سنت اوین

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: تریس راکوین / فصل 5

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

سنت اوین

توضیح مختصر

لارنت تصمیم میگیره کامیل رو بکشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

سنت اوین

یک روز بعد از ظهر مدیر لارنت با عصبانیت با مرد جوون حرف زد.

مدیر گفت: “زمان زیادی دور از اداره سپری می‌کنی. ما به کارمندها پول میدیم که کار کنن، نه اینکه هر روز بعد از ظهر برن بیرون. باید کل روز در اداره بمونی. اگه دوباره از سر میزت بلند شی، شغلت رو از دست خواهی داد.”

قرار بود لارنت اون روز بعد از ظهر به دیدن ترس بره، ولی نمی‌خواست شغلش رو از دست بده. به پول نیاز داشت. میدونست که پدرش دیگه بهش پول تو جیبی نمیده. لارنت کل روز از سر میزش تکون نخورد.

شب سریع رفت گذرگاه دو پانت نوف. ترس با عصبانیت بهش نگاه کرد، ولی لارنت نتونست مدتی با ترس تنها حرف بزنه. وقتی لارنت و ترس چند دقیقه‌ای تنها شدن، لارنت آروم باهاش حرف زد.

لارنت زمزمه کرد: “دیگه نمی‌تونیم همدیگه رو ببینیم. مدیر اجازه نمیده از اداره بیرون بیام.”

بعد کامیل برگشت تو اتاق و لارنت دیگه نتونست حرف بزنه.

ترس اون شب نخوابید. کنار کامیل روی تخت دراز کشید و سعی کرد نقشه‌ای بکشه. پنجشنبه به لارنت گفت کی میخواد اون رو ببینه، ولی لارنت نیومد.

دو هفته سپری شد. ترس فقط یک فکر در ذهنش داشت. میخواست باز با لارنت تنها بمونه.

لارنت مثل یک حیوان وحشی توی قفس بود. نیمه دیوانه شده بود، چون نمی‌تونست ترس رو بغل کنه. لارنت ترس رو دوست داشت و نمی‌تونست بدون اون زندگی کنه. قبلاً هیچ وقت چنین حسی نداشت. اشتیاقش به ترس خیلی قوی بود. طوری بهش نیاز داشت که به آب و غذا نیاز داشت. حالا نمی‌تونست شب‌ها بره گذرگاه دو پانت ناف. می‌ترسید احساساتش رو بروز بده. فکر می‌کرد کامیل و مادرش از رابطه‌ی اون و ترس خبردار میشن.

بعد ترس به لارنت نامه نوشت. بهش گفت شب بعد تو خونه بمونه. ساعت هشت میرفت اتاقش.

بعد از ظهر روز بعد وقتی از اداره‌ی شرکت راه‌آهن اورلینز خارج می‌شدن، لارنت با کامیل حرف زد.

گفت: “ببخشید، دوست من. ولی خیلی خسته‌ام. فکر کنم برم خونه. امشب با شما غذا نمیخورم.”

ترس به مادام راکوئین گفت باید بره بیرون.

“امروز صبح یه خانم چند تا چیز خرید ولی پول همشون رو نداد. میدونم مشتری کجا زندگی میکنه، پس میرم خونه‌. و پول رو می‌گیرم. فکر کنم حدوداً ۲ ساعت بیرون خواهم بود.”

مادام راکوئین دوست نداشت پول از دست بده. به ترس گفت: “خیلی خب، عزیزم. ولی مراقب باش. تو شب‌ها زیاد نمیری بیرون.”

ترس کت، کلاه و دستکش‌هاش رو پوشید و به طرف خونه‌ای رفت که لارنت زندگی می‌کرد. با سرعت راه می‌رفت و مردم رو از سر راهش کنار میزد. صورت و دست‌های ترس خیلی داغ بودن و مثل یک زن مست راه میرفت.

