سرفصل های مهم
بازرس راگلان مطمئنه
توضیح مختصر
پلیس به این نتیجه رسیده که رالف قاتله.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
بازرس راگلان مطمئنه
پرسیدم: “تو ایستگاه پرس و جو میکنید؟”
سرهنگ ملروس جواب داد: “طبیعتاً، ولی میدونی ایستگاه چطوره.”
میدونستم. ایستگاه کینگز آبوت یه ایستگاه مهمه که خطوط راهآهن مختلف به هم میرسن. دو تا باجهی تلفن عمومی داره. هنگام شب، سه تا قطار محلی میان تا مسافرها رو به قطار سریعالسیر لیورپول، که ساعت 10:19 میرسه و 10:23 حرکت میکنه، تحویل بدن. احتمال دیده شدن کسی که زنگ میزده یا سوار قطار سریعالسیر میشده، قطعاً خیلی کمه.
ملروس پرسید: “ولی اصلاً چرا تلفن؟ به نظر هیچ دلیلی نداره.”
پوآرو گفت: “ولی مطمئناً دلیلی بوده. و وقتی اونو بدونیم، همه چی رو میدونیم. باید بفهمیم که آقای آکروید در طول هفتهی گذشته با غریبهای دیدار داشته.”
سرهنگ ملروس دنبال رایموند فرستاد و زنگ پارکر رو زد. وقتی جفری رایموند اومد داخل، به نظر از دیدن پوآرو خوشحال شد.
گفت: “تماشای تو سر کار یه امتیاز عالی هست.” بعد، “سلام، این چیه؟”
پوآرو کشید کنار و دیدم در مدتی که پشت کرده بودم، صندلی راحتی رو طوری کشیده بود که در مکانی که پارکر اشاره کرده بود باشه.
“مسیو رایموند- دیشب وقتی آقای آکروید کشته شده پیدا شد، این صندلی کشیده شده بود- این طوری. یه نفر کشیده بودش سر جاش. شما برش گردونده بودید؟”
“نه. حتی به خاطر نمیارم در این موقعیت بوده باشه.”
وقتی پارکر اومد داخل، بازرس گفت: “هیچ اهمیتی نداره. چیزی که واقعاً میخوام ازتون بپرسم اینه: غریبهای در طول هفتهی اخیر به دیدن آقای آکروید اومده بود؟”
رایموند گفت: “نه. کسی رو به خاطر نمیارم. تو به خاطر میاری، پارکر؟”
گفت: “اون مرد جوون بود که چهارشنبه اومد، آقا. فهمیدم از کوتیس و تروت بود.”
“آه! اون از اون نوع غریبههایی نیست که منظور این آقای محترم هست.” رایموند به طرف پوآرو برگشت. “آقای آکروید فکری دربارهی خریدن یه دستگاه ضبط صوت داشت. شرکت فروشندهاش رو فرستاد، ولی آقای آکروید نخرید.”
آبدارچی با رایموند صحبت کرد. “آقای هاموند همین الان رسید، آقا.”
مرد جوون گفت: “فوراً میام.”
پوآرو پرسشگرانه به رئیس پلیس نگاه کرد.
“آقای هاموند وکیل خانواده هستن، مسیو پوآرو.”
پوآرو با سر تصدیق کرد. “میتونید لطفاً میزی که خنجر از توش برداشته شده رو نشونم بدید؟”
به اتاق پذیرایی رفتیم، ولی افسر جونز در راه جلوی سرهنگ ملروس رو گرفت که باهاش رفت. میز نقره رو نشون پوآرو دادم، و بعد از اینکه یک بار درپوش رو بلند کرد و گذاشت بیفته، پنجره رو باز کرد و رفت تو تراس. پشت سرش رفتم. بازرس راگلان، تازه پیچ خونه رو پیچیده بود.
“خوب، مسیو پوآرو، مدرک زیادی وجود نداره. من هم متأسفم، برای اینکه رالف پاتون رو دوست دارم. یه مرد جوونِ خوب اشتباه رفته.”
