فلورا آکروید

مجموعه: کارآگاه هرکول پوآرو / کتاب: قاتل راجر آکروید / فصل 17

فلورا آکروید

توضیح مختصر

پوآرو کشف می‌کنه فلورا چهل پوند رو برداشته و اینکه در حقیقت عاشق میجر بلانته، نه رالف پاتون.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفدهم

فلورا آکروید

وقتی روز بعد از دیدن بیمارهام با ماشین برمی‌گشتم، بازرس راگلان رو دیدم.

بازرس گفت: “صبح‌بخیر، دکتر شپرد. سر راهم به لارچس هستم تا به پوآرو بگم درباره اثرات انگشت کاملاً حق داشته. اونها متعلق به آقای آکروید هستن. با این حال هر چند در اون باره حق داشته، از گفتن این متأسفم که به طریق دیگه، فکر نمی‌کنم ذهن پوآرو همونی که قبلاً بود هست. به همین دلیل هست که مجبور شده بازنشسته بشه و بیاد اینجا. به نظر یه مسئله‌ی خانوادگی میرسه- اون یه برادرزاده‌ی کاملاً دیوونه داره.”

خیلی با تعجب گفتم: “پوآرو داره؟”

“بله. باور دارم که رفتارش خوبه ولی پسر بیچاره دیوونه است.”

“کی بهت گفته؟”

یک لبخند بزرگ در صورت بازرس راگلان ظاهر شد. “خواهرتون، خانم شپرد.”

کارولین واقعاً جالبه. تا وقتی تمام جزئیات اسرار خانواده‌ی کسی رو ندونه آرام و قرار نداره.

من که در ماشینم رو باز میکردم گفتم: “بپر بالا، بازرس. با هم به لارچس میریم و آخرین اخبار رو به دوست بلژیکی‌مون میدیم.”

پوآرو ما رو با لبخند مؤدبانه‌ی معمولش پذیرفت. به اطلاعاتی که براش آورده بودیم گوش داد و سرش رو تکون داد. و بعد یک دستش رو بلند کرد.

“ولی می‌بینید، شما به مسئله از مبنای اشتباه نزدیک شدید.”

بازرس با اخم بهش خیره شد. “نمیدونم منظورت چیه.”

پوآرو سرش رو تکون داد. “اینجا رو ببین، تو باور داری آقای آکروید یک ربع به ده زنده بود.”

“خوب، تو هم مجبوری این رو قبول کنی، مگه نه مسیو پوآرو؟”

پوآرو با لبخندی سریع جواب داد: “من هیچ چیزی رو که ثابت نشده باشه قبول نمی‌کنم!”

“خب، ما شهادت خانم فلورا آکروید رو داریم.”

“اینکه به عموش شب‌بخیر گفته. ولی من، همیشه حرفی که یک خانم جوون بهم میگه رو باور نمی‌کنم.”

“ولی پارکر دیدتش که از در بیرون میومد.”

“نه. این دقیقاً همون چیزیه که ندیده. پارکر اون رو بیرون در دیده که دستش روی دستگیره بوده. ندیده که از اتاق بیرون میومده.”

“ولی کجا می‌تونست باشه؟”

“شاید روی پله‌ها. این فکر کوچیک من هست.”

“ولی اون پله‌ها فقط به اتاق خواب آقای آکورید میرن.”

“دقیقاً.”

و بازرس هنوز هم خیره شده بود. “تو فکر می‌کنی اون بالا تو اتاق خواب عموش بوده؟ داری پیشنهاد میدی این خانم آکورید بود که ۴۰ پوند رو برداشته؟”

“من به چیزی اشاره نمی‌کنم. ولی زندگی برای مادر و دختر زیاد آسون نبود. راجر آکروید در مورد مسائل پولی یه مرد عجیب بود. دختر حتماً برای کمی پول خیلی ناگزیر بوده. فکر کن بعد چه اتفاقی افتاده. اون پول رو برداشته؛ و از پله‌های کم پایین اومده. وقتی تا نصفه پایین اومده، شنیده که پارکر به اتاق مطالعه میاد. اگه فهمیده بشه که پول گم شده، مطمئناً پارکر به خاطر میاره که اونو دیده که از پله‌ها پایین میومد. فقط زمان کافی برای این داره که سریع بدوه پایین به در اتاق مطالعه- با دستش روی دستگیره تا نشون بده تازه بیرون اومده، وقتی پارکر در درگاه ظاهر میشه. اولین چیزی که به ذهنش میرسه رو میگه- دستوراتی که راجر آکروید اون روز عصر زودتر داده رو تکرار میکنه، و بعد میره به اتاق خودش.

