یک مهمان جدید

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: تریس راکوین / فصل 3

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

یک مهمان جدید

توضیح مختصر

کامیل تِرِس رو اغوا میکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

یک مهمان جدید

یک شب پنجشنبه کامیل با یک مرد جوان قد بلندی که ریش مشکی و موهای مشکی پرپشتی داشت، از دفترش برگشت.

طبق معمول مادام راکوئین و ترس در مغازه نشسته بودن.

کامیل گفت: “خوب مادر. این مرد جوان خوب رو شناختی؟ قبلاً وقتی در ورنان زندگی می‌کردیم بهش نون و کره میدادی!”

مادام راکوئین به مرد نگاه کرد و سرش رو تکون داد.

گفت: “نه، کامیل. این آقای محترم رو نمی‌شناسم.”

ترس هم به مرد خیره شد.

کامیل با خنده گفت: “خوب، خیلی وقته ندیدیش. ۲۰ سال پیش بود. این لارنت کوچولو هست، پسر لارنت پیر کشاورز. لارنت در ورنان با من میرفت مدرسه. تقریباً هر روز میومد خونه‌ی ما.”

“ببخشید که نشناختمت!”مادام راکوئین به مهمانش گفت و لبخند زد. “از دیدنت خیلی خوشحالم، لارنت. به خونه‌ی ما خوش اومدی. حالا دیگه نمیتونم بهت بگم لارنت کوچولو! خیلی قد بلند شدی! بشین و بهم بگو کجا کامیل رو دیدی.”

لارنت با لبخند جواب داد: “من در ایستگاه راه‌آهن اورلینز کار میکنم.” نشست و با شادی اطرافش رو نگاه کرد.

کامیل گفت: “ما هر دو برای یک شرکت کار می‌کنیم- شرکت راه‌آهن اورلینز. ولی تا امروز لارنت رو ندیده بودم. اداره خیلی بزرگه و آدم‌های زیادی اونجا کار می‌کنن.”

کامیل ادامه داد: پدر لارنت اون رو فرستاده بود مدرسه تا حقوق بخونه. ولی لارنت نمی‌خواست وکیل بشه. بنابراین هنر خوند و به جاش نقاشی کشید. حالا در شرکت راه‌آهن یک شغل داره. کار لارنت اونجا خیلی خوبه. ماهی هزار و پونصد فرانک در میاره!”

کامیل رو کرد به لارنت. گفت: “باید با ما شام بخوری.”

لارنت جواب داد: “خوشحال میشم با شما شام بخورم.”

مادام راکوئین رفت طبقه‌ی بالا تا شام بپزه و لارنت در مغازه با کامیل و ترس نشست.

ترس بدون اینکه حرف بزنه به لارنت خیره شد. دوست کامیل قد بلند و خیلی قوی بود. بدنش محکم و قوی به نظر می‌رسید. مثل شوهرِ رنگ پریده و ضعیفش نبود. ترس به دست‌های بزرگ لارنت نگاه کرد و بعد به گردن کوتاه و پهنش. به صورت سالم و گرد مرد جوان هم نگاه کرد. به لب‌های خندان و قرمزش نگاه کرد و موهای مشکی پر پشتش. لارنت اولین مرد واقعی بود که ترس در عمرش دیده بود. بدنش از هیجان لرزید.

کامیل گفت: “باید ترس، زنم رو به خاطر بیاری. دختر دایی کوچولوی منه. در ورنان با ما بازی می‌کرد.”

لارنت که به چشم‌های ترس نگاه می‌کرد، گفت: “بلافاصله شناختمش.”

ترس احساس کرد لارنت میتونه توی قلبش رو ببینه. لبخند زد سریع بلند شد و رفت طبقه‌ی بالا تا به عمه‌اش کمک کنه.

سر شام کامیل از دوستش درباره‌ی زندگیش در پاریس سؤال کرد.

لارنت با لبخندی گفت: “خوب، در آغاز به پدرم گفتم می‌خوام حقوق بخونم. ماهانه صد فرانک بهم پول تو جیبی میداد. ولی کمی بعد دیگه حقوق نخوندم و به جاش شروع به نقاشی کردم. با یک دوست که هنرمند بود آشنا شدم. با این هنرمند که حالا در پاریس یک استودیو داره به مدرسه رفته بودم. وقتی نقاشی میکردم خیلی خوشحال‌تر می‌شدم. ولی بعد پدرم فهمید حقوق نمیخونم. دیگه هیچ پولی به من نداد.”