ترس از پله‌های خونه‌ای که لارنت زندگی میکرد، بالا دوید. وقتی به طبقه‌ی ششم رسید، خیلی تند نفس میکشد. لارنت اونجا ایستاده بود و منتظرش بود. ترس دوید تو اتاق زیر شیروانی و دامن پهنش تقریباً اتاق کوچیک رو پر کرد. کلاهش رو در آورد و افتاد روی تخت.

اتاق زیر شیروانی کوچیک یک پنجره روی سقف داشت. هوای خنک شب از پنجره میومد تو و اتاق و معشوقه‌ها رو خنک می‌کرد. تا وقتی زنگ کلیسا ساعت ده رو اعلام کنه کنار هم موندن. ترس آرزو می‌کرد صدای زنگ رو نمیشنید. آروم بلند شد، کلاهش رو پیدا کرد و گذاشت روی سرش. و دوباره روی تخت نشست. لارنت جلوش روی زمین زانو زد.

ترس گفت: “باید برم. خداحافظ.” ولی تکون نخورد.

لارنت گفت: “خداحافظی نکن. بهم بگو کی برمیگردی.”

ترس به چشم‌های معشوقه‌اش نگاه کرد. گفت: “فکر نمی‌کنم بتونم برگردم.”

“پس باید برای همیشه از هم خداحافظی کنیم؟”لارنت آروم پرسید.

ترس جواب داد: “نمیخوام خداحافظی کنم.” بعد تکرار کرد: “باید برم.”

لارنت به کامیل فکر کرد، ولی نمی‌خواست اسمش رو بگه.

لارنت گفت: “ازش بدم نمیاد، ولی برامون مشکله. چرا از اینجا نمیره؟ نمی‌تونی بفرستیش سفر؟”

“سفر؟ترس با ناراحتی گفت. کامیل هیچ وقت گذرگاه دو پانت ناف رو ترک نمیکنه. هرگز خونه رو ترک نمیکنه تا به آخرین سفرش بره. سفری که هیچکس ازش برنمیگرده. میدونی منظورم چیه. ولی اون طولانی‌تر از ما زندگی میکنه. آدم‌های مریض همیشه بیشتر زنده می‌مونن.”

لارنت گفت: “می‌خوام کل شب رو با تو سپری کنم. می‌خوام هر شب پیش تو بخوابم. می‌خوام تا ابد با تو باشم. می‌خوام شوهرت باشم.”

ترس لارنت رو بوسید و بعد شروع به گریه کرد.

داد زد: “کمکم کن قوی باشم! بگو که دوستم داری و یک روز با هم خواهیم بود. لطفاً بگو که بهم نیاز داری!”

لارنت گفت: “قطعاً بهت نیاز دارم. فردا برگرد.”

ترس جواب داد: “این غیر ممکنه. ولی شاید همه چیز رو به کامیل بگم و بعد ترکش کنم. برمیگردم اینجا و با تو زندگی می‌کنم. برام مهم نیست مردم در موردم چی میگن. من می‌خوام تو خوشحال باشی.”

لارنت با دقت بیشتری شروع به فکر کرد. ترس نمی‌تونست با اون در زیرشیروانی کوچیکش زندگی کنه. خیلی کوچیک بود. و اگه ترس گذرگاه دو پانت ناف رو ترک می‌کرد، لارنت دیگه هرگز نمی‌تونست راکوئین‌ها رو ببینه.

لارنت آروم حرف زد. “اگه شوهرت مرده بود، می‌تونستیم با هم خوشبخت بشیم.”

ترس تکرار کرد “اگه . اگه مرده بود.” از بالا به معشوقه‌اش نگاه کرد. چشم‌هاش روی صورت رنگ پریده‌اش خیلی تیره دیده میشدن.

ترس گفت: “گاهی آدم‌ها ناگهانی می‌میرن. ولی ممکنه بعدش مشکلی برای خانواده پیش بیاد.”

