سرفصل های مهم
فصل ششم
توضیح مختصر
کارول با سارا حرف میزنه و دربارهی مادرشون بهش میگه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
سارا کینگ بیرون بود و از مناظر توریستی اورشلیم لذت میبرد. نزدیک یک معبد مشهور ایستاده بود و به صدای آب فوارهها گوش میداد. مکان آروم و با آرامش بود، هر چند توریستهای دیگهای هم در اطراف راه میرفتن.
بعد یهو صدای پاهای بلندی رو شنید و خانوادهی بوینتون ظاهر شدن. لنوکس و رایموند به خانم بوینتون کمک میکردن راه بره. نادین و آقای کاپ پشت سرشون میاومدن و کارول آخر از همه بود. وقتی داشتن میرفتن، کارول سارا رو دید، و بعد از مکثی به طرفش دوید.
کارول مضطربانه گفت: “من- من باید باهات حرف بزنم. برادرم، رایموند، نمیخواست دیشب باهات بیادب باشه. لطفاً باور کن.”
سارا اول فکر کرد کارول داره مسخرهبازی در میاره. ولی بعد متوجه شد که دختر مشکلی داره- کارول ترسیده بود و صورتش سفید بود. سارا به ملایمت گفت: “دربارش بهم بگو.”
کارول با هیجان گفت: “به نظر خیلی احمقانه میرسه. میدونم رای میخواد با تو حرف بزنه، ولی مادرمونه- اون خوب نیست و دوست نداره ما دوستایی داشته باشیم. ما خانوادهی عجیبی هستیم.” کارول با نگرانی اطراف رو نگاه کرد. اضافه کرد: “حالا باید برم.”
سارا پرسید: “نمیتونی بمونی و باهام حرف بزنی؟”
کارول گفت: “نه، نمیتونم. مادرم…”
سارا به آرومی گفت: “بعضی وقتها برای پدر و مادرها سخته که بفهمن بچههاشون بزرگ شدن. چرا به سادگی به مادرتون نمیگید میخواید چیکار کنید؟”
دستهای کارول مضطربانه به هم پیچیدن. گفت: “متوجه نیستی، مادر من قبل از ازدواجش- در واقع نامادریم هست- تو زندان کار میکرد. زندگی ما هم شبیه همونه. مثل اینکه تو زندان زندانی باشیم.” دوباره با نگرانی اطرافش رو نگاه کرد. “من- من باید برم!”
سارا بازوی کارول رو گرفت تا جلوی رفتنش رو بگیره. سارا گفت: “بعد از اینکه رفتید بخوابید، به اتاق من بیا. بیا و با من حرف بزن. من در اتاق شماره ۳۱۹ هستم.” بعد بازوی کارول رو ول کرد و دختر سریع دوید. سارا ایستاد و از پشت سر بهش خیره شد. با رسیدن دکتر جرارد افکارش قطع شد و سارا بهش گفت که چه اتفاقی افتاده.
دکتر جرارد علاقمند بود. گفت: “پس خانم بوینتون در زندان کار میکرده. این چیزهای زیادی رو توضیح میده. اون همیشه میخواسته روی آدما قدرت داشته باشه. اون موقع این کار رو میکرد و حالا هم همین کار رو میکنه. اون آزار رسوندن به آدمها رو دوست داره و کاری میکنه عذاب بکشن.”
سارا با تعجب داد زد: “وحشتناک به نظر میرسه! چرا همشون ترکش نمیکنن- فرار نمیکنن تا آزاد باشن؟”
دکتر جرارد سرش رو تکون داد. گفت: “حالا نمیتونن برن. به خاطر بیار که خانم بوینتون از وقتی بچه بودن کنترلشون کرده. باور دارن که باید هرکاری که اون میگه رو انجام بدن. آه، میدونم بیشتر آدمها میگن مزخرفه، ولی من و تو دکتریم. میدونیم میتونه اتفاق بیفته. حالا به قدری ترسیدن که نخوان آزاد باشن.”
سارا پرسید: “وقتی اون بمیره، چه اتفاقی میفته؟”
دکتر جرارد جواب داد: “بستگی داره. اگه خانم بوینتون الان بمیره، اعضای جوونتر خانواده میتونن نرمال بشن. ولی فکر میکنم ممکنه برای کمک به لنوکس خیلی دیر باشه. به نظر نمیرسه امیدی داشته باشه.”
سارا با اشتیاق گفت: “خانم بوینتون چطور میتونه این طور به خانوادهاش آسیب برسونه؟ نباید اجازه داده بشه. یک نفر باید جلوش رو بگیره!”
متن انگلیسی فصل
Chapter six
Sarah King was out enjoying the tourist sights in Jerusalem, and was standing near a famous temple, listening to the water in the fountains. The place was calm and peaceful, although there were other tourists walking around.
Then suddenly she heard loud footsteps, and the Boynton family appeared. Lennox and Raymond were helping Mrs Boynton to walk. Nadine and Mr Cope followed behind them, and Carol came last. As they were leaving, Carol saw Sarah, and after a pause ran towards her.
‘I - I must speak to you,’ said Carol nervously. ‘My brother Raymond didn’t mean to be rude to you last night. Please believe me.’
At first Sarah thought that Carol was being ridiculous, but then she realized that something was wrong with the girl - Carol was afraid, and her face was white. ‘Do tell me about it,’ said Sarah gently.
‘It sounds so stupid,’ said Carol excitedly. ‘I know Ray would like to talk to you. But it’s our mother - she isn’t well, and she doesn’t like us to have friends. We’re a strange family.’ Carol looked around, nervously. ‘I must go now,’ she added.
‘Can’t you stay and talk to me?’ asked Sarah.
‘No, I can’t,’ said Carol. ‘My mother -‘
‘It’s sometimes difficult for parents to realize that their children are grown up,’ said Sarah calmly. ‘Why don’t you just tell your mother what you want to do?’
Carol’s hands twisted nervously. ‘You don’t understand,’ she said. ‘Before her marriage my mother - she’s my stepmother really - worked in a prison. That’s what our lives are like - it’s like being locked up in prison!’ She looked around nervously again. ‘I - I must go!’
Sarah held Carol’s arm to stop her leaving. ‘Come to my room after you go to bed,’ said Sarah. ‘Come and talk to me. I’m in room number 319.’ Then she let go of Carol’s arm, and the girl quickly ran off. Sarah stood staring after her. She was interrupted by the arrival of Dr Gerard, and Sarah told him what had just happened.
Dr Gerard was interested. ‘So Mrs Boynton worked in a prison,’ he said. ‘That explains a lot of things. She has always wanted to have power over people - she did then, and she does now. She likes to hurt people and make them suffer.’
‘That sounds horrible!’ exclaimed Sarah. ‘Why don’t they all leave her - escape and be free?’
Dr Gerard shook his head. ‘They can’t leave now,’ he said. ‘Remember that Mrs Boynton has controlled them since they were children. They believe that they have to do everything she says. Oh, I know most people would say that was nonsense, but you and I are doctors - we know it can happen. Now they are too afraid to be free.’
‘What will happen when she dies?’ asked Sarah.
‘It depends,’ replied Dr Gerard. ‘If Mrs Boynton died now, the younger members of the family could become normal. But I think it may be too late to help Lennox. He doesn’t seem to have any hope.’
‘How can Mrs Boynton hurt her own family like that?’ said Sarah passionately. ‘It shouldn’t be allowed - someone should stop her!’