سرفصل های مهم
و هیچ چیز جز حقیقت
توضیح مختصر
پوآرو به دکتر میگه بهتره خودش رو با داروی خوابآور بکشه و حقیقت رو بنویسه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل بیست و چهارم
و هیچ چیز جز حقیقت
تا یک و نیم دقیقه سکوت کامل بود. بعد خندیدم.
گفتم: “تو دیوونهای.”
پوآرو گفت: “نه. من دیوونه نیستم. این کمی اختلاف در زمان بود که اول توجه من رو به تو جلب کرد- درست در آغاز. تو ده دقیقه به نه خونه رو ترک کردی- هر دو بنا به گفتهی خودت و پارکر، و با این حال ساعت ۹ بود که از دروازههای کلبه گذشتی. شب سردی بود- نه عصری که یه مرد بخواد به آرومی قدم بزنه. چرا راهپیمایی پنج دقیقهای ده دقیقه طول کشیده بود؟ و همینطور متوجه شدم که فقط گفتهی تو رو داشتیم که گفتی پنجرهی اتاق مطالعه بسته بود. آکروید ازت پرسیده بود که این کار رو کردی- اون نگاه نکرده بود ببینه. پس فرض کنیم پنجره اتاق مطالعه باز بود. همچنین فرض کنیم قبل از این که بری، آکروید رو کشته بودی. بعد از در جلو اومدی بیرون و خونهی تابستانی رو دور زدی، بعد کفشهای رالف پاتون رو از کیف سیاهت در آوردی، پوشیدی، از توی گِل باهاشون راه رفتی و وقتی رفتی داخل، روی لبهی پنجره رد به جا گذاشتی. در اتاق مطالعه رو از داخل قفل کردی و به خونهی تابستونی دویدی. بعد کفشهای خودت رو پوشیدی و دویدی پایین به دروازه. من خودم اون روز دقیقاً همین کارها رو کردم- دقیقاً ۱۰ دقیقه زمان برد. بعد از اونجایی که ضبط صوت رو برای ساعت نه و نیم زمانبندی کرده بودی، رفتی خونه تا شاهد هنگام وقوع جرم رو بهت بده.”
گفتم: “پوآروی عزیزم، با قتل آکروید چی بدست میارم؟”
“امنیت. این تو بودی که از خانم فرارس باجگیری میکردی. کی بیشتر از دکترش درباره مرگ آقای فرارس میدونست؟ وقتی روز اول تو باغچه با من صحبت کردی، به میراثی اشاره کردی که تقریباً یک سال قبل به دست آوردی. من نتونستم ردی از هیچ ارثی پیدا کنم. باید راهی برای توضیح ۲۰ هزار پوندی که از باجگیری از خانم فرارس به دست آورده بودی، در میآوردی- پولی که زیاد هم به دردت نخورد. بیشترش رو در سفتهبازی از دست دادی، و بعد برای پول بیشتر برگشتی پیش خانم فرارس، و خانم فرارس راه غیر منتظرهای برای رهایی از شکنجهای که بهش تحمیل کرده بودی، در پیش گرفت. میدونستی اگه آکروید حقیقت رو بفهمه، هیچ رحمی بهت نمیکنه، ویران میشی!”
پرسیدم: “و تماس تلفنی؟ فکر کنم توضیحی برای این هم داشته باشی.”
“اون بزرگترین مشکل من بود- وقتی فهمیدم که تماس تلفنی واقعاً بهت انجام شده. اول باور کردم که به سادگی یه داستان از خودت ساختی. یک ایده خیلی روشن بود. برای رسیدن به فرنلی و پیدا کردن جسد و بعد فرصت برداشتن ضبط صوت که شاهد هنگام وقوع جرمت به اون بستگی داشت، به یک بهانه نیاز داشتی. وقتی اولین روز به دیدن خواهرت اومدم و ازش پرسیدم صبح جمعه چه بیمارهایی رو دیدی، درباره چگونگی انجامش یک ایده خیلی مبهم داشتم. اون روز صبح بین بیمارهات ناظر یک کشتی مسافری آمریکایی بود که اون روز عصر داشت با قطار به لیورپول میرفت. و بعد از اون به اقیانوس اطلس میرفت، و از سر راه کنار میرفت. توجه کردم که SS Orion شنبه راهی شده، و اسم ناظر رو کشف کردم، و یک پیغام رادیویی فرستادم و یک سؤال مشخص پرسیدم. این جوابی هست که میبینی همین الان دریافت کردم.” اون پیغام رو به طرفم دراز کرد. به شرح زیر ادامه داشت: “کاملاً درسته. دکتر شپرد از من خواست یک یادداشت رو به آسایشگاه ببرم. قرار بود با جواب از ایستگاه بهش زنگ بزنم. جواب این بود: جوابی نیست.”
پوآرو گفت: “این یک ایده هوشمندانه بود. تماس تلفنی واقعی بود. ولی فقط یک گزارش دربارهی اینکه واقعاً چی گفته شده، وجود داشت- گزارش خودت!”
