سرفصل های مهم
سردخانه
توضیح مختصر
زندگی بعد از مرگ کامیل به حالت عادی برگشته.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
سردخانه
روز بعد لارنت بیدار شد و احساس شادی میکرد. فقط یک چیز آزارش میداد. جایی که دندونهای کامیل روی گردنش پوستش رو پاره کرده بودن، زخم شده بود. جای گازگرفتگی قرمز بود و خیلی درد میکرد. لارنت خون رو شست و یقهی پیراهنش رو برگردوند تا جا رو مخفی کنه. بعد کت و شلوارش رو پوشید و کراواتش رو بست و طبق معمول رفت ادارهاش. مرگ کامیل رو در ادارهی راهآهن به همه گفت و اینکه چطور این اتفاق افتاده. داستان در تمام روزنامههای پاریس گزارش شد. لارنت یک قهرمان بود.
لارنت فقط کمی نگران یک چیز بود. جسد کامیل پیدا نشده بود و به این ترتیب گواهی فوت امضا نشده بود. اگه جسد شخص مرده پیدا میشد به سردخانهای در پاریس برده میشد. جسد چند روز در ساختمان نمناک و سرد نگهداری میشد. مردم میرفتن سردخونه تا ببینن جسد دوست یا اقوامشون در خیابان یا رودخانه سین پیدا شده یا نه. سردخانه مکان وحشتناکی بود. ولی حالا لارنت هر روز میرفت اونجا. مطمئن بود جسد کامیل به زودی در رودخانه پیدا میشه.
اجساد روی بلوکهای سنگی بزرگی قرار گرفته بودن و آب سرد روشون جاری بود. یک دیوار شیشهای بین اجساد و آدمهایی که برای تماشا میومدن وجود داشت.
لارنت هر روز به آرومی در امتداد دیوار شیشهای حرکت میکرد. با دقت به اجساد آدمهایی که در رودخانه پیدا شده بودن، نگاه میکرد، ولی نمیتونست کامیل رو ببینه.
لارنت به خاطر دیدارهاش از سردخونه شروع به دیدن خوابهایی کرد. هر روز بیش از یک هفته رفته بود اونجا و هر شب خواب میدید بعد روز دهم جسد کامیل رو اونجا دید. روی یک بلوک سنگی خیس و سرد قرار گرفته بود.
وقتی جسد کامیل رو دید، درد وحشتناکی قلب لارنت رو در برگرفت. چشمهای مرد غرق شده باز بودن و انگار به قاتلش نگاه میکرد.
لارنت بیش از ۵ دقیقه به دوست مردهاش خیره شد. کامیل مدتی در آب بود و جسدش خیلی بد دیده میشد. صورتش هنوز صاف بود، ولی پوستش قهوهای و سبز شده بود. جسد کامیل زخمهای وحشتناک سبز و مشکی روش داشت. سرش از یک طرف جمع شده بود و لبهای سیاهش به نظر لبخند میزدن.
لارنت برگشت و سریعاً از سردخونه خارج شد. حالش بد بود.
لارنت با خودش گفت: “من کامیل رو به این روز انداختم. هیچ وقت منظرهای چنین وحشتناک ندیده بودم. خدا رو شکر که نیازی نیست باز هم جسدش رو ببینم!”
لارنت رفت پیش میچائود پیر و به کمیسر پلیس بازنشسته گفت چی دیده. هیچکس فکر نمیکرد کامیل به قتل رسیده باشه. باور نداشتن جنایتی رخ داده باشه. باور داشتن که کامیل در حادثهی وحشتناکی مرده. بنابراین افسران سردخانه گواهی فوت رو نوشتن و امضا کردن و جسد کامیل دفن شد.
لارنت فکر کرد میتونه جلوی نگرانیش رو بگیره. حالا میتونست قتل رو فراموش کنه! تصمیم گرفت از اوقاتش لذت ببره. شروع به فکر به آینده کرد.
بعد از مرگ کامیل مغازهی بزازی گذرگاه دو پانت ناف سه روز بسته بود. مادام راکوئین و ترس دو روز در تخت موندن. حرف نزدن و همدیگه رو ندیدن. سوزان میچائود از دو تا زن مراقبت کرد. ولی کار خیلی کمی برای کمک بهشون از دستش برمیاومد.
