سرفصل های مهم
قتل
توضیح مختصر
پارکر میگه اون به دکتر زنگ نزده و خبر قتل آکروید رو بهش نداده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
قتل
صدای زنجیر در رو در فرنلی پارک شنیدم و بعد پارکر در درگاه باز ایستاد.
پرسیدم: “کجاست؟ به پلیس زنگ زدی؟”
“پلیس، قربان؟” پارکر بهم خیره شد.
“چته پارکر؟ اگه اربابت به قتل رسیده…”
“ارباب؟ قتل؟ غیرممکنه، آقا!”
“مگه تو پنج دقیقه قبل به من زنگ نزدی و نگفتی آقای آکروید رو به قتل رسیده پیدا کردی؟”
“من؟ آه! قطعاً نه، آقا.”
“کلمات دقیقی که شنیدم رو بهت میگم. دکتر شپرده؟ پارکر صحبت میکنه. ممکنه بلافاصله بیاید، آقا؟ آقای آکروید به قتل رسیده.”
پارکر با صدایی شوکه گفت: “یه شوخی شریر شده، آقا.”
پرسیدم: “آقای آکروید کجاست؟”
“هنوز توی اتاق مطالعشه، آقا. خانمها رفتن بخوابن، و میجر بلانت و آقای رایموند تو اتاق بیلیاردن.”
گفتم: “فکر کنم فقط نگاه کنم و ببینمش.”
از درِ سمت راست راهروی اصلی به یک راهروی داخلی کوچیک رفتم که به اتاق مطالعهی آکروید میرفت. یک رشته پله در سمت چپ به اتاق خوابش میرفت. به در اتاق مطالعه زدم. جوابی نیومد و در قفل بود.
پارکر که پشت سرم اومده بود، گفت: “اجازه بده، آقا.” روی زانو نشست و از سوراخ کلید نگاه کرد. درحالیکه بلند میشد، گفت: “کلید توی قفله، آقا. حتماً آقای آکروید خودشو اون تو قفل کرده و به خواب رفته.”
دستگیره رو تکون دادم و صدا زدم “آکروید، آکروید، شپردم. بذار بیام تو.”
و هنوز هم- سکوت. یک صندلی بلوط سنگین رو برداشتم و باهاش زدم رو در. با سومین ضربه، قفل شکست. وقتی ترکش کردم، آکروید روی صندلی راحتی جلوی آتیش نشسته بود. سرش به یه طرف افتاده بود، و درست زیر یقهی کتش، یک تیکه فلز درخشان بود.
پارکر مِن مِن کرد: “از پشت خنجر زده شده. وحشتناکه!” دستش رو به طرف دستهی خنجر دراز کرد.
به تندی گفتم: “نباید بهش دست بزنی. برو و به پلیس زنگ بزن. بعد به آقای رایموند و میجر بلانت بگو بیان به اتاق مطالعه.”
“خیلی خوب، آقا.”
وقتی بازرس محلیمون، مردی به اسم داویس و افسر پلیس جونز رسیدن، منشی آکروید، جفری رایموند و بلانت با من در اتاق مطالعه بودن.
بازرس داویس گفت: “شب بخیر، آقایون محترم. خوب حالا، کی جسد رو پیدا کرده؟”
من موقعیت رو توضیح دادم.
“دکتر، صداش از تلفن شبیه صدای پارکر بود؟”
“خوب- در حقیقت توجه نکردم. فقط فرض کردم اون بود.”
“دکتر، چه مدت بود که آقای آکروید مرده بود؟”
“حداقل نیم ساعت.”
“در از داخل قفل بود؟ پنجره چی؟”
“من عصر زودتر به درخواست آقای آکروید از تو بستم و چفتش کردم.”
بازرس به اون طرف رفت و پردهها رو باز کرد. “خوب، الان بازه.”
درست بود، پنجرهی پایینی تا میتونست بلند شده بود. داویس یه چراغقوه تهیه کرد و در طول لبهی پنجره از بیرون تابوند.
“حتماً از این راه رفته و اومده.”
در نور چراغ قوه، چندین رد پا دیده میشد.
“چیز ارزشمندی هم گمشده؟”
جفری رایموند سرش رو تکون داد. “نه چیزی که ما بتونیم بفهمیم.”
من چیزی نگفتم. ولی پاکتنامهی آبی حاوی نامهی خانم فرارس نیست شده بود…
بازرس گفت: “هممم.” به طرف آبدارچی برگشت، “هیچ غریبهی مظنونی این اطراف میگشت؟”
“نه، آقا.”