لارنت سریع گفت: “من احمق نیستم. می‌خوام با تو زندگی کنم و تو رو در آرامش دوست داشته باشم. شاید حادثه‌ای برای شوهرت رخ بده. هر روز حادثه‌هایی برای مردم پیش میاد. ولی باید مراقب باشیم. من نقشه‌ای می‌کشم.”

هر دو بلند شدن ایستادن بعد ترس رفت سمت در. لارنت دست‌هاش رو دورش حلقه کرد.

“تو مال منی، مگه نه؟گفت. تو متعلق به منی؟”

ترس جواب داد: “بله، من متعلق به تو هستم. هر کاری میخوای با من بکن.”

لحظه‌ای در سکوت اونجا ایستادن. عشقشون نسبت به همدیگه وحشیانه و خطرناک بود. بعد ترس خودش رو از بازوهای لارنت آزاد کرد و از پله‌ها پایین دوید.

لارنت دوباره روی تخت دراز کشید. روتختی گرم بود و بوی گل بنفشه می‌داد. به پشت دراز کشید و از پنجره‌ی روی سقف به آسمون آبی تیره نگاه کرد. لارنت اون شب نخوابید. قبل از دیدار ترس به کشتن کامیل فکر نکرده بود. حالا به خاطر اشتیاق و تمایلش به ترس به کشتن شوهرش فکر می‌کرد. به این فکر کرد که چه مشکلی میتونه پیش بیاد. به این فکر کرد که چه اتفاقی برای ترس و خودش میفته. به پدرش فکر کرد.

لارنت با خودش گفت: “شاید پدرم ده سال دیگه هم زنده بمونه. و شاید وقتی بمیره پولش به من نرسه. نمیتونم تا ابد به زندگی در این اتاق، کار در اداره و خوردن غذای ارزون‌قیمت ادامه بدم. ولی اگه کامیل بمیره، میتونم با ترس ازدواج کنم. مادام راکوئین من رو پسرش خطاب می‌کنه و پولش رو می‌گیرم. و وقتی بمیره ممکنه پول پدرم رو هم بگیرم.”

لارنت ترس رو می‌خواست. نمی‌خواست ترس رو با شوهرش کامیل تقسیم کنه. اگه کامیل ناپدید میشد، لارنت میتونست شوهر ترس بشه. کامیل باید کشته میشد. ولی هیچ کس نباید می‌فهمید کی اون رو کشته.

لارنت بارها و بارها با خودش گفت: “باید بکشمش. باید بکشمش” تا اینکه به خواب رفت.

ترس ساعت یازده رسید خونه. نمی‌تونست برگشتن به گذرگاه طاقدار دو پانت ناف رو به خاطر بیاره. احساس سرما و بیماری می‌کرد. مادام راکوئین و کامیل نگرانش بودن، ولی ترس به هیچ کدوم از سؤالاتشون جواب نداد.

وقتی با کامیل رفت توی تخت، بدن ترس از سرما و ترس می‌لرزید. کامیل بلافاصله به خواب رفت و با دهن باز دراز کشید. ترس ازش متنفر بود. کامیل شوهرش بود و ترس آرزو می‌کرد بمیره.

سه هفته گذشت. بار دیگه لارنت هر شب شروع به دیدار از مغازه کرد. مادام راکوئین طبق معمول بهش خوش‌آمد می‌گفت، ولی می‌گفت کامیل خسته به نظر می‌رسه. ترس با لارنت حرف نمیزد. کاری می‌کرد مثل کامیل زشت و احمق به نظر برسه. مادام راکوئین نگران سکوت دختر بود.

پیرزن روزی به لارنت گفت: “هیچ توجهی به رفتار سرد ترس نکن. گاهی رفتارش صمیمانه نیست، ولی قلب گرمی داره.”

معشوقه‌ها نقشه‌ای برای دیدن همدیگه نکشیدن. صورت‌هاشون آروم بود، ولی قلب‌هاشون پر از خشم و ترس بود. نمی‌تونستن درباره‌ی احساسات حقیقی‌شون با هم حرف بزنن- احساس قتل و اشتیاق.

