سرفصل های مهم
فصل چهارم
توضیح مختصر
دکتر جرارد میفهمه همهی بچههای خانم بوینتون ازش متنفرن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
بعد خانم بوینتون با صدای آروم و خِسخِسکنان حرف زد. “گینورا، خستهای. برو بالا بخواب.”
دختر جوون با صدایی موزیکال و جذاب جواب داد:
“خسته نیستم، مادر.”
خانم بوینتون جواب داد: “بله، هستی. من میدونم تو چطوری. برای فردا بیرون رفتن، خیلی خسته میشی. مریض میشی.”
“من خسته نیستم! و مریض هم نمیشم!” گینورا شروع به لرزیدن کرد.
یک صدای ملایم و آروم گفت: “من باهات میام طبقه بالا، گینورا.” زن جوون آروم با موهای مشکی بود- نادین بوینتون.
نه
خانم بوینتون گفت: “نه، بذار تنها بره طبقه بالا.”
“میخوام نادین بیاد!”
گینورا با هیجان گفت:
“ترجیح میدی تنها بری، مگه نه، گینورا؟”
خانم بوینتون گفت:
مکثی بود. گینورا بوینتون با صدای گرفته و صاف گفت: “بله، ترجیح میدم تنها برم.” بلند شد و از اتاق خارج شد.
دکتر جرارد روزنامه رو گذاشت زمین و به خانم بوینتون نگاه کرد. زن پیر داشت لبخند میزد. بعد یهو با چشمهای کوچیک سیاهش صاف به دکتر جرارد نگاه کرد. متوجه شد هر چند خانم بوینتون پیر هست، ولی یک شخصیت قوی داره و- قدرت. چشمهاش تیره، ترسناک و شرور بودن. دکتر جرارد تند نفسش رو کشید تو. حالا احساسی که خانواده پنهان میکردن رو میدونست- نفرت بود. همهی بچههاش از خانم بوینتون متنفر بودن.
دکتر جرارد فکر کرد: “آدمها فکر میکنن من همهی این رو تصور میکنم!” بعد به زن جوون ساکت- نادین بوینتون نگاه کرد. اون یه حلقه عروسی دستش بود و با نگرانی به لنوکس نگاه میکرد. دکتر جرارد فکر کرد: “پس با پسر بزرگتر، لنوکس ازدواج کرده.” و متوجه شده که هرچند نادین نگران شوهرشه، از خانم بوینتون نمیترسه.
دکتر جرارد به خودش گفت: “خیلی جالبه.”
متن انگلیسی فصل
Chapter four
Then, in a slow, wheezing voice, Mrs Boynton spoke. ‘Ginevra, you’re tired. Go up to bed.’
The youngest daughter answered, in an attractive, musical voice. ‘I’m not tired, Mother.’
‘Yes, you are,’ replied Mrs Boynton. ‘I know what you’re like. You’ll be too tired to go out tomorrow. You’ll be ill.’
‘I’m not tired! And I won’t be ill!’ Ginevra began to tremble.
A soft, calm voice said, ‘I’ll come upstairs with you, Ginevra.’ It was the quiet young woman with dark hair - Nadine Boynton.
‘No. Let her go upstairs alone,’ said Mrs Boynton.
‘I want Nadine to come!’ said Ginevra excitedly.
‘You would prefer to go alone - wouldn’t you, Ginevra?’ said Mrs Boynton.
There was a pause. ‘Yes, I would prefer to go alone,’ said Ginevra Boynton in a flat, dull voice. She got up and left the room.
Dr Gerard put down his newspaper and looked at Mrs Boynton. The old woman was smiling. Then suddenly she looked straight at Dr Gerard, with her small black eyes. He realized that although she was old, Mrs Boynton had a strong personality - and power. Her eyes were dark and frightening and evil. Dr Gerard breathed in quickly. Now he knew the emotion that the family was hiding - it was hate. All her children hated Mrs Boynton.
Dr Gerard thought, ‘People would think I am imagining all this!’ Then he looked at the quiet young woman, Nadine Boynton. She wore a wedding ring, and was looking anxiously at Lennox. ‘So,’ thought Dr Gerard, ‘she is married to Lennox, the elder son.’ And he realized that although she was worried about her husband, Nadine was not afraid of Mrs Boynton.
‘This is all very interesting,’ said Dr Gerard to himself.