سرفصل های مهم
مادام راکوئین
توضیح مختصر
مادام راکوئین میفهمه لارنت و ترس کامیل رو به قتل رسوندن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل یازدهم
مادام راکوئین
مادام راکوئین مدتی بیمار بود. بعد سکته کرد. وسط جمله حرف زدن رو قطع کرد و دیگه یک کلمه دیگه هم نگفت. فلج هم شد. نمیتونست هیچ قسمتی از بدنش به غیر از چشمهاش رو حرکت بده.
لارنت و ترس شوکه و ناراحت بودن. ولی برای خودشون ناراحت بودن، نه برای پیرزن بیچاره. از اون روز زندگیشون بدتر شد. حرفهای شاد مادام راکوئین بهشون آرامش میداد. حالا ساکت بود و اونها تمام مدت با روح مرگ زندگی میکردن.
نور چراغ روی صورت گرد و رنگپریدهی مادام راکوئین میافتاد. لارنت و ترس در سایهها مینشستن و پیرزن رو تماشا میکردن. وقتی مادام راکوئین چشمهاش رو میبست، اونها بیدارش میکردن. چشمهای پیرزن به نظر تنها چیزهای زندهی اتاق بودن.
ترس با دقت و با ملابمت از عمه نگهداری میکرد. بهش غذا میداد و لباسهاش رو میپوشوند. سعی میکرد بفهمه پیرزن به چی نیاز داره. لارنت هر روز صبح پیرزن ساکت رو میبرد نشیمن و اون کل روز اونجا مینشست. بعد لارنت میرفت استودیوش و ترس در مغازه مینشست. شبها همه با هم در نشیمن مینشستن.
پنجشنبه شبها طبق معمول ادامه پیدا کردن. دوستان مادام راکوئین باهاش حرف میزدن. تظاهر میکردن هیچ اتفاقی نیفتاده. تظاهر میکردن مادام راکوئین با اونها حرف میزنه.
مادام راکوئین نمیتونست حرکت کنه و نمیتونست صحبت کنه. ولی خوشحال بود، چون بچههاش ازش مراقبت میکردن. چشمهاش از شادی برق میزدن. تنها شخصی که پیرزن رو درک میکرد، ترس بود. با دقت چشمهای عمهاش رو نگاه میکرد و سعی میکرد درکش کنه.
مادام راکوئین چند هفته به این شکل زندگی کرد. فکر میکرد هیچ اتفاقی بدتر از این نمیتونه براش بیفته. ولی اشتباه میکرد. لارنت و ترس بیمحابا شدن. شروع به صحبت دربارهی کامیل کردن طوریکه پیرزن میتوسنت بشنوه.
“اونجا توی سایههاست؟لارنت یک شب از ترس پرسید. به همین دلیل میلرزی؟ مردهای غرقشده از قبرشون برنمیگردن، برمیگردن؟”
“میدونی که برمیگردن، ای قاتل!ترس جواب داد. تو اونو کشتی. به خاطر توئه که میاد اینجا!”
“و وقتی من هلش دادم تو آب، تو کمکش کردی؟لارنت از زنش پرسید. نه! اگه من قاتلم، تو هم هستی. ما هر دو مرگش رو تماشا کردیم.”
“احمق بودیم!ترس گفت. وقتی کامیل زنده بود، زندگیمون بهتر بود. هر روز عشقبازی میکردیم و اون نمیفهمید. اون موقع شاد بودیم. وقتی کامیل احمق رو کشتیم، خوشحالی خودمون رو کشتیم.”
مادام راکوئین وحشت کرده بود. پیرزن بیچاره بالاخره حقیقت رو میدونست، ولی خیلی دیر شده بود. نمیتونست کاری کنه. سعی کرد حرف بزنه، ولی نتونست. سعی کرد دستهاش رو حرکت بده، ولی نتونست. اشک بر چهرهاش جاری شد.
لارنت و ترس دیدن چیکار کردن.
ترس گفت: “باید بذاریمش تو تختش. از این اتاق ببرش بیرون.”
لارنت پیرزن رو برداشت. چشمهای روشنش بهش خیره شدن.
لارنت گفت: “اگه دلت میخواد نگام کن. کامیل مرده. حالا دیگه نمیتونه هیچ کاری در این باره انجام بده.”
ولی ترس مطمئن نبود. پنجشنبه اومد و ترس خیلی نگران بود.
