سرفصل های مهم
فصل دوم
توضیح مختصر
دکتر جرارد به پوآرو توضیح میده که سرنگش در کیف داروش نبوده و ممکنه خانم بوینتون با اون کشته شده باشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
وقتی دکتر جرارد رسید، سرهنگ کاربری اونو به پوآرو معرفی کرد. سرهنگ به دکتر گفت: “حقایق رو به مسیو پوآرو بگو. اون خیلی علاقهمنده.”
وقتی سه تا مرد با نوشیدنی نشستن، پوآرو قبول کرد “من همیشه به جنایت علاقمندم.”
دکتر جرارد گفت: “خب، داستانم رو برات تعریف میکنم و میبینی چی فکر میکنی.” هر اتفاقی که قبل و بعد از رسیدنش به پترا افتاده بود رو به پوآرو گفت و بعد، برگشتش به اردوگاه رو در بعد از ظهر مرگ خانم بوینتون توضیح داد. دکتر جرارد ادامه داد: “من از مالاریا خیلی بیمار بودم. وقتی به چادرم رسیدم، نتونستم مدتی کیف داروم رو پیدا کنم جایی که گذاشته بودم نبود. وقتی پیداش کردم، کیف رو باز کردم، ولی نتونستم سرنگم رو پیدا کنم. میخواستم کویین به خودم تزریق کنم. مدتی دنبال سرنگ گشتم، ولی بالاخره به جاش کوینین رو خوردم و رو تختم دراز کشیدم.”
دکتر جرارد مکث کرد. “خانم بوینتون همون جای قبلیش نشسته بود و کل بعد از ظهر تکون نخورده بود.” ادامه داد: “تا ساعت شش و نیم که یکی از خدمتکارها رفت که بهش بگه شام آماده است، نمیدونستیم مرده. دوشیزه سارا کینگ که تازه واجد شرایط پزشکی شده، به جسد نگاه کرد و به این نتیجه رسید که خانم بوینتون مدتیه که مرده.”
“خانم بوینتون دقیقاً چه مدت بود که مرده بوده؟” پوآرو پرسید:
دکتر جرارد گفت: “دوشیزه کینگ فکر نمیکرد مهم باشه.”
“ولی آخرین بار کی زنده دیده شده؟” پوآرو گفت:
سرهنگ کاربری از رو سندی رسمی خوند. گفت: “لیدی وستهولم و دوشیزه پیرس کمی بعد از ساعت ۴ با خانم بوینتون صحبت کردن. لنوکس بوینتون حدود چهار و نیم با مادرش صحبت کرده و زنش، نادین، تقریباً پنج دقیقه بعد باهاش حرف زده. کارول بوینتون هم با مادرش حرف زده، ولی نمیدونه کی. فکر میکنیم ده دقیقه بعد از پنج بوده.
جفرسون کاپ، دوست آمریکایی خانواده، با لیدی وستهولم و دوشیزه پیرس به اردوگاه برگشته و دیده که خانم بوینتون خوابیده. باهاش حرف نزده. تقریباً ۲۰ دقیقه به شش بوده. به نظر رایموند بوینتون، پسر کوچیکتر، آخرین شخصی بوده که مادرش رو زنده دیده. تقریباً ده دقیقه به شش از قدم زدن برگشته و باهاش حرف زده.”
“بعد از پسرش، رایموند، کسی نزدیک خانم بوینتون نرفته؟” پوآرو پرسید:
“فکر نمیکنم. از ساعت شش خدمتکاران مشغول بودن و آدمها به چادرهاشون میرفتن و میاومدن. هیچ کس ندیده کسی نزدیک خانم پیر بشه.”
پوآرو گفت: “بنابراین رایموند بوینتون آخرین نفری بوده که مادرش رو زنده دیده.” دکتر جرارد و سرهنگ کاربری به هم دیگه نگاه کردن. دکتر جرارد گفت: “ولی مشکلی هست. دوشیزه کینگ میگه خانم بوینتون مدتی بود که مرده بود. ولی وقتی بهش گفتم رایموند درست قبل از ساعت ۶:۰۰ با مادرش صحبت کرده، گفت غیر ممکنه خانم بوینتون اون موقع مرده بوده.”
