سرفصل های مهم
روزی با هم بیرون
توضیح مختصر
مصاحب خانم وان هاپر و دوینتر با هم میرن بیرون.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
روزی با هم بیرون
روز بعد خانم هاپر با گلودرد و تب از خواب بیدار شد. من به دکترش زنگ زدم و دکتر بلافاصله اومد.
دکتر بهش گفت: “آنفولانزا گرفتی، مادام. بهتر نمیشی مگر اینکه آروم در تخت بمونی. قلبت قوی نیست. نیاز به پرستار داری تا ازت مراقبت کنه. باید یک یا دو هفته در تخت بمونی.”
گفتم: “مطمئنم من میتونم از خانم هاپر مراقبت کنم.” ولی دکتر گفت نه. در کمال تعجبم، خانم هاپر باهاش موافقت کرد. مونت کارلو کم کم حوصلهاش رو سر برده بود. از تو تخت موندن لذت میبرد. از اینکه به پرستار هم مثل من دستور بده لذت میبرد.
پرستار کمی بعد رسید و دیگه نیازی به من نبود. تنها رفتم پایین به رستوران. از این که تنها هستم خوشحال بودم. نیم ساعت قبل از زمان ناهار همیشگیمون بود. رستوران تقریباً خالی بود. رفتم سر میز همیشگیمون. بعد دیدم دوینتر قبل از من سر میزش نشسته. خیلی دیر بود که بخوام برگردم. با دستپاچگی نشستم و سعی میکردم بهش نگاه نکنم.
وقتی منو رو برمیداشتم، گلهای روی میز رو زدم و انداختم. آب ریخت همه جای رومیزی و بعد ریخت روی دامنم. خدمتکار سمت دیگهی رستوران بود و چیزی ندید. یک لحظه بعد دوینتر کنار صندلیم ایستاده بود.
گفت: “نمیتونی حالا اینجا بشینی.” خدمتکار رو صدا زد که اون هم بلافاصله اومد. دوینتر گفت: “جای دیگهای سر میز من آماده کن. این خانم با من غذا میخوره.”
گفتم: “وای نه. من نمیتونم … “
گفت: “چرا نه؟ میخوام با من ناهار بخوری. به هر حال ازت میخواستم با من ناهار بخوری. بیا بشین. اگه دلت نمیخواد نیاز نیست حرف بزنی.”
غذامون رو سفارش دادیم و مدتی در سکوت ساده و خوشایند نشستیم.
دوینتر از من پرسید: “چه اتفاقی برای دوستت افتاده؟” از بیماری خانم هاپر بهش گفتم.
مؤدبانه گفت: “متأسفم. به گمونم پیغامم رسید دستت. خیلی لطف کردی که بعد از بیادبیم با من ناهار خوردی.”
گفتم: “بیادب نبودی. حداقل خانم هارپر فکر نمیکرد بودی. اون همیشه دربارهی همهی اشخاص مهم کنجکاوه.”
دوینتر پرسید: “مهم؟ چرا فکر میکنه من مهم هستم؟”
گفتم: “فکر میکنم به خاطر ماندرلی هست.” جواب نداد. احساس کردم نمیخواد دربارهی خونه صحبت کنه.
بالاخره گفت: “دوستت خیلی با تو فرق داره. و خیلی پیرتر از تو هم هست. فامیل هستید؟”
گفتم: “خانم هاپر دوست من نیست. من براش کار میکنم. مجبورم، نیاز به پول دارم. هیچ خانوادهای ندارم و کار دیگهای از دستم بر نمیاد.”
دوینتر سؤالات بیشتری دربارهی خودم از من پرسید. خجالتم رو فراموش کردم. از پدرم که نقاش بود بهش گفتم. درباره مادرم و عشق زیادش به پدرم حرف زدم. وقتی پدرم خیلی ناگهانی مرد، مادرم فقط چند هفته بعد از اون زنده موند.
یکمرتبه متوجه شدم بیش از یک ساعت هست که سر میز نشستیم. شروع به عذرخواهی کردم.
