سرفصل های مهم
ورنان
توضیح مختصر
ترس و کامیل ازدواج میکنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
ورنان
خانوادهی راکوئین در شهر ورنان در نرماندی زندگی میکردن. مادام راکوئین یک مغازهی کوچیک بزازی در شهر داشت، جایی که حدود ۲۵ سال سخت کار کرده بود. کسب و کار مادام راکوئین موفق بود و تونسته بود پول پسانداز کنه. بعد شوهرش مرد و مادام راکوئین بیوه شد. چند سال بعد تصمیم گرفت کسب و کارش رو بفروشه و زندگی آسونتری داشته باشه.
مادام راکوئین بعد از این که کسب و کارش رو فروخت، پول زیادی داشت. با کمی از این پول قادر بود یک خونهی کوچیک باغچهدار اجاره کنه. خونه لب رودخانهی سین بود. باغچهی کوچیک میرفت پایین تا رودخانه و خونه توسط مزارع و درختها احاطه شده بود.
مادام راکوئین حالا بیش از ۵۰ سال سن داشت و با شادی در خونهی کوچیک آرومش با پسرش کامیل و خواهرزادهاش، ترس زندگی میکرد. کامیل راکوئین ۲۰ ساله بود و ترس چند سال کوچکتر بود. کامیل راکوئین کل زندگیش بیمار بود. کوچیک و لاغر بود با صورت رنگپریده و لکدار.
مادر کامیل وقتی بچه بود، پسرش رو خراب کرده بود. نگرانش بود و هر کاری براش میکرد. کامیل بیماریهای زیادی داشت و مادرش با توجه زیاد ازش مراقبت میکرد. هنوز هم طوری باهاش رفتار میکرد که انگار یک بچه بیماره.
کامیل اغلب به قدری بیمار بود که نمیتونست بره مدرسه و زیاد تحصیلکرده نبود. ذهن خالیش به ضعیفی بدنش بود. مادر کامیل میخواست پسرش تا ابد باهاش تو خونه بمونه. ولی پسرش میخواست آدمهای دیگه رو ببینه. کامیل وقتی ۱۸ ساله شد، یک شغل به عنوان کارمند در یک دفتر کوچیک به دست آورد. این کار کسلکننده مرد جوان احمق رو راضی میکرد.
کامیل به هیچ چیز و هیچ کس غیر از خودش فکر نمیکرد. مادرش همهی کارهاش رو میکرد، ولی مادرش رو دوست نداشت. حالا یک مرد جوون تباهشده و خودخواه بود. کامیل یک مرد بود، ولی بدنش به ضعیفی بدن یک بچه بود. صورت رنگپریدهاش با ریش سرخ تنک همیشه حالت خشمگین و احمقانهای داشته. ولی احساسات مادام راکوئین برای پسرش هیچ وقت تغییر نکرد. بچهی بیمار رو دوست داشت. و حالا مرد جوان احمق و خودخواه رو دوست داشت. این عشق کامیل رو از دست مادرش عصبانی میکرد و اغلب با مادرش بیادب بود. مادام راکوئین اهمیت نمیداد. عشقش نسبت به پسرش مهمترین چیز زندگیش بود. همیشه از کامیل مراقبت میکرد.
ترس راکوئین برادرزادهی مادام راکوئین بود. پدر ترس کاپیتان ارتش فرانسه بود. سالهای زیادی در شمال آفریقا جنگیده بود. در الجزایر با مادر ترس آشنا شده بود و باهاش ازدواج کرده بود یک زن الجزایری زیبا.
۱۶ سال قبل، مادام راکوئین وقتی برادرش اومده بود خونهاش در ورنان تعجب کرده بود. یک بچهی دو ساله بغلش بود.
