سرفصل های مهم
مونت کارلو رو ترک میکنم
توضیح مختصر
ماكسيم ميخواد با مصاحب ازدواج كنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
مونت کارلو رو ترک میکنم
دو روز بعد همه چیز تغییر کرد. من و خانم وان هاپر آماده بودیم مونتکارلو رو ترک کنیم. تمام کیفها و صندوقها بسته شده بودن. تمام کشوها و کمدها خالی بودن.
خانم وان هاپر سر میز صبحانه نامهای از طرف دخترش خوند. “هلن داره شنبه با کشتی میره نیویورک. بچهاش مریضه. ما هم میریم. از زندگی در اینجا خسته شدم. دوست داری نیویورک رو ببینی؟”
فکر ترک کردن مونتکارلو و ماکسیم دوینتر فکر وحشتناکی بود. حتماً ناراحتیم در صورتم نمایان شد.
گفت: “چه بچهی عجیبی هستی! نمیتونم درکت کنم. فکر میکردم مونتکارلو رو دوست نداری.”
گفتم: “بهش عادت کردم.”
“خوب، باید به نیویورک عادت کنی، همین. ما هم با کشتی که هلن میره، میریم. باید بلافاصله ترتیب همه چیز رو بدی. حالا برو پایین دفتر هتل. سرت به قدری شلوغ خواهد بود که ناراحتی رو نمیفمی.”
به شکل ناخوشایندی تو صورتم خندید. رفت طرف تلفن. میخواست به همه بگه داره میره.
من رفتم تو حموم و در رو قفل کردم. میخواستم چند دقیقه تنها باشم. شادیم به پایان رسیده بود. فردا عصر باید در قطار بودم. قطار من رو مایلها از ماکسیم دور میکرد.
ماکسیم در رستوران مینشست، روزنامه میخوند و به من فکر نمیکرد. کجا باید ازش خداحافظی کنم؟ در سالن استراحت در حالی که خانم وان هاپر در اون نزدیکی ایستاده؟ من داشتم میرفتم و همه چیز به پایان رسیده بود. مثل دو تا غریبه با هم خداحافظی میکردیم.
خانم هاپر در حمام رو زد.
گفت: “اون تو چیکار میکنی؟ امروز صبح وقتی برای خیالپردازی نیست. کار زیادی برای انجام هست.”
صورتم رو با آب سرد شستم و بلافاصله از حمام بیرون اومدم. باقی روز رو با بستهبندی و ترتیب سفر رو دادن گذروندم. عصر دوستان خانم هاپر اومدن خداحافظی کنن.
طبقهی بالا شام خوردیم و خانم هاپر زود رفت بخوابه. کل روز ماکسیم رو ندیدم. نه و نیم رفتم پایین به سالن استراحت. یک خدمتکار من رو دید. البته، میدونست دنبال کی هستم.
گفت: “آقای دوینتر امشب بیرونه. تا نیمه شب برنمیگرده.”
به آرومی از پلهها بالا رفتم. فردا خیلی دیر میشد. اصلاً نمیتونستم باهاش حرف بزنم. اون شب گریه کردم. بالشم از اشک خیس شد. صبح چشمهام سرخ و متورم بودن.
وقتی خانم هاپر صورتم رو دید، گفت: “سرما که نخوردی؟”
گفتم: “نه، فکر نمیکنم.” سعی میکردم بهش نگاه نکنم.
خانم هاپر با بد اخلاقی گفت: “متنفرم وقتی همه چیز رو جمع کردیم، منتظر بمونم. باید با قطار قبلی میرفتیم. به ساعتش نگاه کرد. فکر میکنم هنوز هم میتونیم بهش برسیم. برو پایین به میز پذیرش و سؤال کن. عجله کن.”
بنابراین آخرین صبحم هم ازم گرفته میشد. ماکسیم رو نمیدیدم. یکمرتبه تصمیمم رو گرفتم. به جای اینکه برم میز پذیرش، از پلهها بالا دویدم. شمارهی اتاقش رو میدونستم. در رو زدم.
ماکسیم داد زد: “بیا تو.” در رو باز کردم. داشت سر میز کوچیک اتاق نشیمنش صبحانه میخورد. کنار در ایستادم و احساس حماقت و دستپاچگی میکردم.
