سرفصل های مهم
فصل دهم
توضیح مختصر
پوآرو حقایق مهم رو برای سرهنگ روی کاغذ مینویسه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
هرکول پوآرو با راهنما، محمد، که انگلیسیش زیاد خوب نبود، ولی حرف زدن رو دوست داشت، صحبت کرد. مدتی طول کشید تا پوآرو بتونه یه سؤال بپرسه.
محمد گفت: “نه، فکر نمیکنم پنج و نیم هیچ خدمتکاری اون اطراف بوده باشه. ناهار دیر وقته- ساعت دو- و بعد همه بعد از ظهر میخوابن. همه سه و نیم میریم بخوابیم. ساعت ۵ من بیدار شدم، ولی هیچ کس اونجا نبود. همه برای قدم زدن رفته بودن. برای من خوب بود، میتونستم برگردم بخوابم. یک ربع به شش مشکل شروع شد- خانم انگلیسی درشت- خانم خیلی مهم- برگشت و چای خواست. اون همیشه شکایت میکنه- میگه آب باید جوشیده باشه. من مجبور بودم خودم این کارو بکنم. آه، عجب زندگی- عجب زندگی! هر کاری از دستم بر میاد انجام میدم، همیشه سرزنش میشم!”
پوآرو گفت: “من یه سؤال دیگه دارم. خانم مُرده از دست یکی از خدمتکارها عصبانی بود. میدونی کدوم خدمتکار بود و مسئله چی بود؟”
محمد جواب داد: “نمیدونم. خانم پیر به من شکایت نکرد.”
“میتونی بفهمی؟”
“نه، غیر ممکنه. هیچ کدوم از خدمتکارها قبول نمیکنن. اگه خانم پیر اون موقع عصبانی بوده، طبیعتاً نمیگن. عبدول میگه محمد بود و محمد میگه عزیز بود و عزیز میگه عیسی بود و به این ترتیب.”
پوآرو بالاخره تونست از دست محمد فرار کنه و رفت تا با سرهنگ کاربری در دفترش صحبت کنه. پوآرو گفت: “بعضی وقتها کشف جرم خیلی آسونه. تمام کاری که باید بکنم اینه که بذارم مجرم صحبت کنه و اون همه چیز رو بهم میگه.” پوآرو به طور خلاصه درباره مصاحبههایی که صبح انجام داده بود به سرهنگ گفت.
سرهنگ گفت: “رایموند بوینتون قطعاً محتملترین شخص هست. در یک داستان کارآگاهی اون مطمئناً بیگناه میشه!”
پوآرو پرسید: “داستانهای کارآگاهی خوندی؟”
سرهنگ کاربری گفت: “هزار تا از اونها رو خوندم.” با امیدواری اضافه کرد: “میتونی لیستی از حقایق مهم، مثل اونایی که در داستانها کارآگاهی مینویسن، بنویسی؟ میدونی، حقایقی که به نظر هیچ معنایی ندارن، ولی در حقیقت خیلی مهمن.”
پوآرو با مهربونی گفت: “آه، با خرسندی این کار رو برات انجام میدم.” رو یه تیکه کاغذ نوشت:
حقایق قابل توجه
خانم بوینتون دارویی حاوی دیجاتالین مصرف میکرد.
سرنگ دکتر جرارد گم شده.
خانم بوینتون قطعاً از اینکه جلوی خانوادهاش رو از داشتن اوقات خوش با دیگران بگیره، لذت میبرد.
خانم بوینتون بعد از ظهر مرگش خانوادهاش رو تشویق کرده که برن و از اوقاتشون لذت ببرن.
خانم بوینتون از ظالم بودن نسبت به آدمها لذت میبرد.
فاصله بین خیمه تا جایی که خانم بوینتون نشسته بود، تقریباً ۲۰۰ یارد بود.
لنوکس بوینتون اول گفت نمیدونه کی به اردوگاه برگشته، ولی بعد قبول کرد که ساعت مچی مادرش رو روی زمان درست تنظیم کرده.
دکتر جرارد و گینورا بوینتون در چادرهای بغل هم میموندن.
ساعت شش و نیم، وقت شام حاضر بود، یک خدمتکار فرستاده شد که به خانم بوینتون بگه.
“عالیه! سرهنگ کاربری که لبخند پهنی میزد، گفت:
به هیچ عنوان نمیفهممش. و چند بار به خدمتکارها اشاره کردی- امیدوارم یکی از اونها خانم بوینتون رو نکشته باشه. عادلانه نمیشه!”پوآرو لبخند زد، ولی جواب نداد. وقتی از دفتر خارج شد، به خودش گفت: “باورنکردنیه! انگلیسیها هیچ وقت بزرگ نمیشن!”
متن انگلیسی فصل
Chapter ten
Next Hercule Poirot spoke to the guide, Mahmoud, whose English wasn’t very good - but who liked to talk. It was a while before Poirot could ask a question.
‘No, I do not think any servants were about at half-past five,’ said Mahmoud. ‘Lunch is late - two o’clock - and then all afternoon sleep. We all go to sleep by half-past three.
At five I get up but no one is there - they all go walking. For me, that is good - I can go back to sleep. At quarter to six trouble begin - large English lady - very important lady - comes back and wants tea.
She always complains - says water must be boiling. I have to do it myself. Ah, what a life - what a life! I do all I can - always I am blamed!’
‘I have another question,’ said Poirot. ‘The dead lady was angry with one of the servants. Do you know which servant it was and what it was about?’
‘I do not know,’ Mahmoud replied, ‘Old lady did not complain to me.’
‘Could you find out?’
‘No, that would be impossible. None of the servants would admit it. If the old lady was angry then naturally they would not tell. Abdul say it was Mohammed, and Mohammed say it was Aziz and Aziz say it was Aissa, and so on.’
Poirot finally managed to escape from Mahmoud, and went to talk to Colonel Carbury in his office.
‘Detecting crime is sometimes very easy,’ said Poirot. ‘All I have to do is let the criminal talk - and he will tell me everything.’ Briefly, Poirot told the Colonel about the interviews he had had that morning.
‘Raymond Boynton is definitely the most likely person,’ said the Colonel. ‘In a detective story he would certainly be innocent!’
‘Do you read detective stories?’ Poirot asked.
‘Thousands of them,’ said Colonel Carbury. He added, hopefully, ‘Can you write a list of significant facts, like they do in detective stories? You know, facts that don’t seem to mean anything but are really very important?’
‘Ah,’ said Poirot kindly. ‘I will do that for you with pleasure.’ On a piece of paper he wrote:
Significant facts
Mrs Boynton was taking a medicine containing digitalin.
Dr Gerard’s syringe was missing.
Mrs Boynton definitely enjoyed stopping her family having a good time with other people.
Mrs Boynton, on the afternoon of her death, encouraged her family to go away and enjoy themselves.
Mrs Boynton enjoyed being cruel to people.
The distance from the marquee to the place where Mrs Boynton was sitting is about two hundred yards.
Lennox Boynton said at first he did not know what time he returned to the camp, but later he admitted setting his mother’s watch to the right time.
Dr Gerard and Ginevra Boynton were staying in tents next door to each other.
At half-past six, when dinner was ready, a servant was sent to tell Mrs Boynton.
‘Excellent!’ said Colonel Carbury, smiling widely. ‘I don’t understand it at all. And you mention the servants a few times - I hope one of them didn’t kill Mrs Boynton. That wouldn’t be fair! ‘ Poirot smiled, but did not answer. As he left the office he said to himself, ‘Incredible! The English never grow up!’