مرگ کامیل برای مادام راکوئین وحشتناک بود. ۲۴ سال از پسر بیمارش مراقبت کرده بود. به خاطر مراقبت اون کامیل در بچگی نمرده بود. بعد در عرض چند دقیقه مرد جوون رو از مادرش گرفته بودن. گاهی پیرزن در تختش مینشست و به دیوارهای اتاق خیره میشد. حرف نمیزد و صورتش شبیه صورت بیرنگ یک جسد بود. باقی اوقات داد میزد و گریه میکرد. گاهی در خواب اسم کامیل رو صدا میزد.
ترس در تختش دراز میکشید و بدنش خشک بود و ساکت بود. صورتش همیشه رو به دیوار بود و روتختی رو میکشید روی چشمهاش. حرف نمیزد و گریه نمیکرد. روز سوم ترس یکمرتبه روی تخت نشست. و بعد از چند ثانیه رو تختی رو انداخت کنار و از تخت بیرون اومد.
اول پاهاش ضعیف بودن و نمیتونست بایسته. بعد به آرومی به طرف آیینهای رفت که روی دیوار بود و به صورتش نگاه کرد. پوست رنگ پریدهاش لکهدار بود و خیلی پیرتر به نظر میرسید.
ترس موهاش رو از روی صورتش کنار زده و از پشت سرش بست. بعد سریع لباس پوشید و رفت تو اتاق خواب مادام راکوئین. پیرزن سرش رو برگردوند و به برادرزادهاش نگاه کرد. بعد دستهاش رو به طرف ترس دراز کرد و اون رو بوسید.
“بچهی بیچارهی من! کامیل بیچارهی من!”گفت.
مادام راکوئین با صدای بلند شروع به گریه کرد. ترس روی زمین زانو زد و صورتش رو در رو تختی عمهاش مخفی کرد. تا چند دقیقه کاملاً بیحرکت موند. از دیدار اول با پیرزن خیلی میترسید، ولی به نظر همه چیز خوب پیش میرفت. ترس بلند شد ایستاد و برای اولین بار با مادام راکوئین حرف زد.
ترس با صدای آروم گفت: “عمهی عزیزم، باید سعی کنی بلند شی. همه خیلی نگرانتن. اگه باز بری مغازه، حالت بهتر میشه.” همین موقع سوزان میچائود وارد اتاق خواب شد.
ترس گفت: “من و سوزان اینجا هستیم تا بهت کمک کنیم. دوستهای دیگهای هم داری. حالا بذار چیزی برات بیارم تا بخوری.”
مادام راکوئین به ترس خیره شد و بعد دوباره شروع به گریه کرد. وقتی حرف زد، صدای پیرزن مثل بچه بود.
به سوزان گفت: “ممنونم، ممنونم. به خاطر اینکه از من مراقبت کردی ازت ممنونم. و تو ترس عزیز من! تو هم ناراحتی. من پسرم رو از دست دادم، ولی تو شوهرت رو از دست دادی! حالا باید همیشه کنار هم بمونیم. همیشه باید به هم کمک کنیم.”
اون شب مادام راکوئین از تخت بیرون اومد. پاهاش خیلی احساس ضعف میکردن. مجبور بود از عصا برای کمک به راه رفتن استفاده کنه.
روز بعد به ترس گفت مغازه رو باز کنه.
مادام راکوئین با صدای ضعیف گفت: “اگه یک روز دیگه هم در تخت بمونم، دیوانه میشم. دوباره با هم تو مغازه میشینیم، ترس عزیز من. باید سعی کنیم زنده بمونیم.”
وقتی مغازه دوباره باز شد، تیرهتر و نمناکتر از قبل به نظر میرسید. پنجرهها کثیف بودن و همهی وسایل هم کثیف به نظر میرسیدن.
مادام راکوئین هر روز صبح به آرومی از پلههای مارپیچی پایین میاومد. بعد ترس به پیرزن کمک میکرد بشینه روی صندلیش پشت پیشخوان. مادام راکوئین و ترس کل روز اونجا مینشستن. تکون نمیخوردن. مردم از جلوی مغازه رد میشدن و صورت آروم و رنگ پریدهی ترس رو که پشت پیشخوان نشسته بود میدیدن. همه برای بیوهی جوان و عمهی پیرش، مادام راکوئین ناراحت بودن.