گفت: “چی میخوای؟ مشکلی هست؟”
گفتم: “اومدم خداحافظی کنم. امروز صبح میریم. حدود یک ساعت بعد. فکر کردم دیگه نمیبینمت.”
ماکسیم به من خیره شد. گفت: “چرا قبلاً به من نگفتی؟”
“خانم هاپر همین دیروز تصمیم گرفت بره. دخترش داره شنبه با کشتی میره نیویورک و ما هم با اون میریم. من نمیخوام برم. از نیویورک متنفر خواهم بود.”
“پس چرا میری؟”
“مجبورم. من براش کار میکنم، اینو میدونی. پول کافی ندارم که ترکش کنم.”
ماکسیم گفت: “بشین. قهوه بخور.”
بهش گفتم: “زمان ندارم. حالا باید برم طبقهی پایین.”
“مهم نیست، باید باهات حرف بزنم.”
سر میز نشستم.
ماکسیم گفت: “پس خانم وان هاپر میخواد بره خونه. من هم میخوام. اون میره نیویورک و من میرم ماندرلی. تو کدوم رو ترجیح میدی؟ میتونی انتخاب کنی.”
گفتم: “لطفاً شوخی نکن. باید خداحافظی کنم.”
“شوخی نمیکنم. یا با خانم هاپر میری آمریکا یا با من میای خونه ماندرلی.”
من که منظورش رو نفهمیده بودم، پرسیدم: “منشی میخوای؟”
“نه، احمق کوچولو، ازت میخوام با من ازدواج کنی.”
من با دستهام روی زانوهام نشستم و اون رو که قهوهاش رو میخورد تماشا کردم.
بالاخره گفتم: “نمیتونی با من ازدواج کنی. من با تو فرق دارم. من به دنیای امثال تو تعلق ندارم. من به مکانی مثل ماندرلی تعلق ندارم.”
ماکسیم گفت: “تو دربارهی ماندرلی چی میدونی؟ ازت میخوام با من ازدواج کنی. تو نمیخوای؟”
نشستم و بهش خیره شدم. نمیتونستم واضح فکر کنم.
ماکسیم گفت: “به نظر این ایده خوشحالت نکرد. متأسفم، فکر میکردم دوستم داری.”
گفتم: “دوستت دارم، دارم. کل شب گریه کردم. فکر میکردم دیگه نمیبینمت.”
وقتی این حرف رو زدم، ماکسیم خندید و دستش رو گذاشت روی دستم.
گفت: “روزی این حرفها رو بهت یادآوری میکنم. حیف که بالاخره بزرگ میشی.”
ماکسیم به من میخندید. همهی اینها یک شوخی بود.
نگاه روی صورتم رو دید. ماکسیم گفت: “این کار رو خوب انجام ندادم، مگه نه؟ مردها معمولاً سر صبحانه خواستگاری نمیکنن. ولی برای ماه عسل میبرمت ونیز. مدتی دور ایتالیا سفر میکنیم. بعد بهار برمیگردیم ماندرلی. خیلی میخوام ماندرلی رو نشونت بدم.”
ماکسیم میخواست ماندرلی رو نشونم بده. یکمرتبه همه چیز رو باور کردم. همسر ماکسیم میشدم. با هم در باغچههای ماندرلی قدم میزدیم. از اون درهی مخفی به سمت دریا راه میرفتیم. خانم دوینتر- من خانم دوینتر میشدم.
ماکسیم با لبخندی گفت: “من به خانم وان هاپر بگم یا تو میگی؟”
خانم وان هاپر رو کلاً فراموش کرده بودم. گفتم: “تو بهش بگو. خیلی عصبانی میشه.”
از سر میز بلند شدیم و با هم از اتاق خارج شدیم. ماکسیم دست من رو گرفت. گفت: “من ۴۲ ساله هستم. باید برات خیلی پیر به نظر برسه.”
گفتم: “وای نه. من مردهای جوان رو دوست ندارم.” هنوز میترسیدم ماکسیم نظرش رو عوض کنه.
با هم رسیدیم در اتاقهای خانم وان هاپر.
ماکسیم گفت: “فکر میکنم من تنها باهاش حرف بزنم. بهش میگم به زودی ازدواج میکنیم. عروسی آرومی خواهیم داشت. ترتیب همه چیز در عرض چند روز داده میشه.”