پوآرو گفت: “خیلی کنجکاوانه است. رایموند بوینتون دربارش چی میگه؟”
سرهنگ کاربری گفت: “اون قسم میخوره مادرش زنده بود. رایموند چیزی شبیه این گفته: «من برگشتم. امیدوارم بعد از ظهر خوبی داشتی میگه مادرش جواب داده: «کاملاً خوب و اون به چادرش رفته.”
پوآرو دوباره با اخمی گفت: “کنجکاوانه. و شما جسد رو کی دیدی، دکتر جرارد؟”
دکتر جواب داد: “تا ساعت نه صبح روز بعد ندیدمش. تا اون موقع گفتن اینکه خانم بوینتون چه مدت بوده که مرده، غیر ممکن بود. تمام چیزی که میتونم بگم اینه که، حداقل ۱۲ ساعت بود که مرده بوده، ولی بیش از ۱۸ ساعت نبوده. و این هم کمکی نمیکنه.”
سرهنگ کاربری گفت: “ادامه بده، دکتر جرارد. چیزهای دیگه رو به پوآرو بگو.”
دکتر جرارد گفت: “وقتی صبح بیدار شدم، دیدم که سرنگم پشت چند تا بطری روی میزمه.” اون به جلو خم شد. “شاید خیلی بیمار بودم و روز قبل ندیدمش- میلرزیدم و تب داشتم. ولی مطمئنم که سرنگ روز قبل اونجا نبود. و یک نشان روی مچ خانم بوینتون بود که میتونه توسط سرنگ ایجاد شده باشه. کارول بوینتون میگه اون جا توسط سنجاق ایجاد شده.”
“آهان! “پوآرو گفت:
لطفاً ادامه بده.
دکتر جرارد گفت: “و بالاخره، وقتی کیف داروم رو نگاه کردم، دیدم که کمی از داروی دیجیتالینم نیست و تزریق دوز زیاد دیجیتالین به یک نفر منجر به مرگ با ایست قلبی میشه.”
پوآرو گفت: “خانم بوینتون مشکل قبلی داشته، فکر کنم.”
دکتر جرارد جواب داد: “بله، داشت. در حقیقت دارویی حاوی دیجیتالین مصرف میکرد. اگه به مرور زمان داروی زیادی مصرف میکرد، ممکن بود از مسمومیت دیجیتالین بمیره ولی آزمایش پزشکی این رو نشون نمیده.”
سرهنگ کاربری به پوآرو نگاه کرد. “پس نظر کارشناسانهی تو چیه؟
پرسید:
قتل بود یا نه؟”
پوآرو گفت: “صبر کن. من هم شواهدی دارم.” اون به نگاههای متعجبشون لبخند زد. “از پنجره اتاقم در هتل اورشلیم، صدایی شنیدم که میگفت، «موافق نیستی که باید کشته بشه؟» اون موقع فکر نمیکردم این کلمات درباره قتل حقیقی باشن ولی حالا مطمئن نیستم.”
پوآرو مکث کرد. گفت: “و باور دارم میدونم کی این حرفها رو گفت. مرد جوونی بود که بعدها در هتل دیدمش- رایموند بوینتون.”
متن انگلیسی فصل
Chapter two
When Dr Gerard arrived, Colonel Carbury introduced him to Hercule Poirot. ‘Tell Monsieur Poirot the facts,’ the Colonel said to the doctor. ‘He’s very interested.’
‘I am always interested in crime,’ admitted Poirot, as the three men sat down with a drink.
‘Well,’ said Dr Gerard, ‘I’ll tell you my story, and you can see what you think.’ He told Poirot everything that had happened before and after his arrival at Petra, and then described his return to the camp on the afternoon of Mrs Boynton’s death. ‘
I was very ill with malaria,’ Dr Gerard continued. ‘When I got to my tent I couldn’t find my medicine bag for a while - it wasn’t where I left it.
When I did find it, I opened the bag but I couldn’t find my syringe. I was going to inject myself with quinine. I looked for the syringe for a while, but finally drank the quinine instead and lay down on my bed.’
