سرفصل های مهم
بازگشت کامیل
توضیح مختصر
مادام راکوئین میخواد ترس و لارنت ازدواج کنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
بازگشت کامیل
لارنت وقتی مغازهی کوچیک گذرگاه طاقدار رو ترک کرد، خیلی نگران بود. اشتیاقش به ترس برگشته بود ولی همچنین از برگشت به اتاق زیر شیروانی هم میترسید. و برای اولین بار از تنها بودن هم میترسید. رفت بادهفروشی و چند لیوان شراب خورد. از دست ترس عصبانی بود.
فکر کرد: “اگه پیش ترس میموندم، نمیترسیدم.” رو کرد به یک خدمتکار. داد زد: “یه لیوان شراب دیگه برام بیار.”
لارنت چند ساعت در بادهفروشی موند. بعد چند تا کبریت خرید و رفت خونه به اتاق زیر شیروانیش.
یک شمع رو در طبقه اول ساختمان روی میز گذاشته بود. باید از راهروی تاریک رد میشد و از پلهها بالا میرفت به طبقهی اول تا شمعش رو پیدا کنه. از راهروی تاریک وحشت داشت. باور داشت که یک نفر اونجا منتظره تا اون رو بکشه.
لارنت یک کبریت روشن کرد و شعلهاش نور زرد خفیفی به وجود آورد. یکمرتبه راهرو پر از سایههای تیره شد. لارنت سریع از پلهها رفت بالا به طبقهی اول و شمعش رو پیدا کرد. شمع رو روشن کرد و به آرومی رفت طبقهی ششم و شمع رو جلوش گرفته بود.
وقتی به اتاق زیر شیروانی رسید، لارنت در رو پشت سرش بست. بعد پنجرهی روی سقف رو هم بست و زیر تخت رو نگاه کرد. سایههای اتاق شبیه آدمهایی بودن که منتظرن بکشنش. بالاخره روی تخت دراز کشید و شروع به فکر به ترس کرد. باید تصمیم میگرفت. باید با ترس ازدواج میکرد یا نه؟ میخواست بخوابه ولی افکار و ترسهاش بیدار نگهش داشتن.
وقتی به ترس فکر میکرد، اشتیاقش بهش برمیگشت. خواب دید برگشته به مغازهی بزازی گذرگاه دو پانت ناف. در خوابش در خیابانهای تاریک دوید و رفت به گذرگاه طاقدار. از کوچه رد شد و از پلهها رفت بالا به اتاق خواب ترس. ترس در اتاق خواب رو باز کرد و اونجا منتظرش بود.
لارنت همه چیز رو به قدری واضح در خوابش میدید که روی تختش نشست و داد زد. فریاد زد: “باید برم! ترس منتظرمه!”
از تخت پرید بیرون. زمین زیر پاهاش خیلی سرد بود. لارنت یکمرتبه دوباره ترسید. به قدری میترسید که نتونست نیمه شب اتاق کوچیکش رو ترک کنه. بنابراین برگشت به تخت و روتختی رو کشید روی سرش. این حرکت سریع باعث شد جای گاز گرفتگی روی گردنش درد بگیره. به جایی که روی گردنش درد میکرد دست زد و کامیل یادش اومد. و شروع به لرزیدن از ترس کرد. شاید کامیل حالا در اتاق بود! شاید زیر تخت بود!
بلند شد نشست و شمع رو روشن کرد. و سایههای دراز و تاریک روی دیوارها حرکت میکردن.
با خودش گفت: “چه احمقی هستم! نباید اونقدر زیاد در بادهفروشی میموندم. زیادی شراب خوردم. به همین خاطر هم دارم خواب میبینم. کمی آب میخورم و سعی میکنم دوباره بخوابم.”
بنابراین لارنت کمی آب خورد، شعلهی شمع رو فوت کرد و دوباره روی تخت دراز کشید. حالا آروم شده بود و مطمئن بود که به خواب میره. بدنش احساس سنگینی و خستگی میکرد، ولی ذهنش هنوز هم مشغول بود.
