فصل اول

مجموعه: کارآگاه هرکول پوآرو / کتاب: قرار ملاقات با مرگ / فصل 1

فصل اول

توضیح مختصر

یک برادر و خواهر نقشه‌ی کشتن نامادریشون که شکنجه‌شون می‌کنه رو می‌کشن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

بخش اول

فصل اول

“موافق نیستی که باید کشته بشه؟” به نظر این کلمات قبل از اینکه در تاریکی ناپدید بشن، تو هوای ساکت و آروم شب آویزون موندن.

اولین شب هرکول پوآرو در شهر اورشلیم بود و داشت پنجره‌ی اتاقش در هتل رو می‌بست هوای شب برای سلامتیش خطرناک بود!- که این حرف‌ها رو شنید. لبخند زد. به خودش گفت: “حتی در تعطیلات هم جنایت به من یادآوری میشه. هیچ شکی نیست که یک نفر درباره یک نمایش یا یک کتاب حرف میزنه.” وقتی به طرف تختش میرفت، به صدایی که شنیده بود فکر کرد. صدای یک مرد بود- یا یک پسر- و نگران و هیجان‌زده به نظر می‌رسید. وقتی دراز کشید که بخوابه هرکول پوآرو به خودش گفت: “صدا رو به خاطر می‌سپارم. بله، به خاطر میارم.”

در اتاق بغلی، رایموند بوینتون و خواهرش کارول از پنجره‌شون توی آسمون شب آبی تیره نگاه کردن. رایموند دوباره گفت: “موافق نیستی که باید کشته بشه؟ نمیتونه اینطور ادامه پیدا کنه- نمیتونه. باید کاری انجام بدیم- و چه کار دیگه‌ای میتونیم بکنیم؟”

کارول با صدای ناامید گفت: “اگه فقط می‌تونستیم یک جورهایی بریم! ولی نمی‌تونیم- نمیتونیم.”

رایموند به تلخی گفت: “آدما میگن دیوونه بودیم. به این فکر می‌کنن که چرا نتونستیم بریم…”

کارول به آرومی گفت: “شاید دیوونه‌ایم!”

رایموند موافقت کرد:‌ “شاید هستیم. بالاخره با آرامش نقشه‌ی کشتن مادر خودمون رو می‌کشیم!”

“اون مادر خودمون نیست!

کارول گفت:

نامادریمونه!”

مکثی بود. “هنوز هم فکر می‌کنی باید بمیره؟”

رایموند به آرومی پرسید:

کارول گفت: “بله، فکر می‌کنم. اون دیوونه است- باید باشه. اگه دیوونه نبود، اون- اون اینقدر با ما بدرفتاری نمی‌کرد، اینطور شکنجه‌مون نمیداد. سالیان سال اینطور دوام پیدا کرده و فکر نمی‌کنم هیچ وقت متوقف بشه. ما همش میگیم: “یه زمانی میمیره “ ولی نمی‌میره! فکر نمی‌کنم اصلاً بمیره، مگر اینکه…”

رایموند گفت: “مگر اینکه ما بکشیمش. و من یا تو باید این کارو بکنیم- نه بردارمون لنوکس، یا خواهرمون گینورا. نباید اونا قاطی بشن.”

کارول گفت: “و باید سریع این کارو بکنیم واقعاً نگران گینورا هستم- داره بدتر میشه.”

رایموند گفت: “و این واقعاً اشتباهه. مثل کشتن یه سگ دیوانه است قبل از این که به کس دیگه‌ای آسیب بزنه.”

کارول یهو ایستاد و موهای قرمز-قهوه‌ای رو از رو صورتش کنار زد. “ولی اگه فهمیده بشه، باز هم به زندان فرستاده میشیم. چطور میتونیم توضیح بدیم که مادر چطور بود؟ به نظر دیوانه‌وار میرسه- انگار که تصور می‌کنیم.”

رایموند گفت: “هیچکس نمیفهمه. من یه نقشه دارم. طوریمون نمیشه.”

کارول گفت: “رای، تو یه جورهایی متفاوتی. یه اتفاقی برات افتاده. اون دختری بود که توی قطار باهاش آشنا شدی؟”

رایموند گفت: “نه، البته که نه. کارول چرت نگو. بذار درباره نقشه‌مون حرف بزنیم.”

“مطمئنی به کار میاد؟”

کارول پرسید:

برادرش جواب داد: “بله، هستم. البته، باید منتظر فرصت مناسب باشیم. و بعد هممون آزاد میشیم.”

