سرفصل های مهم
کوپید چینی
توضیح مختصر
The companion is very shy.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل یازدهم
کوپید چینی
من خیلی خانم دانورز رو نمیدیدم. اون هر روز منوها رو میفرستاد. و هر روز صبح روی تلفن خونه با من تماس میگرفت. همینطور برای من یک دوست به اسم کلاریس پیدا کرده بود. کلاریس تازه به ماندرلی اومده بود و این اولین شغلش بود. خانواده اش نزدیک ماندرلی زندگی میکردند اما هیچوقت با ربکا آشنا نشده بود. برای کلاریس من یک فرد مهم بودم چون من خانم دوینتر بودم.
خانم دانورز به طور قطع یک کدبانو بود و من کم کم ترسم ازش کمتر میشد. گاهی اوقات دلم برای خانم دانورز میسوخت. باید براش سخت باشه که من رو خانم دوینتر صدا کنه درحالیکه تمام مدت به ربکا فکر میکرد.
فرانک بهم گفته بود گذشته رو فراموش بکنم. من هم میخواستم. ولی فرانک هر روز مثل من در اتاق صبح نمینشست. سر میز ربکا نمینشست و به وسایلی که اون دست زده بود، دست نمیزد. خدای بزرگ، نمیخواستم به ربکا فکر کنم. میخواستم خوشحال باشم. میخواستم ماکسیم هم خوشحال باشه. ولی ربکا همیشه در افکار و رویاهام بود.
بئاتریس، خواهر ماکسیم، قول داده بود یک هدیهی عروسی بهم بده. فراموش نکرده بود. روزی رابرت یک بستهی بزرگ آورد توی اتاق صبح جایی که تنها نشسته بودم. با هیجان طنابش رو باز کردم و کاغذ کادوی قهوهای رو هم پاره کردم. بئاتریس چهار تا کتاب بزرگ دربارهی نقاشی برام فرستاده بود. میدونست من از ترسیم لذت میبرم و واقعاً سعی کرده بود راضیم بکنه.
خوشحال بودم که چیزی در ماندرلی دارم که به من تعلق داره. اطراف اتاق رو نگاه کردم تا جایی برای کتابها پیدا کنم. گذاشتمشون روی ردیفی بالای میز و بهشون نگاه کردم. ولی کتابها خیلی سنگین بودن. اول یکی از اونها افتاد و بعد بقیه پشت سرش افتادن. یک وسیلهی تزئینی چینی که همیشه روی میز بود افتاد روی زمین.
وسیلهی تزیینی شکست و تکه تکه شد. یک کوپید کوچولوی زیبا بود و یکی از دوستداشتنیترین چیزهای خونه. یکمرتبه خیلی ترسیدم. یک پاکتنامه در کشویی پیدا کردم و با دقت تکههای چینی رو گذاشتم توش. بعد مثل یک بچه پاکتنامه رو توی میز مخفی کردم. تصمیم گرفتم کتابهای جدیدم رو بذارم توی کتابخونه و چیزی درباره کوپید نگفتم.
روز بعد، طبق معمول بعد از ناهار فریس قهوهمون رو آورد توی کتابخونه. به جای اینکه بره، کنار صندلی ماکسیم ایستاد.
گفت: “میتونم باهاتون صحبت کنم؟” ماکسیم از روزنامهاش بالا رو نگاه کرد.
“بله، فریس، چی شده؟”
“دربارهی رابرته، آقا. خیلی ناراحته. خانم دانورز بهش تهمت زده که یک وسیلهی تزیینی با ارزش رو از اتاق صبح برداشته. خانم دانورز امروز صبح متوجه نبودش شده. اون میگه حتماً رابرت برش داشته یا شکسته. رابرت میگه چیزی در این باره نمیدونه.”
ماکسیم گفت: “شاید یکی از خدمتکارها بوده.” میدونستم از هر جور مشکلی با خدمتکارها متنفره.