گاهی وقتی تنها بودن، لارنت و ترس لحظه‌ای دست‌های همدیگه رو می‌گرفتن. به قدری دست‌هاشون رو محکم می‌گرفتن که دستشون درد میگرفت. ولی کار دیگه‌ای نمی‌کردن. منتظر بودن.

عصر یک پنجشنبه میچائودِ پیر، کمیسر پلیس بازنشسته، شروع به صحبت درباره‌ی جرایم حل نشده کرد.

پیرمرد گفت: “میتونم درباره‌ی چند تا جرم وحشتناک بهتون بگم که شامل قتل هم هست هنوز حل نشدن.”

“منظورت اینه که قاتلانی هستن که توی خیابون‌ها راه میرن؟گریوت داد زد. قاتل‌هایی که هیچ وقت دستگیر نمیشن؟”

اولیور گفت: “دستگیر نمیشن چون هیچکس نمیدونه قاتلن. ما سعی می‌کنیم پیداشون کنیم ولی پلیس نمیتونه همه رو بگیره. چند تا قاتل هستن که هرگز دستگیر نمیشن. جرم‌هاشون هرگز حل نمیشه. این قاتل‌ها خیلی باهوشن.”

لارنت و ترس به این مکالمه گوش میدادن، ولی هیچی نگفتن. به هم دیگه نگاه کردن بعد تِرِس از تَرس لرزید.

گاهی یکشنبه‌ها وقتی هوا خوب بود، کامیل ترس رو مجبور می‌کرد با اون در خیابان‌های عریض پاریس قدم بزنه. مرد جوان احمق دوست داشت آدم‌ها به زن زیباش نگاه کنن. ولی ترس متنفر بود با شوهرش بره بیرون.

مادام راکوئین همیشه وقتی ترس و کامیل گذرگاه طاقدار دو پانت ناف رو ترک می‌کردن، نگران میشد. به آرومی پشت سرشون تا انتهای گذرگاه طاقدار می‌رفت، و بعد صدا میزد: “مراقب باشید! این روزها تو پاریس ترافیک زیاده. آدم‌های زیادی تصادف می‌کنن. هر جایی که میرید رو نگاه کنید!”

بعد پیرزن خیلی آروم برمی‌گشت مغازه و تا برگشتن کامیل و ترس نگران می‌موند.

لارنت شروع به رفتن با ترس و کامیل در این قدم زدن‌های یکشنبه‌ها کرد. گاهی سه نفری از پاریس خارج میشدن و کافه‌ای لب رودخانه‌ی سین پیدا می‌کردن. غذا می‌خوردن و کنار آب قدم می‌زدن.

ترس دوست داشت کنار رودخانه‌ی سین قدم بزنه. دوست داشت روی چمن‌ها بشینه و دستش رو توی آب ببره. دوست داشت هوای گرم و شیرین رو تنفس کنه.

یک روز یکشنبه در پاییز کامیل، ترس و لارنت ساعت ۱۱ از گذرگاه طاقدار خارج شدن. اون روز آسمون‌ آبی بود و آفتاب گرم بود. لارنت، کامیل و ترس به گشتی طولانی می‌رفتن. با تاکسی به اون طرف پاریس رفتن و بعد پیاده رفتن سنت کوئین. وقتی به این شهر کوچیک در شمال پاریس رسیدن، کامیل و ترس در امتداد جاده‌ی خاکی و گرم کنار رودخانه سین قدم زدن. کامیل یک دستش در بازوی زنش بود. با اون یکی دستش یک چتر آفتابی بالای سر ترس گرفته بود. لارنت پشت سرشون می‌رفت. گاهی پایین به جاده نگاه می‌کرد. و گاهی به معشوقه‌اش.