“آزاد؟” کارول بالا به ستاره‌ها نگاه کرد. بعد یهو شروع به گریه کرد. “شب دوست‌داشتنی هست، با ستاره‌ها تو آسمون. ای کاش می‌تونستیم مثل بقیه‌ی آدم‌ها قسمتی از تمام این باشیم. ولی به جاش ما عجیب و پیچیده و نادرستیم. حتی اگه مادر بمیره هم برای تغییرمون خیلی دیر نیست؟”

رایموند گفت: “نه، کارول. خیلی دیر نیست. ولی اگه نمی‌خوا کارول گفت: “می‌خوام باید این کار رو بکنیم. به خاطر بقیه- مخصوصاً گینورا. باید گینورا رو نجات بدیم!”

رایموند لحظه‌ای مکث کرد. گفت: “خیلی خب، این کار رو می‌کنیم. نقشه‌ام رو بهت میگم.”

متن انگلیسی فصل

Part one

Chapter one

‘Don’t you agree that she’s got to be killed?’ The words seemed to hang in the still night air, before disappearing into the darkness.

It was Hercule Poirot’s first night in the city of Jerusalem, and he was shutting his hotel-room window - the night air was a danger to his health! - when he overheard these words. He smiled. ‘Even on holiday, I am reminded of crime,’ he said to himself.

‘No doubt someone is talking about a play or a book.’ As he walked over to his bed, he thought about the voice he had heard.

It was the voice of a man - or a boy - and had sounded nervous and excited. ‘I will remember that voice,’ said Hercule Poirot to himself, as he lay down to sleep. ‘Yes, I will remember.’

In the room next door, Raymond Boynton and his sister Carol looked out of their window into the dark-blue night sky. Raymond said again, ‘Don’t you agree that she’s got to be killed? It can’t go on like this - it can’t. We must do something - and what else can we do?’

Carol said in a hopeless voice, ‘If only we could just leave somehow! But we can’t - we can’t.’

‘People would say we were crazy,’ said Raymond bitterly. ‘They would wonder why we can’t just walk out -‘

Carol said slowly, ‘Perhaps we are crazy! ‘

‘Perhaps we are,’ agreed Raymond. ‘After all, we are calmly planning to kill our own mother! ‘

‘She isn’t our real mother!’ said Carol. ‘She’s our stepmother!’

There was a pause. ‘Do you still think she has to die?’ asked Raymond quietly.

‘Yes, I do,’ said Carol. ‘She’s mad - she must be. She - she wouldn’t treat us so badly, torture us like this if she wasn’t mad.

It’s lasted for years and years, and I don’t think it will ever stop. We keep saying, “She’ll die some time” - but she hasn’t died! I don’t think she will ever die, unless -‘

‘Unless we kill her,’ said Raymond. ‘And you or I must do it - not our brother Lennox, or our sister Ginevra. They mustn’t be involved.’

‘And we must do it quickly,’ said Carol, ‘I’m really worried about Ginevra - she’s getting worse.’

‘And it’s not really wrong,’ said Raymond. ‘It’s just like killing a mad dog, before it hurts anyone else.’

Carol stood up suddenly, pushing back her red-brown hair from her face. ‘But we would still be sent to prison if we were found out. How could we explain what mother is like? It would sound crazy - as if we were imagining it.’

‘Nobody will know,’ said Raymond. ‘I’ve got a plan. We’ll be safe.’

‘Ray,’ said Carol, ‘you’re different in some way. Something’s happened to you. Was it that girl you met on the train?’

‘No, of course not,’ said Raymond. ‘Carol, don’t talk nonsense. Let’s talk about my plan.’

‘Are you sure it will work?’ asked Carol.

‘Yes, I am,’ replied her brother. ‘We must wait for the right opportunity, of course. And then - we’ll all be free.’

‘Free?’ Carol looked up at the stars. Then suddenly she started to cry. ‘It’s such a lovely night, with the stars in the sky. If only we could be part of it all, like other people. But instead we are strange and twisted and wrong. Even if mother dies - isn’t it too late for us to change?’

‘No, Carol, it’s not too late,’ said Raymond. ‘But if you don’t want to -‘

‘I do want to - we must do it,’ said Carol. ‘Because of the others - and especially Ginevra. We must save Ginevra!’

Raymond paused a moment. ‘All right, we’ll do it,’ he said. ‘I’ll tell you my plan.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.