پوآرو مشاهده کرد: “شما خیلی سریع کار کردید. اگه ممکنه بپرسم، دقیقاً چطور به این نتیجهگیری رسیدید؟”
“برای شروع- روش. این چیزیه که من همیشه میگم- روش! اول، آقای آکروید آخرین بار یک ربع به ده توسط خانم فلورا زنده دیده شده. دکتر میگه ساعت ده و نیم، آقای آکروید حداقل نیم ساعت بود که مرده بوده. این دقیقاً یک ربع بهمون میده که جرم ارتکاب شده باشه. من لیستی از اهالی خونه تهیه کردم و روش کار کردم، و مقابل اسمشون یادداشت کردم بین ساعات ۹:۴۵ و ده شب کجا بودن و چیکار میکردن.
یک ورق کاغذ داد دست پوآرو. و من از بالای شونهاش خوندم.
میجر بلانت: در اتاق بیلیارد با رایموند. میجر بلانت تأییدش میکنه.
آقای رایموند: اتاق بیلیارد. بالا رو ببینید.
خانم آکروید: ۹:۴۵ تماشای مسابقهی بیلیارد. ۵۵ :۹ رفته بالا برای خواب.
دوشیزه آکروید: از اتاق عموش مستقیم رفته طبقهی بالا. توسط پارکر و همچنین خدمتکار السی دیل تأیید شده.
خدمتکاران:
پارکر: مستقیم به آبدارخانه رفته- توسط سرایدار خانم راسل تأیید شده.
خانم راسل: همونطور که در بالا گفته شده، با خدمتکار، السی دیل در طبقهی بالا ساعت ۹:۴۵ صحبت کرده.
ارسولا بورن (خدمتکار اتاق پذیرایی): تا ۵۵ :۹ در اتاق خودش بوده- بعد در سالن خدمتکاران.
خانم کوپر (آشپز): در سالن خدمتکاران.
گلدیز جونز (خدمتکار دوم): در سالن خدمتکاران.
السی دیل: طبقهی بالا در اتاق خواب- اونجا توسط خانم راسل و خانم فلورا آکروید دیده شده.
ماری تریپ (خدمتکار آشپزخونه): سالن خدمتکاران.
“آشپز هفت ساله که اینجاست، خدمتکار سالن پذیرایی هجده ماه، و پارکر کمی بیش از یک سال. بقیه تازه اومدن. به غیر از پارکر، همه کاملاً بدون اشکال به نظر میرسن.”
پوآرو گفت: “کاملاً مطمئنم که پارکر مرتکب قتل نشده.”
بازرس ادامه داد: “اون اهل خونه رو در بر میگیره. حالا، ماری بلک، که در خونهی نزدیک دروازهی فرنلی پارک زندگی میکنه- کلبه- داشته دیشب پردهها رو میکشیده که دیده رالف پاتون رد شده و از راه سمت راست رفته که نسبت به راه ماشینرو برای رسیدن به تراس راه سریعتریه. دقیقاً نه و بیست و پنج دقیقه بوده. از پنجره وارد اتاق مطالعه میشه. ساعت نه و نیم آقای جفری رایموند میشنوه که کسی در اتاق مطالعه پول میخواد و آقای آکروید امتناع میکنه. بعد چه اتفاقی میفته؟ بذارید فرض کنیم کاپیتان پاتون از همون راه میره- از پنجره. در طول تراس میره. به پنجرهی باز اتاق پذیرایی میرسه. بذارید بگیم الان یک ربع به دهه. خانم فلورا آکروید به عموش شببخیر میگه. میجر بلانت، آقای رایموند، و خانم آکروید در اتاق بیلیارد هستن. اتاق پذیرایی خالیه. به آرومی وارد میشه، خنجر رو از میز نقره بر میداره، و به پنجرهی اتاق مطالعه بر میگرده. کفشهاش رو در میاره تا آقای آکروید صداش رو نشنوه، میره تو و - خوب، نیازی نیست وارد جزئیات بشم. بعد به آرومی خارج میشه و به ایستگاه میره، از اونجا زنگ میزنه…”
پوآرو به ملایمت گفت: “چرا؟” چشمهاش با نور سبز عجیبی میدرخشید.
راگلان گفت: “گفتن اینکه چرا دقیقاً اینکار رو کرده سخته. ولی قاتلها کارهای خندهداری میکنن. همراهم بیاید و من رد پاها رو نشونتون میدم.”
پشت سرش به پنجرهی اتاق مطالعه رفتیم، جایی که افسر کفشهایی که از مهمونخونهی محلی آورده شده بود رو مهیا کرده بود. بازرس کفشها رو گذاشت رو رد پاها.
