سؤال و جواب‌

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: ربکا / فصل 10

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

سؤال و جواب‌

توضیح مختصر

مصاحب از فرانک سؤالاتی درباره‌ی ربکا میپرسه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

سؤال و جواب‌

بیش از یک هفته هوا نمناک و سرد بود. دوباره نرفتیم ساحل. می‌تونستم دریا رو از تراس و از روی چمن‌ها ببینم. سرد و خاکستری به نظر می‌رسید. وقتی در تراس می‌ایستادم، میتونستم صدای امواج بزرگ روی ساحل رو بشنوم. شروع به درک این کردم که چرا بعضی از آدم‌ها از صدای آروم و خشمگین دریا متنفرن.

خوشحال بودم که اتاق‌های ما در جناح شرق هستن. اگه نمی‌تونستم بخوابم، می‌رفتم جلوی پنجره و به باغ رز نگاه می‌کردم. موسیقی غمگین دریا آشفته‌ام نمی‌کرد.

گاهی به کلبه‌ی خلیج فکر می‌کردم. سؤالات زیادی بود که می‌خواستم از ماکسیم بپرسم. نمیتونستم نگاه گمگشته در چشم‌هاش رو فراموش کنم. نمیتونستم حرف‌هاش رو فراموش کنم: “احمق بودم که برگردوندمت ماندرلی.”

همش تقصیر من بود. رفته بودم خلیج. گذشته رو به یاد ماکسیم آورده بودم. با هم زندگی می‌کردیم، می‌خوابیدیم، می‌خوردیم، قدم می‌زدیم. ولی هر ساعت از روز، گذشته دیواری بینمون ایجاد می‌کرد.

من مضطرب شدم و می‌ترسیدم. نمی‌خواستم کسی درباره‌ی دریا و قایق‌ها حرف بزنه. وقتی مهمان میومد ماندرلی، من خجالتی و دست و پا چلفتی میشدم. میدونستم من رو با ربکا مقایسه می‌کنن. اون جذاب بود، به همه علاقه‌مند بود. من کسل‌کننده و احمق بودم- مثل یک بچه مدرسه‌ای.

یک روز بعد از ظهر داشتم تنها چایی میخوردم که همسر اسقف سر زد. زن مهربونی بود و سخت تلاش کرد من رو به حرف بیاره. بالاخره گفت: “همسرت امسال مجلس رقص لباس‌های فانتزی رو در ماندرلی برگزار میکنه؟ آخرین مجلس رو خیلی خوب به خاطر میارم. منظره‌ای ‌دوست‌داشتنی بود. هرگز فراموشش نمیکنم.”

لبخند زدم و گفتم: “هنوز تصمیم نگرفتیم. کارهای زیادی برای انجام بود.”

نمیتونستم به زن بگم که ماکسیم هیچ وقت درباره‌ی مجلس رقص با من صحبت نکرده.

همسر اسقف ادامه داد: “ماندرلی خیلی زیبا به نظر می‌رسید. و رقص و موسیقی و گل همه جا بود.”

گفتم: “بله. بله، باید در این باره از ماکسیم سؤال کنم.”

همسر اسقف ادامه داد: “یک تابستان به مهمانی باغ هم اومدیم. روزی دوست‌داشتنی بود. همه در باغ رز چایی خوردیم. ایده‌ی هوشمندانه‌ای بود. البته، اون شخص باهوشی بود.”

حرفش رو قطع کرد و کمی سرخ شد. شنیدم که دارم میگم: “ربکا حتماً شخص فوق‌العاده‌ای بوده … “

اسمش رو بالاخره گفتم. “ربکا.” با صدای بلند گفته بودم.

زن ازم پرسید: “پس هیچ وقت باهاش آشنا نشدی؟ بله، شخصی دوست‌داشتنی بود. خیلی پر از زندگی بود. همه دوستش داشتن.”

گفتم: “در همه چیز خیلی خوب بوده. باهوش، زیبا و علاقه‌مند به ورزش.”

مهمانم ادامه داد: “ربکا قطعاً زیبا بود. شب مجلس رقص به خاطر میارمش. ابری از موهای تیره داشت. پوستش خیلی سفید بود. و لباس دوست‌داشتنی پوشیده بود.”

گفتم: “اون حواسش به همه چیز در خونه هم بود. متأسفانه من همه چیز رو به مستخدم سپردم.”

“آه، خوب، تو خیلی جوانی، مگه نه؟ ما همه نمیتونیم همه کار رو بکنیم. حالا باید برم. از همسرت بخواه یک مجلس رقص دیگه داشته باشید.”

“بله، البته، می‌خوام.”

بعد از اینکه مهمانم رفت، در کتابخانه نشستم. به ماندرلی پر از آدم‌ها در لباس‌های زیبا و در حال رقص در سالن فکر کردم. به ربکا فکر کردم که پر از زندگی و زیبا بود و ترتیب همه چیز رو میداد. مردم درباره‌ی من چی فکر میکنن؟

یک‌مرتبه صاف نشستم. برام مهم نبود. اهمیت نمی‌دادم. حالا من خانم دوینتر بودم، نه ربکا. تصمیم گرفتم چیزهای بیشتری درباره‌ی مجلس رقص لباس‌های فانتزی بدونم. ولی نمی‌خواستم از ماکسیم سؤال کنم.