گفتم: “البته. من سر و صدای زیادی نمیخوام.”
در رو باز کردم.
خانم وان هاپر صدا زد: “تویی؟ کجا بودی؟ این همه مدت چیکار میکردی؟”
نمیدونستم بخندم یا گریه کنم. ماکسیم به طرف نشیمن رفت.
گفت: “متأسفانه تقصیر منه” و بعد در رو بست. من رفتم اتاق خواب و منتظر موندم.
به این فکر میکردم ماکسیم داره چی به خانم وان هاپر میگه. داشت میگفت: “دوستش دارم. میخوام بلافاصله باهاش ازدواج کنم.”؟
دوست داشتن. ماکسیم چیزی از دوست داشتن و عشق به من نگفته بود. گفته بود ازدواج میکنیم. ولی نگفته بود دوستم داره. البته اون ربکا رو دوست داشت. چطور میتونست بعد از اون من رو دوست داشته باشه؟ من همصحبتش میشدم. یک نفر که شاید اون رو بخندونه.
کتاب شعر کنارم بود- روی تخت. بازش کردم. دوباره خوندم؛ “مکس، از طرف ربکا.” اون مرده بود. ولی دست نوشته هنوز هم تازه و زنده به نظر میرسید.
قیچی برداشتم و اون صفحه رو از کتاب پاره کردم. صفحه رو پاره کردم. یک کبریت روشن کردم و تکههای کاغذ رو آتیش زدم. کاغذ مچاله شد، سیاه شد و خاکستر شد. حرف “آر” آخرین حرفی بود که سوخت. بعد شعلهها نابودش کردن. دستهام رو شستم. احساس بهتری داشتم- خیلی بهتر.
وقتی اونجا ایستاده بودم، در باز شده و ماکسیم وارد شد.
گفت: “همه چیز روبراهه. اول نتونست حرف بزنه. خیلی تعجب کرده بود. برو باهاش حرف بزن. من میرم طبقهی پایین تا ترتیب قطارش رو بدم. نمیخوام بیاد عروسی.”
ماکسیم داشت لبخند میزد، ولی چیزی دربارهی خوشحال بودن نگفت. چیزی از عشق نگفت. به آرومی به طرف اتاق خواب خانم وان هاپر رفتم. کنار پنجره ایستاده بود و سیگار میکشید. برگشت و با دقت به من نگاه کرد.
گفت: “خوب؛ تو خیلی باهوشتر از اونی هستی که من فکر میکردم. چطور اینکارو کردی؟”
نمیدونستم چی بگم. خانم وان هاپر داشت لبخند میزد، ولی هیچ مهربانی در لبخندش نبود. گفت: “شانس آوردی که من بیمار بودم. قطعاً خیلی از زمانت استفاده کردی. اون بهم میگه میخواد در عرض چند روز با تو ازدواج کنه. خوب، من نمیتونم جلوت رو بگیرم. اون خیلی بزرگتر از توئه، این رو میدونی.”
گفتم: “تازه ۴۲ سالشه. میدونم چیکار دارم میکنم.” خانم وان هاپر دوباره با همون لبخند ناخوشایند بهم نگاه کرد.
“امیدوارم که بدونی. مراقبت از ماندرلی برات آسون نخواهند بود. تو تجربه نداری و خیلی خجالتی هستی. البته مکس دوینتر خیلی جذابه. ولی فکر میکنم اشتباه بزرگی میکنی.”
چیزی نگفتم. جوان و خجالتی بودم، این رو میدونستم. ولی قرار بود خانم دوینتر بشم. در ماندرلی زندگی میکردم. و میخواستم ماکسیم رو خوشبخت کنم.
خانم وان هاپر سیگارش رو خاموش کرد. به آرومی به طرفم اومد.
گفت: “البته میدونی که چرا میخواد با تو ازدواج کنه، مگه نه؟ اون عاشق تو نیست. حقیقت اینه که در ماندرلی تنهاست. نمیتونه بدون ربکا در یک خونهی خالی زندگی بکنه. با تو ازدواج میکنه، چون نمیتونه به تنها زندگی کردن در ماندرلی ادامه بده.”
متن انگلیسی فصل
Chapter four
I Leave Monte Carlo
Two days later, everything had changed. Mrs Van Hopper and I were ready to leave Monte Carlo. All the trunks and bags were packed. All the drawers and cupboards were empty.
