فصل دوازدهم

مجموعه: کارآگاه هرکول پوآرو / کتاب: قرار ملاقات با مرگ / فصل 12

فصل دوازدهم

توضیح مختصر

خانم بوینتون به خانواده‌اش به جز گینورا اجازه میده برن و قدم بزنن. شب خانم بوینتون میمیره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوازدهم

سارا رفت داخل خیمه و دکتر جرارد، دوشیزه پیرس و لیدی وستهولم رو دید که دارن سر میز غذا میخورن. محمد توضیح داد که بوینتون‌ها دو روز بود که اونجا بودن. محمد گفت: “اونا آمریکایی هستن. مادر خیلی سنگینه و کار سختی بود، خیلی گرم، که اون رو با صندلی حمل کنی بالا!”آهان!

لیدی وستهولم گفت: “

فکر می‌کنم این آمریکایی‌ها تو هتل ما می‌مونن. زن پیر رو قبلاً دیدم. فکر می‌کنم دیدمت که تو هتل باهاش حرف میزدی، دوشیزه کینگ.” صورت سارا سرخ شد. امیدوار بود لیدی وستهولم نشنیده باشه چی به خانم بوینتون گفته.

لیدی وستهولم به این نتیجه رسید که: “اونا آدمای خیلی جالبی نیستن “ و بعد درباره آمریکایی‌های مشهور و جالبی که دیده بود، صحبت کرد. دوشیزه پیرس گوش داد و گهگاهی برای نشون دادن موافقتش صداهایی درآورد.

به دلیل اینکه بعدها در طول روز هوا گرم میشد، صبح روز بعد سارا و بقیه زود بیدار شدن. ساعت ۶ صبحانه خوردن که لیدی وستهولم شکایت کرد که هیچ میوه‌ای نیست. هیچ نشانی از خانواده‌ی بوینتون نبود.

درست وقتی از اردوگاه خارج شدن، صدای فریادی شنیدن و برگشتن دیدن که جفرسون کاپ پشت سرشون میدوه. گفت: “از دیدن دوبارتون تعجب کردم، دکتر جرارد. اگه اشکالی نداشته باشه، می‌خوام باهاتون بیام.” دکتر جرارد سارا رو به آقای کاپ معرفی کرد و همه شروع به بالا رفتن از سربالایی کردن.

علاوه بر محمد، دو تا راهنمای محلی دیگه هم باهاشون بودن که راه رو خیلی خوب می‌شناختن. خیلی شیب‌دار و بعضی وقت‌ها خطرناک بود- افتادن از طرف شیب‌دار می‌تونست آدم رو بکشه. برای سارا و دکتر جرارد مهم نبود که بالا برن ولی لیدی وستهولم و دوشیزه پیرس خوششون نمیومد. وقتی دوشیزه پیرس دید چقدر بالا اومدن، چشم‌هاش رو بست و صورتش سبز شد.

دکتر جرارد خیلی مهربون بود و بهش کمک کرد از تندترین شیب‌ها بالا بره.

بالاخره به بالا رسیدن و سارا حیرت‌زده از منظره‌ی ‌صخره‌های سرخ به رنگ خون در اطراف و پایینشون، هوای تازه‌ی صبحگاهی رو تو کشید. منطقه وحشی و عجیب به نظر می‌رسید- از چیزهایی که قبلاً دیده بودن خیلی متفاوت بود. به نظر تمام دنیا زیر پاشون بود.

محمد توضیح داد: “اینجا مکان قربانی کردنه مکان بالا.” حفره‌ی بریده‌شده در تخته سنگ صافِ زیر پاشون رو نشونشون داد. “اینجا، جایی هست که حیوان‌ها قربانی می‌شدن- برای خشنودی خدایان کشته می‌شدن.”

سارا روی یک تخته سنگ، به دور از بقیه نشست تا مناظر شگفت‌انگیز رو نگاه کنه. به قدری در افکارش گم بود که نشنید دکتر جرارد نزدیک شد. “داری به چی فکر می‌کنی؟”

پرسید:

سارا جواب داد: “داشتم به قربان‌گاه فکر می‌کردم. بعضی وقت‌ها آدم‌ها باید قربانی بشن- مرگ همیشه اون قدری که فکر می‌کنیم مهم نیست.”