گفت: “ممکنه عمهام راهی برای گفتن به دوستانش پیدا کنه. نگاه وحشتناکی در چشمهاش هست. مطمئنم راهی پیدا میکنه رازمون رو بهشون بگه.”
“چطور؟لارنت جواب داد. نمیتونه حرکت کنه و نمیتونه حرف بزنه. چیکار میتونه بکنه؟ هیچی! دوستانش احمقن. باید عادی رفتار کنیم. کاملاً در امانیم.”
بنابراین اون شب پنجشنبه مثل پنجشنبههای دیگه بود. سوزان، اولیور، میچائود پیر و گریوت با اونها دور میز نشستن و شروع به بازی دومینو کردن. مادام راکوئین در صندلیش نشست. تکون نمیخورد و حرف نمیزد. ولی نقشهای داشت.
مادام راکوئین به آرومی دست راستش رو از روی زانوش حرکت داد. آروم، خیلی آروم دستش اومد بالا روی میز. دستش، نرم و سفید، اونجا موند.
میچائود پیر گفت: “اینو ببینید! مادام راکوئین میتونه انگشتهاش رو حرکت بده! شاید سعی میکنه چیزی بهمون بگه.”
دو تا قاتل به دستی که میخواست حقیقت رو به همه بگه نگاه کردن. یکی از انگشتهای دست راست مادام راکوئین روی میز حرکت کرد.
گریوت گفت: “سعی داره کلمههایی بنویسه. بله، اسم تو رو نوشت، ترس.” شروع به خوندن کلمات کرد. “ترس و . ادامه بده، مادام عزیز ادامه بده.”
اولیور به خوندن پیغام ادامه داد. “ترس و لارنت … . ترس و لارنت … . گفت. چی هستن؟ بچههای عزیزت؟”
حالا دو تا قاتل از ترس دیوونه شده بودن. کم مونده بود خودشون جمله رو تموم کنن.
دست مادام راکوئین یک بار دیگه حرکت کرد و بعد ثابت موند.
گریوت گفت: “من فهمیدم دوست بیچارهمون چی میخواست بگه. مادام راکوئین میخواست دربارهی بچههاش به ما بگه. میخواست بگه: ترس و لارنت از من خوب مراقبت میکنن.”
بقیه هم موافقت کردن و یک بازی دومینوی دیگه رو شروع کردن.
مادام راکوئین درمونده شده بود. دوستانش اون رو نفهمیده بودن! قاتلان پسرش هرگز دستگیر و مجازات نمیشدن.
دو ماه دیگه هم سپری شد. ترس و لارنت از همدیگه متنفر بودن و از ازدواجشون متنفر بودن. هیچ فراری نبود. ازدواجشون مجازاتشون بود و هرگز نمیتونستن خوشبخت بشن. هر شب لارنت و ترس دعوا میکردن. معشوقههای گناهکار سر هیچی همدیگه رو عصبانی میکردن. دعواها با حرفهای بیرحمانه شروع میشد و اغلب با کتک تموم میشد. لارنت ترس رو میزد تا اینکه دیگه نمیتونست مشتش رو بالا بیاره.
مادام راکوئین تماشا میکرد و گوش میداد. و به این ترتیب همه چیز رو درباره خیانت لارنت و ترس فهمید. از مرگ پسرش خبردار شد. هر شب پیرزن چیز جدیدی میشنید و اشک روی صورتش جاری میشد.
گاهی ترس از لارنت میخواست جلوی عمهاش درباره قتل حرف نزنه.
“بذار گریه کنه! کی بهش اهمیت میده؟لارنت داد میزد. نمیتونه کاری انجام بده و پولش دست ماست. نیازی نیست براش ناراحت باشیم.”
و بعد دعوا از نو شروع میشد. مادام راکوئین رو نمیبردن اتاق خودش. اون همهی حرفهای وحشتناک رو میشنید.
لارنت یک شب سر شام به این نتیجه رسید که آب توی پارچ به اندازهی کافی خنک نیست.
لارنت گفت: “نمیتونم آب گرم بخورم. حالمو به هم میزنه.”
ترس جواب داد: “نتونستم یخ بیارم. طعم آب خوبه.”
لارنت با عصبانیت بهش گفت: “نه، نیست طعم آب رودخانه رو میده.”
“آب رودخونه!ترس جیغ کشید. چطور میتونی دربارهی آب رودخونه حرف بزنی؟ تو کامیل رو در رودخونه غرق کردی!”