یک بار دیگه خواب دید که در راه گذرگاه طاقدار دو پانت ناف هست. در امتداد کوچهی کوچیک کنار مغازه دوید و از پلهها بالا رفت. در رو زد و در بلافاصله باز شد. ولی، آه، وحشت! این کامیل بود که در رو باز کرد. جسد دوست مردهاش در اتاق خواب ایستاده بود. پوستش سبز و قهوهای بود و پر از زخمهای وحشتناک بود. جسد کامیل درست مثل وقتی بود که لارنت در سردخونه دیده بود!
کامیلِ مُرده دستهاش رو به طرف قاتلش دراز کرد و از دهن جمع شدهاش خندهای بیرون اومد. لارنت میتونست زبون سیاه مرد مرده رو از پشت دندونهای سفیدش ببینه. لارنت با فریاد بلندی از وحشت بیدار شد. روتختی از عرق سردی که بدنش رو پوشونده بود خیس بود.
لارنت با خودش گفت: “باید بخوابم. به زودی صبح میشه.”
ولی هر بار که لارنت به خواب میرفت، همین خواب وحشتناک رو میدید. بارها و بارها مرد جوان بیدار شد و دید که عرق سرد پوستش رو پوشونده.
بالاخره تصمیم گرفت از تخت بیرون بیاد و لباس بپوشه. طلوع آفتاب بود. نور از پنجرهی سقفی مربع شکل روی تخت میاومد تو.
با خودش گفت: “به خاطر ترس نمیتونم بخوابم. اگه میذاشت پیشش بمونم، این خواب وحشتناک رو نمیدیدم.
بعد از این که صورتش رو شست و لباس پوشید، حال لارنت کمی بهتر شد.
فکر کرد: “من ترسو نیستم. وقتی کامیل رو کشتم قوی و شجاع بودم. وقتی زنده بود ازش نمیترسیدم. حالا که مرده هم ازش نمیترسم. وقتی من و ترس ازدواج کردیم، بغلش میکنم و کامیل رو فراموش میکنم.”
لارنت جلوی یک آینه ایستاد و به جای گاز گرفتگی روی گردنش نگاه کرد. دندونهای کامیل بیش از یک سال قبل روی گردنش جا انداخته بودن. ولی جای زخم هنوز هم قرمز بود و خیلی درد میکرد. لارنت یقهی پیراهنش رو بالا داد تا اونجا رو مخفی کنه.
گفت: “از ترس میخوام گردنم رو ببوسه. بعد این جا از بین میره.”
لارنت کل اون روز در اداره خیلی خسته بود. چندین بار به خواب رفت.
مادام راکوئین اون شب به لارنت گفت: “بیچاره ترس خیلی خسته است. دیشب خوب نخوابیده. خوابهای بد دید و وقتی خواب بود داد میزد. وقتی دختر بیچاره امروز صبح بیدار شد حالش بد بود.”
وقتی مادام راکوئین داشت حرف میزد، ترس وارد نشیمن شد. به لارنت نگاه کرد و لارنت هم به اون نگاه کرد.
روح کامیل به دیدن ترس هم اومده بود. اشتیاقش به لارنت برگشته بود. ولی در خوابهاش جسد وحشتناک شوهرش رو دیده بود.
لارنت و ترس کامیل رو غرق کرده بودن. جسدش معشوقهها رو تا ابد کنار هم نگه میداشت. هرگز نمیتونستن از روحش فرار کنن. مجبور بودن هر چه سریعتر ازدواج کنن. فقط اون موقع بود که روح کامیل اونها رو در آرامش میذاشت.
ماهها سپری شد. معشوقهها نقشهای کشیدن. خودشون دربارهی ازدواج حرف نمیزدن. لارنت هر شب به رفتن به مغازهی راکوئین ادامه میداد. با ترس و عمهاش مهربون و مؤدب میشد. تا حد ممکن بهشون کمک میکرد. مدتی بعد مادام راکوئین باور میکرد که ترس باید با دوست شوهرش ازدواج کنه. اگه پیرزن پیشنهاد ازدواج میداد، مشکلی پیش نمیاومد.