کاپیتان دگانس به خواهرش گفته بود: “این ترسه. دختر کوچولوی من مادر بچهی بیچاره مرده بنابراین ترس رو آوردم خونه به فرانسه و پیش تو. باید به زودی برگردم ارتش در الجزایر. اونجا کسی نیست که از دخترم مراقبت کنه. تو عمهی ترس هستی و ازت میخوام کمکم کنی. ترسم رو میدم بهت. لطفاً ازش مراقبت میکنی؟”
مادام راکوئین لبخند زد. و گفت: “همیشه یک دختر میخواستم. دختر کوچولوی عزیز رو بذار پیش من. همونطور که بچهی خودم رو دوست دارم اون رو هم دوست خواهم داشت. میتونه فامیلی شوهر من رو بگیره- راکوئین. ترسِ تو و کامیل من با هم در یک خونهی امن و شاد بزرگ میشن.”
ترس قوی و سلامت بزرگ شد ولی عمهاش مثل پسر عمهی بیمارش باهاش رفتار میکرد. مادام راکوئین هر دو بچه رو در اتاقهای گرم نگه میداشت گاهی کاری میکرد ترس از داروهای کامیل بخوره.
مادام راکوئین اغلب به برادرزادهاش میگفت: “ترس، کامیل باز مریض شده. بی سروصدا کنار آتیش بشین تا کامیل بتونه بخوابه.”
ترس بزرگ شد و یک زن جوون با ظاهر غیر عادی شد. موهای مشکی پرپشت داشت و چشمهای درشت سیاه. صورتش رنگپریده بود و دماغ درازی داشت و لبهای باریک بیرنگ. گاهی ترس ۱۸ ساله خیلی ساده به نظر میرسید. ولی بعضی از وقتهای دیگه خیلی زیبا به نظر میرسید.
هرشب کامیل از دفترش میومد خونه تا غذایی رو بخوره که مادرش براش درست کرده بود. بعد مرد جوان مینشست و کتابها رو نگاه میکرد تا اینکه وقت خواب میشد.
ترس هیچ وقت کتاب نمیخوند و کامیل فکر میکرد احمقه. دو تا جوون تقریباً هرگز با هم حرف نمیزدن.
ترس هر شب آروم و بی سروصدا مینشست. زن جوون میخواست بدوه و برقصه، ولی این کارو نمیکرد. گاهی لباس میدوخت. گاهی هیچ کاری نمیکرد. گاهی ترس مینشست و به شعلههای آتش نگاه میکرد. فرانکویس، گربهی مادهی بزرگ مادام راکوئین هم مینشست و به آتش خیره میشد.
مادام راکوئین از زندگی خانوادگی آرومش راضی بود. خوشحال و شاد بود. هر شب دوخت و دوز میکرد و با دقت نقشههایی برای آیندهی خانوادهاش میریخت.
مادام راکوئین یک شب به ترس گفت: “من خیلی خوشحالم که پدرت تو رو آورد پیش ما. و وقتی تو و کامیل ازدواج کنید، من خیلی خوشحال میشم. این بزرگترین آرزوی منه، ترس. و میدونم که با هم خوشبخت میشید. ولی صبر میکنیم تا ۲۱ ساله بشی، عزیزم.”
ترس با سرش تأیید کرد، ولی هیچی نگفت. به اونطرف اتاق به کامیل نگاه کرد ولی کامیل به خواب رفته بود.
در روزهای گرم تابستان گاهی ترس میرفت پایین. رودخونه روی چمنهای دراز لب رودخانه دراز میکشید. شبیه گربهای بود که منتظره یه موش بگیره.
ترس عاشق گرمای آفتاب بود. دوست داشت آب رودخانه رو تماشا کنه و به صدایی که ایجاد میکرد گوش بده. احساس سرزندگی بیشتری میکرد. ولی تمام این احساسات قوی رو برای خودش نگه میداشت. هیچکس از افکارش خبر نداشت.
در خونهی کوچیک راکوئینها کنار رودخانهی روان هر روز یکسان بود. هر روز ساکت و آروم بود.
کامیل گاهی از دست مادرش عصبانی میشد. مادرش همیشه نگران سلامتش بود. گاهی شبهای تابستان کامیل ترس رو میبرد برای قدم زدن کنار رودخانه. دستش رو میگرفت و اون رو در امتداد مسیر میکشید. میخندید و سعی میکرد ترس رو عصبانی کنه. گاهی ترس رو از روی مسیر هل میداد کنار.
