سرفصل های مهم
فصل 18
توضیح مختصر
ماکسیم میگه ربکا زن بدی بود.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هجدهم
واقعیت دربارهی ربکا
کتابخونه خیلی ساکت بود. وقتی شوک بزرگی به مردم وارد میشه، اول هیچ حسی ندارن. کنار ماکسیم ایستاده بودم و هیچ حسی نداشتم. بعد ماکسیم بغلم کرد و شروع به بوسیدن من کرد. چشمهام رو بستم. قبلاً هرگز اینطور من رو نبوسیده بود.
زمزمه کرد: “خیلی دوستت دارم.”
هر روز و هر شب میخواستم این رو بگه. ولی حالا هیچ حسی نداشتم. ماکسیم یکمرتبه توقف کرد و من رو از خودش دور کرد.
گفت: “میبینی، حق داشتم. خیلی دیر شده. تو حالا دوستم ندار.”
در حالی که دستهام رو انداختم دورش، گفتم: “دیر نیست. بیشتر از هر چیزی توی دنیا دوستت دارم.”
ماکسیم گفت: “حالا فایدهای نداره. ما زمانی نداریم. اونها قایق رو پیدا کردن. ربکا رو پیدا کردن.”
بهش خیره شدم و نمیفهمیدم.
“چیکار میکنن؟” گفتم.
“مطمئن میشن که جسد توی کابین ربکاست. بعد جسد دیگهی توی کلیسا رو به خاطر میارن. اون زن دیگه- اونی که گفتم ربکاست.”
“چیکار میخوایم بکنیم؟” گفتم.
ماکسیم جواب نداد.
“کسی میدونه؟ هر کسی؟” گفتم.
ماکسیم سرش رو تکون داد.
“مطمئنی فرانک نمیدونه؟” سریع پرسیدم.
“از کجا میخواد بدونه؟ ماکسیم گفت. هیچ کس به غیر از من اونجا نبود. تاریک بود … “
حرفش رو قطع کرد. روی یک صندلی نشست و من رفتم و کنارش زانو زدم.
“چرا به من نگفتی؟” زمزمه کردم.
ماکسیم گفت: “یک بار کم مونده بود بگم. ولی تو همیشه خیلی غمگین و خیلی خجالتی به نظر میرسیدی.”
خیلی آروم جواب دادم.
“من میدونستم تو تمام مدت به ربکا فکر میکنی. چطور میتونستم ازت بخوام من رو دوست داشته باشی وقتی میدونستم ربکا رو دوست داری؟”
“تو فکر میکردی من ربکا رو دوست دارم؟ گفت. ازش متنفر بودم. ما هیچوقت همدیگه رو دوست نداشتیم. ربکا هیچ وقت هیچ کس به غیر از خودش رو دوست نداشت.”
روی زمین نشستم و بهش خیره شدم.
ماکسیم ادامه داد: “البته باهوش بود. همه فکر میکردن مهربونترین و جذابترین شخص هست. وقتی باهاش ازدواج کردم، مردم بهم گفتن خوششانسترین مرد دنیا هستم.”
“پنج روز بعد از ازدواجمون واقعیت رو فهمیدم. در تپهای نزدیک مونتکارلو بودیم. همون جایی که با تو رفتم. به خاطر میاری؟ اونجا توی ماشین نشست و حرفهای وحشتناک و شیطانی دربارهی خودش بهم زد. چیزهایی که نتونستم به کسی بگم.”
ماکسیم به بیرون از پنجره خیره شد.
گفت: “اون موقع نکشتمش. گذاشتم بخنده. میدونست میبرمش ماندرلی. میدونست هیچ وقت طلاقش نمیدم. هیچ وقت حرفهای وحشتناکی که بهم زده بود رو به مردم نمیگفتم.”
ماکسیم اومد طرفم و دستهاش رو به طرفم دراز کرد.
“ازم متنفری، مگه نه؟ گفت. نمیتونی درکم کنی، میتونی؟”
هیچی نگفتم. دستهاش رو جلوی قلبم گرفتم. فقط یک چیز مهم بود. ماکسیم ربکا رو دوست نداشت. هرگز دوستش نداشت، هرگز، هرگز.
