سرفصل های مهم
فصل پنجم
توضیح مختصر
دکتر جرارد با دوست خانوادهی بوینتونها، آقای کاپ، صحبت کرد و چیزهایی در مورد خانواده فهمید.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
همون لحظه یک مرد وارد سالن استراحت شد و بوینتونها رو دید و به طرفشون اومد. یک آمریکایی میانسال با ظاهر معمولی و خوشایند، با چهرهای دراز و سه تیغ بود. خیلی مرتب لباس پوشیده بود. با صدای آروم و دلپذیر گفت: “دنبالتون میگشتم.” با هر کدوم از بوینتونها دست داد. “و حال شما چطوره، خانم بوینتون؟”
خانم پیر خِس خِس کرد: “همونطور که میدونید، سلامتیم هیچ وقت خوب نیست، آقای کاپ. نادین از من خوب مراقبت میکنه، ولی فقط چند ساعت در روز میتونم به گشت و گذار برم.”
آقای کاپ گفت: “فکر میکنم فوقالعاده است خانم بوینتون که این همه راه سفر کردید.”
“این ذهنه که مهمه! خانم بوینتون خس خس کرد: نه جسم.”
“بعد از این کجا میرید؟
آقای کاپ پرسید:
من قطعاً به دیدن پرا میرم، هرچند تقریباً یک هفته طول میکشه بری اونجا و برگردی.”
کارول گفت: “خیلی دوست دارم پرا رو ببینم. حیرتآور به نظر میرسه.”
آقای کاپ پیشنهاد داد: “خانم بوینتون اگه به خاطر سلامتیت نتونی بری پرا، شاید چند تا از خانواده بخوان با من بیان.”
“ما نمیخوایم جدا بشیم، مگه نه بچهها؟”
خانم بوینتون گفت:
خیلی سریع به سؤال جواب داده شد. “نه مادر.”
“آه، نه.”
“نه، البته که نه.”
“میبینی، آقای کاپ؟ زن پیر با لبخندی عجیب گفت:
اونا منو تنها نمیذارن.”
آقای کاپ گفت: “شما خانوادهای صمیمی هستید “ هر چند صداش نامطمئن به نظر میرسید.
گفت: “ما ترجیح میدیم کنار هم بمونیم. راستی رایموند، اون زن جوون که باهات صحبت کرد، کی بود؟”
رایموند با نگرانی پرید. صورتش سرخ شد و بعد سفید شد. “من- من اسمشو نمیدونم. من- من در قطار باهاش آشنا شدم.”
خانم بوینتون گفت: “فکر نمیکنم دوباره باهاش صحبت کنیم.” سعی کرد بلند شه، ولی به خاطر بدن گنده و ورمکردهاش براش سخت بود. نادین رفت که بهش کمک کنه. خانم بوینتون گفت: “وقت خوابه. شب بخیر آقای کاپ.” تمام خانوادهاش با خانم بوینتون از اتاق خارج شدن- هیچ کدوم فکر نکردن بدون اون تو سالن استراحت بمونن. آقای کاپ با حالتی عجیب در صورتش رفتنشون رو تماشا کرد.
دکتر جرارد تصمیم گرفت بره و با آقای کاپ صحبت کنه. آمریکایی مطمئناً مردی با رفتار دوستانه به نظر میرسید، بنابراین دکتر به طرفش رفت و خودش رو معرفی کرد.
آقای کاپ تحت تأثیر قرار گرفته بود. گفت: “از آشنایی با شما خیلی خوشحالم دکتر جرارد. شما در حرفه پزشکی مشهورید. و در حال حاضر تعداد معدودی آدم مشهور دیگه هم در این هتل میمونن. علاوه بر شما، یک باستانشناس هست،
آقای ماندرس استون و لیدی وستهولم یک عضو پارلمان شناخته شده، و البته کارآگاه بلژیکی مشهور، هرکول پوآرو.”
آقای جفرسون کاپ قطعاً خیلی صمیمی بود و دوست داشت حرف بزنه. کمی بعد اون و دکتر جرارد در بار هتل نشسته بودن و بعد از چند تا نوشیدنی، دکتر جرارد گفت: “خب، آقای کاپ، بهم بگید دربارهی خانوادهی آمریکایی، بوینتونها، چی میدونید؟”
جفرسون کاپ گفت: “خب، نادین بوینتون دوست خیلی قدیمی من هست. قبل از اینکه ازدواج کنه میشناختمش. اون در بیمارستان کار میکرد و آموزش میدید که پرستار بشه. بعد رفت که با بویتونها بمونه و با لنوکس ازدواج کرد.”
