سرفصل های مهم
حادثه
توضیح مختصر
هیچ کس نمیفهمه لارنت قاتل کامیله.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
حادثه
ترس، لارنت و کامیل در تراس نشستن و به آدمهای زیادی که اون پایین بودن نگاه کردن. خدمتکارها به اطراف میدویدن و به مشتریها با غذا و شراب خدمت میکردن. دخترهایی که لباسهای رنگ روشن پوشیده بودن میرقصیدن و داد میزدن. چند تا دانشجو بود که دخترها رو تماشا میکردن و میخندیدن.
آفتاب حالا داشت غروب میکرد و آسمون به سرخی آتش بود. در فاصلهی دور تپههای بالای شهر آبی رنگ بودن.
لارنت شروع به صدا زدن یک خدمتکار کرد، ولی بعد منصرف شد.
“چرا نمیریم در رودخانه قایقسواری کنیم؟ لارنت یکمرتبه به کامیل گفت. بعد میتونیم برگردیم و اینجا غذا بخوریم.”
کامیل گفت: “ترس حالا گرسنه است.”
زنش آروم جواب داد: “میتونم منتظر بمونم.”
سه تا دوست از پلههای تراس پایین رفتن و با یک خدمتکار حرف زدن. غذاشون رو سفارش دادن و بهش گفتن یک ساعت بعد برمیگردن.
صاحب کافه قایقها رو کرایه میداد. لارنت یک قایق پارویی خیلی نازک انتخاب کرد و صاحب کافه طنابی که قایق رو به لب رودخانه بسته بود رو باز کرد.
کامیل و ترس به قایق نگاه کردن.
“این قایق به اندازهی هممون بزرگه؟کامیل گفت. باید خیلی بیحرکت بشینیم وگرنه یکی از ما میافته!”
“میترسی؟”لارنت با خنده پرسید.
کامیل جواب داد: “نه، البته که نمیترسم.”
ولی کامیل نمیتونست شنا کنه و از آب میترسید. با دقت زیاد سوار قایق کوچیک شد و در انتهای دور قایق نشست. لارنت رو کرد به ترس. همونطور که لب رودخانه کنار قایق ایستاده بود، بهش زمزمه کرد.
“نترس. هلش میدم تو رودخونه.
نگران نباش. همه کار رو میکنم.”
رنگ صورت ترس خیلی پرید. نمیتونست تکون بخوره.
کامیل با خنده گفت: “ترس میترسه. نگاش کن، لارنت! سوار قایق میشه یا نه؟”
حرفهای کامیل ترس رو خیلی عصبانی کرد. پرید تو قایق و در انتهای روبروی کامیل نشست. لارنت وسط قایق نشست و پاروها رو برداشت. وقتی پارو زد، قایق از لب رودخانه فاصله گرفت و به طرف جزایر کوچیک رفت. مدت کوتاهی بعد قایق وسط رودخانه سین بود.
حالا آفتاب خیلی پایین اومده بود و آسمون داشت تاریک میشد. سایههای تیرهی درختان میافتاد روی آب. هوا سردتر هم شده بود. لارنت دست از پارو زدن برداشت و رودخانهی روان قایق رو حرکت میداد. وقتی آسمون و رودخونه تیره میشدن، لارنت، کامیل و ترس در سکوت نشستن.
کامیل به پشت دراز کشید. دستش رو برد تو آب روان رودخانهی سین. گفت: “آب سرده! دوست ندارم بیفتم این تو!”
لارنت جواب نداد. کاملاً بیحرکت نشسته بود و دستهای بزرگش روی زانوهاش بودن. ترس در انتهای دیگهی قایق نشسته بود. و بدنش از ترس خشک شده بود.
حالا قایقشون وارد یک مکان باریک بین ۲ تا جزیرهی کوچیک میشد. هیچ قایق دیگهای اینجا نبود. لارنت بلند شد ایستاد و به طرف انتهای قایق جایی که کامیل نشسته بود حرکت کرد. دستهاش رو گذاشت رو کمر کامیل.
“چیکار داری میکنی؟مرد جوان با خنده گفت. مراقب باش، لارنت! میفتم تو آب!”
بعد کامیل حالت ظالمانه و سرد رو در صورت لارنت دید و وحشت کرد. لارنت یک دستش رو گذاشت روی گلوی مرد جوان ضعیف. کامیل داد زد.