لارنت هر دو سه روز یک بار از مغازه بزازی گذرگاه دوپانت ناف دیدار میکرد. شبها میاومد و نیم ساعت با مادام راکوئین در مغازه مینشست. پیرزن بهش خوشآمد میگفت. لارنت در رودخانه شجاع بود. سعی کرده بود به پسرش کمک کنه و برادرزادهاش رو نجات داده بود. در طول این دیدارها لارنت به ترس نگاه نمیکرد و باهاش حرف نمیزد.
ساعت ۸ عصر یک پنجشنبه لارنت در مغازه بود که مهمانان پنجشنبه رسیدن. از زمان مرگ کامیل همدیگه رو ندیده بودن.
مادام راکوئین از دیدن دوستانش تعجب کرد، ولی چراغ اتاق نشیمن رو روشن کرد و شروع به درست کردن چایی کرد. همه دور میز نشستن. ولی وقتی گریوت دومینوها رو از جعبه بیرون آورد، پیرزن شروع به گریه کرد.
میچائود پیر گفت: “خانم عزیز من، نباید گریه کنی. مریض میشی و دوستانت رو هم ناراحت میکنی.”
ولی مادام راکوئین سرش رو تکون داد و به گریه کردن ادامه داد.
میچائود پیر دوباره صحبت کرد.
گفت: “مادام. ما اومدیم به تو کمک کنیم! میخوایم کمکت کنیم این دوران سخت رو فراموش کنی. بیاید دومینو بازی کنیم!”
مادام راکوئین به این نتیجه رسید که پیرمرد حق داره. به گریه ادامه داد، ولی شروع به بازی دومینو با دوستانش کرد.
لارنت و ترس تماشا کردن و گوش دادن، ولی چیزی نگفتن. لارنت میخواست همه چیز مثل قبل مرگ کامیل ادامه پیدا کنه. میخواست همون دوستان رو در مغازه ببینه. میخواست پنجشنبه شبها با اونها دومینو بازی کنه. باعث ميشد احساس امنیت کنه. وقتی آدمهای دیگه در اتاق بودن، میتونست دوباره به ترس نگاه کنه.
ترس لباسهای مشکی پوشیده بود. بیوهی جوان خیلی زیبا به نظر میرسید. گاهی آروم به چشمهای لارنت نگاه میکرد. لارنت خوشحال بود. ترس هنوز هم متعلق به اون بود.
۱۵ ماه سپری شد. با سپری شدن روزها، لارنت و ترس شروع به احساس امنیت کردن. مدتی بعد لارنت هر شب بعد از اتمام کارش میاومد مغازه. ولی بعضی چیزها تغییر کرده بود. لارنت حالا ساعت ۹ و نیم بعد از شام میرسید. منتظر میموند تا مادام راکوئین مغازه رو قفل کنه. شبهای پنجشنبه لارنت قبل از مهمانان دیگهی مادام راکوئین میرفت نشیمن و آتیش اجاق رو روشن میکرد. از پیرزن مراقبت میکرد و کارهای کوچیکی برای کمک بهش انجام میداد.
ترس لارنت رو با دقت زیر نظر میگرفت. حالا شادتر شده بود. ولی گاهی صورت رنگپریدهاش حالت درد و وحشت پیدا میکرد.
مادام راکوئین خوب فکر نمیکرد. معشوقهها میتونستن هر کاری دلشون میخواد انجام بدن و مادام راکوئین نمیفهمید. ولی معشوقهها هیچ وقت سعی نمیکردن با هم تنها باشن و هیچ وقت هم دیگه رو نمیبوسیدن. قتل کامیل اشتیاقشون نسبت به همدیگه رو کشته بود. دیگه نمیخواستن عشقبازی کنن. وقتی با هم بودن نمیدونستن چیکار کنن یا چی بگن.
ترس و لارنت سعی کردن احساساتشون رو درک کنن، ولی نمیتونستن دربارهی احساساتشون حرف بزنن. معشوقهها فکر میکردن احتیاط میکنن و اشتیاقشون نسبت به همدیگه برمیگرده. و حالا که کامیل مرده بود، لارنت و ترس میتونستن ازدواج کنن. باور داشتن وقتی ازدواج کنن به آرامش میرسن.