“اینها همون کفشهایی نیستن که این رد رو ایجاد کردن. با اون کفشها رفته. این یه جفت درست شبیه اونهاست، ولی کهنهتر- ببینید چطور کَفِش فرسوده شده؟”
پوآرو پرسید: “مطمئناً آدمای زیادی کفشهایی با کف لاستیکی میپوشن؟”
“اینطوره. اگه به خاطر چیزای دیگه نبود، اهمیت انقدر زیادی به رد پاها نمیدادم. اون هیچ ردی روی تراس یا مسیر شِنفرش نذاشته. ولی درست در انتهای راه از ماشینرو، اینو ببینید.”
مسیر شنفرش چند فیت اون ورتر به تراس میپیوست. یک جا زمین مرطوب بود و اونجا دوباره جاهای رد پا بود، در بین اونها کفشهای با کف لاستیکی. پوآرو مسیر رو به راه کوچیک رفت. “شما متوجه رد پاهای زن شدید؟”
بازرس خندید. “طبیعتاً. ولی چندین زن متفاوت از این راه رد شدن- همینطور مردها. این یک میانبر عادی به خونه هست، میدونید. ولی این رد پاهای روی لبه پنجره است که واقعاً مهمه.”
پوآرو با سر تصدیق کرد.
وقتی به چشمانداز ماشینرو رسیدیم، بازرس گفت: “جلوتر رفتن فایدهای نداره. دوباره اینجا همش شنفرشه.”
پوآرو دوباره با سر تصدیق کرد، ولی تا وقتی بازرس به طرف خونه برگرده، اونجا موند. بعد به من نگاه کرد. “شانس تو رو به جای دوستم هاستینگز فرستاده، همیشه کنار منی.”
متن انگلیسی فصل
Chapter eight
Inspector Raglan is Confident
‘You will be making inquiries at the station’ I asked.
‘Naturally, but you know what that station is like,’ replied Colonel Melrose.
I did. King’s Abbot’s station is an important one where different railway lines meet. It has two public telephone boxes.
At that time of night, three local trains come in to deliver passengers to the express for Liverpool, which comes in at 10/19 and leaves at 10/23. The chances of someone being noticed telephoning or getting on to the express are very small indeed.
‘But why telephone at all’ demanded Melrose. ‘There seems no reason.’
‘Be sure there was a reason,’ Poirot said. ‘And when we know that, we will know everything. We should find out if Mr Ackroyd had been visited by any strangers during the past week.’
Colonel Melrose went in search of Raymond, and I rang the bell for Parker. When Geoffrey Raymond came in, he seemed delighted to meet Poirot.
‘It will be a great privilege to watch you at work,’ he said. Then, ‘Hello, what’s this?’
Poirot had moved aside and I saw that while my back had been turned, he had pulled out the armchair so that it stood in the position Parker had indicated.
‘Monsieur Raymond, this chair was pulled out - like this - last night when Mr Ackroyd was found killed. Someone moved it back into its place. Did you move it back?’
‘No. I don’t even remember that it was in that position.’
‘It is of no importance,’ said the detective as Parker came in. ‘What I really want to ask you is this: did any stranger come to see Mr Ackroyd during this past week?’
‘No,’ said Raymond. ‘I can’t remember anyone. Can you, Parker?’
‘There was the young man who came on Wednesday, Sir,’ he said. ‘From Curtis and Trout, I understood he was.’
‘Oh! That is not the kind of stranger this gentleman means.’ Raymond turned to Poirot. ‘Mr Ackroyd had some idea of buying a Dictaphone. The firm sent down their salesman, but Mr Ackroyd did not buy.’
The butler spoke to Raymond. ‘Mr Hammond has just arrived, Sir.’
‘I’ll come at once,’ said the young man.
Poirot looked inquiringly at the Chief Constable.
‘Mr Hammond is the family lawyer, Monsieur Poirot.’
Poirot nodded. ‘Could you please show me the table from which the dagger was taken?’
We went to the drawing room, but on the way Constable Jones waylaid Colonel Melrose, who went with him. I showed Poirot the silver table, and after raising the lid once and letting it fall, he pushed open the window and stepped out onto the terrace. I followed him. Inspector Raglan had just come round the corner of the house.
