سرفصل های مهم
فصل یازدهم
توضیح مختصر
رایموند، سارا رو میبینه و بهش میگه دوستش داره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل یازدهم
خانم بوینتون اینجا، در پترا بود!
سارا نمیتونست باور کنه. گوش دادن به سؤالهایی که آدمها ازش میپرسیدن، براش سخت بود. شام میخواست؟ تو چادر میخوابید یا توی یه غار؟ سارا چادر رو انتخاب کرد و توسط یکی از خدمتکاران اردوگاه به اونجا برده شد. اون یه کت کثیف، شلوار خیلی تعمیر شده، و مچبندهای نامرتب- نوارهای دراز پارچه که دور پایین ساق پاش پیچیده بودن، پوشیده بود. رو سرش یه چفیهی محلی بسته بود- یه تیکه پارچه که دور سر میپیچید و صورت و گردن رو از آفتاب و ماسهی بیابان محافظت میکرد.
سارا در چادرش، صورتش رو شست و موهای سیاهش رو شونه زد که باعث شد احساس بهتری پیدا کنه. بعد اومد بیرون تو تاریکی شب و شروع به قدم زدن به خیمهی بزرگ کرد که برای شام به بقیه ملحق بشه.
سارا یه صدای آروم و متحیر شنید. “تو- اینجایی؟” برگشت و صاف به چشمهای رایموند بوینتون نگاه کرد. به قدری از دیدنش خوشحال و متحیر به نظر میرسید، که سارا تقریباً ترسید. اون نگاه رو تا آخر عمرش به خاطر میسپرد.
رایموند دوباره گفت: “تو.” اون مبهوت به نظر میرسید- هنوز هم کاملاً باور نکرده بود.
قلب سارا تندتر تپید و احساس خیلی خوشحالی، و همچنین کمی خجالت کرد. رایموند به طرفش اومد و دستش رو گرفت.
رایموند گفت: “این تویی. واقعاً تویی. خیلی بهت فکر میکردم.” مکث کرد. گفت: “دوستت دارم از وقتی اولین بار تو قطار دیدمت، دوست داشتم. نمیخواستم تو رو، نادیده بگیرم یا باهات بیادب باشم. تقصیر من نیست- اعصابمه. وقتی مادر بهم میگه کاری رو انجام بدم، اعصابم باعث میشه انجامش بدم. لطفاً از من متنفر نباش. میدونم باید بیشتر مثل یه مرد باهات رفتار کنم.”
سارا بهش گفت: “حالا میکنی.” صداش شیرین و مطمئن بود. “حالا جرأتش رو داری. میدونم که انجام میدی.”
رایموند که صاف میایستاد، گفت: “جرأت، بله، این چیزیه که بهش نیاز دارم!” یهو دست سارا رو بوسید و بعد رفت.
متن انگلیسی فصل
Chapter eleven
Mrs Boynton was here, at Petra!
Sarah couldn’t believe it. She found it hard to listen to the questions that people were asking her. Would she like dinner? Would she sleep in a tent or a cave? Sarah chose a tent, and was taken there by one of the camp servants. He wore a dirty coat and breeches, much repaired, and untidy puttees - long strips of fabric wrapped round his lower legs.
On his head he wore the local cheffiyah - a piece of cloth wrapped round his head to protect his face and neck from the sun and the desert sand.
In her tent Sarah washed her face and combed her black hair, which made her feel better. Then she stepped out into the dark night, and started to walk to the large marquee to join the others for dinner.
‘You - here?’ Sarah heard a low, amazed voice. She turned and looked straight into Raymond Boynton’s eyes. He looked so amazed and happy to see her, that Sarah was almost afraid. She would remember that look for the rest of her life.
‘You,’ Raymond said again. He looked dazed - still only half believing.
Sarah’s heart beat faster, and she felt very happy but also a little shy. Raymond came towards her and held her hand.
‘It is you,’ Raymond said. ‘It’s really you. I’ve been thinking about you so much.’ He paused. ‘I love you,’ he said, ‘I’ve loved you since I first saw you on the train. I didn’t mean to ignore you or be rude to you. It isn’t my fault - it’s my nerves. When mother tells me to do things my nerves make me do them. Please don’t hate me. I know I should behave more like a man.’
‘You will now,’ Sarah said to him. Her voice was sweet - and sure. ‘You’ll have the courage now, I know you will.’
‘Courage,’ said Raymond, standing up tall. ‘Yes, that’s what I need!’ Suddenly he kissed Sarah’s hand, and then walked away.