بعد از اون برای مادمازل فلورا کمی سخت بوده. بهش به سادگی گفته شده که پلیس رسیده و سرقتی بوده. طبیعتاً به این نتیجه میرسه که دزد پول کشف شده. یکی از فکرهاش این بود که به داستان خودش بچسبه. وقتی فهمید عموش مرده، وحشت‌زده شد. زن‌های جوون این روزها بدون برانگیختگی بزرگ غش نمی‌کنن، مسیو. و یه دختر جوون و زیبا دوست نداره قبول کنه یه دزده- مخصوصاً جلوی اونایی که می‌خواد وجهه‌ی خوبی نگه داره.

من همیشه قانع شده بودم که مادمازل فلورا چیزی ازمون مخفی می‌کنه. برای راضی کردن خودم آزمایش کوچکی که دربارش بهت گفتم رو انجام دادم. دکتر شپرد همراهیم کرد.”

من به تلخی اظهار کردم: “گفته بودی یه آزمایش برای پارکره.” پوآرو با من صادق نبود. بازرس ایستاد.

“باید بلافاصله از خانم جوون بازجویی کنیم. مسیو پوآرو، با من به فرنلی میای؟”

“حتماً. دکتر شپرد با ماشینش ما رو میرسونه.”

هنگام سؤال پرسیدن از خانم فلورا در اتاق بیلیارد بودیم. فلورا و میجر هکتور بلانت روی صندلی جلو پنجره‌ی دراز نشسته بودن.

بازرس گفت: “صبح‌بخیر، دوشیزه آکروید. می‌تونیم یکی دو کلمه تنهایی باهاتون صحبت کنیم؟”

فلورا مضطربانه پرسید: “چی شده؟ نرو میجر بلانت.” به طرف بازرس برگشت و پرسید: “می‌تونه بمونه، نمی‌تونه؟”

بازرس گفت: “اگه می‌خوای بمونه. ولی من چند تا سؤال برای پرسیدن ازت دارم و ترجیح میدم خصوصی باشه. فکر می‌کنم تو هم اینطور ترجیح بدی.”

دیدم که رنگ صورتش پرید. بعد برگشت و با بلانت صحبت کرد. “ازت می‌خوام بمونی، لطفاً، بله، جدی میگم. هر چی که بازرس می‌خود بهم بگه، ترجیح میدم بشنوی.”

راگلان آه کشید. “خوب، اگه واقعاً می‌خوای. حالا، مسیو پوآرو…”

فلورا به پوآرو نگاه کرد.

“مادمازل، چیزی رو که کسی به پاپا پوآرو نگه، اون خودش پیدا می‌کنه. تو پول رو برداشتی، مگه نه؟”

سکوتی بود که حداقل یک دقیقه طول کشید. بعد فلورا صاف نشست و صحبت کرد.

“مسیو پوآرو راست میگه. من یه دزدم- بله، یه دزد. حالا می‌دونید! خوشحالم که حقیقت آشکار شده. این چند روز، یه کابوس بود! نمی‌دونید از موقعی که پدرم مرد و ما رو بدون پول ترک کرد، زندگیم چه شکلی بود. چیزهایی که نمی‌تونستم پولش رو بدم خریده بود، و قول داده بودم بعد پول مغازه رو بدم، با اینکه می‌دونستم نمی‌تونم- آه! وقتی بهش فکر می‌کنم از خودم متنفر میشم! این چیزیه که ما رو به هم رسوند- من و رالف رو. هر دوی ما ضعیف بودیم! من اونو درک می‌کردم، و متأسفم بودم، برای اینکه من هم همونطور بودم. ما چیزهای ضعیف و بدبختی هستیم.”