مادام راکوئین رفت آشپزخونه تا چایی رو آماده کنه. کامیل و ترس با تعجب به لارنت خیره شدن.

“پس به عنوان هنرمند شغلی به دست آوردی؟”کامیل پرسید.

لارنت خندید. گفت: “نه. متأسفانه به دست نیاوردم. ولی مدتی از زمانم لذت بردم. کل روز در استودیوی دوستم می‌موندم. همیشه مدل‌های زیبای زیادی اونجا بودن. مدل مورد علاقه‌ی من زنی بود با موهای قرمز بلند و بدن خیلی خوب.”

حالا دهن و چشم‌های کامیل باز بودن. “مدل از لباس‌هاش در می‌آورد؟” پرسید.

لارنت گفت: “بله، درمی‌آورد.” وقتی حرف میزد به ترس نگاه می‌کرد. رنگ صورت ترس به شدت پریده بود.

لارنت ادامه داد: “ولی زندگی من به عنوان یک هنرمند موفقیت‌آمیز نبود. نتونستم از نقاشی پول کافی بدست بیارم. بنابراین شغلی در دفتر راه‌آهن به عنوان کارمند به دست آوردم. کار آسونی هست و پول کافی برای خرید غذا به دست میارم. خوشحالم که مثل پدرم کشاورز نیستم! سالهاست پیرمرد رو ندیدم.”

لارنت تنبل و خودخواه بود. دوست داشت غذای خوب بخوره، خیلی کم کار بکنه و با زن‌ها عشق‌بازی کنه. اینطوری کاملاً راضی و خوشحال میشد. سعی کرد وقتی به صورت‌های متعجب کامیل و ترس نگاه میکنه، لبخند نزنه.

چشم‌های ترس مثل دو تا سوراخ مشکی روی صورت رنگ‌پریده‌اش بودن. دهنش باز بود و کاملاً بی‌حرکت نشسته بود. به هر کلمه‌ای که لارنت می‌گفت گوش می‌داد.

لارنت یک‌مرتبه به کامیل گفت: “ایده‌ای دارم! پرتره‌ی تو رو نقاشی می‌کنم. هر شب دو ساعت میام اینجا. نقاشی در یک هفته تموم میشه.”

کامیل خوشحال بود. گفت: “میتونی هر شب با ما شام بخوری، لارنت! من موهامو فر می‌کنم و بهترین کتم رو برای پرتره میپوشم.”

حالا ساعت ۸ بود و مهمانان پنجشنبه به زودی برای بازی دومینو رسیدن. کامیل لارنت رو به گریوت و میچوائود معرفی کرد و بعد همه دور میز نشستن. لارنت محتاط بود. خوب رفتار کرد. خندید و داستان‌هایی تعریف کرد. به زودی با همه دوست شد.

زنگ مغازه یک بار زنگ زد، ولی ترس از روی صندلیش بلند نشد. تا ساعت ۱۱ با بقیه نشست و حرف زد و بازی کرد.

ترس دیگه به لارنت نگاه نکرد ولی احساس معذب بودن و ترس می‌کرد. لارنت هیچ توجهی بهش نکرد.

لارنت از اون روز هر شب به دیدن راکوئین‌ها اومد. نشیمن راکوئین‌ها گرم بود و همیشه با اونها غذا می‌خورد.

مرد جوان خوشحال بود. خوش‌شانسی بود که دوباره کامیل رو دیده بود. لارنت در یک زیر شیروانی خیلی کوچیک بالای یه خونه‌ی قدیمی زندگی می‌کرد. اتاق سرد بود و پول خیلی کمی برای غذا داشت. معمولاً شب‌ها رو با نشستن در کافه‌های ارزون، کشیدن سیگار و نوشیدن یک لیوان قهوه با برندی سپری می‌کرد.

حالا لارنت یک خونه‌ی جدید داشت و یک مکان راحت تا هر شب بشینه. با راکوئین‌ها شام می‌خورد و از همراهی اونها تا ساعت ده لذت می‌برد. بعد به آرامی برمیگشت خونه به زیر شیروانی کوچیکش.

لارنت یک شب سه‌پایه و رنگ‌هاش رو به گذرگاه طاقدار دو پانت نوف آورد. بومش رو آماده کرد و شروع به کار روی پرتره‌ی کامیل کرد. لارنت تصمیم گرفته بود نقاشی رو در اتاق خواب کامیل و ترس بکشه.