آقای کاپ لیوانش رو برداشت و نوشید. گفت: “بذار درباره خانوادهی بویتون بهت بگم. المر بویتون، که حالا مُرده، یک مرد خیلی جذاب بود. زن اولش وقتی لنوکس، رایموند و کارول کوچیک بودن، مُرد. بعد اون با زن دومش ازدواج کرد- خانمی که داشتم باهاش حرف میزدم- و یه دختر، گینورا به دنیا اومد. بعد از اینکه المر مُرد، خانم بویتون خودش رو کاملاً وقف بچههاش کرد
و از اونها در مقابل دنیای واقعی محافظت کرد. آنها هیچ دوستی ندارن و طوری بزرگ شدن که خیلی نگران و مضطرب هستن.”
“همهی اونها تو خونه زندگی میکنن؟”
دکتر پرسید:
“بله.”
“کار میکنن؟”
آقای کاپ جواب داد: “نه. المر بویتون مرد پولداری بود و تمام پولش رو برای خانم بویتون گذاشت تا بتونه از بچهها مراقبت کنه- اونها هیچ پولی برای خودشون ندارن. تنها تو یه خونهی بزرگ در ییلاقات خارج شهر زندگی میکنن و بیرون نمیرن و هیچ کاری برای خودشون نمیکنن. بهت میگم، دکتر جرالد، به نظرم خیلی اشتباه میرسه.”
دکتر جرارد گفت: “باهات موافقم. فکر میکنی تقصیر اونهاست یا خانم بویتون؟”
جفرسون کاپ تو صندلیش تکون خورد. “فکر میکنم تقصیر خانم بویتون هست هر چند مطمئنم هدفش اینه که مهربون باشه. ولی تعجب میکنم که هیچ کدوم نمیخوان برن و زندگی خودشون رو بکنن.”
دکتر جرارد متفکرانه گرفت: “شاید الان انجام این کار براشون غیرممکن هست. آقای کاپ، راههایی برای جلوگیری از رشد و پیشرفت ذهن آدمها وجود داره.”
جفرسون کاپ گفت : “ولی مطمئناً مردی مثل لنوکس نباید همینطور بشینه و هیچ کاری نکنه؟ باعث میشه اوضاع برای نادین سخت بشه. اون شکایت نمیکنه، ولی من میدونم که خوشحال نیست.”
دکتر جرارد پرسید: “فکر میکنید نادین باید شوهرش رو ترک کنه؟”
جفرسون کاپ گفت:
“نادین نیاز داره زندگی خودش رو بکنه.” صورتش سرخ شد. “من نادین رو خیلی زیاد دوست دارم و بهش احترام زیادی قائلم. میخوام خوشبخت باشه اینجا هستم تا اگه بهم نیاز داشته باشه، کمکش کنم.”
“خانم بویتون درباره دوستی شما با نادین چی فکر میکنه؟”
دکتر جرارد کنجکاوانه پرسید:
جفرسون کاپ به آرومی گفت: “نمیدونم. معمولاً غریبهها رو دوست نداره، ولی با من خیلی مهربون بوده. طوری رفتار میکنه انگار بخشی از خانوادهام.”
دکتر جرارد گفت: “خیلی عجیب به نظر میرسه. به این فکر میکنم که چرا براش مهم نیست شما اینجا هستید. خانم بویتون توجه من رو جلب میکنه. بله، توجه من رو خیلی زیاد جلب میکنه.”
دکتر جرارد وقتی رفت بالا که بخوابه چیزهای زیادی برای فکر کردن در موردشون داشت.
متن انگلیسی فصل
Chapter five
At that moment a man came into the lounge, saw the Boyntons and walked towards them. He was a pleasant, middle-aged, ordinary-looking American, with a long, clean-shaven face. He was dressed very neatly.
‘I’ve been looking for you,’ he said, in a slow pleasant voice. He shook hands with each of the Boyntons. ‘And how are you, Mrs Boynton?’
‘My health is never good, as you know, Mr Cope,’ wheezed the old lady. ‘Nadine is taking good care of me, but I can only go sightseeing for a few hours a day.’
‘I think it’s wonderful, Mrs Boynton, that you have travelled so far,’ said Mr Cope.
‘It’s the mind that’s important!’ wheezed Mrs Boynton, ‘not the body.’
‘And where are you going next?’ asked Mr Cope. ‘I am definitely going to visit Petra, although it takes about a week to travel there and back.’