یک شب کامیل دختر داییش رو به قدری محکم هل داد که ترس افتاد روی زمین. ترس به چابکی یک گربه پرید بالا. چشمهاش از خشم میدرخشیدن و محکم با مشت کامیل رو زد. مرد جوان بیمار افتاد روی زمین و با تعجب به دختر نگاه کرد. خیلی ترسیده بود. دیگه سعی نکرد ترس رو عصبانی کنه.
مدت کوتاهی بعد زمانش بود که ترس با کامیل ازدواج کنه. وقتی تنها بودن، مادام راکوئین با مهربونی با برادرزادهی جوونش حرف زد.
مادام راکوئین گفت: “پدر و مادرت رو به خاطر نمیاری، عزیزم. پدرت یک سرباز شجاع بود و به خاطر کشورش جنگید و مرد. من هیچ وقت خانمی که زنش بود رو نشناختم. ولی حتماً مثل تو زیبا بوده.”
مادام راکوئین ادامه داد: “ترس، پدر و مادرت فقط مدت کوتاهی با هم بودن. امیدوارم تو و پسرم سالهای زیادی با خوشبختی با هم باشید!”
ترس بلند شد و عمهاش رو بوسید. ولی دختر عجیب و آروم حرف نزد.
و به این ترتیب کامیل و ترس ازدواج کردن. شب عروسیشون ترس نرفت اتاق خواب خودش.
آروم رفت تو اتاق خواب پسر عمهاش. تنها راهی بود که زندگیش عوض شد.
صبح روز بعد کامیل به آرومی همیشه اومد طبقهی پایین. هیچ توجهی به زنش نکرد. ترس مثل همیشه رفتار کرد. ساکت بود و صورتش افکار و احساساتش رو نشون نمیداد.
متن انگلیسی فصل
Chapter one
Vernon
The Raquin family lived in the town of Vernon, in Normandy. Madame Raquin had a small drapers shop in the town, where she worked hard for nearly twenty-five years. Madame Raquin’s business was successful and she was able to save money. Then her husband died and Madame Raquin became a widow. A few years later, she decided to sell her business and have an easier life.
After she had sold the business, Madame Raquin had quite a lot of money. With some of this money, she was able to rent a little house with a garden. The house stood on a bank of the River Seine. The pretty garden went down to the river and the house was surrounded by fields and trees.
Madame Raquin was now more than fifty years old and she lived happily in her quiet little house with her son, Camille, and her niece, Therese. Camille Raquin was twenty years old and Therese was a few years younger. Camille Raquin had been ill all his life. He was small and thin, with a pale, blotchy face.
Camille’s mother had spoilt her son when he was a child. She had worried about him and she had done everything for him. He had had many illnesses and she had looked after him with great care. She still treated him as if he was a sickly child.
Camille had often been too ill to go to school and he had not been well educated. His empty mind was as weak as his body. Camille’s mother wanted her son to stay at home with her for ever. But he wanted to meet other people. When he was eighteen, Camille had got a job as a clerk in a small office. The boring work pleased the stupid young man.
Camille thought of nothing and no one but himself. His mother did everything for him, but he did not love her. He was now a selfish and vain young man. Camille was a man, but his body was as weak as a child’s. His pale face, with its thin red beard, always had a stupid, angry expression. But Madame Raquin’s feelings for her son had never changed. She had loved the sickly child. Now she loved the selfish, stupid, young man. This love made Camille angry with his mother and he was often rude to her. Madame Raquin did not care. Her love for her son was the most important thing in her life. She would always look after Camille.
Therese Raquin was Madame Raquin’s niece. Therese’s father had been a captain in the French army. He had spent many years fighting in North Africa. In Algeria, he had met and married Therese’s mother, a beautiful Algerian woman.