گفت: “اینجا نور خوبی از پنجره میاد. نشیمن خیلی تاریکه.”

لارنت نقاش خیلی بدی بود. نمی‌تونست خوب بکشه. سه روز زمان برد تا سر کامیل رو بکشه. بعد روز چهارم لارنت شروع به گذاشتن رنگ روی پرتره کرد. نقطه‌ها و خط‌های کوتاه رنگ همه جای بوم گذاشت. نقاشی لارنت بدتر از رسم کردنش بود. رنگ‌هایی که روی بوم می‌ذاشت به زودی تبدیل به رنگ سبز کثیف می‌شدن.

راکوئین‌ها قبلاً هیچ وقت کار کردن یک نقاش رو ندیده بودن. فکر می‌کردن لارنت خیلی باهوشه. کامیل از پرتره‌اش خیلی راضی بود و نمی‌دونست پرتره چقدر بده.

ترس تمام مدت نزدیک لارنت می‌موند. هر شب می‌رفت اتاق خواب و کار کردن مرد جوان رو تماشا می‌کرد. خیلی بی‌حرکت می‌نشست و یک کلمه هم حرف نمی‌زد. لارنت متوجه همه‌ی اینها بود و حالا شروع به فکر به آینده‌اش کرده بود.

لارنت یک شب در راه خونه با خودش گفت: “ترس زن جوونیه که نیاز به یک معشوقه داره. شوهرش راضیش نمیکنه. اون زن پرشوری هست. احساسات خیلی قوی داره. چشم‌هاش این رو نشون میده. و تو مغازه حوصله‌اش سر میره. از من خوشش میاد. روزی یک معشوقه پیدا میکنه. شاید اون معشوقه باید من باشم. میبوسمش و میبینم چه اتفاقی میفته.”

لارنت به راه رفتن ادامه داد و بعد دوباره فکر کرد.

با خودش گفت: “ترش راکوئین زیبا نیست و من دوستش ندارم. ولی ممکنه معشوقه‌ی جالبی بشه. هرچند باید مراقب باشم. گذرگاه دو پانت ناف مکان وحشتناکی برای زندگی هست. ولی شب‌ها از رفتن به اونجا لذت میبرم. نشیمن گرم و راحته و مادام راکوئین آشپز خوبیه. نمی‌خوام همه‌ی این‌ها رو از دست بدم. باید قبل از اینکه کاری کنم به دقت فکر کنم.”

بالاخره لارنت تصمیم گرفت ترس رو اغوا کنه.

با خودش گفت: “صبر می‌کنم تا تنها باشیم و بعد می‌بوسمش. به شوهرش نمیگه. ولی اگه کامیل بفهمه، میتونم بزنمش و از اونجا برم!”

چند شب سپری شد، ولی لارنت نتونست ترس رو ببوسه. هیچ وقت با ترس تنها نمیموند.

بالاخره پرتره به پایان رسید و لارنت و خانواده‌ی راکوئین با هم بهش نگاه کردن. نقاشی خیلی بد بود ولی راکوئین‌ها این رو نمی‌فهمیدن. لارنت کاری کرده بود نقاشی صورت کامیل خیلی عجیب به نظر می‌رسید. صورتش پر از رنگ سبز و قهوه‌ای بود و دهنش جمع شده بود. شبیه صورت یک مرد غرق شده بود.

ولی کامیل احمق خوشحال بود. مرد جوان تباه‌شده به لارنت گفت: “کاری کردی خیلی غیر عادی به نظر می‌رسم. حالا دو بطری شامپاین میخرم و همه میتونیم با هم بخوریم!”

دوید طبقه‌ی پایین و از مغازه بیرون رفت. چند دقیقه بعد زنگ مغازه زده شد و مادام راکوئین رفت به مشتری خدمات بده.

ترس در اتاق خواب موند و به پرتره‌ی کامیل نگاه می‌کرد. لارنت قلموها و رنگ‌هاش رو جمع می‌کرد. ثانیه‌ها سپری شدن. یک‌مرتبه مرد جوان برگشت. ترس از پشت خیلی نزدیکش ایستاده بود.

ترس و لارنت چند لحظه به هم نگاه کردن. صورت‌هاشون فقط چند اینچ با هم فاصله داشت. بعد لارنت ترس رو کشید سمت خودش. دستش رو برد لای موهاش و وقتی محکم از روی لب‌هاش می‌بوسید سرش رو کشید عقب.