“نه، آقا. هیچکس به جز رابرت نرفته تو اون اتاق، به جز مادام البته. خانم دانورز اجازه نمیده خدمتکارها اتاق صبح رو تمیز کنن.”
“خوب، بهتره خانم دانورز بیاد و من رو ببینه. کدوم وسیلهی تزئینی بود؟”
“کپیدِ چینی، آقا. روی میز بوده.”
ماکسیم گفت: “آه، عزیزم. خیلی با ارزشه. حتماً باید پیدا بشه. بلافاصله خانم دانورز رو میبینم.”
فریس گفت: “خیلی خوب، آقا” و آروم از اتاق خارج شد.
وقتی تنها شدیم به ماکسیم گفتم: “عزیزم، میخواستم قبلاً بهت بگم، ولی فراموش کردم. من دیروز کوپید رو شکستم.”
“تو شکستی؟ چرا وقتی فریس اینجا بود، نگفتی؟ حالا باید به خانم دانورز توضیح بدی.”
“وای نه. لطفاً، ماکسیم تو بهش بگو. بذار من برم طبقهی بالا.”
ماکسیم با عصبانیت گفت: “احمق نباش. همه فکر میکنن از خانم دانورز میترسی.”
“من ازش میترسم. حداقل نمیترسم ولی … “
در بدون صدایی باز شد و خانم دانورز اومد توی اتاق. من با اضطراب به ماکسیم نگاه کردم. صورت ماکسیم نیمه سرگرم و نیمه عصبانی بود.
ماکسیم بهش گفت: “همش اشتباه بوده، خانم دانورز. خانم دوینتر کوپید رو شکسته. فراموش کرده بهمون بگه.”
دوباره مثل یک بچه احساس کردم.
گفتم: “خیلی متأسفم، هیچ وقت فکر نمیکردم رابرت تو دردسر بیفته.”
خانم دانورز گفت: “تعمیر کردن کوپید ممکن هست، مادام؟” به نظر متعجب نمیرسید. احساس کردم تمام مدت حقیقت رو میدونسته.
گفتم: “متأسفانه نه. تکه تکه شده.”
ماکسیم گفت: “با تکهها چیکار کردی؟”
“توی یک پاکتنامه در کشوی میز تحریر هستن.”
“تکهها رو پیدا کن، خانم دانورز. سعی کن در لندن تعمیرش کنی.”
خانم دانورز گفت: “هیچ وقت فکر نمیکردم خانم دوینتر وسیلهی تزئینی رو شکسته باشه.” وقتی از اتاق خارج میشد میتونستم تحقیر و نفرت رو توی چشمهاش ببینم.
گفتم: “خیلی متأسفم، عزیزم. خیلی احمق و بیاحتیاط بودم.”
ماکسیم گفت: “فراموشش کن. ولی گاهی عجیب رفتار میکنی. بیشتر مثل یک خدمتکار هستی تا بانوی ماندرلی. حتی وقتی مهمون داریم، لبهی صندلی میشینی و فقط بله و نه میگی.”
“نمیتونم جلوی خجالتی بودنم رو بگیرم.”
“میدونم نمیتونی، عزیزم. ولی باید یاد بگیری قایمش کنی.”
“سعی میکنم. ولی به اینجور زندگی عادت ندارم. مردم به من نگاه میکنن و سؤالات زیادی از من میپرسن.”
“چه اهمیتی داره؟ بهت توجه دارن، همش همین.”
گفتم: “به نظرشون آدم جالبی نیستم. به گمونم به همین دلیل هم تو با من ازدواج کردی. تو میدونستی من کسلکننده و آروم هستم. هیچ کس دربارهی من غیبت نمیکنه.”
ماکسیم روزنامه رو انداخت روی زمین و از روی صندلی بلند شد. صورتش از عصبانیت تیره شده بود و صداش خشن بود.
گفت: “درباره غیبت و شایعه اینجا چی میدونی؟ کی با تو صحبت کرده؟”
“هیچکس. هیچکس.”
ماکسیم به من خیره شد.
