سرفصل های مهم
داستان رالف پاتون
توضیح مختصر
دکتر شپرد رالف رو مخفی کرده بود. پوآرو میگه قاتل رو پیدا کرده و فردا به بازرس راگلان میگه کیه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل بیست و دوم
داستان رالف پاتون
لحظهی خیلی معذبکنندهای برای من بود. به سختی تونستم اتفاقی که بعداً افتاد رو بفهمم، ولی وقتی تونستم به اندازهی کافی خودم رو کنترل کنم تا بفهمم چه خبره، رالف پاتون کنار زنش ایستاده بود و به این طرف اتاق به من لبخند میزد. پوآرو هم داشت لبخند میزد و در عین حال انگشتش رو به طرف من تکون میداد. پرسید: “چندین بار بهت گفتم که مخفی کردن چیزها از هرکول پوآرو بیفایده است؟ که اون همیشه چیزها رو میفهمه؟”
به طرف بقیه برگشت. “به خاطر بیارید یه روز پنج نفر رو به پنهان کردن چیزهایی از من متهم کردم. چهار نفر از اونها رازشون رو به من گفتن. دکتر شپرد نگفت.”
گفتم: “فکر میکنم من هم حالا باید چیزها رو توضیح بدم. اون روز بعد از ظهر به دیدن رالف رفتم. دربارهی ازدواجش و مشکلی که داشت بهم گفت. همین که قتل کشف شد، فهمیدم که ظن روی رالف میفته، یا روی دختری که دوست داره. اون شب حقایق رو بهش گفتم. فکر اینکه مجبور به ارائهی شهادتی بشه که ممکنه زنش رو متهم کنه، باعث شد تصمیم بگیره به هر قیمتی که شده…”
من مردد شدم و رالف صحبت کرد. گفت: “ناپدید بشم.”
اورسولا دستش رو از دستش کشید و کشید عقب. “تو اونطور فکر کردی، رالف! تو واقعاً فکر کردی ممکنه من پدرخوندهات رو کشته باشم؟”
پوآرو به خشکی گفت: “بذارید به رفتار دکتر شپرد برگردیم. دکتر شپرد در مخفی کردن کاپیتان پاتون از پلیس موفق بود.”
رایموند پرسید: “کجا؟”
“باید سؤالی که من پرسیدم رو از خودتون بپرسید. اگه دکتر داره مرد جوون رو مخفی میکنه، چه مکانی رو انتخاب میکنه. باید یه جای نزدیک باشه. به یک هتل فکر کردم. نه. پس کجا؟ آهان! به ذهنم رسید. یک آسایشگاه. یک خونه برای بیماران روانی. بنابراین برای تحقیقات بیشتر، یک برادرزاده با مشکل ذهنی از خودم درآوردم. از مادمازل شپرد درباره خونههای مناسب سؤال کردم. اون اسم دو تا نزدیک کرانچستر رو بهم داد که برادرش بیمارهاش رو میفرسته. من پرس و جو کردم. بله، در یکی از اونها یک بیمار صبح شنبه زود توسط دکتر آورده شده. هرچند با یه اسم دیگه شناخته میشد، هیچ مشکلی در شناسایی اون بیمار به عنوان کاپیتان پاتون نداشتم. بعد از تشریفات مشخص اجازه پیدا کردم که در ساعات اولیه دیروز صبح با خودم بیارمش خونهام.”
رالف گفت: “دکتر خیلی وفادار بود. کاری که فکر میکرد بهتره رو انجام داده. حالا میدونم که باید میومدم جلو، ولی اونجا آسایشگاه بود، ما هیچ وقت روزنامه نمیخوندیم یا رادیو گوش نمیدادیم. چیزی از وقایع نمیدونستم.”
رایموند بیصبرانه گفت: “خوب حالا میتونیم داستانت از اتفاقاتی که اون شب افتاده رو بشنویم.”
رالف گفت: “خودتون میدونید. من فرنلی رو تقریباً ساعت ۹:۴۵ ترک کردم و تو راه باریک بالا و پایین قدم میزدم و سعی میکردم تصمیم بگیرم چیکار کنم. هیچ شاهدی ندارم، ولی قسم میخورم که هیچ وقت به اتاق مطالعه نرفتم و پدرخوندهام رو زنده یا مرده ندیدم. دنیا هر چی میخواد فکر کنه، میخوام همه شما من رو باور کنید.”
پوآرو با صدای بشاش گفت: “هیچ شاهدی نداشتن، همه چیز رو خیلی ساده میکنه. قطعاً خیلی ساده.”
ما همه بهش خیره شدیم.
“برای نجات کاپیتان پاتون مجرم واقعی باید اعتراف کنه.” اون به همهی ما لبخند زد. “حالا ببینید، من بازرس راگلان رو دعوت نکردم که حضور داشته باشه. نمیخواستم هر چیزی که میدونستم رو امشب بهش بگم.”