همین که ازدواج میکردن روح کامیل ولشون میکرد. این چیزی بود که باور داشتن. ولی نمیخواستن بلافاصله ازدواج کنن. اگه این کار رو میکردن، ممکن بود دوستانشون به رابطهی بین لارنت و ترس فکر کنن. و بعد ممکن بود دوستانشون سؤالاتی دربارهی مرگ کامیل بپرسن.
معشوقهها هر شب در تختهای خودشون میخوابیدن. هر شب روح کامیل به دیدنشون میومد و اونها نمیتونستن بخوابن.
ترس یک شمع رو در اتاقش روشن نگه میداشت. ولی شعلهی کم رنگ زرد جلوی سایههای جسد کامیل رو نمیگرفت که به دیدنش نیاد.
لارنت میترسید بره خونه و گاهی تمام شب در خیابانها قدم میزد. هر وقت میخوابید خواب میدید ترس رو بغل کرده ولی بعد خوابش عوض میشد و میدید جسد کامیل رو بغل کرده.
لارنت و ترس هر روز بیشتر میترسیدن. ولی اشتیاقشون نسبت به هم دیگه مثل تب سوزان بود.
ترس به خاطر ترسش میخواست با لارنت ازدواج کنه. و به لارنت و بوسههاش نیاز داشت. لارنت میخواست با ترس ازدواج کنه چون یک زندگی راحت و آسوده میخواست. میخورد و مینوشید و میخوابید و هر وقت دلش میخواست با ترس عشقبازی میکرد.
همچنین پول هم میخواست. سالها بود پدرش رو ندیده بود. هرگز هیچ پولی ازش دریافت نمیکرد. ولی مادام راکوئین حدوداً ۴۰ هزار فرانک داشت. اگه لارنت با برادرزادهاش ازدواج میکرد، نیاز نبود کار کنه. به خاطر همهی این دلایل کامیل رو به قتل رسونده بود.
بعد از چند ماه نقشهی معشوقهها شروع به کار کرد. ترس مثل یک بیوهی جوان و غمگین رفتار میکرد. به آرامی حرکت میکرد و هیچ توجهی به چیزی نشون نمیداد. خیلی کم حرف میزد و اغلب گریه میکرد.
“شاید ترس بیماره. شاید داره میمیره!”مادام راکوئین فکر کرد. خیلی نگران شد. پیرزن هیچ قوم و خویش دیگهای نداشت. مادام راکوئین میترسید اگه ترس بمیره تنها بمونه.
یک پنجشنبه شب مادام راکوئین ترسش رو به میچائود پیر گفت.
“دوست عزیز من، نمیدونی چرا ترس این طور رفتار میکنه؟میچائود با خنده گفت. برادرزادت ناراحته چون تقریباً دو ساله که هر شب تنهاست. نیاز به یک شوهر داره.”
مادام راکوئین نمیتونست این حرفها رو باور کنه. حالا که کامیل عزیزش مرده بود، ترس یه شوهر دیگه میخواست.
میچائود پیر گفت: “کاری کن هر چه زودتر ازدواج کنه. لطفاً حرفهام رو باور کن. میدونم که حق دارم.”
حرفهای میچائود مادام راکوئین رو به گریه انداخت. به خاطر پسر مردهاش گریه کرد و برای خودش گریه کرد. باورش نمیشد مردم کامیل رو فراموش کردن.
ولی ناراحتی ترس پیرزن رو ناراحت میکرد. مادام راکوئین دوست داشت آدمها رفتارشون دوستانه باشه و شاد باشن. میخواست برادرزادهاش باز شاد بشه. ولی نمیخواست یک غریبه به خانواده بیاد.
لارنت تقریباً هر روز میومد مغازه. تا حد ممکن به مادام راکوئین کمک میکرد. بعد چندین ساعت مینشست و با صدای آروم و مهربون باهاش حرف میزد.
