سرفصل های مهم
فصل 17
توضیح مختصر
ماکسیم میگه اون ربکا رو کشته.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفدهم
ربکا پیروز شد
این ماکسیم بود که پایین در تراس بود. نمیتونستم ببینمش، ولی میتونستم صداش رو بشنوم. شنیدم فریس از سالن جواب داد.
ماکسیم صدا زد: “یک کشتی به سنگهای خلیج خورده. مه اونجا وحشتناکه. به خانم دانورز بگو غذا و نوشیدنی برای مردها آماده کنه. برمیگردم خلیج تا ببینم میتونم کاری بکنم یا نه.”
خانم دانورز از پنجره عقب کشید.
با صدای معمولیش گفت: “بهتره بریم پایین. فریس دنبالم میگرده. مراقبت دستهات باش. میخوام پنجره رو ببندم.”
بعد به طرف در رفت و برای من بازش کرد.
“وقتی آقای دوینتر رو دیدی، مادام، لطفاً بهش بگو هر وقت بخوان برای مردها غذای گرم آماده خواهد بود.”
بهش خیره شدم.
گفتم: “بله. بله، خانم دانورز.”
پشتش رو به من کرد و رفت راهرو. من به آرومی از اتاق خارج شدم. احساس میکردم تازه از خوابی طولانی بیدار شدم. وقتی به سالن رسیدم، فریس رو دیدم.
“صدای موشکها رو شنیدی، مادام؟ گفت. آقای دوینتر رفت خلیج. همین چند دقیقه قبل از روی چمنها رد شد.”
رفتم روی تراس. مه کم کم داشت پاک میشد و میتونستم دوباره جنگل رو ببینم. به پنجرهی بالای سرم نگاه کردم. خیلی بلند به نظر میرسید. یکمرتبه خیلی احساس گرما کردم. سرم تیر میکشید و دستهام خیس شده بودن. بیحرکت ایستادم. بعد برای اولین بار متوجه شدم ماکسیم جایی نرفته. صداش رو شنیده بودم و حالا در خلیج بود. ماکسیم سالم بود. اگر ماکسیم سالم بود، هیچ چیز دیگهای مهم نبود.
شروع به رفتن از مسیر به طرف جنگل کردم. حالا مه تقریباً از بین رفته بود. وقتی به خلیج رسیدم، تونستم بلافاصله کشتی رو ببینم. روی سنگها بود، حدود دو کیلومتری ساحل. چند تا قایق کوچیک کنارش بودن.
از مسیر به سمت صخرهی بالای خلیج رفتم. فرانک اونجا بود و با گارد ساحلی صحبت میکرد. ولی نتونستم ماکسیم رو ببینم.
گارد ساحلی گفت: “میخوان به زودی یک غواص بفرستن پایین، خانم دوینتر. میخوان ببینن میتونن کشتی رو از روی سنگها بردارن یا نه.”
از فرانک پرسیدم: “ماکسیم رو دیدی؟”
“یکی از دریانوردان رو برد بیمارستان. مرد زخمی شده بود. ماکسیم همیشه در چنین اتفاقاتی کمک بزرگیه. چیکار میخوای بکنی؟ میتونم تا خونه باهات برگردم؟”
گفتم: “فکر میکنم اینجا بمونم. میخوام پایین رفتن غواص رو ببینم.”
فرانک گفت: “خیلیخب. اگه من رو بخوای در دفتر خواهم بود.”
گارد ساحلی به ساعتش نگاه کرد.
گفت: “خب، من هم باید برم. بعد از ظهر بخیر.”
حالا دریا آروم شده بود. غواص رفت پایین و دوباره اومد بالا. اتفاق دیگهای نیفتاد. خیلی گرم بود. مدتی طولانی روی صخره نشستم و کاری نکردم و به چیزی فکر نکردم.
وقتی به ساعتم نگاه کردم، ساعت ۳ بود. بلند شدم و از تپه به طرف خلیج پایین رفتم. وقتی به سمت دیگه رسیدم، بن رو دیدم. اونجا ایستاده بود و به من لبخند میزد.
“کشتی بزرگ رو دیدی؟” گفت.
گفتم: “بله. روی تخته سنگهاست، مگه نه؟”
گفت: “میشکنه. کشتی بزرگ مثل کوچیک نمیره پایین. اون برنمیگرده، برمیگرده؟”
“کی؟” ازش پرسیدم.