“آقای آکیورد آخرین بار کی زنده دیده شده؟”
گفتم: “احتمالاً توسط من، وقتی تقریباً ده دقیقه به نه رفتم. بهم گفت نمیخواد کسی مزاحمش بشه، و من هم دستور رو برای پارکر تکرار کردم.”
رایموند اضافه کرد: “آقای آکیورد ساعت نه و نیم زنده بود. شنیدم این تو حرف میزد.”
“با کی؟”
“من فکر کردم دکتر شپرده. میخواستم دربارهی اوراقی که روشون کار میکردم ازش سؤال کنم. هرچند وقتی صداها رو شنیدم، به خاطر آوردم که میخواست با آقای شپرد بدون اینکه کسی مزاحمشون بشه حرف بزنه و دوباره رفتم.”
بازرس پرسید: “ساعت نه و نیم کی میتونست باهاش باشه؟ شما نبودید آقای- امم….”
گفتم: “میجر بلانت.”
بازرس با لحنی محترمانه در صداش پرسید: “میجر هکتور بلانت؟” بلانت با سرش تصدیق کرد. “بعد از شام ندیدمش.” بازرس بار دیگه به طرف رایموند برگشت. “نشنیدید آقای آکروید چی میگفت، آقا؟”
“فقط چند کلمه. آقای آکروید داشت میگفت: اخیراً درخواستهای زیادی درباره منابع مالیم وجود داشته، که نمیتونم با درخواستت موافقت کنم. چیز بیشتری نشنیدم.”
بازرس متفکرانه گفت: “طلب پول، و تقریباً قطعی به نظر میرسه که خود آقای آکروید این غریبه رو به داخل راه داده باشه. یک چیز واضحه. آقای آکروید ساعت نه و نیم زنده و خوب بوده. این آخرین لحظهای هست که میدونیم زنده بوده.”
پارکر گفت: “اگه منو ببخشید، خانم فلورا تقریباً یک ربع به ده اونو دیده. من یه سینی با ویسکی و آب گازدار میاوردم که خانم فلورا که تازه از اتاق بیرون میومد، جلوم رو گرفت و گفت عموش نمیخواد کسی مزاحمش بشه.”
“قبلاً به تو گفته شده بود که آقای آکروید نمیخواد کسی مزاحمش بشه، مگه نه؟”
“بله، آقا. ولی من همیشه سینی نوشیدنیها رو تقریباً اون موقع میارم، آقا…”
پارکر داشت میلرزید. واکنشش بیشتر شبیه گناه بود تا شوک.
بازرس گفت: “همم. باید خانم آکروید رو بلافاصله ببینم. فعلاً میذاریم این اتاق همینطور که هست بمونه. من فقط پنجره رو میبندم و قفل میکنم.”
بعد راه رو به طرف راهروی کوچیک هدایت کرد و ما هم پشت سرش رفتیم. “افسر جونز، همین جا بمون. اجازه نده کسی بره داخل اتاق.”
پارکر گفت: “اگه منو ببخشید آقا. اگه دری که به راهروی اصلی میره رو قفل کنید، هیچکس نمیتونه به این قسمت خونه بیاد.”
بعد بازرس در راهرو پشت سرش رو قفل کرد و به افسر چند تا دستورالعمل با صدای آروم داد.
بازرس توضیح داد: “حتماً روی این رد پاها مشغول میشیم. ولی اول از همه. خانم آکروید، هنوز از قتل خبر نداره؟”
رایموند سرش رو تکون داد.
“خوب، اون میتونه به سؤالاتم بدون اینکه از خبر قتل ناراحت بشه، بهتر جواب بده. بهش بگید سرقت شده و ازش بخواید بیاد پایین و به چند تا سؤال جواب بده.”
در کمتر از پنج دقیقه، فلورا از راهپلهی اصلی پایین اومد و بازرس رفت جلو.
“شببخیر، خانم آکروید. متأسفانه تلاشی برای سرقت بوده و ازتون میخوایم کمکمون کنید. به اتاق بیلیارد بیاید و بنشینید. حالا، خانم آکروید، پارکر اینجا میگه شما از اتاق عموتون یک ربع به ده بیرون اومدید. درسته؟”
“کاملاً درسته. اونجا بودم تا بهش شببخیر بگم.”