سه تا جوون در امتداد لبه‌ی رودخانه قدم زدن. بعد از روی یک پل کوچیک رفتن به یه جزیره‌ی کوچیک و دنبال مکان راحتی برای نشستن گشتن. یک مکان خلوت پیدا کردن که چمن‌ زیر درخت‌های بلند رشد کرده بود. برگ‌های سرخ از درخت‌ها می‌ریخت. وقتی جوون‌ها روشون قدم میزدن، برگ‌ها صدای خشک و خش خش ایجاد می‌کردن. جزیره آروم و ساکت بود. آب خنک و سبز رودخانه جریان داشت و از جزیره عبور می‌کرد.

کامیل روی چمن نرم نشست. ترس افتاد روی زمین و دامن گشادش دورش به شکل یک دایره‌ی بزرگ پهن شد. لارنت روی شکمش دراز کشید و به ترس نگاه کرد. فقط میتونست یکی از پاهاش رو از زیر دامن گشادش ببینه. پاش لاغر و زیبا بود، با جوراب‌های سفید ساق بلند و کفش‌های مشکی.

سه نفری - لارنت، کامیل و ترس - سه ساعت در جزیره موندن. منتظر هوای خنک شب بودن.

اول کامیل داستان‌های احمقانه برای بقیه تعریف کرد، ولی بالاخره به خواب رفت. روی زمین دراز کشید با کلاهش روی چشم‌هاش و دهن کاملاً باز.

لارنت به ترس نزدیک‌تر شد. کفشش و بعد پاش رو بوسید. ترس بوی گل بنفشه می‌داد و اشتیاق مثل آتشی درون بدن لارنت می‌سوخت. می‌خواست معشوقه‌اش رو بغل کنه، ولی نمیتونست. ممکن بود کامیل بیدار بشه.

لارنت فکر کرد ترس خوابیده. بلند شد و به طرف یک درخت رفت و بهش تکیه داد. بعد دید ترس نخوابیده چشم‌های مشکیش کاملاً باز بودن. لارنت از بالا بهش خیره شد، ولی ترس به اون نگاه نمی‌کرد.

لارنت به کامیل نگاه کرد. مرد جوان زشت و احمق به نظر می‌رسید و لارنت ازش متنفر بود. پاش رو آورد بالا روی صورت کامیل و ترس جیغ کشید. لارنت پاش رو کشید عقب و گذاشت زمین. اینطور به قتل رسوندن کامیل احمقانه می‌شد. لارنت رفت پایین کنار رودخانه‌ی روان و به آب خیره شد. بعد یک‌مرتبه نقشه‌ای به ذهنش رسید.

لارنت فکر کرد: “میتونم کامیل رو به قتل برسونم و هیچ وقت دستگیر نشم. بعد میتونم از باقی زندگیم با ترس لذت ببرم. نقشه‌ام بی‌نقصه!”

لارنس دوستش که خواب بود رو بیدار کرد و بهش گفت بلند شه. ترس هم بلند شد و برگ‌های سرخ رو از روی لباسش تکوند.

لارنت گفت: “بیاید بریم و چیزی برای خوردن بخریم. گرسنمه.”

از جزیره بیرون اومدن و در امتداد جاده‌های کوچیک که پر از آدم‌های شاد و خندان بود قدم زدن. آفتاب حالا دیگه زیاد روشن نبود و هوا داشت خنک‌تر میشد. کامیل و لارنت با هم راه میرفتن و ترس کمی آروم‌تر پشت سرشون می‌رفت. مطمئن بود که لارنت نقشه‌ای داره و خیلی می‌ترسید. پاهای ترس می‌لرزیدن و احساس ضعف می‌کرد.

“یالّا!کامیل سر ترس داد کشید. گرسنمه. تو گرسنه نیستی؟”

ترس جواب داد: “بله” ولی گرسنه نبود. خیلی می‌ترسید.

به زودی یک کافه‌ی کوچیک ارزون قیمت لب رودخانه پیدا کردن. طبقه‌ی پایین‌ کافه پر از مشتری بود، بنابراین رفتن طبقه‌ی بالا روی تراس.