گفت: “اون. اون یکی.”
نمیدونستم منظور بن چیه. ترکش کردم و به طرف مسیر توی جنگل رفتم. به کلبه نگاه نکردم. وقتی از مسیر بالا میرفتم، ترس عجیبی شروع به پر کردن قلبم کرد.
خونه خیلی پر از آرامش به نظر میرسید. ماندرلی مکان امنیت بود و زیباتر از هر وقت دیگهای که دیده بودمش به نظر میرسید. برای اولین بار احساس کردم خونهی من هست. من متعلق به ماندرلی بودم و ماندرلی متعلق به من بود.
رفتم خونه و بعد رفتم کتابخونه. جاسپر اونجا نبود. حتماً با ماکسیم رفته بود بیرون. یکمرتبه خیلی گرسنه شدم و از رابرت خواستم چایی بیاره. هنوز هم حس ترس عجیبی در قلبم داشتم. احساس میکردم منتظر چیزی هستم- یک چیز وحشتناک.
وقتی چاییم رو میخوردم، رابرت برگشت اتاق.
بهم گفت: “کاپیتان سیریل، رئیس بندر، پشت تلفنه، مادام. میخواد بیاد اینجا و بلافاصله با آقای دوینتر صحبت کنه. میگه خیلی مهمه.”
بهش گفتم: “آقای دوینتر هنوز برنگشته، رابرت. از کاپیتان سیریل بخواه بیاد و منتظر بمونه.”
رابرت با پیغام از اتاق خارج شد. به این فکر میکردم کاپیتان سریل چی میخواد بگه. حتماً ربطی به کشتی خلیج داشت. ولی چرا میخواست ماکسیم رو ببینه؟
کاپیتان سیریل حدوداً ۱۵ دقیقه بعد اومد کتابخونه. با چشمهای آبی روشنش به من نگاه کرد.
“متأسفانه خبرهای بدی برای آقای دوینتر دارم. نمیدونم چطور بهش بگم.”
“چه جور خبری، کاپیتان سیریل؟”ازش پرسیدم.
“خوب، خانم دوینتر، زیاد خوشایند نیست. وقتی غواص رو فرستادیم پایین تا به کشتی نگاه کنه، چیز دیگهای پیدا کرد. یک کشتی کوچیک بود. کشتیای هست که متعلق به خانم دوینتر مرحوم بود.”
گفتم: “متأسفم. باید به آقای دوینتر بگید؟ نمیتونید بذارید کشتی همونجا بمونه؟”
کاپیتان به آرومی جواب داد: “مرد چیز دیگهای هم پیدا کرده. درِ کابین بسته بود، بنابراین یک پنجره رو شکست و داخلش رو نگاه کرد. بعد به طرز وحشتناکی ترسید. یک جسد اونجا روی کف کابین بود. باید به همسرتون بگم، خانم دوینتر. پلیس هم باید بدونه.”
این دلیل ترس عجیب قلبم بود. یک نفر با ربکا اون شب در کشتی بوده.
“باید بهش بگید؟” پرسیدم:
کاپیتان سریل گفت: “من باید وظیفهام رو انجام بدم.” حرفش رو قطع کرد. در باز شده بود. ماکسیم بود.
گفت: “سلام. مسئلهای هست، کاپیتان سریل؟”
خیلی ترسیدم. سریع از اتاق خارج شدم و در رو پشت سرم بستم. جاسپر در سالن بود و با من اومد بیرون روی تراس. نشستم. حالا نباید ماکسیم رو سرخورده میکردم.
تا وقتی شنیدم ماشین کاپیتان سریل رفت، در تراس نشستم. بعد ایستادم و به آرومی برگشتم کتابخونه.
ماکسیم کنار پنجره ایستاده بود. رفتم و کنارش ایستادم. دستش رو گرفتم و جلوی صورتم گرفتم.
گفتم: “میخوام کمکت کنم، ماکسیم. میدونی که بزرگ شدم. دیگه بچه نیستم.”
ماکسیم دستش رو انداخت دورم و من رو نزدیک خودش گرفت.
“دیشب از دستت عصبانی بودم، مگه نه؟” گفت.
ازش پرسیدم: “ماکسیم، نمیتونیم دوباره شروع کنیم؟”
گفت: “خیلی دیر شده، عزیزم، خیلی دیر. ما شانس خوشبختی رو از دست دادیم. اتفاقی افتاده. اتفاقی که من هر شب خوابش رو میدیدم. میدونستم هیچ وقت نمیتونیم خوشبخت بشیم.”