لارنت همچنین گفته بود که نگران ترس هست.
با ناراحتی گفت: “ترس عزیز خیلی بیماره. میترسم به زودی از دست بدیمش. اون موقع چه بلایی سر ما میاد؟ ترس کامیل رو زیاد دوست داشت. ما همه کامیل رو دوست داشتیم. برادرزادت در دو سال اخیر به آرومی داره میمیره. هر روز ضعیفتر میشه.”
لارنت تقریباً حرفهای خودش رو باور کرده بود. مادام راکوئین شروع به گریه کرد. بالاخره مادر بیچاره شروع به فکر به لارنت به عنوان پسرش کرد و مدتی بعد مثل بچهی خودش دوستش داشت.
پنجشنبه شب بعد میچائود پیر متوجه شد که لارنت با مهربونی با ترس حرف میزنه. میچائود به دوست پیرش زمزمه کرد.
گفت: “ببین، مادام عزیز من. این هم شوهری که برادرزادت باید باهاش ازدواج کنه. لارنت باید شوهر ترس بشه. تو باید این رو بهشون بگی. ما کمکت میکنیم!”
ترس با لارنت ازدواج کنه؟ مادام راکوئین هرگز به این فکر نکرده بود. ولی بلافاصله فهمید. ایدهی خوبی بود! سه نفری خانوادهی فوقالعادهای میشدن.
کل شب مادام راکوئین به لارنت و برادرزادهاش لبخند زد. قاتلها میدونستن نقشهشون داره خوب کار میکنه.
وقتی اون شب از مغازه بزازی بیرون میومدن، میچائود پیر با لارنت حرف زد. نظرش دربارهی ازدواج رو بهش گفت.
لارنت تظاهر کرد خیلی تعجب کرده.
لارنت با صدای آروم گفت: “ولی ترس بیوهی دوست عزیز من کامبل هست. برام مثل خواهر میمونه. نمیتونم باهاش ازدواج کنم.”
میچائود گفت: “ولی باید جای دوست عزیزت رو بگیری. ترس نیاز به یک شوهر داره. و تو تنها مردی هستی که مادام راکوئین دوست داره و بهش اعتماد داره. تو رو قبول میکنه. این ازدواج خیلی راضیش میکنه.”
میچائود ادامه داد: “ترس زن خوبی برای کامیل بود. و زن خوبی هم برای تو میشه. باید باهاش ازدواج کنی. ما همه فکر میکنیم که باید این اتفاق بیفته.”
لارنت تظاهر کرد لحظهای فکر میکنه.
گفت: “شما خیلی مسنتر از منی و من بهت اعتماد دارم. اگه این ازدواج مادام راکوئین رو خوشحال میکنه، پس باشه، من موافقت میکنم. با ترس راکوئین ازدواج میکنم.”
همین موقع مادام راکوئین با برادرزادهاش حرف میزد.
پیرزن گفت: “من سالهای زیادی بیوه بودم. میدونم از دست دادن شوهر وحشتناکه، ترس. من شوهرم رو دوست داشتم و تو کامیل رو دوست داشتی. من این رو میدونم. مرگش وحشتناک بود و ما هرگز فراموشش نمیکنیم. ولی تو غمگینی، عزیزم. هیچ وقت به ازدواج مجدد فکر نکردی؟”
ترس آروم گفت “کامیل شوهرم بود. هیچ کس نمیتونه هیچ وقت جاش رو بگیره.”
مادام راکوئین گفت: “فکر میکنم اشتباه میکنی، عزیزم.” حالا داشت گریه میکرد و ترس هم گریه میکرد.
پیرزن ادامه داد: “لارنت همین حالاش هم عضوی از خانواده ما شده. با هر دوی ما مهربون بود. میتونیم با هم خوشحال باشیم.”
ترس گفت: “من میخوام راضیت کنم، عمهی عزیزم. من لارنت رو مثل برادرم دوست دارم. ولی سعی میکنم اگه خوشحالت میکنه، اون رو به عنوان یک شوهر قبول کنم.”