اون روز بعد از ظهر فرانک کراولی اومد خونه.

گفتم: “درباره‌ی مجلس رقص لباس‌های فانتزی چیزهایی شنیدم. نمی‌دونستم اینجا مراسم رقص هم داشتید.”

فرانک بلافاصله جواب نداد. بعد گفت: “مجلس رقص ماندرلی هر سال برگزار میشد. مردم از مایل‌ها دور می‌اومدن. حتی از لندن هم میومدن.”

گفتم: “حتماً کار زیاد بوده. به گمونم ربکا بیشترش رو انجام می‌داد.”

فرانک صاف جلوش رو نگاه کرد.

گفت: “ما همه کمک می‌کردیم.”

پرسیدم: “درباره‌ی مجلس رقص از ماکسیم سؤال می‌کنی. ایده‌ی خوبی به نظر میرسه.”

فرانک جوابم رو نداد.

گفتم: “چند روز قبل رفتم به کلبه‌ی خلیج. خیلی کثیفه. چرا کسی کاری در این باره انجام نمیده؟”

فرانک جواب داد: “اگر ماکسیم می‌خواست کاری انجام بشه بهم میگفت.”

گفتم: “و اونها وسایل ربکا هستن؟”

فرانک گفت: “بله.”

“ربکا زیاد از کلبه استفاده می‌کرد؟”

“بله، استفاده می‌کرد. گاهی در کلبه می‌خوابید. پکنیک‌های مهتاب در ساحل داشت.”

متوجه شدم فرانک همیشه به ربکا میگه اون. هیچ وقت از اسمش استفاده نمیکنه.

پرسیدم: “چرا یک شناور در خلیج هست؟ هیچ قایقی اونجا نیست. چه اتفاقی براش افتاده؟ وقتی ربکا مُرد، با قایق رفته بود؟”

فرانک آروم گفت: “بله. قایق برگشت و غرق شد. موج اون رو از روی قایق انداخت و غرق شد. دریا گاهی در خلیج خیلی نا آروم میشه.”

پرسیدم: “کسی نمی‌تونست کمکش کنه؟”

“هیچکس حادثه رو ندید. هیچ کس نمیدونست با قایق رفته. اغلب اونطور تنها میرفت دریا.”

“کِی پیدایش کردن؟” حالا احساس می‌کردم همه چیز رو باید بدونم. مدتی طولانی به این شب وحشتناک فکر کرده بودم.

“دو ماه بعد پیداش کردن. دریا اون رو ۴۰ مایل برده بود بالای ساحل. ماکسیم مجبور شد جسدش رو شناسایی کنه.”

یک‌مرتبه از تمام سؤالاتم خجالت کشیدم.

گفتم: “فرانک معذرت می‌خوام که این سؤالات رو ازت پرسیدم. ولی همه چیز در ماندرلی برای من خیلی غریبه. وقتی با شخص جدیدی آشنا میشم، میدونم به چی دارن فکر میکنن: “چقدر با ربکا فرق داره.”

” فرانک در حالی که برای اولین بار به من نگاه می‌کرد، گفت: “خانم دوینتر شما نباید این‌طور فکر کنید. من خیلی خوشحالم که با ماکسیم ازدواج کردی. زندگیش رو دچار تغییر میکنه. و ماندرلی نیاز به شخصی مثل شما داره، یک شخص جوان، شاداب و جذاب.”

“ولی ربکا خیلی جذاب و باهوش بود. آدم‌ها هنوز به یاد دارنش.”

“اگه ماکسیم بشنوه این طور صحبت می‌کنید خیلی ناراحت میشه، خانم دوینتر. گذشته رو فراموش کن، همونطور که ماکسیم فراموش کرده. هیچ کدوم از ما نمی‌خوایم گذشته رو برگردونیم. کار شما اینجا این هست که ما رو از گذشته دور کنید.”

حالا خیلی خوشحال‌تر بودم. ولی مجبور بودم یک سؤال دیگه از فرانک بپرسم.

گفتم: “فرانک به من بگو. ربکا خیلی زیبا بود؟”

فرانک روش رو از من برگردوند، بنابراین نمی‌تونستم صورتش رو ببینم.

به آرومی گفت: “بله. به گمونم زیباترین زنی بود که در عمرم دیده بودم.”

متن انگلیسی فصل

Chapter ten

Questions and Answers

The weather was wet and cold for over a week. We did not go down to the beach again. I could see the sea from the terrace and the lawns. It looked cold and grey. When I stood on the terrace, I could hear the sound of great waves on the shore. I began to understand why some people hated the low, angry voice of the sea.

I was glad that our rooms were in the east wing. If I could not sleep, I went to the window and looked out on to the rose-garden. I was not troubled by the sea’s unhappy music.

Sometimes I thought about the cottage down in the bay. There were so many questions I wanted to ask Maxim. I could not forget the lost look in Maxim’s eyes. I could not forget his words: ‘I was a fool to bring you back to Manderley.’