دکتر جرارد گفت: “اگه واقعاً اینطور فکر می‌کنی، نباید دکتر بشی. برای ما، مرگ همیشه دشمنه.”

سارا آه کشید “بله، به گمونم حق با شماست.”

درست همون موقع، جفرسون کاپ بهشون ملحق شد. گفت: “اینجا مکانی قابل توجهه. خیلی خوشحالم که اومدم. خانم بوینتون به خاطر سلامتی بدش، نمی‌تونه بیاد این بالا. و اجازه نمیده خانواده‌اش هیچ کاری بدون اون انجام بدن.” آقای کاپ حرفش رو قطع کرد. صورت خوب و مهربونش ناراحت به نظر رسید. گفت: “می‌دونید، یه نفر در هتل داستانی درباره‌ی خانم بوینتون بهم گفت که ناراحتم کرد.”

“واقعاً

دکتر جرارد گفت:

چی بود؟”

“بهم گفته شد که یه زن جوون برای خانم بوینتون به عنوان خدمتکار کار می‌کرده. زن قرار بود بچه‌دار بشه. اوایل خانم بوینتون نسبت بهش خیلی مهربون بوده، ولی درست قبل از اینکه بچه به دنیا بیاد، زن جوون رو از خونه بیرون انداخته. فکر می‌کنم کاری خیلی ظالمانه و بی‌عاطفه برای انجام هست.”‌ آقای کاپ ادامه داد: “و نمی‌فهمم چرا این کارو کرده.”

دکتر جرارد گفت: “مطمئنم خانم بوینتون ازش خیلی لذت برده. به نظر ظالم بودن نسبت به مردم رو دوست داره.”

آقای کاپ شوکه به نظر رسید در حالی که دور می‌شد، گفت: “دکتر جرارد، فکر می‌کنم از این بالا منظره رو نگاه کنم.” دکتر جرارد لبخند زد و به سارا نگاه کرد. صورتش خیلی جدی بود، انگار که تصمیم به چیزی گرفته باشه.

حالا دوشیزه پیرس به طرفشون اومد. مضطربانه گفت: “حالا میریم پایین. محمد میگه پایین رفتن آسون‌تره، و از مسیر متفاوتی میریم.” مسیرِ به پایین قطعاً آسون‌تر بود و هیچ جای شیب‌داری برای نگرانی وجود نداشت. اونها خسته ولی خوشحال به اردوگاه برگشتن و آماده ناهار بودن. ساعت ۲ رو می‌گذشت.

خانواده بوینتون در خیمه بودن و نهارشون رو تموم می‌کردن. لیدی وستهولم با مهربونی، ولی طوری که انگار کمی احمقن، باهاشون صحبت کرد. گفت: “ما صبح خیلی جالبی داشتیم. پترا مکان شگفت‌انگیزیه.”

کارول جواب داد: “آه، بله- بله، همینطوره.” این پایان مکالمه بود.

وقتی غذا می‌خوردن، چهار نفر درباره برنامه بعد از ظهرشون بحث کردن. دوشیزه پیرس گفت: “من استراحت می‌کنم. مهمه که کار زیادی انجام ندی.”

سارا گفت: “من به قدم زدن و کشف کردن میرم. شما چطور دکتر جرارد؟”

دکتر گفت: “منم باهات میام.”

یهو خانم بوینتون یه قاشق رو با صدای بلند انداخت زمین و همه پریدن.

لیدی وستهولم گفت: “فکر می‌کنم من هم امروز بعد از ظهر استراحت کنم. شاید بعدها برم قدم بزنم.”

خانم بوینتون به آرومی با کمک لنوکس بلند شد. با لبخند به خانواده‌اش گفت: “همتون می‌تونید امروز بعد از ظهر برید قدم بزنید.” دیدن اینکه چطور همشون با تعجب نگاه کردن، تقریباً خنده‌دار بود. “ولی تو چی، مادر؟”

کارول پرسید:

خانم بوینتون گفت: “من به هیچ کدوم از شما نیاز ندارم. تنها میشینم و میخونم. گینورا، تو میتونی بمونی. برو و دراز بکش کمی بخواب.”