“کمکم کن! ترس!”
ترس خیلی بیحرکت نشست. با دو تا دستش کنارههای قایق رو گرفت. میخواست چشمهاش رو ببنده، ولی نتونست. قایق کوچیک تکون میخورد.
کامیل دوباره داد زد: “ترس!”
ترس نمیتونست اتفاقاتی که میافته رو تماشا کنه. شوکه شده بود و حالش بد بود. افتاد ته قایق و شروع به گریه کرد.
کامیل محکم به کنارههای قایق گرفته بود، ولی لارنت دستهاش رو باز کرد. بعد کامیل رو برداشت و مرد جوان ضعیف رو مثل یک بچه نگه داشت. وقتی لارنت سرش رو خم کرد جلو، کامیل گردنش رو گاز گرفت. لارنت با فریادی از درد کامیل رو انداخت توی آب. وقتی سر کامیل از آب بیرون میومد، دو یا سه بار جیغ کشید. بعد سکوت شد.
لارنت سریع حرکت کرد. ترس رو گرفت و قایق پارویی کوچیک رو جلو برد. با برگشتن قایق لارنت و ترس افتادن توی آب سرد.
“کمک! کمک!”لارنت با صدای بلند داد زد.
لارنت قوی بود و شناگر خوبی بود. هیچ خطری تهدیدش نمیکرد. وقتی به لب رودخانه شنا میکرد، به آسونی ترس رو بغل کرد. چند تا مرد در یک قایق دیگه فریادهاش رو شنیدن و با سرعت هرچه تمام به طرف لارنت و ترس پارو زدن.
لارنت و ترس کمی بعد صحیح و سالم لب رودخانه بودن. ترس غش کرده بود، ولی لارنت دوباره پرید توی آب. شروع به گشتن دنبال کامیل کرد. زیر قایق پارویی و اطرافش رو گشت. ولی مراقب بود که جاهای اشتباهی دنبالش بگرده. لارنت تنها برگشت لب رودخونه.
“تقصیر من بود!لارنت داد زد. دوستم کامیل زیادی توی قایق تکون میخورد. بعد بلند شد ایستاد! باید جلوش رو میگرفتم. خطر رو درک نمیکرد. قایق برگشت. وقتی کامیل میافتاد توی آب من رو صدا زد. “به ترسم کمک کن!”” داد زد.
“بله، ما همه چیز رو دیدیم!”چند تا از مردهای جوان گفتن.
این حقیقت نداشت. مردهای جوان چیزی ندیده بودن، ولی میخواستن احساس مهم بودن بکنن. به لارنت کمک کردن قایق پارویی رو دوباره برگردونه تا یک بار دیگه توی آب باشه.
یکی از مردهای جوان که به ترس نگاه میکرد، گفت: “زن بیچاره غش کرده. یک نفر باید ازش مراقبت کنه.”
مردهای جوان قایق پارویی نازک رو به قایق خودشون بستن و لارنت و ترس رو برگردوندن کافه. بعد از مدت کوتاهی همه در سنت اوین از حادثه خبر داشتن. میدونستن دوست لارنت - شوهر ترس - افتاده تو رودخونه و ناپدید شده.
مردان جوان حادثه رو دقیقاً اونطور که لارنت بهشون گفته بود توضیح دادن. همه فکر میکردن مردان جوان حادثه رو دیدن و به این ترتیب همه داستان لارنت رو باور کردن. صاحب کافه و زنش آدمهای مهربونی بودن. به لارنت لباسهای خشک دادن. ترس نمیتونست جلوی گریه کردن و لرزیدنش رو بگیره و بردنش توی تخت.
لارنت ترس رو گذاشت سنت اوین و تنهایی برگشت پاریس. میخواست خودش خبر بد رو به مادام راکوئین بده. نمیخواست ترس به مادر کامیل بگه. میخواست ترس آروم بشه و با وضوح بیشتری فکر کنه.
فکر کرد: “ترس زیادی میگه. ممکنه اشتباه کنه و حقیقت رو به مادام راکوئین بگه.”
لارنت با اتوبوس برگشت پاریس. وقتی برمیگشت شهر به داستانی که میخواست به مادام راکوئین بگه فکر کرد. کمی نگران بود، ولی خوشحال هم بود. لارنت مطمئن بود که مردم داستانش رو باور میکنن. قتل بی نقصی بود. هیچ کس هیچ وقت حقیقت رو نمیفهمید.