ترس مادام راکوئین رو بوسید و پیرزن رو بغل کرد دو تا زن با هم گریه کردن.
صبح روز بعد میچائود بیرون مغازه با مادام راکوئین حرف زد. موافقت کردن که ترس و لارنت باید ازدواج کنن.
وقتی لارنت ساعت ۵ رسید میچائود پیر در مغازه بود.
با لارنت زمزمه کرد: “ترس موافقت کرده. باهات ازدواج میکنه.”
ترس بالا رو نگاه کرد و به لارنت خیره شد و لارنت هم به ترس نگاه کرد. بعد میچائود پیر رفت پیش مادام راکوئین و دستش رو گذاشت روی شونهاش.
گفت: “مادام عزیز. این دو تا جوون میخوان خوشحالت کنن.”
مادام راکوئین تا چند دقیقه نتونست حرف بزنه. دست ترس رو گرفت و گذاشت تو دست لارنت.
گفت: “من میخوام شما ازدواج کنید. ترس، برادرزادهی عزیزم، میخوام تو با لارنت عزیز ازدواج کنی. اینطوری لارنت میتونه پسر حقیقی من بشه.”
وقتی دستهای معشوقههای گناهکار به هم خورد، بدنهاشون لرزید.
“ترس، میخوای عمهات رو خوشحال کنی؟”لارنت پرسید.
ترس جواب داد: “بله.”
لارنت رو کرد به مادام راکوئین. “وقتی کامیل میافتاد توی آب، داد زد: “به ترس من کمک کن!”لارنت گفت. میخواست من ازش مراقبت کنم. از این بابت مطمئنم، مادام. من با ترس ازدواج میکنم. فکر میکنم این کار درستی برای انجام هست.”
ترس نمیتونست به این حرفها گوش بده و روش رو برگردوند. ولی مادام راکوئین داشت از خوشحالی گریه میکرد.
به لارنت گفت: “بله، بله. ترس رو خوشبخت کن، عزیزم. پسرم از قبرش ازت تشکر میکنه!”
میچائود پیر به لارنت و ترس گفت: “همدیگه رو ببوسید.”
لارنت ترس رو بوسید و صورت بیرنگ ترس سرخ شد. این اولین باری بود که کسی میدید همدیگه رو میبوسن.
پنجشنبهی آینده همهی دوستان از ازدواج لارنت و ترس خبر داشتن.
میچائود پیر گفت: “ازدواج ایدهی من بود. لارنت و ترس وقتی زن و شوهر بشن، خوشبخت میشن!”
سوزان میچائود ترس رو بوسید و گریوت چند تا شوخی احمقانه کرد. لارنت و ترس با هم مؤدب بودن، ولی احساسات واقعیشون رو نشون نمیدادن. اونها با احتیاط اشتیاقشون رو مخفی میکردن.
لارنت برای پدرش نامه نوشت. امیدوار بود لارنت پیر خوشحال بشه و آرزوهای خوبی براشون بفرسته. ولی پیرمرد گفت که پسرش اهمیتی براش نداره. همچنین گفت که لارنت هیچ وقت پولش رو نمیگیره. وقتی مادام راکوئین این حرف رو شنید، کار خیلی احمقانهای کرد. همهی پولش - ۴۰ هزار فرانک - رو به برادرزادهاش داد. میدونست که همیشه ازش مراقبت میکنن. مقدمات عروسی بلافاصله شروع شد.
متن انگلیسی فصل
Chapter eight
The Return of Camille
Laurent felt very worried as he left the little shop in the arcade. His desire for Therese had returned, but he was also very afraid of returning to his attic room. And for the first time, he was afraid of being alone. He went into a wine-shop and drank several glasses of wine. He was angry with Therese.
‘I wouldn’t be afraid if I’d stayed with her,’ he thought. He turned towards a waiter. ‘Bring me another glass of wine’ he shouted.
Laurent stayed in the wine-shop for many hours. Then he bought some matches and walked home to his attic.