متن انگلیسی فصل

Chapter five

Saint-Ouen

One afternoon, Laurent’s manager spoke to the young man angrily.

‘You’ve been spending too much time away from the office,’ the manager said. ‘We pay clerks to work, not to go out every afternoon. You must stay in the office all day. If you leave your desk again, you’ll lose your job.’

Laurent was going to see Therese that afternoon, but he did not want to lose his job. He needed the money. He knew that his father would not give him an allowance now. Laurent did not move from his desk all day.

In the evening, he went quickly to the Passage du Pont- Neuf. Therese looked at him angrily, but he was not able to speak to her alone for some time. When Laurent was alone with Therese for a few minutes, he spoke to her quietly.

‘We can’t meet again’ Laurent whispered. ‘My manager won’t let me leave the office.’

Then Camille came back into the room and Laurent could not say anything more.

Therese did not sleep that night. She lay in the bed beside Camille and tried to think of a plan. On Thursday, she told Laurent when she wanted to see him, but he did not come.

Two weeks passed. Therese had only one thought in her mind. she wanted to be alone with Laurent again.

Laurent was like a wild animal in a cage. He was half-mad because he could not hold Therese. Laurent loved her and he could not live without her. He had never felt like this before. His desire for Therese was very strong. He needed her in the same way that he needed food and drink. He could not go to the Passage du Pont-Neuf in the evenings now. He was frightened that he would show his feelings. He thought that Camille and his mother would find out about his affair with Therese.

Then Therese wrote to Laurent. She told him to stay at home the next evening. She would come to his room at eight o’clock.

The next afternoon, Laurent spoke to Camille as they were leaving the office of the Orleans Railway Company.

‘I’m sorry, my friend,’ he said. ‘But I’m very tired. I think that I’ll go home. I will not dine with you tonight.’

Therese told Madame Raquin that she had to go out.

‘A lady bought several things this morning but she didn’t pay for all of them,’ Therese said. ‘I know where the customer lives, so I’m going to her house. I’ll get the money. I’ll be out for about two hours, I think.’

Madame Raquin did not like losing money. ‘Very well, my dear,’ she said to Therese. ‘But be careful. You don’t go out in the evenings very often.’

Therese put on her coat, hat and gloves and went towards the house where Laurent lived. She walked quickly, pushing people out of her way. Therese’s face and hands were very hot and she walked like a drunken woman.

Therese ran up the stairs of the house where Laurent lived. When she reached the sixth floor, she was breathing very fast. Laurent was standing there, waiting for her. Therese ran into the attic and her wide skirts almost filled the little room. She took off her hat and fell onto the bed.

The little attic had a skylight in the roof. The cold evening air came in through the window and cooled the room and the two lovers. They stayed together until the bell of a church clock rang ten times. Therese wished that she had not heard it. She got up slowly, found her hat and put it on. Then she sat down on the bed again. Laurent knelt on the floor in front of her.

‘I must go,’ Therese said. ‘Goodbye.’ But she did not move.

‘Don’t just say goodbye. Tell me when you are coming back,’ said Laurent.

Therese looked into her lover’s eyes. ‘I don’t think that I can come back,’ she said.

‘So we must say goodbye for ever?’ Laurent asked quietly.

‘I don’t want to say goodbye,’ Therese replied. Then she repeated, ‘I must go.’

Laurent thought about Camille, but he did not want to say his name.

‘I don’t dislike him, but he is a problem,’ Laurent said. ‘Why can’t he go away? Can’t you send him on a journey?’

‘A journey?’ Therese said sadly. ‘Camille will never leave the Passage du Pont-Neuf. He will never leave home until he goes on his last journey. the journey that no one comes back from. You know what I mean. But he’ll live longer than all of us. Sickly people always live the longest.’

‘I want to spend the whole night with you,’ said Laurent. ‘I want to sleep with you every night. I want to be with you forever. I want to be your husband.’

Therese kissed Laurent and then she began to cry.