لارنت وقتی به پاریس رسید از اتوبوس پیاده شد. و بعد با یک تاکسی به خونهی میچائود پیر رفت. لارنت به این نتیجه رسید که نمیخواد خودش مرگ کامیل رو به مادام راکوئین بگه. مطمئنتر میشد اگه میچائود همراهش بود.
حالا ساعت ۹ شب بود و میچائود با اولیور و سوزان شام میخوردن. لارنت داستان وحشتناکش رو براشون تعریف کرد. تظاهر کرد شوکه و ناراحته.
وقتی بالا و پایین اتاق غذاخوری قدم میزد گریه میکرد.
لارنت با چشمان اشکبار گفت: “برای کمک گرفتن اومدم پیشتون. شما نزدیکترین دوستان راکوئینها هستید. اون دو تا زن بیچاره. ترس همین حالا هم داره عذاب میکشه. مادام راکوئین هم وقتی خبر وحشتناک مرگ پسرش رو بشنوه رنج خواهد کشید. نمیدونم مادام راکوئین چیکار میکنه. لطفاً همراه من بیاید تا بتونیم با هم بهش بگیم.”
اولیور به لارنت خیره شد، ولی چیزی نگفت. لارنت یکمرتبه کمی از مأمور پلیس ترسید. ولی اولیور داستان لارنت رو باور کرد.
میچائود پیر داد زد: “آه، بیچاره کامیل! چه حادثهی وحشتناکی! مادام راکوئین چطور میتونه بدون پسرش زندگی کنه؟ کامیل رو خیلی زیاد دوست داشت!”
پیرمرد ادامه داد: “تو اومدی پیش ما. کار درستی کردی. ما دوستان مادام هستیم. بلافاصله همراهت میایم.”
با هم رفتن گذرگاه دو پانت ناف. وقتی به گذرگاه طاقدار رسیدن میچائود پیر لارنت رو نگه داشت.
پیرمرد گفت: “اینجا منتظر بمون. اگه مادام راکوئین تو رو بدون کامیل و ترس ببینه، میفهمه اتفاق وحشتناکی افتاده. اینجا منتظر ما بمون.”
لارنت نیم ساعت منتظر موند. در خیابان نمناک و باریک بیرون مغازه بزازی به بالا و پایین قدم زد. یکمرتبه خیلی گرسنه شد. رفت مغازهی نانوایی، کیک خرید و سریع خورد.
مادام راکوئین در مغازهی بزازی کوچیک به داستان مرگ پسرش که میچائود پیر میگفت، گوش داد. جیغ کشید و گریه کرد. فقط به پسر بیچارهاش که در آبهای روان رودخانهی سین غرق شده بود، فکر میکرد. وقتی بچه بود چندین بار جون پسرش رو نجات داده بود. و حالا بدونِ مادرش مرده بود. در آبهای کثیف و سرد غرق شده بود. وقتی مادام راکوئین بهش فکر میکرد، میخواست بمیره.
میچائود پیر و اولیور گذاشتن سوزان پیش پیرزن بمونه بعد رفتن لارنت رو پیدا کنن. بعد سه تا مرد یک تاکسی گرفتن و برگشتن سنت اوین. سفر برای همهی اونها وحشتناک بود و هیچ کس حرف نزد.
در کافهی لب رودخانه ترس نمیتونست از تخت بیرون بیاد. بدنش میلرزید و پوستش از گرما میسوخت. تب داشت. میترسید به قتل اعتراف کنه. بنابراین خودش رو بیمار کرده بود. دهن و چشمهاش محکم بسته بودن و بدنش مثل یک بچه روی تخت جمع شده بود.
ترس میتونست در ذهنش معشوقهاش رو ببینه. میتونست اونو ببینه که شوهرش کامیل رو به قتل میرسونه. مثل یک رویای وحشتناک بود. بارها و بارها این قتل رو میدید. میتونست ببینه کامیل از آب کثیف بیرون اومد و به طرف ترس میاد.
میچائود پیر سعی کرد با ترس حرف بزنه، ولی ترس روش رو برگردوند و دوباره شروع به گریه کرد.
صاحب کافه گفت: “بذارید بخوابه، آقا. نیاز به استراحت داره.”
