سرفصل های مهم
فصل 19
توضیح مختصر
قرار هست به پیدا شدن جسد ربکا رسیدگی بشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نوزدهم
سرهنگ جولیان
ماکسیم رفت تو اتاق کوچیک و در رو بست. اونجا نشستم و به صدای ماکسیم گوش دادم. دیگه از ربکا نمیترسیدم؛ دیگه ازش متنفر نبودم. من و ماکسیم کنار هم میجنگیدیم. ربکا پیروز نشده بود، باخته بود.
وقتی ماکسیم برگشت تو اتاق، گفت: “سرهنگ جولیان بود. دادرس محلی هست. وقتی فردا قایق رو میارن بالا، باید اونجا باشه. از من پرسید دربارهی جسد دیگه اشتباه کردم یا نه.”
تلفن دوباره شروع به زنگ زدن کرد. ماکسیم سریع بهش جواب داد و برگشت کتابخونه.
گفت: “شروع شده.”
“منظورت چیه؟” پرسیدم:
“خبرنگار بود. فردا کل ماجرا در روزنامهها چاپ میشه. کاری از دستمون بر نمیاد.”
بعد از شام طبق معمول برگشتیم کتابخونه. جلوی پاهای ماکسیم نشستم، سرم جلوی زانوهاش بود. به شکل عجیبی کاملاً خوشحال بودیم.
شب بارون بارید. وقتی صبح بیدار شدم، ماکسیم رفته بود بیرون. طبق معمول رفتم پایین برای صبحانه. نامههای زیادی اومده بود که بابت مجلس رقص ازمون تشکر میکردن. چقدر دور به نظر میرسید! حالا آرومتر و خیلی بزرگتر شده بودم. نامهها رو بردم اتاق صبح. در کمال تعجبم، اتاق گرد و خاکی و نامرتب بود. پنجرهها محکم بسته بودن و بعضی از گلها پژمرده بودن. زنگ خدمتکار رو زدم و وقتی اومد با عصبانیت باهاش حرف زدم. فکر کردم چرا قبلاً از خدمتکارها میترسیدم.
منوی روز روی میز بود. همون غذای روز قبل بود. همه چیز رو خط زدم و زنگ زدم و رابرت رو خواستم.
بهش گفتم: “به خانم دانورز بگو دستور چیز دیگهای رو بده.” بعد رفتم بیرون توی باغ و چند تا رز چیدم. فکر کردم؛ کمی بعد ماکسیم برمیگرده. باید آروم و ساکت باشم. رزها رو برگردونم اتاق صبح. حالا تمیز و مرتب بود.
وقتی شروع به چیدن گلها کردم، در زده شد.
خانم دانورز بود و منو رو در دستش گرفته بود. رنگ پریده و خسته به نظر میرسید.
گفت: “نمیفهمم. عادت ندارم رابرت برام پیغام بیاره. وقتی خانم دوینتر تغییری در منو میخواست، با خودم صحبت میکرد.”
گفتم: “حالا من خانم دوینتر هستم، خانم دانورز. و کارها رو به شیوهی خودم انجام میدم.”
خانم دانورر بهم خیره شد.
به آرومی پرسید: “این حقیقت داره که قایق خانم دوینتر پیدا شده و یک جسد در کابین هست؟”
گفتم: “متأسفانه چیزی در این باره نمیدونم.”
“نمیدونی؟” خانم دانورز گفت. ایستاد و بهم نگاه کرد. من روم رو برگردوندم.
گفت: “دربارهی ناهار دستور میدم.” منتظر موند، ولی من چیزی نگفتم. از اتاق خارج شد.
خانم دانورز دیگه من رو نمیترسوند. دشمنم بود و برام اهمیتی نداشت. ولی اگه حقیقت رو دربارهی مرگ ربکا میفهمید، دشمن ماکسیم هم میشد. یکمرتبه حالم خراب شد. رفتم بیرون روی تراس و شروع به قدم زدن به بالا و پایین کردم.
یازده و نیم ماکسیم از دفتر فرانک بهم زنگ زد. بهم گفت سرهنگ جولیان و فرانک رو برای ناهار میاره.
زمان به سختی سپری شد. ۵ دقیقه به یک، صدای ماشین رو در ماشینرو شنیدم. ماکسیم با فرانک و سرهنگ جولیان اومد توی سالن.
سرهنگ جولیان، دادرس، یک مرد میانسال بود، با چهرهی مهربان و موهای خاکستری.
سرهنگ جولیان بهم گفت: “برای شما و همسرتون خیلی ناخوشایند هست. برای هر دوی شما خیلی ناراحتم.”
ماکسیم و فرانک رفتن اتاق غذاخوری و سرهنگ جولیان به آروم صحبت کردن با من ادامه داد.
“ما امروز صبح یک جسد در قایق پیدا کردیم. جسد خانم دوینتر مرحوم هست. همونطور که میدونید، آقای دوینتر جسد دیگه که در دریا پیدا شده بود رو به عنوان همسرش شناسایی کرد. حالا این مسائل رو نسبتاً برامون دشوار میکنه.”