“حالا، به خاطر بیار چی گفتم- حقیقت فردا صبح به بازرس راگلان میره. ولی از اونجایی که من خواهر خوبت رو دوست دارم و میپسندم، تمایل دارم فرصت راهی دیگه رو بهت بدم. به عنوان مثال، میتونه مصرف بیش از اندازهی داروی خوابآور باشه. متوجه هستی؟ ولی باید اثبات بشه کاپیتان رالف پاتون بیگناه هست. پیشنهاد میدم اون نوشتهی خیلی جالبت رو با حقیقت تموم کنی.”
“حرفت کاملاً تموم شد؟”
“یه چیز دیگه هم هست. این غیرعاقلانهترین کار میشه که سعی کنی من رو هم مثل مسیو آکروید ساکت کنی. این نوع کار در مقابل هرکول پوآرو موفق نمیشه، متوجهی.”
من که کمی لبخند میزدم، گفتم: “پوآروی عزیزم، من هر چی که باشم، احمق نیستم.”
ایستادم. با پوچی کمی گفتم: “خوب، خوب. باید برم خونه. برای جالبترین و آموزندهترین شبم ممنونم.”
پوآرو هم ایستاد و وقتی از اتاق بیرون رفتم با ادب معمولش تعظیم کرد.
متن انگلیسی فصل
Chapter twenty four
And Nothing But The Truth
There was complete silence for a minute and a half. Then I laughed.
‘You’re mad,’ I said.
‘No,’ said Poirot. ‘I am not mad. It was the little discrepancy in time that first brought my attention to you - right at the beginning. You left the house at ten minutes to nine - both by your own statement and that of Parker, and yet it was nine o’clock when you passed through the lodge gates. It was a cold night - not an evening a man would want to walk slowly; why had you taken ten minutes to do a five minutes’ walk? All along I realized that we had only your statement that the study window was closed. Ackroyd asked you if you had done so - he never looked to see. Supposing, then, that the study window was open? Supposing, too, that you killed Ackroyd before you left? Then you go out of the front door and run round to the summerhouse. You then take Ralph Paton’s shoes out of your black bag, put them on, walk through the mud in them, and leave prints on the windowsill when you climb in. You lock the study door on the inside and run back to the summerhouse. Then you change back into your own shoes, and run down to the gate. I did exactly the same things myself the other day - it took ten minutes exactly. Then you went home, which gave you your alibi - since you had timed the Dictaphone for half-past nine.’
‘My dear Poirot,’ I said, ‘what on earth had I to gain by murdering Ackroyd?’
‘Safety. It was you who was blackmailing Mrs Ferrars. Who knew more about Mr Ferrars’ death than his doctor? When you spoke to me that first day in the garden, you mentioned a legacy that you received about a year ago. I have been unable to discover any trace of a legacy. You had to invent some way to explain the twenty thousand pounds you blackmailed out of Mrs Ferrars - money that has not done you much good. You lost most of it in speculation - and then you went back to Mrs Ferrars for more money - and Mrs Ferrars took an unexpected way out of the torture you were putting her through. You knew that if Ackroyd learnt the truth, he would have no mercy on you - you were ruined.’
‘And the telephone call’ I asked. ‘You have an explanation of that also, I suppose?’
‘That was my greatest problem - when I discovered that a call had really been put through to you. At first I believed that you had simply invented the story. It was a very clever idea, that. You needed some excuse for arriving at Fernly and finding the body, and then getting the chance to remove the Dictaphone on which your alibi depended. I had a very vague idea of how it was done when I came to see your sister that first day and asked her which patients you had seen on Friday morning. Among your patients that morning was the steward of an American liner who was leaving for Liverpool by the train that evening. And afterwards he would be on the Atlantic Ocean, well out of the way. I noted that the SS Orion had sailed on Saturday, and having discovered the name of the steward, I sent him a wireless message asking a certain question. This is his reply you saw me receive just now.’ He held out the message to me. It ran as follows: ‘Quite correct. Dr Sheppard asked me to take a note to a patient’s house. I was to ring him up from the station with the reply. Reply was “No answer.”’
‘It was a clever idea,’ said Poirot. ‘The call was genuine. But there was only one man’s report as to what was actually said - your own!’
‘Now, remember what I said - the truth goes to Inspector Raglan in the morning. But, because I admire and like your good sister, I am willing to give you the chance of another way out. There might be, for instance, an overdose of a sleeping drug. You understand me? But Captain Ralph Paton must be proved innocent. I suggest that you finish that very interesting manuscript of yours - with the truth.’
‘Have you quite finished?’
‘There is one more thing. It would be most unwise of you to attempt to silence me as you silenced Monsieur Ackroyd. That kind of business does not succeed against Hercule Poirot, you understand.’
‘My dear Poirot,’ I said, smiling a little, ‘whatever else I may be, I am not a fool.’
I stood. ‘Well, well,’ I said, with a slight vain. ‘I must be off home. Thank you for a most interesting and instructive evening.’
Poirot also stood and bowed with his usual politeness as I went out of the room.