در کافه یک افسر پلیس سؤالاتی دربارهی حادثه پرسید. وقتی اولیور به افسر گفت که افسر پلیس مهمی هست، دیگه هیچکس هیچ سؤالی نپرسید.
چند نفر گفتن حادثه رو دیدن. ولی فقط دروغهای لارنت رو تکرار میکردن. همه داستان لارنت رو باور کردن. قرار نبود متهم به هیچ جنایتی بشه. چیزی نبود ازش بترسه و این رو میدونست.
لارنت به میچائود گفت: “نمیتونیم ترس بیچاره رو بذاریم اینجا بمونه. باید با خودمون برگردونیمش پاریس.”
لارنت رفت طبقهی بالا تا با ترس حرف بزنه. چندین بار اسمش رو تکرار کرد. وقتی ترس صدای معشوقهاش رو شنید، داد کشید و چشمهاش رو باز کرد. به شدت بیمار به نظر میرسید ولی بلند شد نشست و به لارنت نگاه کرد.
زن صاحب کافه به ترس کمک کرد لباس بپوشه.
بعد ترس آروم از پلهها رفت پایین و اولیور کمکش کرد سوار تاکسی بشه.
در راه خونه هیچ کس حرف نزد. داخل تاکسی تاریک بود و لارنت محکم دست ترس رو گرفت. ترس خیلی میترسید و خیلی بیمار بود. ولی دستش رو نکشید. وقتی تاکسی توقف کرد، لارنت آروم با ترس حرف زد.
گفت: “قوی باش، ترس. یادت باشه. زمان زیادی باید منتظر بمونیم.”
ترس آروم جواب داد: “آه، یادم میمونه.”
لارنت باهاش رفت مغازه و اون رو با اولیور اونجا گذاشت. مادام راکوئین در اتاق خوابش بود، جایی که سوزان ازش مراقبت میکرد. سوزان از پلهها پایین اومد و ترس رو برد بالا به اتاق خواب خودش. بیوهی جوون افتاد روی تخت و بیحرکت دراز کشید.
حالا نیمه شب رو گذشته بود. لارنت از خیابانهای خالی برگشت خونهای که زندگی میکرد. همه چیز خوب پیش رفته بود و از خودش راضی بود. کامیل مرده بود و هیچکس فکر نمیکرد به قتل رسیده.
لارنت با خودش گفت: “همه چیز بینقصه. من کامیل رو کشتم ولی هیچکس نمیدونه من قاتلش هستم. حالا باید چند ماه صبر کنم و تنها زندگی کنم. بعد میتونم با ترس ازدواج کنم و میتونیم زندگی جدیدمون رو با هم شروع کنیم.”
لارنت وقتی از پلهها بالا میرفت خیلی خسته شد. وقتی به اتاق زیر شیروانی کوچیکش رسید، روی تختش دراز کشید و بلافاصله به خواب رفت. قاتل اون شب خوب خوابید.
متن انگلیسی فصل
Chapter six
The Accident
Therese, Laurent and Camille sat on the terrace and looked down at the many people below them. Waiters were running about, serving customers with food and wine. Girls wearing brightly-coloured dresses were dancing and shouting. There were some students who were watching the girls and laughing at them.
The sun was setting now and the sky was as red as fire. Far away, the hills above the city were blue.
Laurent started to call for a waiter, but then he stopped.
‘Why don’t we go for a boat-trip on the river?’ Laurent said suddenly to Camille. ‘Then we can come back and eat here later.’
‘Therese is hungry now,’ Camille said.
‘I can wait,’ his wife replied quietly.
The three friends walked down the steps of the terrace and spoke to a waiter. They ordered their meal and told him that they would return in an hour.
The owner of the cafe hired out boats. Laurent chose a very narrow rowing-boat and the cafe-owner untied the rope that held it to the river bank.
Camille and Therese looked at the boat.
‘Is this boat big enough for all of us?’ Camille said. ‘We’ll have to sit very still, or one of us will fall in!’
‘Are you frightened?’ Laurent asked, laughing.
‘No, of course not,’ Camille replied.
But Camille could not swim and he was afraid of water. He got into the little boat very carefully and sat at the far end of it. Laurent turned towards Therese. As she stood on the bank beside the boat, he whispered to her.
‘Don’t be afraid. I’m going to push him into the river.
Don’t worry. I’ll do everything.’
Therese’s face became very pale. She could not move.
‘Therese is frightened,’ Camille said with a laugh. ‘Look at her, Laurent! Will she get in the boat or not?’