Sixteen years ago, Madame Raquin had been surprised when her brother had come to her house in Vernon. He was holding a two-year-old child in his arms.
‘Here is Therese, my little daughter,’ Captain Degans had said to his sister. ‘The poor child’s mother is dead, so I’ve brought my Therese home to France, and to you. I must soon return to the army in Algeria. There is no one to look after my daughter there. You are Therese’s aunt and I’m asking you to help me. I’m giving my Therese to you. Please will you look after her?’
Madame Raquin smiled. ‘I’ve always wanted a daughter,’ she said. ‘Leave the dear little girl with me. I shall love her as I love my own child. She can take my married name - Raquin. Your Therese and my Camille will grow up together in a safe and happy home.’
Therese grew up strong and healthy, but her aunt treated the girl like her sickly cousin. Madame Raquin kept both children in warm rooms. Sometimes she made Therese take Camille’s medicine.
‘Therese,’ Madame Raquin often said to her niece, ‘Camille is ill again. Sit quietly by the fire so that Camille can sleep.’
Therese had grown into an unusual-looking young woman. She had thick black hair and large dark eyes. Her face was pale and she had a long nose and pale thin lips. Sometimes, eighteen-year-old Therese looked very plain. But at other times she looked very beautiful.
Every evening, Camille came home from his office to eat the meal that his mother had made for him. Then the young man sat looking at books until it was time to sleep.
Therese never read books and Camille thought that she was stupid. The two young people almost never spoke to each other.
Every evening, Therese would sit calmly and silently. The young woman wanted to run and dance, but she did not. Sometimes she sewed some clothes. Sometimes she did nothing. Sometimes Therese just sat looking at the flames of the fire. Francois, Madame Raquin’s big tabby cat, sat and stared at the fire too.
Madame Raquin was pleased with her quiet, family life. She was happy and cheerful. Every evening, she did her sewing and made careful plans for the family’s future.
‘I’m so pleased that your father brought you to us,’ Madame Raquin said to Therese one evening. ‘And I’ll be very happy when you and Camille marry. That is my dearest wish, Therese. And I know that you will be happy together. But we’ll wait until you are twenty-one, my dear.’
Therese nodded, but she said nothing. She looked across the room at Camille, but he had fallen asleep.
On warm days in the summer, Therese sometimes went down to the river. She lay in the long grass on the river bank. She looked like a cat who is waiting to catch a mouse.
Therese loved to feel the heat of the sun. She loved to watch the water of the river and listen to the sound that it made. Therese felt more alive. But she kept all these strong feelings to herself. No one ever knew her thoughts.
In the Raquins’ little house by the fast-flowing river, every day was the same. Every day was quiet and peaceful.
Camille sometimes became angry with his mother. She was always worried about his health. Sometimes on summer evenings, Camille would take Therese walking by the river. He held her hand and pulled her along the path. He laughed at her and tried to make her angry. Sometimes he pushed her off the path.
One evening, Camille pushed his cousin so hard that she fell to the ground. Therese jumped up as quickly as a cat. Her eyes were bright with anger and she hit Camille hard with her fists. The sickly young man fell to the ground and looked up at the girl in surprise. He was very frightened. He never tried to make Therese angry again.
Soon Therese was twenty-one and it was time for her to marry Camille. Madame Raquin spoke kindly to her young niece when they were alone.
‘You don’t remember your father or your mother, my dear,’ Madame Raquin said. ‘Your father was a brave soldier and he fought and died for his country. I never knew the lady who became his wife. But she must have been beautiful, like you, Therese.
‘Your father and mother only had a short time together,’ Madame Raquin went on. ‘I hope that you and my son will be married for many happy years!’
Therese stood up and kissed her aunt. But the strange, quiet girl did not say a word.
And so Camille and Therese were married. On the night of her wedding, Therese did not go to her own bedroom.
She walked quietly into her cousin’s bedroom. That was the only way that her life changed.
The next morning, Camille walked downstairs as calmly as usual. He took no notice of his wife. Therese behaved as she had always done. She was silent and her face did not show her thoughts or feelings.