He had left a candle on a table on the first floor of the building. He had to go along a dark corridor, and up the stairs to the first floor to find his candle. He was terrified of the dark corridor. He believed that someone was waiting to kill him there.
Laurent struck a match and the flame gave a weak yellow light. Suddenly, the corridor became full of dark shadows. Laurent walked quickly up the stairs to the first floor and found his candle. He lit it and walked slowly up to the sixth floor, holding the candle in front of him.
When he reached his attic room, Laurent shut the door behind him. Then he closed the skylight and looked under the bed. The shadows in the room looked like people who were waiting to kill him. At last, he lay on the bed and began to think about Therese. He had to make a decision. Should he marry Therese, or not? He wanted to sleep, but his thoughts and fears kept him awake.
As he thought about Therese, Laurent’s desire for her returned. He dreamt that he went back to the drapers shop in the Passage du Pont-Neuf. In his dream, he ran along the dark streets and into the arcade. He went through the alley and up the stairs to Therese’s bedroom. Therese opened the bedroom door and stood there, waiting for him.
Laurent could see everything so clearly in his dream that he sat up in his bed and cried out. ‘I must go’ he shouted. ‘Therese is waiting for me!’
He jumped out of his bed. The floor under his feet was very cold. Suddenly, Laurent felt afraid again. He was too frightened to leave his little room in the middle of the night. So he got back into the bed and pulled the bedclothes over his head. This quick movement made the bite-mark on his neck burn with pain. He touched the sore place and it reminded him of Camille. Laurent began to shake with fear. Perhaps Camille was in the room now! Perhaps he was under the bed!
Laurent sat up and lit the candle. Long, dark shadows moved on the walls.
‘What a fool I am,’ he said to himself. ‘I shouldn’t have stayed so long in the wine-shop. I drank too much wine. That’s why I have been dreaming. I’ll drink some water and try to sleep again.’
So Laurent drank some water, blew out the candle-flame, and lay down on the bed again. He felt calm now and he was sure that he would sleep. His body felt heavy and tired, but his mind was still busy.
Once more, he dreamt that he was on his way to the arcade in the Passage du Pont-Neuf. He ran along the little alley beside the shop and up the stairs. He knocked on the door and it opened immediately. But, oh, horror! It was Camille who opened the door! The corpse of his dead friend stood in the bedroom. Its skin was green and brown and covered in terrible wounds. Camille’s body looked the same as when Laurent had seen it in the morgue!
The dead Camille held out his arms to his murderer and a laugh came from his twisted mouth. Laurent could see the dead man’s black tongue behind his white teeth. Laurent woke up with a loud cry of fear. His bedclothes were damp from the cold sweat, which covered his body.
‘I must sleep,’ Laurent said to himself. ‘It will be morning soon.’
But every time that Laurent fell asleep, he had the same terrible dream. Again and again, the young man woke up and found cold sweat covering his skin.
At last he decided to get out of bed and get dressed. It was sunrise. Light was coming through the square skylight above the bed.
‘I can’t sleep because of Therese,’ he said to himself. ‘If she had let me stay with her, I wouldn’t have had this terrible dream.’
After he had washed his face and got dressed, Laurent felt a little better.
‘I’m not a coward,’ he thought. ‘I was strong and brave when I killed Camille. I wasn’t afraid of him when he was alive. I’m not afraid of him now that he’s dead. When Therese and I are married, I’ll hold her in my arms and forget all about Camille.’
Laurent stood in front of a mirror and looked at the bite-mark on his neck. Camille’s teeth had made the mark more than a year ago. But the sore place was still red and it felt very painful. Laurent turned up his shirt collar to hide the mark.
‘I’ll ask Therese to kiss my neck,’ he said. ‘Then the mark will disappear.’
Laurent felt very tired in the office all that day. He fell asleep many times.
‘Poor Therese is very tired,’ Madame Raquin told Laurent that evening. ‘She did not sleep well last night. She had bad dreams and cried out while she was sleeping. When the poor girl woke up this morning, she felt ill.’