ترس شبها تنها در تختش خوشحال بود. کامیل ضعیف و احمق دیگه اونجا نبود که عصبانیش کنه. احساس میکرد دوباره یه دختر بچهی کوچولوئه. در اتاق خواب بزرگ احساس امنیت میکرد. گاهی پنجره رو باز میکرد و به دیوار سیاه بلند و نوار باریک آسمون بالاش خیره میشد. گاهی خوابهای بد میدید فقط وقتهایی که به لارنت فکر میکرد. اشتیاق معشوقهاش رو نداشت. فقط میخواست لارنت در تخت اون رو در امان نگه داره. لارنت رو میخواست چون نمیخواست تنها باشه. و نمیخواست کسی فکر کنه اون کامیل رو کشته.
در طول روز خیلی خوشحالتر بود. به آدمهای اطرافش علاقهمند شده بود و بیشتر حرف میزد.
ترس یک روز متوجه مرد جوانی شد که نزدیک گذرگاه دو پانت نافت زندگی میکرد. از هر لحاظ کاملاً با لارنت فرق میکرد. مرد جوان قدبلند و لاغر بود، با موهای بور و چشمهای آبی. ترس تا یک هفته عاشق این مرد جوان بود. ولی هرگز باهاش حرف نزد و وقتی مرد جوان رفت، ترس فراموشش کرد.
ترس شروع به خوندن کتاب کرد. کتابهای رمانتیک میخوند و عاشق قهرمانان این داستانهای عاشقانه شد. شروع به فکر به آدمهای دیگه کرد به اینکه چه احساسی دارن. ولی نمیتونست احساسات خودش رو بفهمه. مضطرب و از همه چیز نگران بود.
احساسات لارنت هم فرق کرده بود.
“واقعاً یک مرد رو کشتم؟با خودش گفت. عجب احمقی بودم! حتماً مست یا دیوانه بودم. من مرتکب جرم وحشتناکی شدم. به خاطر یک زن این کار رو کردم و حالا اون زن اصلاً برام مهم نیست!
خوب، من باهوش بودم و شانس هم آوردم. هیچکس فکر نمیکنه من کامیل راکوئین رو کشتم. ولی دیگه هیچ وقت چنین کاری نمیکنم.”
لارنت چاق و تنبل شد و هیچ اشتیاقی به عشقبازی با ترس نداشت. میخواست ازدواج کنه، چون زندگیش راحتتر میشد. وقتی میومد در گذرگاه دو پانت ناف زندگی کنه، خونهی بزرگتر، پول بیشتر و هر روز غذاهای بهتری داشت.
بعد روزی لارنت دوست قدیمیش که هنرمند بود رو دید و شروع به سپری کردن وقت بیشتری در استودیوی هنرمند کرد.
وقتی لارنت رفت استودیو دید که دوستش نقاشی یک زن جوان زیبا رو میکشه. لارنت از مدل هنرمند خوشش اومد و با خودش بردش خونه. دختر معشوقهاش شد و پیش لارنت موند.
لارنت مدل رو دوست نداشت، ولی این نگرانش نمیکرد. از عشقبازی با اون لذت میبرد و این راضیش میکرد. هرگز دربارهی دختر به ترس نگفت.
بعد اوضاع دوباره تغییر کرد.
ترس دیگه لباسهای مشکی نمیپوشید. دوباره شروع به پوشیدن لباسهای رنگ روشن و زیبا کرد.
یک شب لارنت متوجه شد که ترس جوونتر و زیباتر به نظر میرسه. همچنین متوجه شد که زیاد میخنده و خیلی مضطرب به نظر میرسه. ترس گاهی خیلی خوشحال بود و گاهی خیلی غمگین. لارنت دوست نداشت ببینه ترس اینطور رفتار میکنه. بهش اعتماد نداشت و کمکم ترسید.
لارنت دوباره به فکر ازدواج افتاد. گاهی فکر میکرد با ترس ازدواج نمیکنه. فکر میکرد ازش دور بمونه و با مدل جوان زیبا زندگی کنه.