Dr Gerard paused. ‘Mrs Boynton had been sitting in the same place, and hadn’t moved all afternoon,’ he continued. ‘
We didn’t know she was dead until six-thirty, when one of the servants went to tell her that dinner was ready. Miss Sarah King, who is a qualified doctor, looked at the body and decided that Mrs Boynton had been dead for some time.’
‘How long exactly had Mrs Boynton been dead?’ asked Poirot.
‘Miss King didn’t think that was important,’ said Dr Gerard.
‘But when was she last seen alive?’ said Poirot.
Colonel Carbury read from an official-looking document. ‘Lady Westholme and Miss Pierce spoke to Mrs Boynton shortly after four o’clock,’ he said. ‘Lennox Boynton spoke to his mother about four-thirty, and his wife Nadine talked to her about five minutes later.
Carol Boynton also spoke to her mother, but doesn’t know when. We think it was about ten minutes past five.
‘Jefferson Cope, an American friend of the family, returned to the camp with Lady Westholme and Miss Pierce, and saw that Mrs Boynton was asleep. He did not speak to her. That was about twenty to six.
It seems that Raymond Boynton, the younger son, was the last person to see his mother alive. He returned from a walk and spoke to her at about ten minutes to six.’
‘Did anyone go near Mrs Boynton after her son Raymond?’ asked Poirot.
‘I don’t think so. From six o’clock servants were busy and people were going to and from their tents. No one saw anyone approach the old lady.’
‘So Raymond Boynton was the last person to see his mother alive,’ said Poirot. Dr Gerard and Colonel Carbury looked at each other. ‘But there’s a problem,’ said Dr Gerard.
‘Miss King said that Mrs Boynton had been dead for “some time”.
But when I told her that Raymond had spoken to his mother just before six, she said that was impossible - Mrs Boynton was already dead by then.’
‘That is very curious,’ said Poirot. ‘What does Raymond Boynton say about that?’
‘He swears that his mother was alive,’ said Colonel Carbury. ‘Raymond said something like, “I’m back - I hope you had a nice afternoon”. He says that his mother answered, “Quite all right” and he went on to his tent.’
‘Curious,’ said Poirot again, with a frown. ‘And when did you see the body, Dr Gerard?’
‘Not until nine o’clock the next morning,’ replied the doctor. ‘By then it was impossible to say how long Mrs Boynton had been dead.
All I can say is that she had been dead for at least twelve hours, but not dead more than eighteen hours. And that doesn’t help.’
‘Go on, Dr Gerard,’ said Colonel Carbury. ‘Tell Poirot everything else.’
‘When I got up in the morning,’ said Dr Gerard, ‘I found my syringe behind some bottles on my table.’ He leaned forward. ‘Perhaps I was too ill to see it the day before - I was shaking and had a fever.
But I’m sure the syringe was not there the day before. And there was a mark on Mrs Boynton’s wrist that could have been made by a syringe. Carol Boynton says the mark was made by a pin.’
‘Ah!’ said Poirot. ‘Please continue.’
‘And finally,’ said Dr Gerard, ‘when I looked in my medicine bag I saw that some of my drug digitalin was missing - and injecting someone with a large dose of digitalin causes death by stopping the heart.’
‘Mrs Boynton already had a bad heart, I believe,’ said Poirot.
‘Yes, she did,’ replied Dr Gerard. ‘In fact she was taking a medicine containing digitalin.
If she took too much medicine over time, she may have died of digitalin poisoning - but a medical examination would not show it.’
Colonel Carbury looked at Poirot. ‘So what’s your expert opinion?’ he asked. ‘Was it murder or not?’
‘Wait,’ said Poirot. ‘I too have some evidence.’
He smiled at their look of surprise. ‘At the window of my hotel room in Jerusalem, I heard a voice, which said, “Don’t you agree that she’s got to be killed?”
At the time I did not think these words were about a real murder - but now I am not so sure.’
Poirot paused. ‘And I believe I know who spoke those words,’ he said. ‘It was a young man I later saw in the hotel - Raymond Boynton.’