‘Well, Monsieur Poirot, this isn’t going to be much of a case. I’m sorry, too, because I like Ralph Paton. A nice young fellow gone wrong.’
‘You have worked so quickly,’ Poirot observed. ‘How exactly did you reach this conclusion, if I may ask?’
‘To begin with - method. That’s what I always say - method! First, Mr Ackroyd was last seen alive at a quarter to ten by Miss Flora. At half-past ten, the doctor says that Mr Ackroyd had been dead at least half an hour.
That gives us exactly a quarter of an hour in which the crime was committed. I made a list of everyone in the house, and worked through it, setting down opposite their names where they were and what they were doing between 9/45 and 10 p.m.’
He handed a sheet of paper to Poirot. I read it over his shoulder.
Major Blunt: in billiard room with Mr Raymond. Major Blunt confirms this.
Mr Raymond: billiard room. See above.
Mrs Ackroyd: 9/45 watching billiard match. Went up to bed 9/55.
Miss Ackroyd: went straight upstairs from her uncle’s room. Confirmed by Parker, also housemaid Elsie Dale.
Servants:
Parker: went straight to butler’s pantry - Confirmed by housekeeper, Miss Russell.
Miss Russell: as above, spoke to housemaid, Elsie Dale, upstairs at 9/45.
Ursula Bourne (parlourmaid): in her own room until 9/55 - then in Servants’ Hall.
Mrs Cooper (cook): in Servants’ Hall.
Gladys Jones (second housemaid): in Servants’ Hall.
Elsie Dale: upstairs in bedroom - seen there by Miss Russell and Miss Flora Ackroyd.
Mary Thripp (kitchen maid): Servants’ Hall.
‘The cook has been here seven years, the parlourmaid eighteen months, and Parker just over a year. The others are new. Except for Parker, they all seem quite all right.’
‘I am quite sure that Parker did not commit the murder,’ Poirot said.
‘That covers the household,’ continued the inspector. ‘Now, Mary Black, who lives in the house by the Fernly Park gates - the lodge - was closing the curtains last night when she saw Ralph Paton go past and take the path to the right, which is a quicker way than the drive to get to the terrace.
It was exactly twenty-five minutes past nine. He enters the study through the window. At nine-thirty, Mr Geoffrey Raymond hears someone in the study asking for money and Mr Ackroyd refusing. What happens next?
Let us suppose Captain Paton leaves the same way - through the window. He walks along the terrace. He comes to the open drawing-room window. Say it’s now a quarter to ten. Miss Flora Ackroyd is saying goodnight to her uncle.
Major Blunt, Mr Raymond, and Mrs Ackroyd are in the billiard room. The drawing room is empty.
He enters quietly, takes the dagger from the silver table, and returns to the study window. He takes off his shoes so that Mr Ackroyd won’t hear him, climbs in, and - well, I don’t need to go into details.
Then he leaves quietly and heads for the station, rings up from there.’
‘Why’ said Poirot softly. His eyes shone with a strange green light.
‘It’s difficult to say exactly why he did that,’ Raglan said. ‘But murderers do funny things. Come along and I’ll show you those footprints.’
We followed him to the study window, where the constable produced the shoes taken from the local inn. The inspector laid them over the footprints.
‘They aren’t the same pair that made these prints. He went away in those. This is a pair just like them, but older - see how the studs are worn down?’
‘Surely a great many people wear shoes with rubber studs in them’ asked Poirot.
‘That’s so. I wouldn’t give so much importance to the footprints if it wasn’t for everything else. He left no prints on the terrace or on the graveled path. But just at the end of the path from the drive, look at this.’
A graveled path joined the terrace a few feet away. In one place the ground was wet and there again were the marks of footsteps, among them the shoes with rubber studs. Poirot followed the path on a little way. ‘You noticed the women’s footprints?’
The inspector laughed. ‘Naturally. But several different women have walked this way - men as well. It’s a regular short cut to the house, you see. But it’s the footsteps on the windowsill that are really important.’
Poirot nodded.
‘It’s no good going further,’ said the inspector, as we came in view of the drive. ‘It’s all graveled again here.’
Again Poirot nodded, but he stayed until the inspector had gone back towards the house. Then he looked at me. ‘Luck has sent you to replace my friend Hastings, you are always by my side.’