به آرومی گفت: “شاید وقتی باهات ازدواج کردم کار خیلی خودخواهانهای کردم. من خیلی بزرگتر از تو هستم.”
احساس سرما و ترس کردم.
گفتم: “سن مهم نیست. من خوشبختم. میدونی که بیشتر از هر چیز دیگهای در دنیا دوستت دارم. ماندرلی رو هم دوست دارم. هر چیزی که اینجا هست رو دوست دارم. تو هم خوشبختی، عزیزم، نیستی؟”
ماکسیم جواب نداد. ایستاد و به بیرون از پنجره خیره شد.
من ادامه دادم: “اگه فکر میکنی ما خوشبخت نیستیم، باید به من بگی. نمیخوام بهم دروغ بگی.”
ماکسیم صورتم رو تو دستهاش گرفت.
گفت: “چطور میتونم جوابت رو بدم؟ اگر تو خوشبختی، پس هر دو خوشبختیم.”
من رو بوسید و رفت اون طرف اتاق.
“ولی تو از من ناامید و سرخورده شدی. فکر میکنی من برای ماندرلی مناسب نیستم. ای کاش کوپید رو نشکسته بودم. خیلی ارزشمند بود؟”
ماکسیم جواب داد: “این طور فکر میکنم. هدیهی عروسی بود. ربکا چیز زیادی دربارهی چینی میدونست.”
ماکسیم به خیره شدن به جلوش ادامه داد.
با خودم گفتم داره به ربکا فکر میکنه. یکی از هدایای عروسیشون رو شکستم.
ماکسیم برگشت به صندلیش و روزنامهاش رو برداشت. من روی صندلی دراز زیر پنجره نشستم. بعد از مدتی جاسپر اومد و پرید روی زانوهام.
متن انگلیسی فصل
Chapter eleven
The China Cupid
I did not see very much of Mrs Danvers. She sent the menus to the morning room every day. She rang me every morning on the house telephone. She had also found a mate for me, called Claris. Claris was new to Manderley and this was her first Job. Her family lived near Manderley but she had never known Rebecca. To Claris, I was an important person because I was Mrs de Winter.
Mrs Danvers was certainly an excellent housekeeper, and I began to lose my fear of her. Sometimes I felt sorry for Mrs Danvers. It must hurt her to call me Mrs de Winter when all the time she was thinking about Rebecca.
Frank had told me to forget the past. I wanted to. But Frank did not sit in the morning room every day as I did. He did not sit at Rebecca’s desk and touch the things she had touched. Dear God, I did not want to think about Rebecca. I wanted to be happy. I wanted Maxim to be happy too. But Rebecca was always in my thoughts and dreams.
Beatrice, Maxim’s sister, had promised to give me a wedding present. She did not forget. One day, Robert brought a large parcel into the morning-room where I was sitting alone. I cut the string excitedly and tore off the dark brown paper. Beatrice had sent me four big books about painting. She knew that I enjoyed sketching and she had really tried to please me.
I was glad to have something at Manderley that belonged to me. I looked round the room for somewhere to put the books. I stood them in a row on top of the desk and looked at them. But the books were far too heavy. First one fell and then the others followed. A little china ornament which always stood on the desk was knocked on to the floor.
The ornament broke into many pieces. It was a beautiful little cupid and one of the loveliest things in the house. I was suddenly very frightened. I found an envelope in a drawer and carefully put the pieces of china into it. Then, like a child, I hid the envelope in the desk. I decided to put my new books in the library and I said nothing about the cupid.
The following day, after lunch, Frith brought our coffee to the library as usual. Instead of leaving, he stood by Maxim’s chair.
‘Could I speak to you, sir’ he said. Maxim looked up from his paper.
‘Yes, Frith, what is it?’
‘It’s about Robert, sir. He’s very upset. Mrs Danvers has accused him of taking a valuable ornament from the morning-room. Mrs Danvers noticed it was missing late this morning. She says that Robert must have taken it or broken it. Robert says he knows nothing about it.’
