سرفصل های مهم
فصل سوم
توضیح مختصر
دکتر جرارد خانوادهی بویتون رو زیر نظر میگیره و میفهمه مشکلی هست.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
بعد از اینکه سارا از سالن استراحت خارج شد، دکتر جرارد رفت و نزدیک خانوادهی بوینتون نشست. دربارشون کنجکاو بود و میخواست با دقت بیشتری از نقطه نظر یک حرفهای، به عنوان یک دکتر، بهشون نگاه کنه. در حالی که نوبتی به هر کدوم از اعضای خانواده نگاه میکرد، تظاهر کرد داره روزنامه میخونه. دکتر جرارد حدس زد که رایموند بایتون و سارا به همدیگه جذب شدن، بنابراین اول به رایموند نگاه کرد. مرد جوون حساس و باهوش به نظر میرسید. دکتر جرارد فکر کرد: “ولی چرا انقدر مضطرب و هیجانزده است؟”
خواهر رایموند، کارول، همچنین مضطرب بود. اون همش توی صندلیش تکون میخورد و به اطرافش نگاه میکرد انگار که نمیتونه راحت بشینه. دکتر جرارد به نتیجه این رسید که: “میترسه. بله، میترسه! ولی چرا؟”
مکالمات خانواده بوینتون درباره نقاط توریستی که فردا میخواستن ببینن عادی به نظر میرسید. ولی دکتر جرارد فکر کرد حرفهاشون چیزی رو پنهان میکنه. زیر سطح، احساس دیگهای بود هرچند نمیدونست اون احساس چی هست.
بعد دکتر جرارد به برادر بزرگتر که اسمش لنوکس بود، نگاه کرد. لنوکس به نظر نمیرسید به نگرانی رایموند و کارول باشه. به جاش خیلی خسته به نظر میرسید. به نظر نمیرسید به چیزی اهمیت میده. دکتر جرارد آدمهایی که در بیمارستان دیده بود رو بخاطر آورد. “اون خسته است بله از رنج و عذاب خسته است.
دکتر فکر کرد:
حالا فقط منتظره، منتظر اینکه پایان برسه.”
بالاخره به دختر کوچیکتر نگاه کرد دختر با موهای قرمز-طلایی. تقریباً ۱۹ ساله بود، با صورتی لاغر و زیبا. خیلی ثابت نشسته بود و با آرامش به هیچی لبخند میزد. ولی بعد دکتر جرارد دستاش رو دید زیر میز مشغول پاره کردن یک دستمال ظریف بودن.
متن انگلیسی فصل
Chapter three
After Sarah left the lounge, Dr Gerard moved and sat nearer to the Boynton family. He was curious about them and wanted to look at them more closely from a professional point of view, as a doctor. He pretended to read a newspaper, while looking at each of the family in turn.
Dr Gerard had guessed that Raymond Boynton and Sarah were attracted to each other, so first he looked at Raymond. The young man looked sensitive and clever. ‘But why,’ thought Dr Gerard, ‘is he so nervous and excited?’
Raymond’s sister Carol was also nervous. She kept moving in her chair and looking around her, as if she couldn’t relax. ‘And she is afraid,’ decided Dr Gerard. ‘Yes, she is afraid! But why?’
The Boynton family’s conversation - about the tourist sights they would visit tomorrow - sounded normal. But Dr Gerard thought that their words were hiding something. Underneath the surface there was some other emotion - though he didn’t know what that emotion was.
Next Dr Gerard looked at the elder brother, whose name was Lennox. Lennox didn’t seem to be as nervous as Raymond and Carol. Instead he looked very tired - exhausted.
He didn’t seem to care about anything. Dr Gerard was reminded of people he had seen in hospital. ‘He is exhausted - yes, exhausted with suffering.’ thought the doctor. ‘Now he just waits, waits for the end to come.’
Finally he looked at the youngest daughter - the girl with the red-gold hair. She was about nineteen, with a thin, beautiful face. She was sitting very still, and smiling calmly at nothing. But then Dr Gerard saw her hands - under the table they were busy tearing a delicate handkerchief to pieces.