سرفصل های مهم
دیدار با ماکسیم دِوینتر
توضیح مختصر
خانم وان هارپر و مصاحبش با دوینتر آشنا شدن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
دیدار با ماکسیم دِوینتر
اگر با خانم وان هاپر نرفته بودم مونتکارلو امروز چی بودم؟ زندگی دیگهای داشتم. آدم دیگهای میشدم.
خانم وان هاپر زن خوشایندی نبود. دوست داشت با آدمهایی که ثروتمند و مشهور هستن، دیدار کنه. هر تابستان خانم وان هاپر در هتل کت دازور، بزرگترین و گران قیمتترین هتل مونت کارلو میموند.
اینجا خانم وان هاپر میفهمید کدوم شخص شناخته شدهای در شهر میمونه. همیشه بهانهای برای صحبت با اونها پیدا میکرد. بعد وانمود میکرد اونها رو خوب میشناسه و با صدای آمریکایی بلندش از قربانیانش سؤالات بیادبانه میپرسید.
من جوان و خجالتی بودم. از زندگیم با خانم وان هاپر متنفر بودم ولی اون پول کمی بهم میداد تا مصاحبش باشم. من دقیقاً یک خدمتکار نبودم و قطعاً دوست هم نبودم.
اون روز وقتی وارد رستوران هتل شدیم، حتماً زوج عجیبی به نظر رسیدیم. خانم وان هاپر با کفشهای پاشنه بلندش جلوتر از من راه میرفت. بدن سنگین و چاقش روی پاهای چاق و کوتاهش تاب میخورد. من به آرومی پشت سرش میرفتم و چشمهام زمین رو نگاه میکردن. با موهای صاف و لباسهای جذبم شبیه یک دختر مدرسهای دست و پا چلفتی بودم.
خانم وان هاپر سر میز همیشگیش نشست و به همه در رستوران خیره شد.
با صدای بلندش گفت: “هیچ شخص شناخته شدهای اینجا نیست. هیچ کسی که بخوام باهاش حرف بزنم نیست.”
خانم وان هاپر خیلی حریص بود. ناهار مفصلی برای خودش سفارش داد. کمی بعد داشت یک بشقاب بزرگ و پر از اسپاگتی میخورد. در سکوت خوردیم. سس پر چرب ریخت روی چونهاش. من جای دیگهای رو نگاه کردم.
بعد دیدم یک مهمان جدید سر میز کناری ما نشسته. خانم وان هاپر هم اون رو دید. چنگالش رو گذاشت زمین و سخت بهش خیره شد. چه نگاه پر از هیجانی اومد توی چشمهای کوچیکش.
بهم گفت: “مکس دِوینتر هست. مردی که صاحب ماندرلی هست. باید اسمش رو شنیده باشی- یک خونهی قدیمی زیبا در غرب انگلیس. بیمار به نظر میرسه، مگه نه؟ همسرش سال گذشته ناگهانی مرد. میگن دلش شکسته.”
برای دِوینتر از قبل احساس ناراحتی میکردم. قربانی بعدی خانم وان هاپر بود. خانم وان هاپر با سرعت هرچه تمام غذاش رو تموم کرد. میدونستم میخواد چیکار کنه.
صندلی درازی در سالن استراحت هتل بود و یک میز جلو مبلی جلوش بود. صندلی بین رستوران و در اصلی هتل بود. هر کسی که از رستوران خارج میشد، باید از جلوی این صندلی رد میشد.
خانم وان هاپر به خدمتکار گفت: “قهوهام رو در سالن استراحت میخورم، بلافاصله.”
رو کرد به من، چشمهاش میدرخشیدن “برو طبقهی بالا و نامهای که از برادرزادم، بیلی. رسیده رو بیار برام بیار سالن استراحت و عکسها رو هم بیار. بیلی در لندن مکس دوینتر رو دیده بود. سریع باش.”
تا جایی که میتونستم به آرومی رفتم بالا به اتاقهای خانم وان هاپر. امیدوار بودم قبل از اینکه برگردم، دوینتر بره.
وقتی با نامهها برگشتم، خانم وان هاپر در صندلی سالن استراحت نشسته بود. دوینتر کنارش نشسته بود. یک مرد مو مشکی و خوشقیافه بود. صورتش رنگ پریده بود و چشمهای تیرهاش نگاه گمگشته و غمگینی داشتن. وقتی نامهاش رو به خانم ولن هاپر دادم، دوینتر مؤدبانه ایستاد.
خانم وان هاپر به من گفت: “آقای دوینتر با ما قهوه میخوره. برو و از خدمتکار یک فنجان دیگه بخواه.”
دوینتر گفت: “نه، شما مهمانان من هستید.” خدمتکار رو صدا زد.