وقتی ماکسیم برگشت سالن، سرهنگ یکمرتبه حرفش رو قطع کرد.
“ناهار آماده است؛ بریم داخل؟” گفت.
در طول ناهار به ماکسیم نگاه نکردم. دربارهی هوا صحبت کردیم و سرهنگ جولیان دربارهی زندگی در فرانسه از من سؤال کرد. فریس و رابرت در اتاق بودن و هیچکس نمیخواست دربارهی قایق صحبت کنه. بالاخره فریس قهوه رو سرو کرد و خدمتکارها تنهامون گذاشتن.
سرهنگ جولیان گفت: “ای کاش رسیدگی لازم نبود، ولی متأسفانه هست. فکر نمیکنم زیاد طول بکشه. دوینتر باید بگه جسد توی قایق خانم دوینتر مرحوم بود. بعد سازندهی قایق میگه آخرین بار که دیده بودش، قایق در شرایط خوبی بود. باید این کار انجام بشه.”
ماکسیم گفت: “هیچ مشکلی نیست. درک میکنیم.”
“گمان میکنم خانم دوینتر مجبور شده برای چیزی برگرده کابین. بعد در بسته شده، و یک جوری، اونجا گیر افتاده.” سرهنگ از فرانک پرسید: “اینطور فکر نمیکنی، کراولی؟”
فرانک گفت: “آه، بله، البته.” یکمرتبه احساس کردم فرانک حقیقت رو میدونه.
سرهنگ جولیان به ما گفت: “رسیدگی سهشنبه بعد از ظهر خواهد بود. تا حد ممکن کوتاهش میکنیم. ولی متأسفانه خبرنگارها حضور خواهند داشت.”
دوباره سکوت شد.
“بریم باغ؟” گفتم.
همه لحظهای روی تراس ایستادیم و بعد سرهنگ جولیان به ساعتش نگاه کرد.
به من گفت: “بابت ناهار ممنونم. متأسفانه حالا باید برم. دوست داری برسونمت، کراولی؟”
ماکسیم تا ماشین با اونها رفت. وقتی رفتن، ماکسیم برگشت پیشم روی تراس.
ماکسیم گفت: “مشکلی پیش نمیاد. هیچ مشکلی در رسیدگی وجود نخواهد داشت. هیچ چیزی وجود نداره که نشون بده من اینکارو کردم. سرهنگ جولیان فکر میکنه اون تو کابین گیر افتاده و هیئت منصفه هم این فکر رو میکنن.”
چیزی نگفتم.
ماکسیم با ناراحتی به من گفت: “این تو هستی که من براش ناراحتم. به چیز دیگهای اهمیت نمیدم. خوشحالم که ربکا رو کشتم. ولی نمیتونم بلایی که این سر تو آورده رو فراموش کنم. ظاهر جوان و شیرینت رو از دست دادی. و دیگه هرگز برنمیگرده. در عرض ۲۴ ساعت خیلی بزرگتر شدی.”
روز بعد موقع صبحانه فریس روزنامهها رو آورد. داستان در تمام روزنامهها چاپ شده بود. تصویری از ماندرلی بود و یک تصویر وحشتناک از ماکسیم. تمام روزنامهها نوشته بودن جسد ربکا بعد از مراسم رقص لباس فانتزی پیدا شده. میگفتن چطور همه ربکا رو دوست داشتن. همه میگفتن ماکسیم در عرض یک سال پس از مرگ ربکا با زن دوم و جوانش ازدواج کرده. همهی اینها داستان خوبی به وجود آورده بودن. صورت ماکسیم سفیدتر و سفیدتر میشد.
فکر کردم اگه روزنامهها حقیقت رو بفهمن چی میگن. کلمهی وحشتناک - قتل - در صفحهی اول خواهد بود.
فرانک کمک بزرگی برای ما بود. هیچ تماسی از خبرنگارها دریافت نکردیم یا هیچ مهمانی نیومد. فقط مسئله انتظار بود- انتظار تا سهشنبه.
من و ماکسیم آروم خونه یا باغ موندیم. در جنگل قدم نزدیم یا نرفتیم تا دریا. هوا خیلی گرم و سنگین بود. ابر بود ولی بارون نبارید.
متن انگلیسی فصل
Chapter nineteen
Colonel Julyan
Maxim went into the little room and closed the door. I sat there, listening to the sound of Maxim’s voice. I was no longer afraid of Rebecca; I did not hate her any more. Maxim and I were going to fight this together. Rebecca had not won, she had lost.
‘That was Colonel Julyan,’ said Maxim, as he came back into the room. He is the local magistrate. He has to be there when they get the boat up tomorrow. He asked me if I had made a mistake about the other body.’
The telephone began to ring again. Maxim answered it quickly and came back into the library.
‘It’s begun,’ he said.
‘What do you mean?’ asked.
‘That was a reporter. The whole thing will be in the papers tomorrow. There’s nothing we can do.’
After dinner, we went back into the library as usual. I sat at Maxim’s feet, my head against his knees. In a strange way, we were completely happy.