دوینتر گفت: “ولی از این یک ساعت خیلی زیاد لذت بردم. ما به طریقی شبیه هم هستیم. هر دو در دنیا تنهاییم. من یک خواهر دارم ولی همش همین.”
بهش گفتم: “شما فراموش کردی که یک خونه داری و من هیچی ندارم.”
دوینتر گفت: “یک خونهی خالی حتی یک خونهی خیلی زیبا هم میتونه احساس تنهایی بده.”
یک لحظه فکر کردم میخواد دربارهی ماندرلی بهم بگه. ولی به جاش گفت: “خوب، به گمونم امروز بعد از ظهر مرخصی داری. میخوای چیکار کنی؟”
بهش گفتم میخوام طرح بکشم. میخواستم چند تا از خونههای قدیمی شهری در اون نزدیکی رو ترسیم کنم. اتوبوس ساعت دو و نیم حرکت میکرد.
دوینتر گفت: “من با ماشین میرسونمت. برو بالا و کتت رو بردار.”
خیلی بی سر و صدا وسایلم رو برداشتم. نمیخواستم خانم هاپر صدام رو بشنوه. درحالیکه دستکشهام در یک دستم بود، از پلهها پایین دویدم. هیجانزده بودم و احساس بزرگی میکردم. پیش دوینتر خجالت نمیکشیدم. از هم صحبتی من لذت میبرد. از من خواسته بود باهاش با ماشینش برم بیرون.
به زودی به مکانی که میخواستم رسم کنم رسیدیم. ولی باد خیلی قوی بود- باد کاغذ رو با خودش برد. دوباره سوار ماشین شدیم و به رانندگی ادامه دادیم، از جادهی سربالایی کوهستان بالا رفتیم. بعد یکمرتبه جاده به پایان رسید. دوینتر ماشین رو در لبه نگه داشت. خیلی پایینتر از ما دریا بود. احساس سرما کردم و کمی ترسیدم.
گفتم: “اینجا رو میشناسی؟ قبلاً اومده بودی اینجا؟”
دوینتر طوری به من نگاه کرد انگار که غریبه هستم. در گذشته گم شده بود. نگاهی عجیب و دوردست روی صورتش بود. مثل مردی بود که در خواب راه میره.
گفتم: “داره دیر میشه. بریم خونه؟” بعد به من نگاه کرد و لبخند زد.
گفت: “متأسفم. نباید میآوردمت اینجا. بله، قبلاً اومده بودم اینجا، سالها قبل.”
به نظر اون سالها بین ما کش میاومدن. برای بار اول آرزو کردم که ای کاش نمیاومدم.
دوینتر با دقت دور زد و دوباره از جادهی پر پیچ و خم پایین رفتیم. آفتاب حالا داشت غروب میکرد و هوا سرد و صاف بود.
بعد بالاخره شروع به صحبت دربارهی ماندرلی کرد. دربارهی زندگیای که اونجا داشت حرف نزد، ولی دربارهی خود خونه حرف زد. دربارهی باغچهها و گلهای توی جنگلها گفت. دربارهی دریا بهم گفت. به قدری نزدیک بود که صدای آبش همیشه از خونه شنیده میشد.
دربارهی یک درهی کوچیک و مخفی نزدیک دریا به من گفت. این درهی کوچیک که از دنیا پنهان بود، پر از رایحهی گل بود.
بعد برگشتیم مونت کارلو. به آرومی در خیابانهای چراغانی و روشنش به طرف هتل رانندگی کردیم. دستکشهام رو از روی داشبورد ماشین برداشتم. یک کتاب اونجا بود. به کتاب نگاه کردم و سعی کردم عنوانش رو بخونم.
دوینتر گفت: “اگه دلت میخواد میتونی این کتاب رو ببری و ببینی.” من خوشحال بودم و کتاب رو محکم در دستم گرفتم. میخواستم حالا که روزمون به پایان رسیده بود، چیزی از اون داشته باشم.
