سرفصل های مهم
عاشق
توضیح مختصر
دوینتر از ماندرلی به مصاحب میگه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
عاشق
من ۲۱ ساله بودم و دوینتر اولین مردی بود که در عمرم دوستش داشتم. اولین عشق همیشه شادیآور نیست. گاهی میتونه مثل یک بیماری وحشتناک باشه.
خانم وان هاپر حدوداً ۱۰ روز در تخت موند. حالا حوصلهاش سر رفته بود و بد اخلاقتر از همیشه شده بود. از من میپرسید چیکار میکنم.
به شکل ناخوشایندی گفت: “تو کار کافی برای انجام نداری، بنابراین هیچ کاری نمیکنی. هیچ وقت هیچ رسمی نداری که نشونم بدی. وقتی ازت میخوام خرید کنی، همیشه چیزی رو فراموش میکنی. حالا که من زیر نظر نگرفتمت، داری تنبل میشی.”
جواب ندادم. نمیتونستم به خانم وان هاپر بگم هر روز صبح با ماشین دوینتر میریم بیرون. هر روز با اون سر میزش ناهار میخورم.
مکانهایی که رفته بودیم رو فراموش کردم، ولی هیجان اون صبحها رو فراموش نکردم. به خاطر میارم چطور از پلهها پایین میدویدم، چون آسانسور خیلی کند بود. اون همیشه در ماشینش منتظرم بود و روزنامه میخوند. وقتی من رو میدید، لبخند میزد و میگفت: “خوب، حال مصاحب امروز صبح چطوره؟ دوست داری کجا بری؟”
برام مهم نبود اگر فقط دور میزدیم. از اینکه کنارش نشستم، از اینکه باهاش تنها هستم، خوشحال بودم. ولی زمان همیشه خیلی سریع سپری میشه. یک ساعت در ماشین بود. وقتی اون رانندگی میکرد، نمیتونستم به ساعت نگاه نکنم.
یک روز گفتم: “ای کاش میتونستیم حافظههامون رو مثل رایحهای در یک بطری نگه داریم. بعد هر وقت میخواستیم دوباره اون لحظه رو به خاطر بیاریم، میتونستیم بطری رو باز کنیم.”
دوینتر با لبخند گفت: “و دوست داشتی چه لحظهای رو نگه داری؟”
شروع کردم: “مطمئن نیستم.” بعد سریع گفتم: “دوست دارم این لحظه رو نگه دارم و هرگز فراموش نکنم.”
دوینتر خندید. یکمرتبه خیلی احساس جوانی و حماقت کردم.
با عصبانیت گفتم: “ای کاش . ای کاش من زن حدوداً ۳۶ سالهای بودم. ای کاش آرایش زیادی میکردم و لباسهای گرانقیمت داشتم.”
دوینتر گفت: “اگر اینطور بودی، حالا تو این ماشین نبودی.”
پرسیدم: “چرا از من میخوای هر روز با ماشینت باهات بیرون بیام؟ من جوونم، چیزی نمیدونم. من به هیچ عنوان شخص جالبی نیستم. تو حالا همه چیز رو دربارهی من میدونی. من همه چیز رو بهت گفتم. ولی من چیزی دربارهی تو نمیدونم- هیچ چیز- به غیر از اینکه در ماندرلی زندگی میکنی و – و اینکه همسرت مرده.”
بالاخره این کلمات رو گفتم. همسرت. همسرت. فکر کردم هرگز من رو نمیبخشه. دیگه هرگز باهاش با ماشین نمیرم بیرون. سرعت ماشین رو کم کرد و کنار جاده توقف کردیم. بعد رو کرد به من و صحبت کرد.
“مدت کمی قبل گفتی میخوای خاطراتت رو نگه داری. برای من فرق داره. تمام خاطرات من غمانگیز هستن. میخوام فراموششون کنم. یک سال قبل اتفاقی افتاد که کل زندگیم رو عوض کرد. میخوام هر اتفاقی که قبل از اون زمان برام افتاده بود رو فراموش کنم.
به همین دلیل هم اومدم مونتکارلو. اگه اینجا نبودی، خیلی وقت پیش رفته بودم. ازت میخوام با ماشین با من بیای چون ازت خوشم میاد. از همراهیت لذت میبرم. اگه حرفم رو باور نمیکنی، میتونی حالا از ماشین پیاده بشی.”
بیحرکت نشستم. نمیتونستم حرف بزنم. احساس میکردم اشک میاد به چشمم. گفتم: “میخوام حالا برم خونه.”
بدون یک کلمه ماشین رو روشن کرد و به رانندگی ادامه دادیم. اشکها شروع به جاری شدن روی گونههام کردن. یکمرتبه دوینتر دستم رو گرفت و بوسید. بعد دستمالش رو داد به من. من چشمهای سرخم رو پاک کردم. هیچ وقت بیشتر از این احساس تنهایی نکرده بودم.
دوینتر گفت: “به درک” و دستش رو انداخت دور شونههام. “تو خیلی جوونی، نمیدونم چطور باهات حرف بزنم. هر چیزی که بهت گفتم رو فراموش کن. بیا دوباره شروع کنیم. خانوادهام همیشه به من میگن ماکسیم. میخوام تو هم اینطور صدام کنی.”
بعد لبخند زدم و اون هم خندید. صبح دوباره خیلی شاد شد. بعد از ظهر با خانم هاپر مهم نبود. میتونستم منتظر فردا صبح و صبح بعدش باشم. میتونستم ماکسیم صداش کنم. او من رو بوسیده بود.
بعد از ظهر باید با خانم هاپر ورق بازی میکردم ولی هنوز هم خوشحال بودم. وقتی بازیمون رو تموم کردیم، خانم وان هاپر گفت: “بگو ببینم، مکس دوینتر هنوز هم در هتله؟”
گفتم: “بله. بله، این طور فکر میکنم. گاهی میاد رستوران.”