Mrs Van Hopper had read a letter from her daughter at breakfast. ‘Helen is sailing for New York on Saturday. Her child’s ill. We are going too. I’m tired of living here. How would you like to see New York?’
The thought of leaving Monte Carlo and Maxim de Winter was a terrible one. My unhappiness must have shown on my face.
‘What a strange child you are,’ Mrs Van Hopper said. ‘I can’t understand you. I thought you didn’t like Monte Carlo.’
‘I’ve got used to it,’ I said.
‘Well, you’ll have to get used to New York, that’s all. We’re going on the same boat as Helen. You’ll have to arrange everything at once. Go down to the hotel office now. You will be too busy to feel unhappy.’
She laughed unpleasantly at my sad face. She walked over to the telephone. She wanted to tell everyone that she was leaving.
I went into the bathroom and locked the door. I wanted to be alone for a few minutes. My happiness was at an end. By tomorrow evening, I should be on the train. The train would carry me away from Maxim, mile by mile.
He would be sitting in the restaurant, reading perhaps and not thinking of me. Where would I say goodbye to him? In the lounge, with Mrs Van Hopper standing near? I was going and everything was over. We would say goodbye like two strangers.
Mrs Van Hopper knocked on the bathroom door.
‘What are you doing in there’ she said. ‘There’s no time to dream this morning. There’s too much to be done.’
I washed my face with cold water and came out of the bathroom at once. I spent the rest of the day packing and arranging the journey. In the evening, Mrs Van Hopper’s friends came to say goodbye.
We had dinner upstairs and Mrs Van Hopper went to bed early. I had not seen Maxim all day. I went down to the lounge at half past nine. A waiter saw me. He knew who I was looking for, of course.
‘Mr de Winter is out this evening,’ he told me. ‘He will not be back before midnight.’
I walked slowly back up the stairs. Tomorrow would be too late. I should not be able to speak to him at all. That night I cried. My pillow was wet with tears. In the morning, my eyes were red and swollen.
‘You haven’t got a cold, have you’ said Mrs Van Hopper when she saw my face.
‘No,’ I said, ‘I don’t think so.’ I tried not to look at her.
‘I hate waiting around when everything is packed,’ Mrs Van Hopper said bad temperedly. ‘We ought to have gone on the earlier train.’ She looked at her watch. ‘I think we could still catch it. Go down to the reception desk and ask. Hurry up.’
So my last morning was to be taken away from me. I would not see Maxim. Suddenly, I made up my mind. Instead of going down to the reception desk, I ran up the stairs. I knew the number of his room. I knocked on the door.
‘Come in,’ Maxim shouted. I opened the door. He was having breakfast at a small table in his sitting-room. I stood by the door, feeling silly and awkward.
‘What do you want’ he said. ‘Is something wrong?’
‘I’ve come to say goodbye,’ I said. ‘We’re going this morning. In about an hour. I thought I would not see you again.’
Maxim stared at me. ‘Why didn’t you tell me about this before’ he said.
‘Mrs Van Hopper only decided to leave yesterday. Her daughter sails for New York on Saturday and we’re going with her. I don’t want to go. I’ll hate New York.’
‘Why go there, then?’
‘I have to. I work for her, you know that. I can’t afford to leave her.’
‘Sit down,’ he said. ‘Have some coffee.’
‘I haven’t time,’ I told him. ‘I should be downstairs now.’
‘Never mind about that, I’ve got to talk to you.’
I sat down at the table.
‘So Mrs Van Hopper wants to go home,’ said Maxim. ‘So do I. She goes to New York and I go to Manderley. Which do you prefer? You can take your choice.’
‘Please don’t joke about it,’ I said. ‘I must say goodbye now.’
‘I’m not joking,’ said Maxim. ‘Either you go to America with Mrs Van Hopper or you come home to Manderley with me.’
‘Do you want a secretary’ I asked, not understanding him.
‘No, I’m asking you to marry me, you little fool.’
I sat with my hands in my lap, watching him drink his coffee.
‘You can’t marry me,’ I said at last. ‘I’m different from you. I don’t belong to your kind of world. I don’t belong to a place like Manderley.’
‘What do you know about Manderley’ Maxim said. ‘I want you to marry me. Are you going to?’
I sat there, staring at him. I could not think clearly.