لحظهای بعد، دوینتر روی یک صندلی کوچیک نشسته بود و من کنار خانم وان هاپر روی صندلی نشسته بودم.
خانم وان هاپر گفت: “بلافاصله شما رو شناختم. در مهمانی برادرزادهام در لندن شما رو دیده بودم. ولی گمان نمیکنم شما پیرزنی مثل من رو به خاطر بیارید.” و خانم وان هاپر یکی از جانانهترین لبخندهاش رو نثار دوینتر کرد.
دوینتر با صدای خشن و سردی گفت: “اشتباه میکنید، من هرگز شما رو فراموش نمیکردم.”
خانم وان هاپر ادامه داد: “بیلی حالا رفته تعطیلات. عاشق سفر کردنه. ولی اگر خونهای مثل ماندرلی داشت، هرگز ترکش نمیکرد. مردم میگن ماندرلی یکی از زیباترین خونههای انگلیس هست. میخوام بدونم اینجا در مونت کارلو چیکار میکنید؟”
چند لحظه سکوت شد. بعد دوینتر صحبت کرد. “وقتی دور شدم، ماندرلی خیلی دوستداشتنی به نظر میرسید.” سکوت دیگهای شد. دوینتر جواب خانم وان هاپر رو نداده بود. البته خانم وان هاپر مدتی طولانی ساکت نبود. شروع به گفتن تمام خبرچینیهای ناخوشایند مونت کارلو به دوینتر کرد.
بعد از بیادبیش، دوینتر مؤدبانه به حرفهای خانم وان هاپر گوش داد. من به زمین نگاه میکردم و سعی داشتم صدای بلند خانم وان هاپر رو نشنوم. بالاخره مجبور شد حرفش رو قطع کنه. یک خدمتکار با پیغامی اومد پیشش. خیاط خانم وان هاپر در طبقهی بالا منتظرش بود.
دوینتر بلافاصله بلند شد. گفت: “نباید خیاطتون رو منتظر نگه دارید.”
خانم وان هاپر لبخند زد. گفت: “باید با من یک نوشیدنی بخورید. چرا فردا عصر نه؟ من چند تا دوست دارم … “
دوینتر سریع گفت: “متأسفم. من فردا کل روز نخواهم بود. اگر من رو ببخشید … “. برگشت و از سالن استراحت خارج شد.
وقتی در آسانسور بودیم، خانم وان هاپر گفت: “مکس دوینتر چه مرد عجیبی هست. خیلی ناگهانی رفت. ولی قطعاً مرد جذابی هست. به هر حال عزیزم، تو کمی باهاش بیادب بودی. وقتی آدمها صحبت میکنن، باید بهشون نگاه کنی. میدونی که دیگه بچه نیستی.”
خانم وان هاپر کمی بعد با خیاطش مشغول بود. من روی صندلی جلوی پنجره نشستم و به روز روشن بیرون نگاه میکردم. نمیتونستم برم بیرون. چند تا از دوستان خانم وان هاپر برای چایی میومدن. مثل خودش زنهای چاق و بیادبی بودن. کارم این بود که باهاشون حرف بزنم، سیگارهاشون رو روشن کنم و بعد از اینکه رفتن اتاق رو مرتب کنم.
در زده شد. خدمتکاری با پیغامی در دستش اومد. بهش گفتم: “مادام در اتاق خواب هست.” ولی پیغام برای من بود. چند کلمه به دستخط ناشناختهای نوشته شده بود.
“من رو ببخش. بعد از ناهار خیلی بیادب بودم.” یادداشت امضا نشده بود، ولی میدونستم از طرف دوینتر هست.
خدمتکار از من پرسید: “جوابی هست؟” بالا رو نگاه کردم. گفتم: “نه. نه، جوابی نیست.”
بعد از اینکه خدمتکار رفت، یادداشت رو گذاشتم تو جیبم. خانم وان هاپر از اتاقش صدام زد. من به آرومی بلند شدم در حالی که به دوینتر و ماندرلی فکر میکردم.
متن انگلیسی فصل
Chapter one
Meet Maxim de Winter
What would I be today if I had not gone to Monte Carlo with Mrs Van Hopper? I would have lived another life. I would have become a different person.
Mrs Van Hopper was not a pleasant woman. She loved to meet people who were rich and famous. Every summer, Mrs Van Hopper stayed at the Hotel Cote d’Azur, the biggest and most expensive hotel in Monte Carlo.
Here, Mrs Van Hopper found out which well-known people were staying in the town. She always found an excuse to speak to them. Then, pretending to know them well, she asked her victims rude questions in her loud American voice.
I was young and shy. I hated my life with Mrs Van Hopper, but she paid me a little money to be her companion. I was not exactly a servant and certainly not a friend.
