مزار مهر و موم شده

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: ملکه ی مرگ / فصل 14

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

مزار مهر و موم شده

توضیح مختصر

صلاح‌الدین موفق میشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهاردهم

مزار مهر و موم شده

دو تا کامیون در دره برمی‌گشتن. صلاح‌الدین دوباره بیسیم رو روشن کرد و با احمد تماس گرفت.

به احمد گفت: “منتظر صدای انفجار باش

میریم پناه بگیریم.”

صلاح‌الدین از کامیون پیاده شد و با موسی و دکتر فارو برگشتن پشت چند تا تخته سنگ.

پلیس‌ها و افراد اسپرینگل هم رفتن پشت تخته سنگ‌ها.

چند ثانیه بعد، صدای انفجار بلندی اومد. سر مرد بالای قله شروع به شکستن و تکه تکه شدن کرد. تکه‌ها افتادن پایین توی آبشار. کمی بعد آبشار کاملاً با تخته سنگ‌های بزرگ پر شده بود.

صلاح‌الدین و بقیه از پشت تخته سنگ‌ها بیرون اومدن.

صلاح‌الدین به موسی گفت: “باید اینجا بمونیم تا آفتاب دوباره طلوع کنه. باید مطمئن بشیم همه چیز کاملاً پوشیده شده.”

صدای احمد از بیسیم کامیون اومد.

“صلاح‌الدین، حالت خوبه؟ حالت خوبه؟”

صلاح‌الدین رو کرد به دکتر فارو.

به فارو گفت: “میتونی به سؤال جواب بدی

و میتونی به همسرت سلام بدی.”

فارو به طرف کامیون رفت. موسی پشت سرش داد زد.

گفت: “ممنون که از اسید به صلاح‌الدین گفتی. زندگی هممون رو نجات داد.”

“اسید؟

فارو گفت:

کدوم اسید نمیدونم درباره‌ی چی حرف میزنی؟”

فارو با عجله به سمت کامیون رفت. موسی رو کرد به صلاح‌الدین که داشت آروم می‌خندید.

صلاح‌الدین گفت: “تو رو هم فریب دادم. بیا چند تا پتو برداریم. روزی طولانی بود و نیاز به خواب دارم.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOURTEEN

The Tomb is Sealed

The two lorries were driven back up the valley. Salahadin switched on the radio again and called Ahmed.

‘Get ready for the noise of the explosion,’ he told Ahmed. ‘We’re going to take shelter.’

Salahadin got out of the lorry and went with Musa and Dr Farrow behind some rocks.

The policemen and Strengel’s men went behind rocks too.

A few seconds later, there was a loud explosion. The head of the man on top of the mountain began to break into pieces. The pieces fell down into the gully. Soon the gully was completely filled with enormous rocks.

Salahadin and the others came out from behind the rocks.

‘We’ll have to stay here until the sun comes up again,’ Salahadin said to Musa. ‘We must make sure that everything is completely covered over.’

Ahmed’s voice came from the radio in the lorry.

‘Salahadin, are you all right? Are you all right?’

Salahadin turned to Dr Farrow.

‘You can answer that question,’ he said to Farrow. ‘And you can say hello to your wife.’

Farrow went towards the lorry. Musa shouted after him.

‘Thanks for telling Salahadin about the acid,’ he said. ‘That saved all our lives.’

‘Acid?’ said Farrow. ‘What acid - I don’t know what you’re talking about.’

Farrow hurried to the lorry. Musa turned to Salahadin who was laughing quietly.

‘I tricked you too,’ said Salahadin. ‘Let’s get some blankets. It’s been a long day and I need some sleep.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.