گفت: “پیاده شو، باید ماشین رو بذارم جای دیگه. امشب نمیبینمت. میرم بیرون. ولی بابت امروز ازت ممنونم.”
به آرومی از پلههای هتل بالا رفتم. مثل بچهای بودم که بعد از مهمونی برمیگرده خونه. ساعتهای طولانی تا زمان خواب فکر کردم. نمیتونستم خانم وان هاپر رو ببینم و به سؤالات بیپایانش جواب بدم. رفتم سالن استراحت و سفارش چایی دادم.
خدمتکار برام چایی آورد که تقریباً سرد بود. ساندویچها خشک بودن ولی بدون اینکه فکر کنم اونها رو خوردم. در ذهنم با مکس دوینتر در ماندرلی بودم. اگه انقدر خونهاش رو دوست داشت، چرا ترکش کرده بود؟
کتابی که بهم داده بود رو برداشتم. یک کتاب شعر بود؛ در صفحهی اول نوشتههایی با جوهر مشکی سخت و واضح بود: “مکس- از طرف ربکا- هفدهم می.”
اسم ربکا مشکی و واضحتر نوشته شده بود. آر بلند بود، خیلی بزرگتر از حروف دیگه. کتاب رو سریع بستم. به خاطر آوردم خانم هاپر دربارهی زن دوینتر چی بهم گفته بود.
گفته بود: “وحشتناک بود. مرگش در تمام روزنامهها نوشته شده بود. میگن مکس هیچ وقت در این باره حرف نمیزنه، هیچ وقت اسمش رو نمیاره. میدونی، ربکا در دریای نزدیک ماندرلی غرق شده بود.”
به آرامی بلند شدم، کتاب در دستم بود. با ناراحتی به سمت آسانسور رفتم و برگشتم پیش خانم وان هاپر.
متن انگلیسی فصل
Chapter two
A Day Out Together
The following day, Mrs Van Hopper woke up with a sore throat and a high temperature. I rang up her doctor and he came round at once.
‘You have flu, Madame,’ the doctor told her. ‘You won’t get better unless you stay quietly in bed. Your heart isn’t strong. You’ll need a nurse to look after you. You must stay in bed for a week or two.’
‘I’m sure I could look after Mrs Van Hopper,’ I said. But the doctor said no. To my surprise, Mrs Van Hopper agreed with him. Monte Carlo had begun to bore her. She would enjoy staying in bed. She would enjoy giving orders to the nurse as well as to me.
The nurse soon arrived and I was no longer wanted. I went down to the restaurant by myself. I was glad to be alone. It was half an hour before our usual lunch-time. The restaurant was almost empty. I went to our usual table. Then I saw that de Winter was already at his table. It was too late for me to go back. I sat down awkwardly trying not to look at him.
As I picked up the menu, I knocked over the flowers on the table. The water went all over the cloth and ran down on to my skirt. The waiter was at the other end of the restaurant and saw nothing. In a moment, de Winter was standing by my chair.
‘You can’t sit here now,’ he said. He called to the waiter who came up at once. ‘Lay another place at my table,’ de Winter said. ‘This lady is lunching with me.’
‘Oh no,’ I said. ‘I couldn’t.’
‘Why not’ he said. ‘I want you to have lunch with me. I was going to ask you anyway. Come and sit down. You needn’t talk if you don’t want to.’
We ordered our food and sat for a time in a pleasant, easy silence.
‘What’s happened to your friend’ de Winter asked me. I told him about Mrs Van Hopper’s illness.
‘I’m sorry,’ he said politely. ‘You got my note, I suppose. It’s very kind of you to lunch with me after my rudeness.’
‘You were not rude,’ I said. ‘At least, she did not think you were. She is always so curious about anyone important.’
‘Important? Why does she think that I’m important’ de Winter asked.
‘I think it’s because of Manderley,’ I said. He did not answer. I felt that he did not want to talk about his home.