لارنت فکر کرد: “ولی اگه با ترس ازدواج نکنم، پس شوهرش رو به خاطر هیچی کشتم! اگه با ترس ازدواج نکنم، یک احمقم. ممکنه بره پیش پلیس و همه چیز رو بهشون بگه. نمیتونم اجازه بدم این کار رو بکنه.
بعد مدل لارنت رو ترک کرد. اتاق لارنت رو ترک کرد و لارنت یک بار دیگه شبها تنها موند. بعد از یک هفته لارنت برگشت مغازهی بزازی گذرگاه دو پانت ناف. زمان بیشتر اونجا سپری میکرد و اشتیاقش به ترس برگشت. ترس هم با اشتیاق به لارنت نگاه میکرد. دوباره حسهاشون نسبت به هم محکم و قوی شده بود.
یک شب وقتی لارنت از مغازه بیرون میرفت با ترس حرف زد.
گفت: “میخوامت. میخوام باهات عشقبازی کنم. امشب بیام اتاقت؟”
ترس وحشت کرد. “نه بیا منتظر بمونیم. باید مراقب باشیم.”
لارنت جواب داد: “به اندازهی کافی منتظر موندم.” دوباره گفت: “من تو رو میخوام.”
ترس بهش خیره شد. چشمهای تیرهاش روی صورت بی رنگش درخشیدن. بعد گونههاش سرخ شدن.
جواب داد: “همینکه ازدواج کنیم برای همیشه مال تو میشم.”
متن انگلیسی فصل
Chapter seven
The Morgue
The next day, Laurent woke up feeling very cheerful. Only one thing was troubling him. The place on his neck where Camille’s teeth had broken the skin was sore. The bite-mark was red and it was very painful. Laurent washed off the blood and turned up the collar of his shirt to hide the mark. Then he put on his suit and necktie and went to his office as usual. He told everyone in the railway office about Camille’s death and how it had happened. The story was reported in all the Paris newspapers. Laurent was a hero.
Laurent was only worried about one thing. Camille’s body had not been found and so a death certificate could not be signed. If the body of a dead person was found, it was taken to the Paris Morgue. The corpse was kept in this cold, damp building for several days. People went to the morgue to see if the dead body of a friend or relation had been found in a street or the River Seine. The morgue was a horrible place. but Laurent now went there every day. He was sure that Camille’s body would soon be found in the river.
The dead bodies lay on huge blocks of stone, with cold water running over them. There was a wall of glass between the corpses and the people who came to look at them.
Every day, Laurent moved slowly along the glass wall. He looked carefully at all the bodies of the people who had been found in the river, but he could not see Camille.
Laurent began to have bad dreams because of his visits to the morgue. He went there every day for more than a week, and every night he had dreams Then, on the tenth day, he saw Camille’s body there. It was lying on one of the cold, wet blocks of stone.
When he saw Canaille’s body, a terrible pain went through Laurent’s heart. The drowned man’s eyes were open and he seemed to be looking at his murderer.
For more than five minutes, Laurent stared at his dead friend. Camille had been in the water for some time and his corpse was a horrible sight. His face was still smooth, but his skin was brown and green. Camille’s body had many terrible green and black wounds on it. His head was twisted to one side and his black lips seemed to be smiling.
Laurent turned away and left the morgue quickly. He felt sick.
‘I made Camille like this,’ Laurent said to himself. ‘I’ve never seen a more horrible sight. I thank God that I won’t have to see his corpse again!’
Laurent went to Old Michaud, and told the retired Police Commissioner what he had seen. No one thought that Camille had been murdered. They did not believe that a crime had been committed. They believed that Camille had died in a terrible accident. So the officials at the Paris Morgue wrote and signed a death certificate and Camille’s body was buried.
Laurent thought that he could stop worrying. Now he could forget about the murder! He decided to enjoy himself. He began to look forward to the future.
After the death of Camille, the drapers shop in the Passage du Pont-Neuf was closed for three days. Madame Raquin and Therese stayed in their beds for two days. They did not speak and they did not see each other. Suzanne Michaud looked after the two women. But she could do very little to help them.