Camille’s words made Therese angry. She jumped into the boat and sat at the opposite end to Camille. Laurent sat down in the middle of the boat and picked up the oars. As he pulled the oars, the boat moved away from the bank and towards some small islands. Soon the boat was in the middle of the River Seine.
The sun was very low now and the sky was getting dark. The black shadows of the trees fell across the water. It was colder too. Laurent stopped rowing and the fast-flowing river moved the boat along. Laurent, Camille and Therese sat in silence as the sky and the river became darker.
Camille was lying on his back. He put his hand into the fast-flowing water of the Seine. ‘That’s cold’ he said. ‘I wouldn’t like to fall in there!’
Laurent did not answer. He was sitting completely still, with his big hands on his knees. Therese sat at the other end of the boat. Her body was stiff with fear.
Now their boat was moving into a narrow space between two of the small islands. There were no other boats here. Laurent stood up and moved to the end of the boat where Camille was sitting. He put his hands on Camille’s waist.
‘What are you doing?’ the young man said, laughing. ‘Be careful, Laurent! I shall fall into the water!’
Then Camille saw the cold, cruel expression on Laurent’s face and he was terrified. Laurent put one hand around the weak young man’s throat. Camille shouted out.
‘Help me! Therese!’
Therese sat very still. She held onto the sides of the boat with both of her hands. She wanted to shut her eyes, but she could not. The little boat moved from side to side.
‘Therese’ Camille cried out again.
Therese could not watch what was happening. She felt shocked and ill. She fell down into the bottom of the boat and began to cry.
Camille held the sides of the boat tightly, but Laurent pulled his hands away. Then he picked up Camille and held the weak young man like a child. As Laurent bent his head forward, Camille bit him on his neck. With a cry of pain, Laurent threw Camille into the water. Camille screamed two or three times, as his head came up out of the water. Then there was silence.
Laurent moved quickly. He took hold of Therese and pushed the narrow rowing-boat over. As the boat rolled over, Laurent and Therese fell into the cold water.
‘Help! Help!’ Laurent shouted loudly.
Laurent was strong and a good swimmer. He was in no danger. He easily held Therese in his arms as he swam to the river bank. Some men in another boat heard his cries and they rowed towards Laurent and Therese as fast as they could.
Laurent and Therese were soon safely on the bank. Therese had fainted but Laurent jumped into the water again. He began to look for Camille. He looked under the rowing-boat and around it. But he was careful to look in the wrong places. Laurent came back to the river bank alone.
‘It was my fault!’ Laurent cried. ‘My friend Camille moved in the boat too much. Then he stood up! I should have stopped him. He didn’t understand the danger. The boat turned over. As Camille fell into the water, he called out to me. “Help my Therese!” he shouted.’
‘Yes, we saw it all!’ some of the young men said.
This was not true. The young men had not seen anything, but they wanted to feel important. They helped Laurent to turn his rowing-boat over again so that it lay safely in the water once more.
‘The poor woman has fainted,’ said one of the young men, looking at Therese. ‘Someone must look after her.’
The young men tied the narrow rowing-boat to their own boat and pulled Laurent and Therese back to the cafe. Very soon, everyone in Saint-Ouen knew about the accident. They knew that Laurent’s friend - Therese’s husband - had fallen into the river and disappeared.
The young men described the accident exactly as Laurent had told them the story. Everyone thought that the young men had seen the accident and so everyone believed Laurent’s story. The owner of the cafe and his wife were kind people. They gave Laurent some dry clothes. Therese could not stop crying and shaking and they put her into a bed.
Laurent left Therese in Saint-Ouen and went back to Paris alone. He wanted to tell Madame Raquin the terrible news himself. He did not want Therese to tell Camille’s mother. He wanted Therese to become calm and think more clearly.
‘Therese will say too much,’ he thought. ‘She might make a mistake and tell Madame Raquin the truth.’
Laurent went back into Paris on an omnibus. As he rode back into the city, he thought of the story that he was going to tell Madame Raquin. He was a little worried, but he was happy too. Laurent was sure that people would believe his story. It had been a perfect murder. No one would ever know the truth.
Laurent got off the omnibus when it reached Paris. Then he took a cab to Old Michaud’s house. Laurent had decided that he did not want to tell Madame Raquin about Camille’s death himself. It would be safer to have Michaud with him.