گینورا گفت: “ولی مادر من خسته نیستم. می‌خوام با بقیه برم.”

خانم بوینتون گفت: “خسته‌ای. سر درد داری. برو بخواب! میدونم چی برات بهتره.”

گینورا مدتی به مادرش خیره شد بعد کاری که گفته بود رو انجام داد. از خیمه خارج شد و بقیه خانواده به آرومی پشت سرش رفتن.

دوشیزه پیرس گفت: “عجب آدم‌های عجیبی. صورت مادر خیلی قرمز به نظر میرسه. شاید قلبش بد کار میکنه. حتماً گرما برای سلامتی خیلی بده.”

“چرا خانم بوینتون به خانواده‌ اجازه داد برن قدم بزنن؟

سارا با خودش فکر کرد:

اون میدونه رایموند میخواد با من باشه. چرا؟ نقشه‌ی چیزی رو می‌کشه؟” سارا از دیشب متوجه شده بود که رایموند رو دوست داره و هر کاری برای حفاظت از اون و خوشحالیش انجام میده.

بعد از ناهار سارا به چادرش رفت و لباس‌هاش رو عوض کرد. حدود ساعت سه و ربع به خیمه برگشت. لیدی وستهولم رو یه صندلی نشسته بود و یک گزارش کسل‌کننده و رسمی میخوند. به رغم گرما هنوز هم دامن پشمی کلفتش رو پوشیده بود. دکتر جرارد داشت با دوشیزه پیرس صحبت می‌کرد که کنار چادرش ایستاده بود و کتابی به اسم سفر عشق رو در دستش داشت- داستان جالب عشق و اشتیاق.

دوشیزه پیرس گفت: “بعداً دراز میکشم. اینجا، در سایه خیمه خنک و خوشاینده. ادامه داد: “آه، عزیزم فکر می‌کنی اون خانم پیر عاقله که اون بالا زیر آفتاب نشسته؟ خیلی گرمه.”

همه اونها به لبه کوه روبروشون جایی که خانم بوینتون درست مثل شب گذشته، مثل یک مجسمه روبروی غارش نشسته بود، نگاه کردن. تمام خدمتکاران اردوگاه خواب بودن و به جز گروه کوچیکی از آدم‌ها که در فاصله کوتاهی با هم قدم می‌زدن، هیچ کس دیگه‌ای در دیدرس نبود.

دکتر جرارد به سارا گفت: “به این فکر می‌کنم که چرا خانم بوینتون به خانوادش اجازه داد برون و از اوقات خودشون لذت ببرن. نقشه چیز جدیدی رو میکشه؟”

“من هم دقیقاً به همین فکر می‌کردم!

سارا گفت:

میخواید با اونا قدم بزنید؟”

دکتر جرارد گفت: “بله،’

زیاد جلو نیستن بهشون می‌رسیم.”

برای اولین بار بوینتون‌ها خوشحال و آسوده به نظر می‌رسیدن. کمی بعد، لنوکس و نادین، کارول و رایموند، آقای کاپ، سارا و دکتر جرارد، همگی می‌خندیدن و با هم قدم می‌زدن. همه داشتن از آزادی غیرِ منتظره‌شون لذت می‌بردن. سارا با کارول و لنوکس قدم میزد، دکتر جرارد با رایموند صحبت می‌کرد، و نادین و جفرسون کاپ کمی با فاصله راه می‌رفتن.

هر چند کمی بعد، دکتر جرارد ایستاد. گفت: “خیلی متأسفم، ولی باید به اردوگاه برگردم. میتونم حمله مالاریا رو احساس کنم. در آفریقا گرفتم.”

“منم باهاتون بیام؟”

سارا پرسید:

دکتر جرارد گفت: “نه، نه. برمیگردم کمی دارو میخورم- کینین. کمی تو کیف داروم دارم. لطفاً از قدم زدنتون لذت ببرید.” بعد برگشت و سریع به طرف اردوگاه قدم زد. سارا به این فکر کرد که دنبالش بره یا نه، ولی بعد به رایموند نگاه کرد و دکتر رو فراموش کرد.