Camille’s death had been terrible for Madame Raquin. For twenty-four years, she had looked after her sickly son. Because of her care, Camille had not died when he was a child. Then, in a few minutes, the young man had been taken away from his mother. Sometimes the old woman sat up in her bed and stared at the walls of her room. She did not speak and her face looked like a pale corpse. At other times, she screamed and wept. Sometimes she called out Camille’s name as she slept.
Therese lay in her bed, stiff and silent. Her face was always turned towards the wall and she pulled the bedclothes over her eyes. She did not speak and she did not weep. On the third day, Therese suddenly sat up in her bed. After a few seconds, she threw off the bedclothes and got out of the bed.
At first her legs were weak and she could not stand. Then she slowly walked towards a mirror which was on the wall and looked at her face. Her pale skin was blotchy and she looked much older.
Therese pulled her hair away from her face and tied it behind her head. Then she dressed quickly and went to Madame Raquin’s bedroom. The old woman turned her head and looked at her niece. Then she held out her arms to Therese and kissed her.
‘My poor child! My poor Camille!’ she said.
Madame Raquin began to weep loudly. Therese knelt on the floor and hid her face in her aunt’s bedclothes. She stayed completely still for a few minutes. Therese had been very afraid of her first meeting with the old woman, but all seemed to be going well. She stood up and spoke to Madame Raquin for the first time.
‘My dear aunt, you must try to get up,’ Therese said in a quiet voice. ‘Everyone is very worried about you. You’ll feel better if you go into the shop again.’ At this moment, Suzanne Michaud came into the bedroom.
‘Suzanne and I are here to help you,’ said Therese. ‘You have your other friends too. Let me get you something to eat now.’
Madame Raquin stared at Therese and then she began weeping again. When she spoke, the old woman sounded like a child.
‘Thank you, thank you,’ she said to Suzanne. ‘Thank you for looking after me. And you, my dear Therese! You’re unhappy too. I’ve lost my son, but you’ve lost your husband! We must always stay together now. We must always help each other.’
That evening, Madame Raquin got out of bed. Her legs felt very weak. She had to use a stick to help her to walk.
The next day, she told Therese to open the shop.
‘I’ll go mad if I stay in bed another day,’ Madame Raquin said in a weak voice. ‘We’ll sit together in the shop again, my dear Therese. We must try to live.’
When the shop opened again, it seemed darker and damper than before. The windows were dirty and all the goods looked dirty too.
Every morning, Madame Raquin walked slowly down the spiral staircase. Then Therese helped the old woman to her seat behind the counter. Madame Raquin and Therese sat there all day. They did not move. People walked past the shop and saw Therese’s calm, pale face as she sat at the counter. Everyone felt sorry for the young widow and her old aunt, Madame Raquin.
Every two or three days, Laurent visited the drapers shop in the Passage du Pont-Neuf. He came in the evenings and sat in the shop with Madame Raquin for half an hour. The old lady welcomed him. Laurent had been brave at the river. He had tried to help her son and he had saved her niece. During his visits, Laurent did not look at Therese or speak to her.
Laurent was in the shop at eight o’clock one Thursday evening when the Thursday visitors arrived. They had not met together since Camille’s death.
Madame Raquin was surprised to see her friends, but she lit the lamp in the sitting-room and began to make tea. Everyone sat round the table. But when Grivet took the dominoes out of their box, the old lady began to cry.
‘My dear lady, you mustn’t cry,’ Old Michaud said. ‘You’ll become ill and you’ll upset your friends too.’
But Madame Raquin shook her head and went on weeping.
Old Michaud spoke again.
‘Madame,’ he said. ‘We’ve come here to help you. We want to help you to forget this terrible time. Let’s play a game of dominoes!’
Madame Raquin decided that the old man was right. She continued crying, but she began to play dominoes with her friends.
Laurent and Therese watched and listened but they said nothing. Laurent wanted everything to continue as it had before Camille’s death. He wanted to meet the same friends at the shop. He wanted to play dominoes with them on Thursday evenings. It made him feel safe. When other people were in the room, he was able to look at Therese again.
Therese was dressed in black clothes. The young widow looked very beautiful. Sometimes she looked calmly into Laurent’s eyes. Laurent was happy. Therese still belonged to him.