“تو منو مجبور کردی این کار رو بکنم!لارنت داد زد. تو نشستی و وقتی من اون رو هل میدادم زیر آب تماشا کردی. تو به اندازهی من گناهکاری. میدونستی میخوام چیکار کنم. نقشهام رو بهت گفته بودم. بعد تو سوار قایق شدی. سعی نکردی جلوی من رو بگیری، کردی؟”
ترس جواب داد: “خیلی شوکه بودم. نمیتونستم خوب فکر کنم. تو کامیل رو به قتل رسوندی، نه من.”
“تو به من کمک کردی که مرتکب این جنایت بشم! تو هم گناهکاری!لارنت داد زد. تو از من خواستی بیام تو تخت شوهرت. بعد اومدی اتاق من تا با من عشقبازی کنی. تو از کامیل متنفر بودی و میخواستی بمیره. تو مجبورم کردی بکشمش.”
ترس جواب داد: “قدرت عشق تو من رو دیوونه و ضعیف کرده بود. من به اندازهای قوی نبودم تا باهات درگیر بشم. تو زندگیم رو نابود کردی!”
لارنت دستش رو بلند کرد. میخواست ترس رو بزنه.
“درسته، منو بزن!ترس جیغ کشید. من رو هم به قتل برسون! بعد من هم مثل کامیل میمیرم!”
و به این ترتیب ادامه دادن. سر هم جیغ میکشیدن و فریاد میزدن تا اینکه دیگه نمیتونستن حرف بزنن. و مادام راکوئین تمام مدت اونها رو که همدیگه رو نابود میکردن، تماشا میکرد.
ترس در مرز دیوانگی محض بود. نمیتونست افکارش، احساساتش یا کاری که انجام میده رو کنترل کنه. زن جوون غمگین چندین ساعت با مادام راکوئین حرف زد. همهی افکار و احساساتش رو بهش گفت. جلوی عمهاش زانو زد و ازش طلب بخشش کرد.
“تو همیشه با من خوب بودی و من فریبت دادم. ترس با گریه گفت. میتونی درد و رنجم رو ببینی. لطفاً من رو ببخش!”
ترس عمهاش رو بوسید و اشکهای زن جوون روی صورت بیرنگ و خشک پیرزن ریخت.
ترس گریه کرد: “بله! تو من رو بخشیدی. میدونستم که منو میبخشی!”
ولی مادام راکوئین نمیتونست ترس رو ببخشه. انتقام میخواست. میخواست قاتلها مجازات بشن. این تنها چیزی بود که زن بیچاره بهش فکر میکرد.
وقتی لارنت اومد خونه، ترس رو بلند کرد.
بهش گفت: “بلند شو! اینکارو میکنی تا من رو عصبانی کنی. اگه دلت میخواد گریه کن. ولی به خاطر هیچی ناراحت نیستی.”
ترس گریه کرد “من ناراحتم. من هم به اندازهی تو گناهکارم. به خاطر خیانت گناهکارم. به خاطر قتل گناهکارم.”
لارنت گفت: “خوب، این درسته. ولی پیرزن رو تنها بذار. میبینی که ازت متنفره.”
ترس گفت: “اشتباه میکنی. اون خوبه و کامیل هم خوب بود. من کامیل رو دوست داشتم و اون هم من رو دوست داشت.”
“اگه شوهرت رو دوست داشتی، چرا یک معشوقه میخواستی؟” لارنت داد زد.
ترس جواب داد: “من کامیل رو دوست داشتم. مثل برادرم دوستش داشتم. کامیل و مادرش همیشه با من مهربون بودن. ما خوشبخت بودیم، تا اینکه تو رو اینجا دیدیم. من دوستش داشتم و از تو متنفرم.”
“ساکت باش!”لارنت داد زد.
“نه، ساکت نمیشم!”ترس داد زد. اشک بر چهرهاش جاری شد. “تو قاتلی!”
لارنت زد و ترس رو انداخت پایین و روی زمین نگهش داشت. دستش رو برد بالا.
“منو بزن! من رو هم به قتل برسون!ترس داد زد. تو مرد نیستی، تو یه حیوونی!”
وقتی لارنت زنش رو میزد، مادام راکوئین تماشا میکرد و خوشحال بود.