ماکسیم دوباره داشت حرف میزد.
گفت: “خیلی به ماندرلی فکر میکردم. ماندرلی اولویتم بود، قبل از هر چیزی بود. نمیتونم از اون سالهای وحشتناک با ربکا بهت بگم. ولی ماندرلی رو مکان زیبایی کرد که امروز هست. و من همه چیز رو به خاطر ماندرلی قبول میکردم.”
ماکسیم ادامه داد: “ربکا اوایل محتاط بود. یک آپارتمان در لندن داشت. اونجا دوستانش رو میدید. بعد بیاحتیاط شد. دوستانش رو دعوت میکرد اینجا به ماندرلی. بهش هشدار دادم. بهش گفتم ماندرلی مال منه. ربکا هیچی نگفت. فقط لبخند زد.
بعد فرانک اومد پیشم و بهم گفت میخواد بره. اول دلیلش رو نمیگفت. ولی بالاخره حقیقت رو ازش بیرون کشیدم. ربکا هیچ وقت ولش نمیکرد. همیشه میرفت خونهاش و ازش میخواست بره کلبهاش.
ربکا مدتی رفت لندن. وقتی برگشت، گیلز رو با خودش برد دریا. همین که برگشتن، فهمیدم چه اتفاقی افتاده. بئاتریس و گیلز دیگه هیچ وقت در ماندرلی نموندن. بعد از اون هرگز نمیتونستم به ربکا در مورد کسی اعتماد کنم.
یک پسر خاله داشت، یک مرد وحشتناک به اسم جک فاول. وقتی من نبودم، شروع به اومدن به اینجا کرد.”
گفتم: “دیدمش. روزی که لندن بودی، اومد اینجا. من بهت نگفتم. نمیخواستم ربکا رو به یادت بیارم.”
“یادم بیاری؟ ماکسیم گفت. آه، خدا، نیازی نیست یادم بیاری.
فاول اغلب با ربکا در کلبه میموند. اون مرد بدیه. خیلی با پلیس تو دردسر افتاده. به ربکا گفتم اگه دوباره بیاد ماندرلی، بهش شلیک میکنم.
بعد یک شب دیگه نتونستم زندگیمون رو اینجا تحمل کنم. ربکا خیلی دیر از لندن برگشت. رفت کلبه. فکر کردم فاول با اونه. رفتم دنبالشون. یک تفنگ برداشتم تا فاول رو بترسونم.”
ماکسیم با جملات کوتاه و تند صحبت میکرد. محکم دستش رو گرفتم.
“نوری در کلبه دیدم و رفتم داخل. در کمال تعجبم، ربکا تنها بود. بیمار و عجیب به نظر میرسید.
بهش گفتم: “این آخرشه. دیگه نمیتونم تحمل کنم.” ربکا بهم نگاه کرد و لبخند زد.
گفت: “طلاق دادن من آسون نخواهد بود. همه باور دارن ازدواج ما بینقص هست.”
بعد بلند شد ایستاد و به طرف من اومد.
گفت: “اگه یه بچه داشته باشم، مکس، همه فکر میکنن بچهی تو هست. از یه پسر خوشت میاد، مگه نه؟ یک پسر که در ماندرلی بزرگ بشه. و تو هرگز نمیفهمی پدرش کیه.”
و دوباره بهم لبخند زد. وقتی کشتمش بهم لبخند میزد. گلوله از قلبش رد شد.”
صدای ماکسیم خیلی آروم بود. به آرومی صحبت میکرد.
“همهی کف زمین خونی شده بود. باید از دریا آب میآوردم تا مکان رو تمیز کنم.”
ماکسیم ادامه داد: “ماه نبود و خیلی تاریک بود. جسد ربکا رو بردم قایق. جسد رو کف کابین دراز کردم. بعد قایق رو بردم خلیج. میخواستم قایق رو تا فاصلهی دوری ببرم، ولی باد برای من خیلی قوی بود.