Fifteen months passed. As the days went by, Laurent and Therese began to feel safe. Soon, Laurent was coming to the shop every evening after he finished work. But some things had changed. Laurent now arrived at about half past nine - after dinner. He stayed until Madame Raquin locked the shop. On Thursday evenings, Laurent went to the sitting- room before Madame Raquin’s other guests arrived and he lit the fire in the stove. He looked after the old woman and did little things to help her.
Therese watched Laurent carefully. The young woman was more cheerful now. But sometimes her pale face had an expression of pain and terror.
Madame Raquin was not thinking clearly. The lovers could have done what they liked and she would not have known. But the lovers never tried to be alone together and they never kissed. The murder of Camille had killed their desire for each other. They no longer wanted to make love. When they were together, they did not know what to do or say.
Therese and Laurent tried to understand their feelings but they could not talk about them. The lovers thought that they were being careful and that their desire for each other would return. And now that Camille was dead, Laurent and Therese could get married. They believed that when they were married, they would have peace.
At night, alone in her bed, Therese was happy. Weak, stupid Camille was no longer there to make her angry. Therese felt like a little girl again. She felt safe in the big bedroom. Sometimes she opened the window and stared at the high black wall and the narrow strip of sky above it. Sometimes she had bad dreams Only at these times did she think of Laurent. Therese did not desire her lover. She only wanted Laurent in her bed to keep her safe. She wanted Laurent because she did not want to be lonely. And she did not want anyone to think that she had killed Camille.
During the day, Therese was much happier. She became interested in the people around her and she talked more.
One day, Therese noticed a young man who lived near the Passage du Pont-Neuf. He was completely different from Laurent in every way. The young man was tall and slim, with fair hair and blue eyes. For a week, Therese was in love with this young man. But she never spoke to him and when he went away, she forgot about him.
Therese began to read books. She read romances and she fell in love with the heroes of these love stories. She began to think about other people and how they felt. But Therese could not understand her own feelings. She became nervous and worried about everything.
Laurent’s feelings changed too.
‘Did I really kill a man?’ he said to himself. ‘What a fool I was! I must have been drunk or mad. I committed a terrible crime. I did it for a woman and now I don’t care about her at all!
‘Well, I was clever, and I was lucky too. No one thought that I killed Camille Raquin. But I will never do anything like that again.’
Laurent became fat and lazy and he had no desire to make love with Therese. He wanted to get married because it would make his life more comfortable. When he came to live in the Passage du Pont-Neuf, he would have a bigger home, more money and good meals every day.
Then one day, Laurent met his old friend who was an artist and he began to spend a lot of time in the artist’s studio.
When Laurent went to the studio, he saw that his friend was painting a picture of a pretty young woman. Laurent liked the artist’s model, so he took her home with him. The girl became his lover and stayed with him.
Laurent did not love the model, but that did not worry him. He enjoyed making love with her and that pleased him. He never told Therese about the girl.
Then things changed again.
Therese no longer wore black clothes. She began to wear pretty, brightly-coloured dresses again.
One evening, Laurent noticed that Therese was looking younger and more beautiful. He also noticed that she laughed a lot and seemed very nervous. Sometimes she was very happy and sometimes she was very sad. Laurent did not like to see Therese behave in this way. He did not trust her and he began to feel afraid.
Laurent began to think about marriage again. Sometimes he thought that he would not marry Therese. He thought that he would stay away from her and live with the pretty young model.
‘But if I don’t marry Therese,’ Laurent thought, ‘then I killed her husband for nothing! I’m a fool if I don’t marry Therese now. She might go to the police and tell them everything. I can’t let her do that.’
Then the model left Laurent. She moved out of his room and once again, Laurent was alone at night. After a week, Laurent went back to the drapers shop in the Passage du Pont-Neuf. He spent more time there and his desire for Therese returned. She looked at him with desire too. All their feelings for each other were strong again.
One evening, Laurent spoke to Therese as he was leaving the shop.
‘I want you,’ he said. ‘I want to make love to you. Shall I come to your room tonight?’
Therese looked terrified. ‘No, let’s wait,’ she said. ‘We must be careful.’
‘I’ve waited long enough,’ Laurent replied. ‘I want you,’ he said again.
Therese stared at him. Her dark eyes shone brightly in her pale face. Then her cheeks became red.
‘As soon as we are married, I’ll be yours for ever,’ she replied.