ماکسیم هر دو دستم رو گرفت و به صورتم نگاه کرد.
گفت: “ربکا برد.”
بهش خیره شدم. قلبم شروع به تند تپیدن کرد. ماکسیم سعی داشت چی بهم بگه؟
ماکسیم گفت: “همیشه میدونستم این اتفاق میفته. ربکا تمام این مدت ما رو از هم دور کرده بود. به خاطر میارم قبل از اینکه بمیره چطور بهم نگاه کرد. لبخندش رو بخاطر میارم. اون میدونست این اتفاق میفته. اون میدونست در آخر پیروز میشه.”
زمزمه کردم: “ماکسیم. سعی داری چی بهم بگی؟ کاپیتان سریل دربارهی کشتی بهم گفت. یک نفر با ربکا بوده. تو باید بفهمی کی بوده. همینه، مگه نه؟”
ماکسیم گفت: “نه، تو نمیدونی. هیچکس با ربکا نبود. اون تنها بود.”
ایستادم و صورت و چشمهاش رو تماشا کردم.
“این جسد ربکاست که اونجا کف کابینه.”
گفتم: “نه. نه!”
ماکسیم گفت: “زنی که در کلیسا دفن شده، ربکا نیست. من همیشه این رو میدونستم. ربکا غرق نشده بود. من کشتمش. در کلبه بهش شلیک کردم. جسدش رو بردم کابین، قایق رو اون شب بردم دریا و غرقش کردم. اون ربکاست که اونجا روی کف کابینه. حالا به چشمهام نگاه میکنی و بهم میگی دوستم داری؟”
متن انگلیسی فصل
Chapter seventeen
Rebecca Has Won
It was Maxim down on the terrace. I could not see him, but I could hear his voice. I heard Frith answer from the hall.
‘A ship’s hit the rocks in the bay,’ Maxim called out. ‘The fog is terrible out there. Tell Mrs Danvers to have food and drink ready for the men. I’m going back to the bay to see if I can do anything.’
Mrs Danvers moved back from the window.
‘We had better go down,’ she said in her usual voice. ‘Frith will be looking for me. Be careful of your hands. I am going to close the window.’
Then she went to the door and held it open for me.
‘When you see Mr de Winter, Madam, please tell him there will be a hot meal ready for the men at any time.’
I stared at her.
‘Yes,’ I said. ‘Yes, Mrs Danvers.’
She turned her back on me and went along the corridor. I walked slowly out of the room. I felt as though I had just woken up from a long sleep. When I reached the hall, I saw Frith.
‘Did you hear the rockets, Madam?’ he said. ‘Mr de Winter’s gone down to the bay. He went across the lawn only a few minutes ago.’
I went out on to the terrace. The fog was beginning to clear and I could see the woods again. I looked up at the window above my head. It looked very high. I suddenly felt very hot. My head ached and my hands were wet. I stood very still. Then for the first time I realized that Maxim had not gone away. I had heard his voice and he was down there in the bay. Maxim was safe. Nothing else mattered if Maxim was safe.
I began to walk along the path through the woods. The fog had almost gone now. When I came to the bay, I could see the ship at once. She was on the rocks about two miles from the shore. There were some small boats near her.
I climbed up the path to the cliffs above the bay. Frank was there talking to a coast-guard, but I could not see Maxim.
‘They’re going to send a diver down soon, Mrs de Winter,’ said the coastguard. ‘They want to see if they can get the ship off the rocks.’
‘Have you seen Maxim?’ I asked Frank.
‘He’s taken one of the sailors to hospital,’ Frank told me. ‘The man was hurt. Maxim is always a great help at times like this. What are you going to do? Can I walk back with you to the house?’
‘I think I’ll stay here. I want to see the diver go down,’ I said.
‘Very well,’ Frank said. ‘I shall be at the office if you want me.’
The coastguard looked at his watch.
‘Well, I must be getting along too,’ he said. ‘Good afternoon.’
The sea was calm now. The diver went down and came up again. Nothing else happened. It was very hot. I sat on the cliffs for a long time doing nothing, thinking of nothing.
When I looked at my watch again, it was three o’clock. I got up and walked down the hill to the bay. When I came to the other side, I saw Ben. He stood there, smiling at me.