به بلانت نگاه کرد. “ولی دیگه دروغ نمیگم. تظاهر نمی‌کنم از اون دخترهایی هستم که تو خوشت میاد- مهربون و معصوم و ساده. برام مهم نیست دیگه هیچ وقت نخوای منو ببینی. از خودم متنفرم، خودم رو حقیر می‌دونم، ولی باید یه چیز رو باور کنی:‌ اگه گفتن حقیقت اوضاع رو برای رالف بهتر می‌کرد، حرف میزدم. ولی می‌دونستم برای رالف بهتر نمیشه- این پرونده رو علیهش قوی‌تر از قبل می‌کنه. من با چسبیدن به دروغم هیچ آسیبی بهش نرسوندم.”

بلانت گفت: “رالف، می‌دونم، همیشه رالف.”

فلورا ناامیدانه گفت: “نمی‌فهمی.”

به طرف بازرس برگشت. “من به خاطر پول مستأصل بودم. اونشب بعد از اینکه عموم اتاق غذاخوری رو ترک کرد دیگه ندیدمش. در مورد پول، هر کاری که بخواید رو می‌تونید بکنید. هیچی نمی‌تونه بدتر از اونی که حالا هست، بشه!”

یهو صورتش رو تو دستاش پنهان کرد، و با عجله از اتاق بیرون رفت.

بازرس گفت: “خوب، این هم از این.”

بلانت اومد جلو. به آرومی گفت: “بازرس راگلان، اون پول توسط آقای آکروید برای هدف خاصی به من داده شده بود. دوشیزه آکروید هیچ وقت بهش دست نزده. اون با فکر حمایت از کاپیتان پاتون داره دروغ میگه. آماده‌ام که به خاطرش قسم بخورم.”

یک تعظیم ناشیانه کرد، بعد سریعاً چرخید و از اتاق خارج شد. پوآرو پشت سرش رفت تو راهرو. “

مسیو، یه لحظه، ازتون خواهش می‌کنم. من فریب دروغتون رو نخوردم. همه‌ی کارهایی که اینجا کردید، خیلی خوبه. تو مردی هستی که سریع فکر می‌کنی و عمل می‌کنی. اون روز درباره‌ی مسائل مخفی صحبت کردم. تمام مدت دارم می‌بینم چی رو پنهان می‌کنی. مادمازل فلورا، با تمام قلبت دوستش داری. آه، چرا همه در انگلیس از صحبت درباره‌ی عشق پرهیز می‌کنن، انگار یه راز ننگین هست؟ تو مادمازل فلورا رو دوست داری. به دنبال مخفی کردن این از همه هستی. ولی این توصیه‌ی هرکول پوآرو هست، از خود مارمازل مخفی نکن.”

بلانت به تندی گفت: “منظورت از این چیه؟”

“تو فکر می‌کنی اون رالف پاتون رو دوست داره، ولی من- هرکول پوآرو بهت میگم که اینطور نیست. مادمازل فلورا برای راضی کردن عموش، پیشنهاد ازدواج کاپیتان پاتون رو قبول کرد، و به خاطر اینکه در ازدواج راهی برای فرار از زندگی در اینجا دید. دوستش داشت و درک و همدردی بینشون وجود داشت. ولی عشق- نه! این کاپیتان پاتون نیست که مادمازل فلورا دوست داره.”

بلانت پرسید: “منظورت چیه؟”

من سرخی تیره رو زیر پوست برنزش دیدم.

“تو کور بودی، مسیو. اون یه کوچولوی وفاداره. رالف پاتون مظنونه، اون احساس می‌کنه باید ازش حمایت کنه.”

بلانت شروع کرد: “واقعاً فکر می‌کنی” و بعد حرفش رو قطع کرد.

“اگه بهم شک داری، خودت ازش بپرس، مسیو. ولی شاید بعد از دزدی پول، دیگه اهمیت ندی…”

بلانت صدایی مثل خنده عصبانی درآورد. “فکر می‌کنی به خاطر اون ازش رو بر می‌گردونم؟ راجر همیشه سر پول خیلی سخت‌گیر بود، بنابراین تو دردسر افتاده و خیلی ترسیده که بهش بگه. بچه بیچاره. بچه تنهای بیچاره.”

پوآرو متفکرانه به در بغل نگاه کرد. زمزمه کرد: “فکر کنم مادمازل فلورا رفت تو باغچه.”