بعد از این ترس هر روز شروع به صحبت دربارهی کامیل کرد. در هر مکالمهای دربارهی کامیل حرف میزد. وقتی لارنت به کامیل فکر میکرد، دیوانه میشد و ترس این رو میدونست. ترس اسم کامیل رو تکرار میکرد تا اینکه لارنت میزدش. بعد ترس میفهمید که پیروز شده.
متن انگلیسی فصل
Chapter eleven
Madame Raquin
Madame Raquin had been ill for some time. Then she had a stroke. She stopped speaking in the middle of a sentence and she never said another word again. She also became paralysed. she could not move any part of her body, except her eyes.
Laurent and Therese were shocked and upset. But they were sorry for themselves, not for the poor old woman. From that day, their lives became worse. Madame Raquin’s happy conversation had given them peace. Now she was silent and they lived with the ghost of death all the time.
The light of the lamp fell on Madame Raquin’s round pale face. Therese and Laurent sat in the shadows and watched the old woman. When Madame Raquin shut her eyes, they woke her up. The old woman’s eyes seemed to be the only living things in the room.
Therese looked after her aunt carefully and gently. She fed her and dressed her. She tried to understand what the old woman needed. Every morning, Laurent carried the silent old woman into the sitting-room and she sat there all day. Then Laurent went to his studio and Therese sat in the shop. In the evenings, they all sat together in the sitting-room.
The Thursday evenings went on as usual. Madame Raquin’s friends talked to her. They pretended that nothing had happened. They pretended that she was talking with them.
Madame Raquin could not move and she could not speak. But she was happy because her children were looking after her. Her eyes were bright with joy. The only person who understood the old woman was Therese. She watched her aunt’s eyes carefully and tried to help her.
Madame Raquin lived like this for several weeks. She thought that nothing worse could happen to her. But she was wrong. Laurent and Therese became careless. They began to talk about Camille so that the old woman could hear their conversation.
‘Is he there in the shadows?’ Laurent asked Therese one evening. ‘Is that why you are shaking? Drowned men do not return from their graves, do they?’
‘You know that they do, you murderer!’ Therese replied. ‘You killed him. It is because of you that he comes here.’
‘And did you help Camille when I pushed him in the water?’ Laurent asked his wife. ‘No! If I’m a murderer, then so are you. We both wanted him dead.’
‘We were fools!’ Therese said. ‘Our lives were better when Camille was alive. We made love every day and he didn’t know. We were happy then. We killed our own happiness when we killed stupid Camille.’
Madame Raquin was horrified. The poor old woman knew the truth at last, but it was too late. She could do nothing. She tried to speak, but she could not. She tried to move her hands, but she could not. Tears ran down her face.
Therese and Laurent saw what they had done.
‘We must put her into her bed,’ Therese said. ‘Take her out of this room.’
Laurent picked up the old woman. Her bright eyes stared at him.
‘Look at me if you want to,’ Laurent said. ‘Camille is dead. There is nothing that you can do about it now.’
But Therese was not so sure. Thursday came and she was very worried.
‘My aunt might find a way to tell her friends,’ Therese told Laurent. ‘There’s a terrible look in her eyes. I’m sure that she will find a way to tell them our secret.’
‘How?’ replied Laurent. ‘She can’t move and she can’t speak. What can she do? Nothing! Her friends are stupid. We must behave normally. We are quite safe.’
So that Thursday evening was the same as all the other Thursdays. Suzanne, Olivier, Old Michaud and Grivet sat round the table with them and began to play dominoes. Madame Raquin sat in her chair. She did not move and she did not speak. But she had a plan.
Madame Raquin slowly moved her right hand from her knee. Slowly, very slowly, her hand moved up and onto the table. The hand lay there, soft and white.
‘Look at that’ Old Michaud said. ‘Madame Raquin can move her fingers! Perhaps she’s trying to tell us something.’
The two murderers looked at the hand that was going to tell everyone the truth. One of the fingers on Madame Raquin’s right hand moved on the table.
‘She is trying to write some words,’ Grivet said. ‘Yes, she has written your name, Therese.’ He started to read the words. ‘Therese and . Go on, dear Madame, go on.’
Olivier continued reading the message. ‘Therese and Laurent . Therese and Laurent are . ‘he said. ‘What are they? Your dear children?’
The two murderers were now mad with fear. They almost completed the sentence themselves.
Madame Raquin’s hand moved once more and then became still.
‘I know what our poor friend wanted to say,’ Grivet said. ‘Madame Raquin wanted to tell us about her children. She wanted to say: Therese and Laurent are taking good care of me.’