“کسی پیش عموتون بود؟”
“تنها بود.”
“اتفاقی توجه نکردید که پنجره باز یا بسته بود؟”
فلورا سرش رو تکون داد. “نمیتونم بگم. پردهها کشیده بودن.”
“ممکنه دقیقاً بگید چه اتفاقی افتاد؟”
“من رفتم داخل و گفتم: شببخیر عمو، میرم بخوابم. بوسیدمش و اون گفت: به پارکر بگو امشب چیز بیشتری نمیخوام و مزاحمم نشه. من پارکر رو درست بیرون در دیدم و پیام عمو رو بهش دادم. میتونید بگید چی دزدیده شده؟”
بازرس گفت: “کاملاً مطمئن نیستیم.”
دختر صاف ایستاد. “چیزی رو از من مخفی میکنید!”
هکتور بلانت اومد بین اون و بازرس. اون دستش رو نیمه دراز کرد و هکتور گرفتش، به طرف هکتور برگشت، انگار قول امنیت داده باشه.
هکتور به آرومی گفت: “خبر بدیه، فلورا. راجر بیچاره مرده.”
زمزمه کرد: “کِی؟”
بلانت گفت: “کمی بعد از اینکه از کنارش رفتی.”
فلورا یک فریاد کوتاه کشید و از حال رفت. من و بلانت بردیمش طبقهی بالا و روی تختش خوابوندیمش. بعد ازش خواستم خانم آکروید رو بیدار کنه و خبر رو بهش بده.
متن انگلیسی فصل
Chapter five
Murder
I heard the noise of the door chain at Fernly Park and then Parker stood in the open doorway.
‘Where is he’ I demanded. ‘Have you telephoned the police?’
‘The police, Sir?’ Parker stared at me.
‘What’s the matter with you, Parker? If your master has been murdered.’
‘The master? Murdered? Impossible, Sir!’
‘Didn’t you telephone me, not five minutes ago, and tell me that Mr Ackroyd had been found murdered?’
‘Me? Oh! No indeed, Sir.’
‘I’ll give you the exact words I heard. “Is that Dr Sheppard? Parker speaking. Will you please come at once, Sir? Mr Ackroyd has been murdered.”’
‘A wicked joke to play, Sir,’ Parker said in a shocked voice.
‘Where is Mr Ackroyd’ I asked.
‘Still in the study, Sir. The ladies have gone to bed, and Major Blunt and Mr Raymond are in the billiard room.’
‘I think I’ll just look in and see him,’ I said.
I passed through the door on the right of the main hall, into the small inner hall which led to Ackroyd’s study. A small flight of stairs to the left went up to his bedroom. I tapped on the study door. There was no answer and the door was locked.
‘Allow me, Sir,’ said Parker, who had followed me. He dropped on one knee and looked through the keyhole. ‘The key is in the lock, Sir,’ he said, rising. ‘Mr Ackroyd must have locked himself in and fallen asleep.’
I shook the handle and called out, ‘Ackroyd, Ackroyd, it’s Sheppard. Let me in.’
And still - silence. I picked up a heavy oak chair and hit the door with it. At the third blow the lock broke. Ackroyd was sitting as I had left him, in the armchair in front of the fire. His head had fallen sideways, and just below the collar of his jacket, was a shining piece of metal.
‘Stabbed from behind,’ Parker murmured. ‘Horrible!’ He stretched out a hand towards the handle of the dagger.
‘You mustn’t touch that,’ I said sharply. ‘Go and telephone the police. Then tell Mr Raymond and Major Blunt to come to the study.’
‘Very good, Sir.’
When our local inspector, a man called Davis, and Police Constable Jones arrived, Ackroyd’s secretary, Geoffrey Raymond, and Blunt, were in the study with me.
‘Good evening, gentlemen,’ said Inspector Davis. ‘Now then, who found the body?’
I explained the circumstances.
‘Did it sound like Parker’s voice on the telephone, Doctor?’
‘Well - I didn’t really notice. I just assumed it was him.’
‘How long would you say Mr Ackroyd has been dead, Doctor?’
‘Half an hour at least.’
‘The door was locked on the inside? What about the window?’
‘I closed and bolted it earlier in the evening at Mr Ackroyd’s request.’
The inspector walked across and opened the curtains. ‘Well, it’s open now.’
True, the lower sash was raised as high as it could go. Davis produced a torch and shone it along the windowsill outside.
‘This is the way he went all right, and got in.’