‘Seen the big ship?’ he said.
‘Yes,’ I said. ‘She’s on the rocks, isn’t she?’
‘She’ll break up,’ he said. ‘The big ship won’t go down like the little one. She won’t come back, will she?’
‘Who?’ I asked him.
‘Her,’ he said. ‘The other one.’
I did not know what Ben meant. I left him and walked towards the path through the woods. I did not look at the cottage. As I went up the path, a strange fear began to fill my heart.
The house looked very peaceful. Manderley was a place of safety and looked more beautiful than I had ever seen it. I felt, for the first time, that it was my home. I belonged to Manderley and Manderley belonged to me.
I went through the house and into the library. Jasper was not there. He must have gone out with Maxim. I suddenly felt very hungry, and so I asked Robert to bring in the tea. I still had a strange feeling of fear in my heart. I felt that I was waiting for something - something terrible.
As I sat drinking my tea, Robert came back into the room.
‘Captain Searle, the harbour-master, is on the phone, Madam,’ he told me. ‘He wants to come here and speak to Mr de Winter at once. He says it’s very important.’
‘Mr de Winter is not back yet, Robert,’ I told him. ‘Ask Captain Searle to come up and wait.’
Robert went out of the room with the message. I wondered what Captain Searle wanted to say. It must be something to do with the ship out in the bay. But why did he want to see Maxim?
Captain Searle came into the library about fifteen minutes later. He looked at me with his bright blue eyes.
‘I’m afraid I’ve got some bad news for Mr de Winter. I don’t know how to tell him.’
‘What sort of news, Captain Searle?’ I asked him.
‘Well, Mrs de Winter, it’s not very pleasant. When we sent the diver down to look at the ship, he found something else. It was a little sailing boat. It’s the boat that belonged to the late Mrs de Winter.’
‘I’m sorry,’ I said. ‘Must you tell Mr de Winter? Can’t the boat be left there?’
‘The man found something else,’ Captain Searle answered slowly. ‘The cabin door was closed, so he broke a window and looked in. Then he got a terrible fright. There was a body in there on the cabin floor. I must tell your husband, Mrs de Winter. The police will have to know too.’
This was the reason for the strange fear in my heart. Someone had been in the boat with Rebecca that night.
‘Do we have to tell him?’ I asked.
‘I’ve got to do my duty,’ Captain Searle said. He stopped. The door had opened. It was Maxim.
‘Hello,’ he said. ‘Is something the matter, Captain Searle?’
I felt very afraid. I went out of the room quickly and shut the door behind me. Jasper was in the hall and he walked out on to the terrace with me. I sat down. I must not fail Maxim now.
I sat on the terrace until I heard Captain Searle’s car drive away. Then I stood up and walked slowly back to the library.
Maxim was standing by the window. I went and stood beside him. I took his hand and held it against my face.
‘I want to help you, Maxim,’ I said. ‘I’ve grown up, you know. I’m not a child any more.’
Maxim put his arm round me and held me closely.
‘I was angry with you last night, wasn’t I?’ he said.
‘Maxim,’ I asked him, ‘can’t we start again?’
‘It’s too late, my darling, too late,’ he said. ‘We’ve lost our chance of happiness. Something has happened. Something I’ve dreamt about, night after night. I knew we could never be happy.’
Maxim held both my hands and looked into my face.
‘Rebecca has won,’ he said.
I stared at him. My heart began to beat fast. What was Maxim trying to tell me?
‘I always knew this would happen,’ Maxim said. ‘Rebecca has kept us apart all this time. I remember how she looked at me before she died. I remember her smile. She knew this would happen. She knew she would win in the end.’
‘Maxim,’ I whispered. ‘What are you trying to tell me? Captain Searle told me about the boat. There was someone sailing with Rebecca. You have to find out who it was. That’s it, isn’t it, Maxim?’
‘No,’ he said, ‘you don’t understand. There was no one with Rebecca. She was alone.’
I stood there watching his face, watching his eyes.
‘It’s Rebecca’s body lying there on the cabin floor.’
‘No,’ I said. ‘No!’
‘The woman buried in the church is not Rebecca. I always knew that,’ Maxim said. ‘Rebecca was not drowned. I killed her. I shot Rebecca in the cottage. I carried her body to the cabin, took the boat out that night and sank it. It’s Rebecca who’s lying there on the cabin floor. Will you look into my eyes and tell me that you love me now?’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.