The others all agreed and they started another game of dominoes.
Madame Raquin was in despair. Her friends had not understood her! Her son’s murderers would never be caught and punished now.
Two more months passed. Therese and Laurent hated each other and they hated their marriage. There was no escape. Their marriage was their punishment and they would never be happy again. Every night, Laurent and Therese quarrelled. The guilty lovers made each other angry about nothing. The quarrels started with cruel words and often ended with a beating. Laurent hit Therese until he could not lift his fists.
Madame Raquin watched and listened. And so she learnt everything about Laurent and Therese’s adultery. She learnt about her son’s death. Every evening, the old woman heard something new and the tears ran down her face.
Sometimes Therese asked Laurent to stop talking about the murder in front of her aunt.
‘Let her cry! Who cares about her?’ he shouted. ‘She can’t do anything and we’ve got her money. We don’t have to feel sorry for her!’
And then the quarrel would begin all over again. They did not take Madame Raquin to her own room. She heard every terrible word.
One evening at dinner, Laurent decided that the water in a jug was not cold enough.
‘I can’t drink warm water. It makes me feel sick,’ he said.
‘I couldn’t get any ice,’ Therese replied. ‘The water tastes all right.’
‘No, it doesn’t, it tastes like river water,’ Laurent told her angrily.
‘River water!’ Therese screamed. ‘How can you talk about river water? You drowned Camille in the river!’
‘You made me do it!’ Laurent shouted. ‘You sat and watched as I pushed him under the water. You are as guilty as I am. You knew what I was going to do. I told you my plan. Then you got in the boat. You didn’t try to stop me, did you?’
‘I was too shocked,’ Therese replied. ‘I couldn’t think clearly. You murdered Camille, not me.’
‘You helped me to commit the crime! You are guilty too!’ Laurent shouted. ‘You asked me to come to your husband’s bed. Then you came to my room to make love. You hated Camille and you wanted him dead. You made me kill him.’
‘The power of your love made me mad and weak,’ Therese replied. ‘I wasn’t strong enough to fight you. You’ve destroyed my life!’
Laurent lifted his hand. He was going to hit her.
‘That’s right, hit me!’ Therese screamed. ‘Murder me too! Then I’ll be dead, like Camille!’
And so they went on. They would shout and scream at each other until they could no longer speak. And all the time, Madame Raquin was watching them destroy each other.
Therese was on the edge of complete madness. She could not control her thoughts, her feelings, or what she did. The unhappy young woman talked to Madame Raquin for many hours. She told her everything that she thought and felt. She fell onto her knees in front of her aunt and begged her forgiveness.
‘You were always good to me and I deceived you!’ Therese cried. ‘You can see my pain. Please forgive me!’
Therese kissed her aunt and the young woman’s tears fell on the old woman’s stiff, pale face.
‘Yes! You have forgiven me,’ Therese cried. ‘I knew that you would forgive me!’
But Madame Raquin could not forgive Therese. She wanted revenge. She wanted the murderers to be punished. That was all that the poor woman thought about.
When Laurent came home, he pulled Therese to her feet.
‘Get up’ he said to her. ‘You are doing this to make me angry. Cry if you want to. But you aren’t sorry for anything.’
‘I am sorry,’ Therese cried. ‘I’m as guilty as you. I am guilty of adultery. I am guilty of murder.’
‘Well, that’s true,’ Laurent said. ‘But leave the old woman alone. You can see that she hates you.’
‘You’re wrong. She is good and so was Camille,’ Therese said. ‘I loved Camille and he loved me.’
‘If you loved your husband, why did you want a lover?’ Laurent shouted.
‘I loved Camille,’ Therese replied. ‘I loved him as if he was my brother. Camille and his mother were always kind to me. We were all happy until we met you here. I loved him and I hate you.’
‘Be quiet!’ Laurent shouted.
‘No, I won’t be silent!’ Therese screamed. Tears ran down her face. ‘You’re a murderer!’
Laurent knocked Therese down and held her on the floor. He lifted his hand.
‘Hit me! Murder me too!’ she cried. ‘You’re not a man, you’re an animal!’
As Laurent hit his wife, Madame Raquin watched and she was happy.
After this, Therese began to speak about Camille every day. She spoke about him in every conversation. When he thought about Camille, Laurent became mad and Therese knew this. She would repeat Camille’s name until Laurent hit her. Then she knew that she had won.