In the light of the torch, several footprints could be seen.
‘Are there any valuables missing?’
Geoffrey Raymond, shook his head. ‘Not that we can discover.’
I said nothing. But the blue envelope containing Mrs Ferrar’s letter had disappeared.
‘Hmm,’ said the inspector. He turned to the butler, ‘Have any suspicious strangers been hanging about?’
‘No, Sir.’
‘When was Mr Ackroyd last seen alive?’
‘Probably by me,’ I said, ‘when I left at about ten minutes to nine. He told me that he didn’t wish to be disturbed, and I repeated the order to Parker.’
‘Mr Ackroyd was alive at half-past nine,’ Raymond added. ‘I heard him talking in here.’
‘Who to?’
‘I assumed that it was Dr Sheppard. I wanted to ask him about some papers I was working on. However, when I heard the voices I remembered he wanted to talk to Dr Sheppard without being disturbed, and I went away again.’
‘Who could have been with him at half-past nine’ queried the inspector. ‘It wasn’t you, Mr - er-‘
‘Major Blunt,’ I said.
‘Major Hector Blunt’ asked the inspector, with a respectful tone in his voice. Blunt nodded. ‘I didn’t see him after dinner.’ The inspector turned once more to Raymond. ‘Didn’t you hear what Mr Ackroyd was saying, Sir?’
‘Only a few words. Mr Ackroyd was saying, “There have been so many demands on my financial resources recently, that I cannot agree to your request.” I did not hear any more.’
‘A demand for money,’ said the inspector thoughtfully, ‘and it seems almost certain that Mr Ackroyd himself must have let this stranger in. One thing’s clear. Mr Ackroyd was alive and well at nine-thirty. That is the last moment we know he was alive.’
‘If you’ll excuse me,’ Parker said, ‘Miss Flora saw him at about a quarter to ten. I was bringing a tray with whisky and soda when Miss Flora, who was just coming out of this room, stopped me and said her uncle didn’t want to be disturbed.’
‘You’d already been told that Mr Ackroyd didn’t want to be disturbed, hadn’t you?’
‘Yes, Sir. But I always bring the drinks’ tray about that time, Sir.’
Parker was shaking. His reaction looked more like guilt than shock.
‘Hmm,’ said the inspector. ‘I must see Miss Ackroyd at once. For the moment we’ll leave this room as it is. I will just close and lock the window.’
He then led the way into the small hall and we followed him. ‘Constable Jones, stay here. Don’t let anyone go into that room.’
‘If you’ll excuse me, Sir,’ said Parker. ‘If you lock the door into the main hall, nobody can get into this part of the house.’
The inspector then locked the hall door behind him and gave the constable some instructions in a low voice.
‘We must get busy on those footprints,’ explained the inspector. ‘But first of all, Miss Ackroyd. Does she know about the murder yet?’
Raymond shook his head.
‘Well, she can answer my questions better without being upset by knowing about the murder. Tell her there’s been a burglary, and ask her to come down and answer a few questions.’
In less than five minutes Flora came down the main staircase and the inspector stepped forward.
‘Good evening, Miss Ackroyd. Were afraid there’s been an attempt at burglary, and we want you to help us. Come into the billiard room and sit down. Now, Miss Ackroyd, Parker here says you came out of your uncle’s study at about a quarter to ten. Is that right?’
‘Quite right. I had been to say goodnight to him.’
‘Was there anyone with your uncle?’
‘He was alone.’
‘Did you happen to notice whether the window was open or shut?’
Flora shook her head. ‘I can’t say. The curtains were closed.’
‘Do you mind telling us exactly what happened?’
‘I went in and said, “Goodnight, Uncle, I’m going to bed now.” I kissed him, and he said, “Tell Parker I don’t want anything more tonight, and that he’s not to disturb me.” I met Parker just outside the door and gave him Uncle’s message. Can you tell me what has been stolen?’
‘Were not quite - certain,’ said the inspector.
The girl stood up. ‘You’re hiding something from me!’
Hector Blunt came between her and the inspector. She half stretched out her hand, and as he took it, she turned to him as though he promised safety.
‘It’s bad news, Flora,’ he said quietly. ‘Poor Roger’s dead.’
‘When’ she whispered.
‘Very soon after you left him, I’m afraid,’ said Blunt.
Flora gave a little cry, and fainted. Blunt and I carried her upstairs and laid her on her bed. Then I got him to wake Mrs Ackroyd and tell her the news.