بعد از اینکه مدتی با بقیه موندن، سارا و رایموند با هم قدم زدن و دور شدن. روی یه تخته سنگ در سایه نشستن

و درباره زندگیشون با هم صحبت کردن و بعد در سکوت نشستن و دست‌های هم رو گرفتن. آفتاب داشت تو آسمون غروب می‌کرد.

رایموند گفت: “حالا برمیگردم، تنها. یه چیزی هست که باید بگم و انجام بدم. ولی باید انجامش بدم، و تنهایی انجامش بدم.”

“چی رو انجام بدی؟”

سارا گفت:

رایموند گفت: “باید جسارتم رو اثبات کنم.” خیلی جدی نگاه کرد. “و باید الان انجامش بدم.” یهو بلند شد و سریع قدم زد و دور شد. سارا کمی ترسیده بود- رایموند خیلی جدی بود.

آفتاب داشت غروب می‌کرد که سارا به اردوگاه برگشت. دید که خانم بوینتون هنوز بیرون غارش نشسته. سارا از راه پایین با عجله به طرف خیمه رد شد. داخل، لیدی وستهولم داشت نظراتش درباره تغییر قانون طلاق رو به دوشیزه پیرس می‌گفت. بوینتون‌ها نشسته بودن و می‌خوندن. سارا به چادرش برگشت تا قبل از شام خودشو بشوره و بعد به دیدن دکتر جرارد رفت.

اومد بیرون چادر دکتر جرارد و به آرومی اسمش رو صدا زد. صدایی نیومد. سارا داخل چادر رو نگاه کرد و دید که دکتر جرارد بی‌حرکت روی تختش دراز کشیده. امیدوار بود خواب باشه و به آرومی دور شد.

در خیمه همه به غیر از دکتر جرارد و خانم بوینتون اونجا بودن. یک خدمتکار فرستاده شد تا به خانم پیر بگه شام آماده است. بعد از چند دقیقه یک صدای ناگهانی اومد و دو تا خدمتکار به طرف محمد دویدن و وحشت‌زده به نظر می‌رسیدن. صحبتی هیجان‌زده به عربی بود. محمد رفت بیرون و سارا پشت سرش بود. “مشکل چیه؟

پرسید:

می‌تونم کمک کنم؟”

محمد گفت: “خانم پیر خیلی بیماره. نمی‌تونه حرکت کنه.”

سارا گفت: “میام ببینم.” پشت سر محمد رفت بالا به لبه و غار خانم پیر. سارا دست خانم بوینتون رو لمس کرد و خواست نبضش رو بگیره. هیچ نشانی از زندگی نبود.

وقتی رفت توی خیمه، رنگ صورت سارا پریده بود. به بوینتون‌ها گفت: “متأسفم، ولی مادرتون مرده.”

قیافه‌ی پنج تا آدمی که حالا آزاد بودن رو نگاه کرد.

متن انگلیسی فصل

Chapter twelve

Sarah went to the marquee and found Dr Gerard, Miss Pierce and Lady Westholme eating at the table. Mahmoud explained that the Boyntons had been there two days. ‘They are Americans,’ Mahmoud said. ‘The mother is very heavy and it was very hard work, very hot, to carry her here in a chair! ‘ ‘Ha!’ said Lady Westholme. ‘I think these Americans were staying at our hotel.

I’ve seen the old woman before. I think I saw you talking to her at the hotel, Miss King.’ Sarah’s face went red. She hoped Lady Westholme had not heard what she said to Mrs Boynton.

‘They aren’t very interesting people,’ decided Lady Westholme, and then talked about the famous and interesting Americans she had met. Miss Pierce listened and made noises now and then to show that she agreed.

Because it became very hot later in the day, the next morning Sarah and the others got up early. They had breakfast at six o’clock, where Lady Westholme complained that there wasn’t any fruit. There was no sign of the Boynton family.

Just as they left the camp they heard a shout, and turned to see Jefferson Cope hurrying after them. ‘I was surprised to see you again, Dr Gerard,’ he said. ‘I’d like to come with you, if you don’t mind.’ Dr Gerard introduced Sarah to Mr Cope as they all began to climb uphill.

As well as Mahmoud, they had two local guides with them, who knew the path very well. It was very steep and sometimes dangerous - a fall down the steep sides could kill you.