It was now nine o’clock in the evening and Michaud was having dinner with Olivier and Suzanne. Laurent told them his terrible story. He pretended to be shocked and unhappy.
He wept as he walked up and down the Michauds’ dining- room.
‘I’ve come to you for help,’ Laurent said with tears in his eyes. ‘You are the Raquins’ closest friends. Those two poor women! Therese is suffering already. Madame Raquin will suffer too, when she hears the terrible news of her son’s death. I don’t know what Madame Raquin will do. Please come with me, so that we can tell her together.’
Olivier stared at Laurent but he said nothing. Laurent suddenly felt a little afraid of the police official. But Olivier believed Laurent’s story.
‘Oh, poor Camille’ Old Michaud cried. ‘What a terrible accident! How will Madame Raquin live without her son? She loved Camille so much!
‘You came to us,’ the old man went on. ‘That was the right thing to do. We are Madame’s friends. We’ll go with you at once.’
They went together to the Passage du Pont-Neuf. When they arrived at the arcade, Old Michaud stopped Laurent.
‘Wait here,’ the old man said. ‘If Madame Raquin sees you without Camille and Therese, she’ll know that something terrible has happened. Wait here for us.’
Laurent waited for half an hour. He walked up and down the damp, narrow street outside the drapers shop. Suddenly, he felt very hungry. He went into a bakers shop, bought some cakes and ate them quickly.
In the little drapers shop, Madame Raquin listened to Old Michaud tell the story of her son’s death. She screamed and wept. The mother thought only of her poor son who had drowned in the fast-moving water of the River Seine. She had saved his life so many times when he had been a child. And now he had died without her. He had drowned in cold dirty water. As she thought about it, Madame Raquin wanted to die too.
Old Michaud and Olivier left Suzanne with the old woman and went to find Laurent. Then the three men took a cab back to Saint-Ouen. The journey was terrible for all of them and no one spoke.
In the cafe by the river bank, Therese could not get out of bed. Her body was shaking and her skin was burning hot. She had a fever. Therese was terrified that she might confess to the murder. So she had made herself ill. Her mouth and eyes were tightly shut and her body was curled in the bed like a baby.
In her mind, Therese could see her lover, Laurent. She could see him murdering her husband, Camille. It was like a terrible dream. She saw the murder happening again and again. She thought that she could see Camille rising up out of the dirty water and coming towards her.
Old Michaud tried to talk to Therese, but she turned her face away and began to weep again.
‘Let her sleep, sir,’ the cafe owner said. ‘She needs to rest.’
In the cafe, a police officer was asking questions about the accident. When Olivier told the officer that he was an important police official, no one asked any more questions.
Several people said that they had seen the accident happen. But they were only repeating Laurent’s lies. Everyone believed Laurent’s story. He was not going to be accused of any crime. He had nothing to fear now, and he knew this.
‘We can’t leave poor Therese here,’ Laurent said to the Michauds. ‘We must take her back to Paris with us.’
Laurent went upstairs to talk to Therese. He repeated her name several times. When Therese heard her lover’s voice, she gave a cry and opened her eyes. She looked terribly ill, but she sat up and looked at Laurent.
The cafe-owner’s wife helped Therese to get dressed.
Then Therese walked slowly downstairs and Olivier helped her into the cab.
On the way home, no one spoke. It was dark inside the cab and Laurent held Therese’s hand tightly. Therese was very frightened and she sat very still. But she did not take her hand away. When the cab stopped, Laurent whispered to Therese.
‘Be strong, Therese,’ he said. ‘Remember. We have a long time to wait.’
‘Oh, I’ll remember,’ she replied quietly.
Laurent went with her to the shop and left her there with Olivier. Madame Raquin was in her bedroom where Suzanne had been looking after her. Suzanne came down the stairs and took Therese up to her own bedroom. The young widow fell onto her bed and lay still.
It was now after midnight. Laurent walked back through the empty streets to the house where he lived. Everything had gone well and he felt pleased with himself. Camille was dead and no one thought that he had been murdered.
‘Everything is perfect,’ Laurent said to himself. ‘I’ve killed Camille but no one knows that I’m his murderer. Now I must wait for a few months and live alone. Then I can marry Therese and we can begin our new life together.’
Laurent felt very tired as he walked up the stairs. When he reached his little attic room, he lay down on his bed and fell asleep at once. The murderer slept well that night.