‘The idea doesn’t seem to please you,’ Maxim said. ‘I’m sorry, I thought you loved me.’
‘I do love you,’ I said, ‘I do. I’ve been crying all night. I thought I would never see you again.’
When I said this, Maxim laughed and put his hand over mine.
‘One day I’ll remind you of those words. It’s a pity you have to grow up,’ he said.
Was Maxim laughing at me? Was it all a joke?
He saw the look on my face. ‘I haven’t done this very well, have I’ Maxim said. ‘Men don’t usually propose at breakfast. But I’ll take you to Venice for our honeymoon. We’ll travel round Italy for a time. Then, in the spring, we’ll go back to Manderley. I want to show you Manderley so much.’
Maxim wanted to show me Manderley. Suddenly I believed everything. I would be Maxim’s wife. We would walk in the gardens of Manderley together. We would walk through that hidden valley to the sea. Mrs de Winter - I would be Mrs de Winter.
‘Am I going to tell Mrs Van Hopper or are you’ said Maxim with a smile.
I had forgotten all about Mrs Van Hopper. ‘You tell her,’ I said. ‘She’ll be so angry.’
We got up from the table and walked out of the room together. Maxim took my hand. ‘I’m forty-two,’ he said. ‘That must seem very old to you.’
‘Oh, no,’ I said. ‘I don’t like young men.’ I was still afraid that Maxim would change his mind.
We came to the door of Mrs Van Hopper’s rooms.
‘I think I’ll talk to her alone,’ Maxim said. ‘I’ll tell her we are getting married very soon. We’ll have a quiet wedding. Everything can be arranged in a few days.’
‘Of course,’ I said. ‘I don’t want a lot of fuss.’
I opened the door.
‘Is that you’ called Mrs Van Hopper. ‘Where have you been? What have you been doing all this time?’
I did not know whether to laugh or cry. Maxim walked towards the sitting-room.
‘I’m afraid it’s all my fault,’ he said and then he shut the door. I went into my bedroom and waited.
I wondered what Maxim was saying to Mrs Van Hopper. Was he saying, ‘I love her. I want to marry her at once.’?
Love. Maxim had not said anything to me about love. He had said we would get married. But he had not said that he loved me. He had loved Rebecca, of course. How could he love me, after her? I would be a companion for him. Someone to make him laugh perhaps.
The book of poems was beside me, on the bed. I opened it. I read again, ‘Max, from Rebecca.’ She was dead. But the writing still looked fresh and alive.
I took some scissors and cut the page out of the book. I tore up the page. I lit a match and set fire to the pieces. The paper twisted, blackened and turned to ashes. The letter “R” was the last to be burnt. Then the flame destroyed it. I washed my hands. I felt better, much better now.
As I stood there, the door opened and Maxim came in.
‘Everything is all right,’ he said. ‘She could not speak at first. She was too surprised. Go in and talk to her. I’m going downstairs to arrange about her train. I don’t want her to come to the wedding.’
Maxim was smiling, but he said nothing about being happy. He said nothing about love. I walked slowly into Mrs Van Hopper’s bedroom. She was standing by the window, smoking a cigarette. She turned round and looked at me carefully.
‘Well,’ she said, ‘you are more clever than I thought. How did you do it?’
I did not know what to say. Mrs Van Hopper was smiling, but there was no kindness in her smile. ‘It was lucky for you that I was ill,’ she said. ‘You certainly made the most of your time. He tells me that he wants to marry you in a few days. Well, I can’t stop you. He’s much older than you, you know.’
‘He’s only forty-two,’ I said. ‘I know what I’m doing.’ Mrs Van Hopper looked at me again with the same unpleasant smile.
‘I hope you do. You won’t find it easy to look after Manderley. You haven’t any experience and you’re too shy. Max de Winter is very attractive, of course. But I think you’re making a big mistake.’
I did not say anything. I was young and shy, I knew that. But I was going to be Mrs de Winter. I was going to live at Manderley. And I was going to make Maxim happy.
Mrs Van Hopper put out her cigarette. She walked slowly towards me.
‘Of course,’ she said, ‘you know why he is marrying you, don’t you? He’s not in love with you. The truth is he’s lonely by himself at Manderley. He can’t live in that empty house without Rebecca. He’s marrying you because he can’t go on living there alone.’