اول ترس باهاش درگیر شد. سعی کرد هلش بده و اون رو بزنه. بعد یک‌مرتبه دست از درگیر شدن برداشت و افتاد روی زمین. هیچ کدوم هیچ حرفی نزدن. عشق‌بازیشون بی صدا و بی‌رحمانه بود. و زندگیشون رو برای همیشه تغییر داد.

متن انگلیسی فصل

Chapter three

A New Visitor

One Thursday evening, Camille returned from his office with a tall young man who had a black beard and thick black hair.

As usual, Madame Raquin and Therese were sitting in the shop.

‘Well, Mother,’ Camille said. ‘Do you recognize this fine young man? You used to give him bread and butter when we lived in Vernon!’

Madame Raquin looked at the man and shook her head.

‘No, Camille. I don’t know this gentleman,’ she said.

Therese stared at the visitor too.

‘Well, it’s a long time since you saw him,’ Camille said with a laugh. ‘It was twenty years ago. This is little Laurent, the son of Old Laurent, the farmer. Laurent used to go to school with me in Vernon. He came to our house nearly every day!’

‘I’m sorry that I didn’t recognize you!’ Madame Raquin said to the visitor and she smiled. ‘I’m very pleased to see you, Laurent. Welcome to our home. I can’t call you “little Laurent” now. You are too tall! Sit down and tell me where you met Camille.’

‘I work at the Orleans Railway Station, here in Paris,’ Laurent replied with a smile. He sat down and looked around him happily.

‘We both work for the same company - the Orleans Railway Company. but I didn’t see Laurent until today,’ said Camille. ‘The office is very big and many people work there.

‘Laurent’s father sent him away to a school to study law,’ Camille went on. ‘But Laurent didn’t want to be a lawyer. So then he studied art and painted pictures instead. Now he’s got a job at the railway company. Laurent is doing very well there. He earns one thousand five hundred francs a month!’

Camille turned to Laurent. ‘You must have dinner with us,’ he said.

‘I’d be delighted to dine with you,’ Laurent replied.

Madame Raquin went upstairs to cook the dinner and Laurent sat in the shop with Camille and Therese.

Therese stared at Laurent without speaking. Camille’s friend was tall and very powerful. His body looked firm and strong. He did not look like her weak, pale husband. Therese looked down at Laurent’s big hands, then up to his short, broad neck. She looked at the young man’s round, healthy face. She looked at his red smiling lips and his thick black hair. Laurent was the first real man that Therese had ever seen. Her body shook with excitement.

‘You must remember Therese, my wife,’ Camille said. ‘She’s my little cousin. She used to play with us in Vernon!’

‘I recognized her immediately,’ Laurent said, looking into Therese’s eyes.

Therese felt that Laurent could see into her heart. She smiled, stood up quickly and went upstairs to help her aunt.

At dinner, Camille asked his friend about his life in Paris.

‘Well, at the beginning, I told my father that I wanted to study law,’ Laurent said with a smile. ‘He paid me an allowance of one hundred francs a month. But I soon stopped studying law and I began to paint instead. I had met a friend who was an artist. I had been to school with this artist, who now had a studio in Paris. I was much happier when I was painting. But then my father found out that I wasn’t studying law. He refused to give me any more money.’

Madame Raquin went into the kitchen to prepare tea. Camille and Therese stared at Laurent in surprise.

‘So did you get work as an artist?’ Camille asked.

Laurent laughed. ‘No. I’m afraid that I didn’t,’ he said. ‘But I enjoyed myself for a time. I stayed all day in my friend’s studio. There were always lots of beautiful models there. My favourite model was a woman with long red hair and a fine body.’

Camille’s eyes and mouth were now wide open. ‘Did the model take some of her clothes off?’ he asked.

‘Yes, she did,’ Laurent said. He looked at Therese as he spoke. Her face had become extremely pale.

‘But my life as an artist wasn’t successful,’ Laurent went on. ‘I couldn’t earn enough money by painting. So I got a job in the railway office as a clerk. It’s easy work and I make enough money to buy food. I’m glad that I’m not a farmer, like my father! I haven’t seen the old man for years.’

Laurent was lazy and selfish. He liked to eat good food, do very little work and make love to women. Then he was completely happy. He tried not to smile as he looked at the surprised faces of Camille and Therese.

Therese’s eyes were like two black holes in her pale face. Her mouth was open and she sat completely still. She was listening to every word that Laurent said.