با میخ فلزی چند تا سوراخ در قسمتهای چوبی ایجاد کردم. شیر بدنه رو باز کردم و آب دریا به داخل جاری شد. بعد از چند دقیقه پاهام رو پوشونده بود. در کابین رو پشت سرم بستم، رفتم توی قایق لاستیکی و پارو زدم و برگشتم. قایق ربکا به آرومی در حال غرق شدن بود. نشستم و پایین رفتنش رو تماشا کردم.”
ماکسیم بهم نگاه کرد.
گفت: “همش همین. چیز بیشتری برای گفتن نیست.”
کتابخانه خیلی ساکت بود. چند دقیقه بدون اینکه چیزی بگیم با هم اونجا نشستیم. بعد ماکسیم دوباره شروع به صحبت کرد.
گفت: “میدونستم روزی قایق پیدا میشه. ربکا میدونست در آخر پیروز میشه. وقتی مُرد، لبخندش رو دیدم.”
بهش گفتم: “ولی ربکا مُرده. باید این رو به خاطر داشته باشیم.”
“غواص جسد رو دیده. فردا صبح قایق رو میارن بالا. میفهمن جسد ربکاست که در کابینه.”
“پس باید بگی دربارهی جسد دیگه اشتباه کردی. هیچکس تو رو اون شب ندیده. ما تنها دو نفری هستیم که میدونیم اون شب چه اتفاقی افتاده.”
ماکسیم گفت: “بله. بله، به گمونم.”
“اونها فکر میکنن وقتی ربکا رفته پایین توی کابین قایق غرق شده. فکر میکنن اونجا گیر افتاده. اینطور فکر میکنن، مگه نه، ماکسیم؟” گفتم.
ماکسیم به آرومی جواب داد: “نمیدونم. نمیدونم.”
همون لحظه تلفن در اتاق کنار شروع به زنگ زدن کرد.
متن انگلیسی فصل
Chapter eighteen
The Truth About Rebecca
It was very quiet in the library. When people have a great shock, they feel nothing at first. I stood beside Maxim and I had no feelings at all. Then Maxim took me in his arms and began to kiss me. I shut my eyes. He had never kissed me like this before.
‘I love you so much,’ he whispered.
This is what I had wanted him to say, every day and every night. But I could feel nothing now.
Maxim stopped suddenly and pushed me away from him.
‘You see, I was right,’ he said. ‘It’s too late. You don’t love me now.’
‘It’s not too late,’ I said, putting my arms round him. ‘I love you more than anything in the world.’
‘It’s no use now,’ said Maxim. ‘We have no time. They’ve found the boat. They’ve found Rebecca.’
I stared at him, not understanding.
‘What will they do?’ I said.
‘They will make sure that the body in the cabin is Rebecca. Then they will remember that other body in the church. The other woman - the one I said was Rebecca.’
‘What are we going to do?’ I said.
Maxim did not answer.
‘Does anyone know? Anyone at all?’ I said.
Maxim shook his head.
‘Are you sure Frank doesn’t know?’ I asked quickly.
‘How could he?’ said Maxim. ‘There was nobody there but me. It was dark…’ He stopped. He sat down on a chair and I went and knelt beside him.
‘Why didn’t you tell me?’ I whispered.
‘I nearly did, once,’ Maxim said. ‘But you always seemed so unhappy and so shy.’
I answered very quietly.
‘I knew you were thinking about Rebecca all the time. How could I ask you to love me when I knew you loved Rebecca?’
‘You thought I loved Rebecca?’ he said. ‘I hated her. We never loved each other. Rebecca never loved anyone except herself.’
I sat on the floor, staring at him.
‘She was clever of course,’ Maxim went on. ‘Everyone thought she was the kindest, the most charming person. When I married her, people told me I was the luckiest man in the world.’
‘I found out the truth five days after we were married. We were in the hills near Monte Carlo. It was the same place I went to with you. Do you remember? She sat there in the car and told me terrible, evil things about herself. Things that I could not tell anyone.’
Maxim stared out of the window.
‘I did not kill her then,’ he said. ‘I let her laugh. She knew that I would take her to Manderley. She knew I would never divorce her. I would never tell people all the terrible things she had told me.’