به جلو خم شد و یهو صداش و تمام شخصیتش عوض شد. یهو خطرناک شد. “میدونم قاتل آقای آکروید الان تو این اتاقه. با قاتل صحبت میکنم. فردا حقیقت به بازرس راگلان میره. میفهمی؟”
یک سکوت عصبی وجود داشت. سرایدار پوآرو با تلگرافی اومد. پوآرو سریع بازش کرد.
صدای بلانت بلند شد. “میگی قاتل بین ماست؟ میدونی- کیه؟”
پوآرو پیغام رو خوند. “میدونم- حالا.”
زد به کاغذ.
رایموند به تندی گفت: “اون چیه؟”
“یک پیغام رادیویی- از یک کشتی که حالا در راهش به ایالات متحده هست.”
سکوت کاملی بود. پوآرو ایستاد و تعظیم کرد. “مسیوها و مادمازلها، جلسه من به پایان رسیده. به خاطر داشته باشید که حقیقت صبح به بازرس راگلان میره.”
متن انگلیسی فصل
Chapter twenty two
Ralph Paton’s Story
It was a very uncomfortable minute for me. I hardly took in what happened next, but when I was sufficiently in control of myself to realize what was going on, Ralph Paton was standing by his wife, smiling across the room at me. Poirot, too, was smiling, and at the same time shaking a finger at me. ‘Have I not told you many times that it is useless to conceal things from Hercule Poirot’ he demanded. ‘That he always finds these things out?’
He turned to the others. ‘One day, you remember, I accused five persons of concealing something from me. Four of them told me their secret. Dr Sheppard did not.’
‘I suppose I might as well explain things now,’ I said. ‘I had been to see Ralph that afternoon. He told me about his marriage, and the trouble he was in. As soon as the murder was discovered, I realized that suspicion would fall on Ralph - or on the girl he loved. That night I told him the facts. The thought of having to give evidence which might incriminate his wife made him decide at all costs to - to-‘
I hesitated, and Ralph spoke up. ‘To disappear,’ he said.
Ursula took her hand from his, and stepped back. ‘You thought that, Ralph! You actually thought that I might have killed your stepfather?’
‘Let us return to the behaviour of Dr Sheppard,’ said Poirot drily. ‘Dr Sheppard was successful in hiding Captain Paton from the police.’
‘Where’ asked Raymond.
‘You should ask yourself the question that I did. If the doctor is concealing the young man, what place would he choose? It must be nearby. I think of a hotel? No. Where, then? Ah! I have it. A nursing home. A home for the mentally ill. So in order to investigate further, I invent a nephew with mental trouble. I ask Mademoiselle Sheppard about suitable homes. She gives me the names of two near Cranchester to which her brother has sent patients. I make inquiries. Yes, at one of them a patient was brought by the doctor early on Saturday morning. Though known by another name, I had no difficulty in identifying that patient as Captain Paton. After certain formalities, I was allowed to bring him with me to my house in the early hours of yesterday morning.’
‘Dr Sheppard has been very loyal,’ said Ralph. ‘He did what he thought was best. I know now that I should have come forward, but in the nursing home, we never saw a newspaper or heard the radio. I knew nothing of what was going on.’
‘Well, now we can have your story of what happened that night,’ said Raymond impatiently.
‘You know it already,’ said Ralph. ‘I left Fernly at about nine forty-five, and walked up and down the lanes, trying to decide what to do next. I have no alibi, but I promise you that I never went to the study, that I never saw my stepfather alive - or dead. Whatever the world thinks, I’d like all of you to believe me.’
‘No alibi makes things very simple, though,’ said Poirot, in a cheerful voice. ‘Very simple indeed.’
We all stared at him.
‘To save Captain Paton the real criminal must confess.’ He smiled round at us all. ‘See now, I did not invite Inspector Raglan to be present. I did not want to tell him everything I know tonight.’
He leaned forward, and suddenly his voice and his whole personality changed. He suddenly became dangerous. ‘I know the murderer of Mr Ackroyd is in this room now. It is to the murderer I speak. Tomorrow the truth goes to Inspector Raglan. You understand?’
There was a tense silence. Then Poirot’s housekeeper came in with a telegram. Poirot opened it quickly.
Blunt’s voice rose. ‘The murderer is amongst us, you say? You know - who?’
Poirot had read the message. ‘I know - now.’
He tapped the paper.
‘What is that’ said Raymond sharply.
‘A wireless message - from a ship now on her way to the United States.’
There was complete silence. Poirot stood up and bowed. ‘Messieurs et Mesdames, this meeting of mine is at an end. Remember - the truth goes to Inspector Raglan in the morning.’