While Madame Raquin was talking, Therese came into the sitting-room. She looked at Laurent and he looked at her.
The ghost of Camille had visited Therese too. Her desire for Laurent had returned. But in her dreams, she had seen the terrible corpse of her husband.
Laurent and Therese had drowned Camille. His dead body would hold the lovers together for ever. They would never be able to escape from his ghost. They had to marry as soon as possible. Only then would the ghost of Camille leave them in peace.
The months passed. The lovers made a plan. They would not talk about marriage themselves. Laurent would continue to come to the Raquins’ shop each evening. He would be kind and polite to Therese and her aunt. He would help them as much as possible. Soon Madame Raquin would believe that Therese should marry her husband’s friend, Laurent. If the old woman suggested the marriage, there would be no problem.
As soon as Laurent and Therese were married, the ghost of Camille would leave them alone. That is what they believed. But they did not want to marry immediately. If they did, their friends might think about the relationship between Laurent and Therese. And then their friends might ask questions about Camille’s death.
Every night, the lovers slept in their own beds. Every night, Camille’s ghost came and they were unable to sleep.
Therese kept a lighted candle in her room. But the pale yellow flame did not stop the shadow of Camille’s corpse from visiting her.
Laurent was afraid to go home and he sometimes walked through the streets all night. Whenever he slept, he dreamt that he was holding Therese in his arms But then his dream changed and he saw that he was holding Camille’s corpse.
Laurent and Therese became more terrified every day. But their desire for each other was like a burning fever.
Therese wanted to marry Laurent because she was afraid. And she needed Laurent and his kisses. Laurent wanted to marry Therese because he wanted an easy, comfortable life. He wanted to eat, drink, sleep and make love to Therese whenever he wished.
He also wanted money. He had not seen his father for years. He would never get any money from him. But Madame Raquin had about forty thousand francs. If he married her niece, Laurent would not have to work. For all these reasons, he had murdered Camille.
After several months, the lovers’ plan began to work. Therese behaved like a sad, young widow. She moved slowly and she took no interest in anything. She said very little and she often wept.
‘Perhaps Therese is ill. Perhaps she’s dying!’ Madame Raquin thought. She became very worried. The old woman had no other relatives. Madame Raquin feared that she would be alone if Therese died.
One Thursday evening, Madame Raquin told Old Michaud her fears.
‘My dear friend, don’t you know why Therese is behaving like this?’ he said, laughing. ‘Your niece is unhappy because she has been alone every night for nearly two years. She needs a husband!’
Madame Raquin could not believe these words. Did Therese want another husband now that her dear Camille had died?
‘Make her marry as soon as possible,’ Old Michaud said. ‘Please believe me. I know that I’m right.’
Michaud’s words made Madame Raquin cry. She cried for her dead son and she cried for herself. She could not believe that people were forgetting Camille already.
But Therese’s unhappiness was making the old woman unhappy. Madame Raquin liked people to be cheerful and friendly. She wanted her niece to be happy again. But she did not want a stranger in her family.
Laurent came to the shop nearly every day. He helped Madame Raquin as much as possible. Then he would sit for many hours and talk to her in a soft, kind voice.
Laurent also told the old woman that he was worried about Therese.
‘Dear Therese is very ill,’ he said sadly. ‘I’m afraid that we will lose her soon. What will happen to us then? Poor Therese loved Camille very much. We all loved him! Your niece has been slowly dying for the past two years. Therese is getting weaker every day.’
Laurent almost believed his own words. Madame Raquin began to cry. At last, the poor mother began to think of Laurent as her son and she soon loved him as her own child.
On the next Thursday evening, Old Michaud noticed Laurent talking kindly to Therese. Michaud whispered to his old friend.
‘Look, my dear Madame,’ he said. ‘Here is the husband that your niece should marry. Laurent should be Therese’s husband. You must tell them this. We’ll help you!’
Therese marry Laurent? Madame Raquin had never thought of this. But she understood immediately. It was a good idea! The three of them would be a perfect family.