‘Your friend is very different from you,’ he said at last. ‘And she’s much older than you too. Is she a relation?’
‘Mrs Van Hopper is not my friend,’ I said. ‘I work for her. I have to, I need the money. I have no family and there is nothing else I can do.’
De Winter asked me more questions about myself. I forgot my shyness. I told him about my father, who had been a painter. I talked about my mother and her great love for my father. When my father had died very suddenly, my mother had lived only a few weeks after him.
I suddenly realized that we had been sitting at the table for more than an hour. I began to apologize.
‘But I’ve enjoyed this hour so much,’ de Winter said. ‘We are alike in some ways. We are both alone in the world. I have a sister, but that’s all.’
‘You forget,’ I told him, ‘that you have a home and I have none.’
‘An empty house, even a very beautiful one, can be lonely,’ de Winter said.
I thought for a moment that he was going to tell me about Manderley. But instead he said, ‘Well, I suppose you have a holiday this afternoon. What are you going to do?’
I told him that I was going to do some sketching. I wanted to draw some of the old houses in a nearby town. The bus left at half past two.
‘I’ll drive you there in my car,’ de Winter said. ‘Go upstairs and get your coat.’
I got my things very quietly. I did not want Mrs Van Hopper to hear me. I ran down the stairs, holding my gloves in one hand. I felt excited and grown-up. I did not feel shy with de Winter. He enjoyed my company. He had asked me to go out with him in his car.
We soon reached the place where I wanted to sketch. But the wind was too strong - it blew the paper away. We got into the car again and drove on, up the steep mountain road. Then suddenly the road came to an end. De Winter stopped the car at the very edge. Far below us lay the sea. I felt cold and a little afraid.
‘Do you know this place’ I said. ‘Have you been here before?’
De Winter looked at me as though I were a stranger. He was lost in the past. There was a strange, faraway look on his face. He looked like a man walking in his sleep.
‘It’s getting late, shall we go home?’ I said. Then he looked at me and smiled.
‘I’m sorry,’ he said. ‘I should not have brought you up here. Yes, I have been here before, many years ago.’
Those years seemed to stretch between us. For the first time, I wished that I had not come.
De Winter turned the car carefully, and we drove down the twisting road again. The sun was setting now and the air was cold and clear.
Then, at last, he began to talk about Manderley. He did not talk about his life there, but about the house itself. He told me about the gardens and the flowers in the woods. He told me about the sea. It was so near that the sound of its waters could always be heard from the house.
He told me about a little, secret valley close to the sea. This little valley, hidden away from the world, was full of the scent of flowers.
Then we were back in Monte Carlo. We drove slowly through the brightly lit streets towards the hotel. I took my gloves from the shelf of the car. There was a book there. I looked at it, trying to read the title.
‘You can take the book and look at it, if you like,’ de Winter said. I was glad and I held the book tightly in my hand. I wanted to have something of his now that our day was over.
‘Out you get,’ he said, ‘I must put the car away. I won’t see you tonight. I shall be out. But thank you for today.’
I walked slowly up the hotel steps. I felt like a child going home after a party. I thought of the long hours to bedtime. I could not meet Mrs Van Hopper and answer the endless questions. I went into the lounge and ordered tea.
The waiter brought me tea that was nearly cold. The sandwiches were dry, but I ate them without thinking. In my mind I was with Max de Winter at Manderley. If he loved his home so much, why had he left it?
I picked up the book he had given me. It was a book of poems. On the front page there was some writing - hard, clear writing in black ink: “Max - from Rebecca, 17th May.”
The name Rebecca stood out black and strong. The “R” was tall, much bigger than the other letters. I shut the book quickly. I remembered what Mrs Van Hopper had told me about de Winter’s wife.
‘It was dreadful,’ she had said. ‘Her death was in all the newspapers. They say he never talks about it, never says her name. Rebecca was drowned, you know, in the sea near Manderley.’
I stood up slowly, the book in my hand. I walked unhappily to the lift and back to Mrs Van Hopper.