Rain fell in the night. When I woke up in the morning, Maxim had already gone out. I went down to breakfast as usual. There were a lot of letters thanking us for the Ball. How far away that seemed! I felt calmer, much older now. I took the letters into the morning-room. To my surprise, the room was dusty and untidy. The windows were tightly closed and some of the flowers were dead. I rang the bell for a maid and when she came, I spoke to her angrily. I wondered why I had been frightened of the servants before.
The menu for the day lay on the desk. It was the same food as the day before. I crossed everything out and rang for Robert.
‘Tell Mrs Danvers to order something different,’ I told him. Then I went out into the garden and cut some roses. Very soon Maxim will be back, I thought. I must be calm and quiet. I took the roses back into the morning-room. It was clean and tidy now.
As I began to arrange the flowers, there was a knock at the door.
It was Mrs Danvers, holding the menu in her hand. She looked pale and tired.
‘I don’t understand,’ she said. ‘I’m not used to having messages sent by Robert. When Mrs de Winter wanted any change in the menu, she spoke to me herself.’
‘I am Mrs de Winter now, Mrs Danvers,’ I said. ‘And I shall do things in my own way.’
Mrs Danvers stared at me.
‘Is it true,’ she asked slowly, ‘that Mrs de Winter’s boat has been found and that there was a body in the cabin?’
‘I am afraid I don’t know anything about that,’ I said.
‘Don’t you?’ Mrs Danvers said. She stood looking at me. I turned away.
‘I will give orders about the lunch,’ she said. She waited, but I did not say anything. She went out of the room.
Mrs Danvers did not frighten me any more. She was my enemy and I did not care. But if she learnt the truth about Rebecca’s death, she would become Maxim’s enemy too. I suddenly felt sick and ill. I went out on to the terrace and began to walk up and down.
At half past eleven, Maxim phoned me from Frank’s office. He told me he was bringing Colonel Julyan and Frank back for lunch.
The time dragged by. At five to one, I heard the sound of a car in the drive. Maxim came into the hall with Frank and Colonel Julyan.
Colonel Julyan, the magistrate, was a middle-aged man with a kind face and grey hair.
‘This is most unpleasant for you and your husband,’ Colonel Julyan said to me. ‘I feel very sorry for both of you.’
Maxim and Frank went on into the dining-room and Colonel Julyan continued to speak to me quietly.
‘We found a body in the boat this morning. It is the body of the late Mrs de Winter. As you know, Mr de Winter identified the other body found in the sea as his wife. That makes things rather difficult for us now.’
The Colonel stopped suddenly as Maxim came back into the hall.
‘Lunch is ready; shall we go in?’ he said.
I did not look at Maxim during lunch. We talked about the weather and Colonel Julyan asked me about my life in France. Frith and Robert were in the room and no one wanted to talk about the boat. At last Frith served coffee and the servants left us.
‘I wish an inquest wasn’t necessary,’ Colonel Julyan said, ‘but I’m afraid it is. I don’t think it will take very long. De Winter will have to say that the body in the boat was the late Mrs de Winter. Then the boat-builder will say that the boat was in good order when he last saw it. This must be done.’
‘That’s quite all right,’ Maxim said. ‘We understand.’
‘I suppose Mrs de Winter had to go down into the cabin for something. Then the door shut and, somehow, she was trapped there. Don’t you think so, Crawley?’ the Colonel asked Frank.
‘Oh yes, of course,’ said Frank. I had a sudden feeling that Frank knew the truth.
‘The inquest will be on Tuesday afternoon,’ Colonel Julyan told us. ‘We’ll keep it as short as possible, but I’m afraid the reporters will be there.’
There was another silence.
‘Shall we go into the garden?’ I said.
We all stood on the terrace for a moment and then Colonel Julyan looked at his watch.
‘Thank you for the lunch,’ he said to me. ‘I’m afraid I must leave now. Would you like a lift, Crawley?’
Maxim walked with them to the car. When they had gone, he came back to me on the terrace.
‘It’s going to be all right,’ Maxim said. ‘There won’t be any trouble at the inquest. There is nothing to show what I did. Colonel Julyan thinks she was trapped in the cabin and the jury will think that too.’
I said nothing.
‘It’s you I’m sorry for,’ Maxim told me sadly. ‘I don’t care about anything else. I’m glad that I killed Rebecca. But I can’t forget what this has done to you. You have lost that young, sweet look. And it will never come back. In twenty-four hours, you have grown so much older.’
Frith brought in the newspapers at breakfast the following day. The story was in all of them. There was a picture of Manderley and an awful one of Maxim. All the papers said that Rebecca’s body had been found after the Fancy Dress Ball. They said how everyone had loved Rebecca. They all said that Maxim had married his young, second wife within a year of Rebecca’s death. It all made a good story. Maxim’s face went whiter and whiter.
I wondered what the papers would say if they knew the truth. That terrible word - murder - would be on every front page.
Frank was a great help to us. We had no more phone calls from reporters and no visitors. It was just a question of waiting - of waiting until Tuesday.
Maxim and I stayed quietly in the house or in the gardens. We did not walk in the woods or go down to the sea. The weather was very hot and the air was heavy. There were clouds, but the rain did not fall.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.