It was all my fault. I had gone down into the bay. I had reminded Maxim of the past. We lived our lives together sleeping, eating, walking. But, every hour of the day, the past made a wall between us.

I became nervous and afraid. I did not want anyone to talk about the sea or boats. When visitors came to Manderley, I was shy and awkward. I knew that they compared me with Rebecca. She had been charming, interested in everyone. I was dull and stupid, like a schoolgirl.

One afternoon, I was having tea alone when the wife of the bishop called. She was a kind woman and tried hard to make me talk. At last she said, ‘Will your husband hold the Manderley Fancy Dress Ball this year? I remember the last one so well. It was such a lovely sight. I shall never forget it.’

I smiled and said, ‘We have not decided. There have been so many things to do.’

I could not tell the woman that Maxim had never spoken about the ball.

‘Manderley looked so beautiful,’ the bishop’s wife went on. ‘And there was dancing, and music and flowers everywhere.’

‘Yes,’ I said. ‘Yes, I must ask Maxim about it.’

‘We came to a garden-party too, one summer,’ the bishop’s wife went on. ‘It was a lovely day. We all had tea in the rose-garden. It was such a clever idea. Of course, she was a clever person.’

She stopped, her face rather red. I heard myself saying, ‘Rebecca must have been a wonderful person.’

I had said her name at last. ‘Rebecca.’ I had said it aloud.

‘You never met her then’ the woman asked. ‘Yes, she was a lovely person. So full of life. Everyone loved her.’

‘She was so good at everything too,’ I said. ‘Clever, beautiful and fond of sport.’

‘Rebecca was certainly beautiful,’ my visitor went on. ‘I remember her on the night of the Ball. She had a cloud of dark hair. Her skin was very white. And she had such a lovely dress.’

‘She looked after everything in the house, too,’ I said. ‘I’m afraid I leave it all to the housekeeper.’

‘Oh well, you are very young, aren’t you? We can’t all do everything. I must go now. Do ask your husband to have another ball.’

‘Yes, of course I will.’

I sat in the library after my visitor had gone. I thought about Manderley, full of people in beautiful costumes, dancing in the hall. I thought of Rebecca, lively and beautiful, arranging everything. What must people think about me?

I suddenly sat up straight. I did not mind. I did not care. I was Mrs de Winter now, not Rebecca. I decided that I would find out more about the Fancy Dress Ball. But I did not want to ask Maxim.

Later that afternoon, Frank Crawley came up to the house.

‘I have been hearing about the Fancy Dress Ball, Frank,’ I said. ‘I did not know you had dances here.’

Frank did not reply at once. Then he said, ‘The Manderley Ball was held every year. People came from miles around. They even came down from London.’

‘It must have been a lot of work,’ I said. ‘I suppose Rebecca did most of it.’

Frank looked straight ahead.

‘We all helped,’ he said.

‘Will you ask Maxim about the Ball’ I asked. ‘It does seem a good idea.’

Frank did not answer me.

‘I went into that cottage in the bay a few days ago,’ I said. ‘It’s very dirty. Why doesn’t someone do something about it?’

‘Maxim would tell me if he wanted anything done,’ Frank replied.

‘Are they Rebecca’s things’ I asked.

‘Yes,’ Frank said.

‘Did Rebecca use the cottage a lot?’

‘Yes, she did. She slept in the cottage sometimes. She had moonlight picnics on the shore.’

I noticed that Frank always called Rebecca ‘she’. He never used her name.

‘Why is there a buoy in the bay’ I asked. ‘There’s no boat there. What happened to it? Was it the boat Rebecca was sailing when she died?’

‘Yes,’ said Frank, quietly. ‘It turned over and sank. She was washed overboard and drowned. The sea is sometimes very rough in the bay.’

‘Couldn’t anyone have helped her’ I asked.

‘Nobody saw the accident. Nobody knew she was sailing. She often went out alone like that.’

‘When did they find her?’ I felt I must know everything now. I had been thinking about that terrible night for so long.

‘They found her two months later. The sea had carried her forty miles up the coast. Maxim had to identify the body.’

Suddenly I was ashamed of all my questions.

‘Frank,’ I said, ‘I’m sorry I asked you all those questions. But everything is so strange to me at Manderley. And when I meet anyone new, I know what they are thinking: “How different she is from Rebecca.” ‘

‘Mrs de Winter, you mustn’t think that,’ said Frank, looking at me for the first time. ‘I am so glad you have married Maxim. It will make such a difference to his life. And Manderley needs someone like you, someone young, fresh and charming.’

‘But Rebecca was so charming - and clever. People still remember her.’

‘Maxim would be very unhappy to hear you talking like this, Mrs de Winter. Forget the past, as Maxim has done. None of us want to bring back the past. Your job here is to lead us away from it.’

I was much happier now. But I had to ask Frank one more question.

Tell me, Frank,’ I said. ‘Was Rebecca very beautiful?’

Frank turned away from me so that I could not see his face.

‘Yes,’ he said slowly. ‘Yes, I suppose she was the most beautiful woman I ever saw in my life.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.