‘Help me to be strong’ Therese cried. ‘Say that you love me and that one day we’ll be together. Please tell me that you need me!’

‘I do need you. Come back tomorrow,’ Laurent said.

‘That is not possible,’ Therese replied. ‘But perhaps I’ll tell Camille everything and then I’ll leave him. I’ll come back here and live with you. I don’t care what people say about me. I want you to be happy.’

Laurent began to think more clearly. Therese could not live with him in his little attic. It was too small. And if she left the Passage du Pont-Neuf, he could never visit the Raquins again.

Laurent spoke slowly. ‘If your husband was dead, we could be happy together.’

‘If. if he was dead,’ Therese repeated. She looked down at her lover. Her eyes looked very dark in her pale face.

‘Sometimes, people die suddenly,’ she said. ‘But there might be a problem for the family later.’

‘I’m not stupid,’ Laurent said quickly. ‘I want to live with you and love you in peace. Perhaps your husband could have an accident. People have accidents every day. But we must be careful. I’ll think of a plan.’

They both stood up and Therese walked to the door. Laurent put his arms around her.

‘You are mine, aren’t you?’ he said. ‘You belong to me?’

‘Yes, I belong to you. Do what you like with me,’ Therese replied.

They stood there silently for a moment. Their love for each other was wild and dangerous. Then Therese pulled herself away from Laurent’s arms and ran down the stairs.

Laurent lay down on the bed again. The bedclothes were warm and smelt of violets. He lay on his back and looked up through the skylight at the square of dark blue sky. He did not sleep that night. Before Therese’s visit, he had not thought of killing Camille. Now, because of his desire for Therese, he could only think of killing her husband. He thought about what could go wrong. He thought about what would happen to Therese and himself. He thought about his father.

‘Perhaps my father will live for another ten years,’ Laurent said to himself. ‘And when he dies, I might not get his money. I can’t go on living in this room, working in the office, and living on cheap food for ever. But if Camille was dead, I could marry Therese. Madame Raquin would call me her son and I’d get her money. And I might get my father’s money too, when he is dead.’

Laurent wanted Therese. He did not want to share Therese with her husband, Camille. If Camille disappeared, Laurent could become Therese’s husband. Camille must be killed. But no one must know who had killed him.

‘I must kill him. I must kill him,’ Laurent said to himself again and again, until he fell asleep.

Therese got home at eleven o’clock. She could not remember getting back to the Passage du Pont-Neuf. She felt cold and very ill. Madame Raquin and Camille were worried about her, but Therese would not answer any of their questions.

Therese’s body shook with cold and fear when she got into bed with Camille. He fell asleep at once and lay there with his mouth open. Therese hated him. Camille was her husband and she wished that he was dead.

Three weeks passed. Once again, Laurent started visiting the shop every evening. Madame Raquin welcomed him as usual, but she said that he looked tired. Therese did not speak to Laurent. She made herself look as ugly and stupid as Camille. Madame Raquin was worried by the girl’s silence.

‘Take no notice of Therese’s cold behaviour,’ the old woman said to Laurent one day. ‘Sometimes, she is not friendly, but she has a warm heart.’

The lovers did not make plans to meet each other. Their faces were calm, but their hearts were full of anger and fear. They could not speak to each other about their true feelings - feelings of murder and desire.

Sometimes, when they were alone, Laurent and Therese held each other’s hands for a moment. They held hands so tightly, that they hurt each other. But they did nothing more. They were waiting.

One Thursday evening, Old Michaud, the retired police commissioner, began to talk about unsolved crimes.

‘I could tell you about some terrible crimes - including murder - that are still unsolved,’ the old man said.

‘Do you mean that there are killers walking in the streets?’ Grivet cried. ‘Are there murderers who have never been caught?’

‘They have not been caught, because no one knows that they are murderers,’ Olivier said. ‘We try to find them, but the police can’t catch everyone. There are some murderers who will never be caught. Their crimes will never be solved. These murderers are too clever.’