فکر میکنم یک نفر بهش گفته بود. یک نفر ما رو با هم دیده بود. منتظر موندم سؤالات بیشتری بپرسه. ولی اون نپرسید.
گفت: “مرد جذابیه ولی شناختنش آسون نیست. هیچ وقت همسرش رو ندیدم. مردم میگن خیلی دوست داشتنی بود. باهوش هم بود و همیشه زیبا لباس میپوشید. البته مرگش خیلی ناگهانی بود. همه میگن دوینتر میپرستیدش.”
جواب ندادم. داشتم به ربکایِ زیبا و باهوش فکر میکردم. مردم نمیتونستن فراموشش کنن. یک جورهایی اون و زیباییش نمرده بود.
در اتاق خوابم کتابی بود که ربکا در دستانش گرفته بود. خانوادهاش ماکسیم صداش میکردن. ربکا مکس صداش میزد. به نوشتهی روی صفحه اول فکر میکردم. پررنگ و پر از زندگی بود.
ربکا تمام چیزهایی بود که من هرگز نمیتونستم باشم. به نامههایی که ربکا به شوهرش نوشته بود فکر کردم. حتماً مملو از زندگی مشترکشون بودن.
فکر کردم میتونم صدای ربکا رو که صداش میزنه بشنوم. مکس صداش میزد. این اسم مخصوص ربکا بود. و من باید ماکسیم صداش میزدم.
متن انگلیسی فصل
Chapter three
In Love
I was twenty-one and de Winter was the first man I had ever loved. First love is not always happy. It can sometimes be like a terrible illness.
Mrs Van Hopper had been in bed for about ten days. She was bored now, and more bad tempered than usual. She asked me what I had been doing.
‘You haven’t got enough to do and so you are doing nothing,’ she said unpleasantly. ‘You never have any drawings to show me. When I ask you to do some shopping, you always forget something. You are getting lazy without me to watch you.’
I did not reply. I could not tell Mrs Van Hopper that every morning I drove with de Winter in his car. Every day I had lunch with him at his table.
I have forgotten the places we went to, but I have not forgotten the excitement of those mornings. I remember how I ran down the stairs because the lift was too slow. He was always waiting in his car, reading the paper. When he saw me, he would smile and say, ‘Well, how is the companion this morning? Where would you like to go?’
If we had driven round-in circles, I would not have cared. I was happy to sit next to him, to be alone with him. But the time always went too quickly. There was a clock in the car. I could not help looking at it as we drove along.
‘If only we could keep our memories like scent in a bottle,’ I said one day. ‘And then we could open the bottle when we wanted to remember the moment again.’
‘And what moment would you like to keep’ de Winter said with a smile.
‘I’m not sure,’ I began. Then I said quickly, ‘I’d like to keep this moment and never forget it.’
De Winter laughed. I suddenly felt very young and very silly.
‘I wish,’ I said angrily, ‘. I wish I was a woman of about thirty-six. I wish I was wearing a lot of make-up and had expensive clothes.’
‘You would not be in this car now if you were like that,’ he said.
‘Why do you ask me to come out in your car, day after day’ I said. ‘I’m young, I know nothing. I am not an interesting person at all. You know all about me now. I have told you everything. But I know nothing about you, nothing - except that you live at Manderley and– and that your wife is dead.’
I had said the words, at last. Your wife. Your wife. He would never forgive me. I shall never drive with him again, I thought. He slowed down the car and we stopped by the side of the road. Then he turned to me and spoke.
‘A little while ago, you said you wanted to keep your memories. For me, it is different. All my memories are unhappy. I want to forget them. Something happened a year ago that changed my whole life. I want to forget everything that happened to me before that time.
That’s why I came to Monte Carlo. If you had not been here, I would have left long ago. I ask you to drive with me because I like you. I enjoy your company. If you don’t believe me, you can get out of the car now.’
I sat very still. I could not speak. I could feel the tears coming into my eyes. ‘I want to go home now,’ I said.
Without a word, he started the car and we drove on. The tears began to run down my cheeks. Suddenly de Winter took my hand and kissed it. Then he gave me his handkerchief. I wiped my red eyes. I had never felt more alone.
‘To hell with this,’ he said and put his arm round my shoulders. ‘You are so young, I don’t know how to speak to you. Forget everything I told you. Let’s start again. My family always call me Maxim. I’d like you to call me that too.’
I smiled then, and he laughed back at me. The morning was happy again. The afternoon with Mrs Van Hopper did not matter. I could look forward to tomorrow morning and the morning after. I could call him Maxim. He had kissed me.
I had to play cards with Mrs Van Hopper that afternoon, but I was still happy. When we had finished our game, Mrs Van Hopper said, ‘Tell me, is Max de Winter still in the hotel?’
‘Yes. Yes, I think so. He comes into the restaurant sometimes,’ I said.
Someone has told her, I thought. Someone has seen us together. I waited for her to ask more questions. But she did not.
‘He’s an attractive man,’ she said, ‘but not easy to know. I never saw his wife. People say she was very lovely. She was clever too, and always beautifully dressed, of course. Her death was very sudden. Everyone says he adored her.’
I did not answer. I was thinking about Rebecca - beautiful and clever. People could not forget her. Somehow, she and her beauty had not died.
In my bedroom was a book that Rebecca had held in her hands. His family called him Maxim. Rebecca had called him Max. I thought of the writing on that page. It was bold and full of life.
Rebecca was all the things that I would never be. I thought of all the letters Rebecca had written to her husband. They must have been full of the life they had shared.
I thought I could hear her voice calling him. She called him Max. It was her special name for him. And I had to call him Maxim.