‘I’d love to visit Petra,’ said Carol. ‘It sounds marvellous.’
‘If you can’t go to Petra because of your health, Mrs Boynton, perhaps some of your family would like to visit it with me,’ suggested Mr Cope.
‘We don’t want to separate, do we, children?’ said Mrs Boynton.
Her question was answered quickly. ‘No, Mother.’
‘Oh, no.’
‘No, of course not.’
‘You see, Mr Cope?’ said the old woman with a strange smile. ‘They won’t leave me.’
‘You are a close family,’ said Mr Cope, though his voice sounded unsure.
‘We prefer to stay together,’ said Mrs Boynton. ‘By the way, Raymond, who was that young woman who spoke to you earlier?’
Raymond jumped nervously. His face went red, and then white. ‘I - I don’t know her name. I - I met her on the train.’
‘I don’t think we’ll speak to her again,’ said Mrs Boynton. She tried to stand up, but it was difficult because of her large swollen body. Nadine went to help her. ‘Bedtime,’ said Mrs Boynton.
‘Good night, Mr Cope.’ All her family left the room with Mrs Boynton - none of the others thought to stay in the lounge without her. Mr Cope watched them leave, with a strange expression on his face.
Dr Gerard decided to go and talk to Mr Cope. The American certainly seemed like a friendly man, so the doctor walked over and introduced himself.
Mr Cope was impressed. ‘I’m very pleased to meet you, Dr Gerard,’ he said. ‘You are famous in the medical profession. And there are quite a few other famous people staying in this hotel at the moment.
As well as you, there’s the archaeologist. Sir Manders Stone, and Lady Westholme, a well-known Member of Parliament - and of course the famous Belgian detective, Hercule Poirot.’
Mr Jefferson Cope was indeed very friendly, and liked to talk. Soon he and Dr Gerard were sitting in the bar of the hotel, and after a few drinks Dr Gerard said, ‘So tell me, Mr Cope, what do you know about that American family, the Boyntons?’
‘Well,’ said Jefferson Cope, ‘Nadine Boynton is a very old friend of mine. I knew her before she was married. She worked in a hospital, training to be a nurse. Then she went to stay with the Boyntons, and married Lennox.’
Mr Cope picked up his glass and drank. ‘Let me tell you about the Boynton family,’ he said. ‘Elmer Boynton, who is now dead, was a very charming man. His first wife died when Lennox, Raymond and Carol were young.
Then he married his second wife - the lady I was talking to - and they had a daughter, Ginevra. After Elmer died, Mrs Boynton totally devoted herself to the children. She protected them from the real world.
They don’t have any friends, and have grown up to be very nervous.’
‘Do they all live at home?’ asked the doctor.
‘Yes.’
‘Do any of them work?’
‘No,’ answered Mr Cope. ‘Elmer Boynton was a rich man, and he left all his money to Mrs Boynton so she could look after the children - they don’t have any money of their own. They live alone in a big house in the country, and they don’t go out, or do anything for themselves. I tell you, Dr Gerard, it seems all wrong to me.’
‘I agree with you,’ said Dr Gerard. ‘Do you think it is their fault, or Mrs Boynton’s fault?’
Jefferson Cope moved in his chair. ‘I think it’s Mrs Boynton’s fault,’ he admitted, ‘though I’m sure she meant to be kind. But I’m surprised that none of them want to leave and live their own lives.’
‘Perhaps it’s impossible for them to do that now,’ said Dr Gerard thoughtfully. ‘There are ways, Mr Cope, to stop people’s minds growing and developing.’
‘But surely,’ said Jefferson Cope, ‘a man - like Lennox - shouldn’t sit around doing nothing? It makes things very difficult for Nadine. She doesn’t complain, but I know she isn’t happy.’
‘Do you think Nadine should leave her husband?’ asked Dr Gerard.
‘Nadine needs to live her own life,’ said Jefferson Cope. His face turned red. ‘I love and respect Nadine very much. I want her to be happy, and I’m here to help her if she needs me.’
‘What does Mrs Boynton think of your friendship with Nadine?’ asked Dr Gerard curiously.
‘I don’t know,’ said Jefferson Cope slowly. ‘Normally she doesn’t like outsiders, but she’s been very kind to me. She treats me like I’m part of the family.’
‘That seems very strange,’ said Dr Gerard. ‘I wonder why she doesn’t mind you being here. Mrs Boynton interests me. Yes, she interests me very much.’
Dr Gerard had a lot to think about when he went up to bed.