‘Perhaps it was one of the maids,’ said Maxim. I knew he hated any kind of trouble with the servants.
‘No, sir. No one except Robert has been in the room, apart from Madam, of course. Mrs Danvers doesn’t let the maids clean the morning-room.’
‘Well, Mrs Danvers had better come and see me. What ornament was it?’
‘The china cupid, sir. It stands on the desk.’
‘Oh dear,’ said Maxim. ‘That’s very valuable. It must be found. I’ll see Mrs Danvers at once.’
‘Very good, sir,’ said Frith and quietly left the room.
‘Darling,’ I said to Maxim when we were alone, ‘I meant to tell you before, but I forgot. I broke the cupid yesterday.’
‘You broke it? Why didn’t you say so when Frith was here? You’ll have to explain to Mrs Danvers now.’
‘Oh no. Please, Maxim, you tell her. Let me go upstairs.’
‘Don’t be silly,’ said Maxim angrily. ‘Anyone would think you were afraid of Mrs Danvers.’
‘I am afraid of her. At least not afraid, but.’
The door opened without a sound and Mrs Danvers came into the room. I looked nervously at Maxim. His face was half amused, half angry.
‘It’s all a mistake, Mrs Danvers,’ Maxim told her. ‘Mrs de Winter broke the cupid herself. She forgot to tell us.’
I felt like a child again.
‘I’m so sorry,’ I said, ‘I never thought Robert would get into trouble.’
‘Is it possible to repair the cupid, Madam’ said Mrs Danvers. She did not seem surprised. I felt she had known the truth all the time.
‘I’m afraid not,’ I said. ‘It’s in hundreds of pieces.’
‘What did you do with the pieces’ said Maxim.
They are in an envelope in a drawer of the writing desk.’
‘Find the pieces, Mrs Danvers. Try to get them mended in London.’
‘I never thought that Mrs de Winter had broken the ornament,’ said Mrs Danvers. As she left the room I could see the scorn and hatred in her eyes.
‘I’m very sorry, darling,’ I said. ‘It was very silly and careless of me.’
‘Forget it,’ said Maxim. ‘But you do act strangely sometimes. More like a servant than the mistress of Manderley. Even when we have visitors, you sit on the edge of your chair and say only “yes” and “no”.’
‘I can’t help being shy.’
‘I know you can’t, darling. But you must learn to hide it.’
‘I do try. But I’m not used to this kind of life. People look at me and ask me so many questions.’
‘What does it matter? They are interested in us, that’s all.’
‘They can’t find me very interesting,’ I said. ‘I suppose that’s why you married me. You knew I was dull and quiet. No one would ever gossip about me.’
Maxim threw his paper on the ground and got up from his chair. His face was dark with anger and his voice was hard.
‘What do you know about any gossip down here’ he said. ‘Who’s been talking to you?’
‘No one. No one at all.’
Maxim stared at me.
‘Perhaps I did a very selfish thing when I married you,’ he said slowly. ‘I am so much older than you.’
I felt cold and frightened.
‘Age doesn’t matter,’ I said. ‘I’m happy. You know I love you more than anything else in the world. I love Manderley too. I love everything here. You’re happy too, darling, aren’t you?’
Maxim did not answer. He stood staring out of the window.
‘If you don’t think we’re happy, you must tell me,’ I went on. ‘I don’t want you to lie to me.’
Maxim took my face in his hands.
‘How can I answer you’ he said. ‘If you are happy, then we are both happy.’
He kissed me and walked across the room.
‘But you are disappointed in me. You think I am not right for Manderley. If only I hadn’t broken that cupid. Was it very valuable?’
‘I think so,’ Maxim answered. ‘It was a wedding present. Rebecca knew a lot about china.’
Maxim went on staring straight in front of him.
He is thinking about Rebecca, I said to myself. I have broken one of their wedding presents.
Maxim went back to his chair and picked up his paper. I sat on the long seat under the window. After a time, Jasper came to me and climbed on to my lap.