Maxim came up to me and held out his hands.
‘You hate me, don’t you?’ he said. ‘You can’t understand me, can you?’
I did not say anything. I held his hands against my heart. Only one thing mattered. Maxim did not love Rebecca. He had never loved her, never, never.
Maxim was talking again.
‘I thought about Manderley too much,’ he said. ‘I put Manderley first, before anything else. I can’t tell you about those terrible years with Rebecca. But she made Manderley the place of beauty it is today. And I accepted everything, because of Manderley.
‘Rebecca was careful at first,’ Maxim went on. ‘She had a flat in London. She met her friends there. Then she began to grow careless. She invited friends down here, to Manderley. I warned her. I told her that Manderley was mine. Rebecca did not say anything. She only smiled.
‘Then Frank came to me and told me he wanted to leave. He wouldn’t say why at first. But I got the truth from him in the end. Rebecca never left him alone. She was always going to his house and asking him to her cottage.
‘Rebecca went up to London for a time. When she came back, she took Giles out sailing with her. I knew what had happened as soon as they came back. Beatrice and Giles never stayed at Manderley again. After that, I knew I could never trust Rebecca with anyone.
‘She had a cousin, an awful man, called Jack Favell. He started to come here when I was away.’
‘I’ve met him,’ I said. ‘He came here the day you went to London. I didn’t tell you. I didn’t want to remind you of Rebecca.’
‘Remind me?’ said Maxim. ‘Oh God, I never needed to be reminded.
‘Favell often stayed with Rebecca down at the cottage. He is a bad man. He’s been in trouble with the police many times. I told Rebecca that I would shoot Favell if he came to Manderley again.
‘Then, one night, I could stand our life here no longer. Rebecca came back from London very late. She went to the cottage. I thought Favell was with her. I went after them. I took a gun to frighten him.’
Maxim was talking in quick, short sentences. I held his hand tightly.
‘I saw a light in the cottage and went in. To my surprise, Rebecca was alone. She looked ill and strange.
“This is the end,” I told her. “I can’t stand any more.” Rebecca looked at me and smiled.
“It won’t be easy to divorce me,” she said. “Everyone believes our marriage is perfect.”
‘Then she stood up and walked towards me.
“If I had a child, Max,” she said, “Everyone would think it was yours. You would like a son, wouldn’t you? A boy to grow up at Manderley. And you would never know who his father was.”
‘And she smiled at me again. She was smiling when I killed her. The bullet went through her heart.’
Maxim’s voice was very low. He spoke slowly.
‘There was blood all over the floor. I had to get water from the sea to clean the place.
‘There was no moon and it was very dark,’ Maxim went on. ‘I carried Rebecca’s body to the boat. I laid the body on the floor of the cabin. Then I took the boat out into the bay. I wanted to take the boat a good way out, but the wind was too strong for me.
‘I made some holes in the wooden planks with a metal spike. I opened the sea cocks and the sea water flowed in. In a few minutes it had covered my feet. I shut the cabin door behind me, climbed into the dinghy and rowed back. Rebecca’s boat was already sinking. I sat and watched it go down.’
Maxim looked at me.
‘That’s all,’ he said. ‘There’s no more to tell.’
The library was very quiet. We sat there together for some minutes without saying anything. Then Maxim began to speak again.
‘I knew the boat would be found one day,’ he said. ‘Rebecca knew she would win in the end. I saw her smile when she died.’
‘But Rebecca is dead,’ I told him. ‘That’s what we must remember.’
‘The diver has seen the body. They’re going to get the boat up tomorrow morning. They’ll find out that it’s Rebecca’s body in the cabin.’
‘Then you must say you made a mistake about the other body. Nobody saw you that night. We are the only two people who know what happened that night, Maxim.’
‘Yes,’ he said. ‘Yes, I suppose so.’
‘They will think the boat sank when Rebecca went down into the cabin. They’ll think she was trapped there. They’ll think that, won’t they, Maxim?’ I said.
‘I don’t know,’ Maxim replied slowly. ‘I don’t know.’
At that moment, the telephone in the next room began to ring.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.