‘I’ve got an idea’ Laurent said to Camille suddenly. ‘I’ll paint your portrait. I’ll come here for two hours every evening. The painting will be finished in a week.’

Camille was delighted. ‘You can have dinner with us every evening, Laurent’ he said. ‘I’ll curl my hair and wear my best coat for the portrait.’

It was now eight o’clock and the Thursday visitors soon arrived to play dominoes. Camille introduced Laurent to Grivet and the Michauds and then they all sat down round the table. Laurent was careful. He behaved well. He laughed and told stories. He was soon everyone’s friend.

The shop-bell rang once, but Therese did not leave her chair. She sat with the others, playing and talking, until eleven o’clock.

Therese did not look at Laurent again, but she felt uncomfortable and afraid. Laurent took no notice of her.

From that day, Laurent visited the Raquins every evening. The Raquins’ sitting-room was warm and he always dined with them.

The young man was delighted. It was good luck that he had met Camille again. Laurent lived in a very small attic at the top of an old house. The room was cold and he had very little money for food. He usually spent the evenings sitting in a cheap cafe, smoking a cigar and drinking one glass of coffee with brandy.

Now Laurent had a new home and a comfortable place to sit every evening. He ate dinner with the Raquins and enjoyed their company until ten o’clock. Then he walked slowly home to his little attic.

One evening, Laurent brought his easel and paints to the Passage du Pont-Neuf. He prepared his canvas and started to work on his portrait of Camille. Laurent had decided to paint the picture in Camille and Therese’s bedroom.

‘Good strong light comes through the window there,’ he said. ‘The sitting-room is too dark.’

Laurent was a very bad artist. He could not draw well. It took him three days to draw Camille’s head. Then, on the fourth day, Laurent began to put paint on the portrait. He put spots and short lines of paint all over the canvas. Laurent’s painting was worse than his drawing. The paints that he put on the canvas soon all became a dirty green colour.

The Raquins had never seen an artist working before. They thought that Laurent was very clever. Camille was very pleased with the portrait and he did not know how bad it was.

Therese stayed close to Laurent all the time. Every evening, she went into the bedroom and watched the young man working. She sat very still and did not say a word. Laurent noticed all this and now he began to think about his future.

‘Therese is a young woman who needs a lover,’ Laurent said to himself on his way home one evening. ‘Her husband doesn’t please her. She’s a passionate woman. she has very strong feelings. Her eyes show this. And she’s bored in that shop. She likes me. One day, she’ll find a lover. Perhaps that lover should be me. I’ll kiss her and see what happens.’

Laurent walked on and then he thought again.

‘Therese Raquin is not beautiful and I don’t love her,’ he said to himself. ‘But she might be an interesting lover. However, I must be careful. The Passage du Pont-Neuf is an awful place to live. But I enjoy going there in the evenings. The sitting-room is warm and comfortable and Madame Raquin is a good cook. I don’t want to lose all that. I must think carefully before I do anything.’

Finally, Laurent made a decision - he would try to seduce Therese.

‘I’ll wait until we’re alone,’ he said to himself, ‘and then I’ll kiss her. She won’t tell her husband. But if Camille finds out, I can knock him down and leave!’

Several evenings passed, but Laurent could not kiss Therese. He was never alone with her.

At last the portrait was finished and Laurent and the Raquin family looked at it together. The picture was very bad, but the Raquins did not understand that. Laurent had made the painting of Camille’s face look very strange. The face was covered in green and brown paint and the mouth was twisted. It looked like the face of a drowned man.

But stupid Camille was delighted. ‘You’ve made me look very unusual,’ the vain young man said to Laurent. ‘Now I’m going to buy two bottles of champagne and we can all have a drink together!’

He ran downstairs and out of the shop. A few minutes later, the shop-bell rang and Madame Raquin went to serve a customer in the shop.

Therese stayed in the bedroom, looking at the portrait of Camille. Laurent was collecting his brushes and paints. Seconds passed. Suddenly, the young man turned round. Therese was standing very close behind him.

Therese and Laurent looked at each other for a few moments. Their faces were only inches apart. Then Laurent pulled Therese towards him. He put his hand in her hair and pulled her head back as he kissed her hard on the lips.

At first, she fought him. She tried to push him away and hit him. Then suddenly she stopped fighting him and fell to the floor. Neither of them said a word. Their love-making was silent and brutal. And it changed their lives for ever.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.