Sarah and Dr Gerard didn’t mind being so high up, but Lady Westholme and Miss Pierce didn’t like it. Miss Pierce shut her eyes and her face turned green when she saw how high up they were.

Dr Gerard was very kind, and helped her climb up the steepest places.

At last they arrived at the top, and Sarah breathed in the fresh morning air in amazement at the sight of the blood-red rocks all around and below them. The country looked wild and strange - it was different to anything they had ever seen before. The whole world seemed to be at their feet.

‘This is the “Place of Sacrifice” - the “High Place”,’ explained Mahmoud. He showed them the hole cut in the flat rock at their feet. ‘This is where animals were sacrificed - killed to please the gods.’

Sarah sat down on a rock, away from the others, to look at the amazing views. She was so lost in thought that she didn’t hear Dr Gerard approach. ‘What are you thinking about?’ he asked.

‘I was thinking about the Place of Sacrifice,’ Sarah replied. ‘Sometimes people should be sacrificed - death isn’t always as important as we think it is.’

‘If that’s what you really think,’ said Dr Gerard, ‘you should not be a doctor. To us, death is always the enemy.’

‘Yes, I suppose you are right,’ sighed Sarah.

Just then Jefferson Cope joined them. ‘This is a remarkable place,’ he said. ‘I’m very glad I came. Because of her bad health Mrs Boynton can’t climb up here. And she doesn’t let her family do anything without her.’ Mr Cope stopped. His nice kind face looked uncomfortable. ‘You know,’ he said, ‘someone in the hotel told me a story about Mrs Boynton that upset me.’

‘Indeed?’ said Dr Gerard. ‘What was it?’

‘I was told that Mrs Boynton had a young woman working for her, as a servant. The woman was going to have a baby. At first Mrs Boynton was very kind to her, but just before the baby was born she threw the young woman out of the house. I think that is a very cruel and heartless thing to do,’ continued Mr Cope, ‘and I don’t understand why she did it.’

‘I’m sure Mrs Boynton enjoyed it very much,’ said Dr Gerard. ‘She seems to like being cruel to people.’

Mr Cope looked shocked. ‘I think, Dr Gerard,’ he said, walking away, ‘that I’ll look at the view from over there.’ Dr Gerard smiled and looked at Sarah. Her face was very serious, as if she had decided something.

Now Miss Pierce came towards them. ‘We’re going down now,’ she said nervously. ‘Mahmoud says going down is easier, and we follow a different path.’ The path down was indeed easier, and there were no steep places to worry about. They arrived back at the camp tired but happy, and ready for lunch. It was past two o’clock.

The Boynton family was in the marquee, finishing their lunch. Lady Westholme spoke to them kindly, but as if they were rather stupid. ‘We had a very interesting morning,’ she said. ‘Petra is a wonderful place.’

Carol answered, ‘Oh, yes - yes, it is.’ That was the end of the conversation.

As they ate, the four discussed their plans for the afternoon. ‘I will rest, said Miss Pierce. ‘It’s important not to do too much.’

‘I’ll go for a walk and explore,’ said Sarah. ‘What about you, Dr Gerard?’

‘I’ll go with you,’ said the doctor.

Mrs Boynton suddenly dropped a spoon loudly, and everyone jumped.

‘I think,’ said Lady Westholme, ‘that I too will rest this afternoon. Perhaps I’ll go for a walk later on.’

Slowly, with the help of Lennox, Mrs Boynton stood up. ‘You can all go for a walk this afternoon,’ she said to her family, smiling. It was almost funny to see how surprised they all looked. ‘But what about you, Mother?’ asked Carol.

‘I don’t need any of you,’ said Mrs Boynton. ‘I’ll sit alone and read. Ginevra, you can stay. Go and lie down - get some sleep.’

‘But Mother, I’m not tired,’ said Ginevra. ‘I want to go with the others.’

‘You are tired,’ said Mrs Boynton. ‘You’ve got a headache! Go and sleep. I know what’s best for you.’

Ginevra stared at her mother for a while, then did as she was told. She left the marquee, and the rest of the family slowly followed her.

‘What strange people,’ said Miss Pierce. ‘The mother’s face looks very red. Perhaps she has a bad heart. The heat must be very bad for her health.’