We must have looked a strange pair as we walked into the hotel restaurant that day. Mrs Van Hopper walked in front of me on her high-heeled shoes. Her fat, heavy body swayed above her short fat legs. I followed slowly, my eyes looking down at the floor. With my straight hair and badly-fitting clothes I looked like an awkward schoolgirl.
Mrs Van Hopper sat down at her usual table and stared at everyone in the restaurant.
‘There isn’t one well-known person here,’ she said in her loud voice. ‘There’s no one I want to talk to.’
Mrs Van Hopper was very greedy. She ordered a large lunch for herself. Soon she was eating a large plateful of spaghetti. We ate in silence. The rich sauce ran down Mrs Van Hopper’s chin. I looked away.
Then I saw that a new guest was sitting down at the next table. Mrs Van Hopper saw him too. She put down her fork and stared at him hard. How an excited look come into her small eyes.
‘It’s Max de Winter,’ she said to me. ‘The man who owns Manderley. You must have heard of it - a beautiful old house in the west of England. He looks ill, doesn’t he? His wife died suddenly last year. They say he’s broken hearted.’
I felt sorry for de Winter already. He was Mrs Van Hopper’s next victim. She finished her meal as quickly as possible. I knew what she was going to do.
There was a long seat in the hotel lounge, with a low table in front of it. The seat was between the restaurant and the main door of the hotel. Everyone who left the restaurant had to walk past this seat.
‘I’ll take my coffee in the lounge,’ Mrs Van Hopper told the waiter, ‘straight away.’
She turned to me, her eyes shining: ‘Go upstairs and find that letter from my nephew, Billy. Bring it to me in the lounge and the photographs too. Billy met Max de Winter in London. Be quick.’
I went up to Mrs Van Hopper’s rooms as slowly as I could. I hoped that de Winter would get away before I returned.
When I came back with the letter, Mrs Van Hopper was already on the seat in the lounge. De Winter was sitting next to her. He was a dark-haired, handsome man. His face was pale and his dark eyes had a sad, lost look. De Winter stood up politely as I gave Mrs Van Hopper her letter.
‘Mr de Winter is having coffee with us. Go and ask the waiter for another cup,’ Mrs Van Hopper told me.
‘No, you are my guests,’ said de Winter. He called the waiter.
In a moment, de Winter was sitting on a small chair and I was next to Mrs Van Hopper on the long seat.
‘I recognized you at once,’ Mrs Van Hopper said. ‘I met you at my nephew’s party, in London. But I don’t suppose you remember an old woman like me?’ And Mrs Van Hopper gave de Winter one of her biggest smiles.
‘You are wrong, I could never forget you,’ said de Winter in a cold, hard voice.
‘Billy’s on holiday now,’ Mrs Van Hopper went on. ‘He loves travelling. But if he had a home like Manderley, he would never leave it. People say that Manderley’s one of the most beautiful houses in England. I wonder what you are doing here in Monte Carlo?’
For a few moments there was silence. Then de Winter spoke. ‘Manderley was looking very lovely when I came away.’ There was another silence. De Winter had not answered Mrs Van Hopper’s question. She was not silent for long, of course. She started to tell de Winter all the unpleasant gossip of Monte Carlo.
After his moment of rudeness, de Winter listened to her politely. I looked down at the floor and tried not to hear Mrs Van Hopper’s loud voice. At last she had to stop. A waiter came up to her with a message. Mrs Van Hopper’s dressmaker was waiting for her upstairs.
De Winter stood up at once. ‘You mustn’t keep your dressmaker waiting,’ he said.
Mrs Van Hopper smiled. ‘You must have a drink with me,’ she said. ‘Why not tomorrow evening? I’m having a few friends.’
‘I’m sorry,’ de Winter said quickly. ‘I shall be away all day tomorrow. If you will excuse me.’ He turned and walked out of the lounge.
‘What a strange man Max de Winter is,’ said Mrs Van Hopper when we were standing in the lift. ‘He left so suddenly. But he is certainly an attractive man. By the way, dear, you were rather rude to him. You must look at people when they are speaking. You are not a child, you know.’
Mrs Van Hopper was soon busy with her dressmaker. I sat on a window seat, looking at the bright day outside. I could not go out. Some of Mrs Van Hopper’s friends were coming to tea. They were fat, rude women like herself. My job was to talk to them, light their cigarettes and tidy the room after they had gone.
There was a knock on the door. A waiter came in with a note in his hand. ‘Madame is in the bedroom,’ I told him. But the note was for me. There were a few words in an unknown handwriting.
‘Forgive me. I was very rude after lunch.’ The note was not signed, but I knew it was from de Winter.
‘Is there an answer’ the waiter asked me. I looked up. ‘No. No answer,’ I said.
After the waiter had gone, I put the note in my pocket. Mrs Van Hopper called me from her bedroom. I got up slowly, thinking about de Winter and about Manderley.