بلانت گفت: “من یک احمق کامل بودم. تو مرد خوبی هستی، مسیو پوآرو. ممنونم.” دست پوآرو رو گرفت و محکم فشرد که پوآرو از درد کشید عقب. بعد سریع به طرف در بغل رفت و رفت بیرون توی باغچه.

پوآرو که دستش رو ماساژ میداد، زمزمه کرد: “نه یه احمق کامل. فقط یک نوع از احمق؛ احمق عاشق.”

متن انگلیسی فصل

Chapter seventeen

Flora Ackroyd

As I was driving back from visiting my patients the following morning, I met Inspector Raglan.

‘Good morning, Dr Sheppard,’ said the inspector. ‘I’m on my way to the Larches to let Monsieur Poirot know that he was quite right about those fingerprints. They did belong to Mr Ackroyd. However, although he was right about that, I’m afraid to say that in other ways, I don’t think Poirot’s mind is quite what it used to be. That’s why he had to retire and come down here. It seems to be a family thing - he’s got a nephew who’s completely mad.’

‘Poirot has’ I said, very surprised.

‘Yes. Quietly behaved, I believe, but mad, poor boy.’

‘Who told you that?’

A huge smile appeared on Inspector Raglan’s face. ‘Your sister, Miss Sheppard.’

Really, Caroline is amazing. She never rests until she knows every detail of everybody’s family secrets.

‘Jump in, Inspector,’ I said, opening the door of my car. ‘We’ll go up to The Larches together, and give our Belgian friend the latest news.’

Poirot received us with his usual smiling politeness. He listened to the information we had brought him, nodding his head. Then he raised a hand.

‘But you see, you approach the matter from the wrong base.’

The inspector stared at him, frowning. ‘I don’t understand what you mean.’

Poirot shook his head. ‘Look here; you believe Mr Ackroyd was alive at a quarter to ten.’

‘Well, you have to admit that too, don’t you, Monsieur Poirot?’

‘I admit nothing that is not - proved,’ Poirot answered with a quick smile.

‘Well, we’ve got Miss Flora Ackroyd’s evidence.’

‘That she said goodnight to her uncle? But me - I do not always believe what a young lady tells me.’

‘But Parker saw her coming out of the door.’

‘No. That is just what he did not see. Parker saw her outside the door, with her hand on the handle. He did not see her come out of the room.’

‘But - where else could she have been?’

‘Perhaps on the stairs. That is my little idea.’

‘But those stairs only lead to Mr Ackroyd’s bedroom.’

‘Precisely.’

And still the inspector stared. ‘You think she’d been up to her uncle’s bedroom? Are you suggesting that it was Miss Ackroyd who took that forty pounds?’

‘I suggest nothing. But life was not very easy for that mother and daughter. Roger Ackroyd was a strange man over money matters. The girl might be desperate for a little money. Think what happens then. She has taken the money; she goes down the little staircase. When she is halfway down she hears Parker going to the study. If the money is found to be missing, Parker is sure to remember having seen her come down those stairs. She has just time to run quietly down to the study door - with her hand on the handle to show that she has just come out - when Parker appears in the doorway. She says the first thing that comes into her head - she repeats the orders Roger Ackroyd gave earlier in the evening, and then goes to her own room.

‘Afterwards it was a little difficult for Mademoiselle Flora. She was told simply that the police had arrived and that there had been a burglary. Naturally she jumped to the conclusion that the theft of the money had been discovered. Her one idea was to stick to her story. When she learned that her uncle was dead, she was panic-stricken. Young women do not faint nowadays, Monsieur, without huge provocation. And a young and pretty girl does not like to admit that she is a thief - especially before those whose good opinion she wants to keep.

‘I was always convinced that Mademoiselle Flora was hiding something from us. To satisfy myself, I did the little experiment that I have told you about. Dr Sheppard accompanied me.’

‘A test for Parker, you said it was,’ I remarked bitterly. Poirot hadn’t been honest with me. The inspector stood.

‘We must question the young lady right away. Will you come up to Fernly with me, Monsieur Poirot?’

‘Certainly. Dr Sheppard will drive us in his car.’

On asking for Miss Ackroyd, we were shown into the billiard room. Flora and Major Hector Blunt were sitting on the long window seat.

‘Good morning, Miss Ackroyd,’ said the inspector. ‘Can we have a word or two alone with you?’