Laurent and Therese listened to this conversation, but they did not say anything. They looked at each other and Therese shook with fear.

Sometimes, on Sundays, when the weather was fine, Camille made Therese walk with him along the wide streets of Paris. The stupid young man liked people to look at his beautiful wife. But Therese hated going out with her husband.

Madame Raquin was always worried when Therese and Camille left the Passage du Pont-Neuf. She would follow them slowly to the end of the arcade and then call out, ‘Be careful! There is a lot of traffic in Paris these days. So many people have accidents. Look where you are going!’

Then the old woman would walk very slowly back to the shop and she would worry until Camille and Therese returned.

Laurent began to go with Therese and Camille on these Sunday walks. Sometimes, the three of them left Paris and found a cafe on the banks of the Seine. They would have a meal and walk by the water.

Therese loved to walk by the River Seine. She loved to sit on the grass and put her hand in the water. She loved to breathe the warm, sweet air.

One Sunday in the autumn, Camille, Therese and Laurent left the arcade at eleven o’clock. On this day, the sky was blue and the sun was warm. Laurent, Camille and Therese were going on a longer visit. They rode in a cab across Paris and then they walked to Saint-Ouen. When they reached this small town to the north of Paris, Camille and Therese walked along the warm, dusty road beside the River Seine. Camille had one hand on his wife’s arm. In his other hand, he held a parasol over Therese’s head. Laurent walked behind them. Sometimes he looked down at the road. Sometimes he looked at his lover.

The three young people walked along one bank of the river. Then they went over a little bridge to a small island and looked for a comfortable place to sit down. They found a quiet place, where grass was growing under tall trees. Red leaves had fallen from the trees. The leaves made a dry, crunching noise as the young people walked over them. The island was quiet and peaceful. The cool green water of the river flowed round and past the island.

Camille sat down on the soft grass. Therese dropped down onto the ground and her wide skirts spread round her in a big circle. Laurent lay on his stomach and looked at Therese. He could just see one of her legs beneath her wide skirts. Her leg was slim and beautiful, with its white stocking and black shoe.

The three of them - Laurent, Camille and Therese - stayed on the island for three hours. They waited for the cool of the evening.

At first Camille told the others silly stories, but at last, he fell asleep. He lay on the ground, with his hat over his eyes and his mouth wide open.

Laurent moved closer to Therese. He kissed her shoe and then her leg. Therese smelt of violets and desire burned through Laurent’s body like fire. He wanted to hold his lover in his arms, but he could not. Camille might wake up.

Laurent thought that Therese was asleep. He stood up, went over to a tree and leant against it. Then he saw that Therese was not asleep, her black eyes were wide open. Laurent stared down at her, but she did not look at him.

Laurent looked at Camille. The silly, weak young man looked ugly and stupid and Laurent hated him. He lifted his foot above Camille’s face and Therese gave a cry. Laurent put his foot back on the ground. It would be stupid to murder Camille like that. Laurent walked down to the fast-flowing river and stared at the water. Then suddenly, he had a plan.

‘I can murder Camille and never be caught,’ Laurent thought. ‘Then I’ll be able to enjoy the rest of my life with Therese. My plan is perfect!’

Laurent woke his sleeping friend and told him to stand up. Therese stood up too and shook the red leaves from her dress.

‘Let’s go and get something to eat. I’m hungry,’ Laurent said.

They left the island and walked along little roads that were full of happy, laughing people. The sun was not so bright now and the air was getting cooler. Camille and Laurent walked together and Therese walked more slowly behind them. She was sure that Laurent had a plan and she felt very frightened. Therese’s legs shook and she felt weak.

‘Come on!’ Camille shouted to Therese. ‘I’m hungry. Aren’t you?’

‘Yes,’ Therese replied, but she was not hungry. She was too frightened.

They soon found a cheap little cafe on the river bank. The lower floor of the cafe was full of customers, so they went upstairs to a terrace.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.