All through the evening, Madame Raquin smiled at Laurent and her niece. The murderers knew that their plan was working well.
When they left the drapers shop that night, Old Michaud spoke to Laurent. He told him his idea about the marriage.
Laurent pretended to be very surprised.
‘But Therese is the widow of my dear friend, Camille. Therese is like a sister to me,’ Laurent said in a quiet voice. ‘I couldn’t marry her.’
‘But you would take the place of your dear friend,’ Michaud said. ‘Therese needs a husband. And you are the only man that Madame Raquin likes and trusts. She will accept you. The marriage would please her very much.
‘Therese was a good wife to Camille,’ Michaud went on. ‘She will be a good wife to you. You must marry her. We all think that this should happen.’
Laurent pretended to think for a moment.
‘You’re much older than me and I trust you,’ he said. ‘If the marriage will make Madame Raquin happy, then yes, I agree to it. I’ll marry Therese Raquin.’
At the same time, Madame Raquin was talking to her niece.
‘I’ve been a widow for many years,’ the old woman said. ‘I know that it’s terrible to lose a husband, Therese. I loved my husband, and you loved Camille. I know that. His death was terrible and we will never forget it. But you are unhappy, my dear. Don’t you ever think of marrying again?’
‘Camille was my husband. No one can ever take his place,’ Therese said quietly.
‘I think that you’re wrong, my dear,’ Madame Raquin said. She was crying now and so was Therese.
‘Laurent is already part of this family,’ the old woman went on. ‘He has been kind to both of us. We could all be happy together.’
‘I want to please you, dear aunt,’ Therese said. ‘I love Laurent as a brother. But I’ll try to accept him as a husband, if that will make you happy.’
She kissed Madame Raquin and held the old woman in her arms The two women wept together.
The next morning, Michaud spoke to Madame Raquin outside the shop. They agreed that Therese and Laurent should get married.
Old Michaud was in the shop when Laurent arrived at five o’clock.
‘Therese has agreed,’ he whispered to Laurent. ‘She will marry you.’
Therese looked up and stared at Laurent and he looked at her. Then Old Michaud went over to Madame Raquin and put his hand on her shoulder.
‘Dear Madame,’ he said. ‘These two young people want to make you happy.’
Madame Raquin could not speak for several minutes. She held Therese’s hand and placed it in Laurent’s hand.
‘I want you to get married,’ she said. ‘I want you, my dear niece, Therese, to marry dear Laurent. Then Laurent can be my true son.’
The guilty lovers’ bodies shook as their hands touched.
‘Therese, would you like to make your aunt happy?’ Laurent asked.
‘Yes,’ Therese replied.
Laurent turned to Madame Raquin. ‘When Camille fell into the water, he cried, “Help my Therese!’” Laurent said. ‘He wanted me to look after her. I’m sure of that, Madame. I will marry Therese. I think that is the right thing to do.’
Therese could not listen to these words and she turned away. But Madame Raquin was weeping with happiness.
‘Yes, yes. Make Therese happy, my dear,’ she said to Laurent. ‘My son thanks you from his grave!’
‘Kiss each other,’ Old Michaud said to Laurent and Therese.
Laurent kissed Therese and her pale face became red. This was the first time that anyone had seen them kissing each other.
By the following Thursday, all their friends knew about the marriage between Laurent and Therese.
‘The marriage was my idea,’ Old Michaud said. ‘Laurent and Therese will be happy when they are husband and wife!’
Suzanne Michaud kissed Therese, and Grivet made a few stupid jokes. Laurent and Therese were polite to each other, but they did not show their true feelings. They carefully hid their desire.
Laurent wrote to his father. He hoped that Old Laurent would be pleased and that he would send his best wishes. But the old man said that he did not care about his son. He also said that Laurent would never get his money. When Madame Raquin heard this, she did a very stupid thing. She gave all her money - forty thousand francs - to her niece. She knew that Therese and Laurent would always look after her. The preparations for the wedding started at once.