‘What is it’ asked Flora nervously. ‘Don’t go, Major Blunt. He can stay, can’t he’ she asked, turning to the inspector.

‘If you want him to,’ said the inspector. ‘But I have some questions to ask you and I’d prefer to do it privately. I think you would prefer it also.’

I saw her face grow paler. Then she turned and spoke to Blunt. ‘I want you to stay - please - yes, I mean it. Whatever the inspector has to say to me, I’d rather you heard it.’

Raglan sighed. ‘Well, if you really want to. Now, Monsieur Poirot.’

Flora looked at Poirot.

‘Mademoiselle, what one does not tell Papa Poirot, he finds out. You took the money, did you not?’

There was a silence which lasted for at least a minute. Then Flora sat up straight and spoke.

‘Monsieur Poirot is right. I am a thief - yes, a thief. Now you know! I am glad the truth has come out. It’s been a nightmare, these last few days! You don’t know what my life has been like since my father died and left us with no money. I’ve bought things I couldn’t afford and promised to pay the shops later, knowing I couldn’t - oh! I hate myself when I think of it all! That’s what brought us together, Ralph and I. We were both weak! I understood him, and I was sorry - because I’m the same. We’re weak, miserable things.’

She looked at Blunt. ‘But I’m not lying any more. I’m not pretending to be the kind of girl you like, young and innocent and simple. I don’t care if you never want to see me again. I hate myself, despise myself - but you’ve got to believe one thing: if telling the truth would have made things better for Ralph, I would have spoken out. But I knew that it wouldn’t be better for Ralph - it makes the case against him stronger than ever. I was not doing him any harm by sticking to my lie.’

‘Ralph,’ said Blunt:’I see - always Ralph.’

‘You don’t understand,’ said Flora hopelessly.

She turned to the inspector. ‘I was desperate for money. I never saw my uncle that evening after he left the dining room. As for the money, you can do whatever you want. Nothing could be worse than it is now!’

Suddenly she hid her face in her hands, and rushed from the room.

‘Well,’ said the inspector, ‘so that’s that.’

Blunt came forward. ‘Inspector Raglan,’ he said quietly, ‘that money was given to me by Mr Ackroyd for a special purpose. Miss Ackroyd never touched it. She is lying with the idea of protecting Captain Paton. I am prepared to swear to it.’

He made an awkward bow, then turning quickly he left the room. Poirot followed him into the hall.

‘Monsieur - a moment, I beg of you. I am not deceived by your lie. All the same, what you have done here is very good. You are a man quick to think and to act. The other day I spoke of hidden things. All the time I have seen what you are concealing. Mademoiselle Flora, you love her with all your heart. Oh, why must everyone in England avoid talking about love as though it was some disgraceful secret? You love Mademoiselle Flora. You seek to conceal that fact from everyone. But take the advice of Hercule Poirot - do not conceal it from Mademoiselle herself.’

‘What do you mean by that’ Blunt said sharply.

‘You think that she loves Ralph Paton - but I, Hercule Poirot, tell you that that is not so. Mademoiselle Flora accepted Captain Paton’s offer of marriage to please her uncle, and because she saw in the marriage a way of escape from her life here. She liked him, and there was much sympathy and understanding between them. But love - no! It is not Captain Paton Mademoiselle Flora loves.’

‘What do you mean’ asked Blunt.

I saw the dark red blush under his suntanned skin.

‘You have been blind, Monsieur. She is loyal, the little one. Ralph Paton is under suspicion, she feels that she must support him.’

‘Do you really think’ Blunt began, and stopped.

‘If you doubt me, ask her yourself, Monsieur. But perhaps you no longer care to - after the theft of the money.’

Blunt gave a sound like an angry laugh. ‘Do you think I’d turn away from her because of that? Roger was always difficult about money so she got in a mess and was too frightened to tell him. Poor child. Poor lonely child.’

Poirot looked thoughtfully at the side door. ‘Mademoiselle Flora went into the garden, I think,’ he murmured.

‘I’ve been a complete fool,’ said Blunt. ‘You’re a good man, Monsieur Poirot. Thank you.’ He took Poirot’s hand and gave it a grip which made Poirot wince in pain. Then he walked quickly to the side door and went out into the garden.

‘Not a complete fool,’ murmured Poirot, massaging his hand. ‘Only one kind - the fool in love.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.