‘Why is Mrs Boynton letting the family go for a walk?’ thought Sarah to herself. ‘She knows Raymond wants to be with me. Why? Is she planning something?’ Since last night Sarah had realized that she loved Raymond Boynton, and would do anything to protect him and make him happy.

After lunch, Sarah went to her tent and changed her clothes. She returned to the marquee at about quarter past three. Lady Westholme was sitting in a chair, reading a dull, official-looking report. Despite the heat she was still wearing her thick wool skirt. Dr Gerard was talking to Miss Pierce, who was standing by her tent holding a book called The Journey of Love - ‘an exciting story of romance and passion’.

‘I will lie down later,’ said Miss Pierce. ‘It’s cool and pleasant here, in the shadow of the marquee. Oh dear,’ she continued, ‘do you think that old lady is wise to sit in the sun up there? It’s very hot.’

They all looked at the ridge in front of them, where Mrs Boynton was sitting like a statue in front of her cave - just as she had done the night before. All the camp servants were asleep, and there was no one else in sight except for a small group of people walking together a short distance away.

‘I wonder why Mrs Boynton has allowed her family to go off and enjoy themselves,’ said Dr Gerard to Sarah. ‘Is she planning something new?’

‘That’s just what I thought!’ said Sarah. ‘Do you want to walk with them?’

‘Yes,’ said Dr Gerard. ‘They’re not far ahead - we’ll catch them up.’

For once, the Boyntons looked happy and relaxed. Soon Lennox and Nadine, Carol and Raymond, Mr Cope, Sarah and Dr Gerard, were all laughing and talking together. Everyone was enjoying their unexpected freedom. Sarah walked with Carol and Lennox, Dr Gerard talked to Raymond, and Nadine and Jefferson Cope walked a little apart.

Soon, however, Dr Gerard stopped. ‘I’m very sorry,’ he said, ‘but I must go back to the camp. I can feel an attack of malaria coming on. I caught it in Africa.’

‘Shall I come with you?’ asked Sarah.

‘No, no,’ said Dr Gerard. ‘I’ll go back and take some medicine - some quinine. I have some in my medicine bag. Please, enjoy your walk.’ He turned and quickly walked back towards the camp. Sarah wondered whether or not she should follow, but then she looked at Raymond and forgot about the doctor.

After staying with the others for a while, Sarah and Raymond walked away together. They sat down on a rock in the shade. They talked to each other about their lives, and then sat holding hands in silence. The sun was getting lower in the sky.

‘I’m going back now,’ said Raymond, ‘by myself. There’s something I have to say and do. But I must do it, and do it alone.’

‘Do what?’ asked Sarah.

‘I’ve got to prove my courage,’ said Raymond. He looked very serious. ‘And I must do it now.’ He stood up suddenly and quickly walked away. Sarah was a little afraid - Raymond had been so serious.

The sun was setting when Sarah came back to the camp. She saw that Mrs Boynton was still sitting outside her cave.

Sarah hurried past on the path below to the marquee. Inside, Lady Westholme was telling Miss Pierce her opinions on changing the divorce laws. The Boyntons were sitting and reading. Sarah went back to her tent to wash before dinner, and then went to visit Dr Gerard.

She stopped outside the doctor’s tent, and called his name quietly. There was no answer. Sarah looked inside the tent, and saw Dr Gerard lying still on his bed. She hoped he was asleep, and went away quietly.

In the marquee, everyone was there except Dr Gerard and Mrs Boynton. A servant was sent to tell the old lady that dinner was ready. After a few minutes there was a sudden noise, and two servants ran up to Mahmoud, looking frightened. There was some excited speech in Arabic. Mahmoud went outside, and Sarah followed him. ‘What’s the matter?’ she asked. ‘Can I help?’

‘The old lady is very ill,’ said Mahmoud. ‘She cannot move.’

‘I’ll come and see,’ said Sarah. She followed Mahmoud up the ridge to the old woman’s cave. Sarah touched Mrs Boynton’s hand, and felt for her pulse. There was no sign of life.

Sarah’s face was pale as she went into the marquee. ‘I’m sorry,’ she said to the Boyntons, ‘but your mother is dead.’

She watched the faces of the five people who were now free.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.