سرفصل های مهم
فصل سوم
توضیح مختصر
پوآرو به سرهنگ میگه تا فردا شب حقیقت رو پیدا می کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
- سرهنگ کاربری با تعجب داد زد
“پس رایموند بوینتون اینو گفت! قطعاً آشکارترین مظنون هست. اثبات کردن چیزی خیلی سخت خواهد بود، ولی اگه قتل باشه،
باید کاری دربارش انجام بدیم!”
پوآرو پرسید:
“تو چی فکر میکنی، دکتر جرارد؟”
دکتر جرارد به آرومی گفت: “خانم بوینتون یه زن ناخوشایند بود- و با قلب ضعیفش میتونست هر لحظه بمیره حالا مرده، خانوادهاش آزادن.”
“پس تو راضی هستی؟”پوآرو گفت:
“نه!
دکتر جرارد که با دستش روی میز میزد، گفت:
من راضی نیستم. من یک پزشکم من سعی میکنم جون آدمها رو نجات بدم، نه اینکه بگیرمشون. درست نیست انسان قبل از این که زمانش برسه، بمیره.”
سرهنگ کاربری که براشون نوشیدنی میریخت، گفت: “دکتر جرارد قتل رو دوست نداره
و من هم دوست ندارم.”
پوآرو گفت: “خیلی خب،
اگه خانم بوینتون کشته شده باشه، میفهمم دقیقاً کی کشتتش. حقیقت رو پیدا میکنم.”
“چطور این کارو میکنی؟”دکتر جرارد پرسید:
مدارک و شواهد رو با دقت بررسی میکنم و از متد و دلیل استفاده میکنم.
پوآرو جواب داد: “
اول نیاز هست تصمیم بگیرم که این قتل توسط کل خانواده بوینتون برنامهریزی و اجرا شده، یا فقط یکی از اونها.”
دکتر جرارد گفت: “اگه یکی از اونها باشه، احتمالش زیاده که رایموند بوینتون باشه.”
پوآرو گفت: “موافقم. حرفهایی که به گوشم خورد و این حقیقت که داستانش با داستان دوشیزه کینگ جور در نمیاد، اون رو آشکارترین مضنون میکنه. بهم بگو، دکتر جرارد، رایموند بوینتون و دوشیزه و کینگ جذب همدیگه شدن؟”
مرد فرانسوی با سر تصدیق کرد. “قطعاً به نظر میرسه همدیگه رو خیلی زیاد دوست دارن.”
“آهان! باور دارم دوشیزه کینگ رو در هتل سولومون دیدم. بعد از اینکه با رایموند بوینتون حرف زد، اون بی حرکت ایستاد- مثل یک خواب- و جلوی خروجی آسانسور رو گرفته بود. مجبور شدم سه بار بگم ببخشید تا بشنوه و حرکت کنه.”
پوآرو لحظهای فکر کرد. “بنابراین دوشیزه کینگ با خانواده بوینتون قاطی شده، و میتونسته مرگ خانم بوینتون رو بخواد. وقتی شهادت پزشکیش رو در نظر میگیریم، باید اینو به خاطر داشته باشیم.”
سرهنگ کاربری سرفه کرد.”میتونم حرفتون رو قطع کنم؟
پرسید:
اون حرفهایی که شنیدید؛ «موافق نیستی باید کشته بشه؟» رایموند با کی حرف میزد؟”
پوآرو گفت: “نکته خوبیه،
فراموشش نکردم. حتماً با یکی از اعضای خانوادهاش حرف میزد. دکتر جرارد، میتونی از نقطه نظر حرفهای، درباره بوینتونها بهمون بگی- به عنوان یک پزشک؟”
دکتر گفت: “رایموند و کارول در وضعیت خیلی عصبی بودن. لنوکس به نظر میرسید امیدش رو از دست داده- خالی از زندگی و ساکت بود. باور دارم نادین، زنش، داشت تصمیم میگرفت شوهرش رو ترک کنه یا نه.” مکالمهاش با جفرسون کاپ رو تعریف کرد.
“و دختر کوچیکتر، گینورا چی؟”پوآرو پرسید:
دکتر جرارد جدی نگاه کرد. گفت: “اون ممکنه بیماری ذهنی به اسم اسکیزوفرنی داشته باشه. اون با زندگی در دنیای خیالی سعی در فرار از زندگی واقعی داره میگه در خطر هست، با دشمنانی در اطرافش.”
“ولی اونا همه میدونن کی این کار رو کرده!
سرهنگ کاربری غیر منتظرانه گفت: همشون چیزی مخفی میکنن!”
پوآرو با اطمینان گفت: “چیزی که میدونن رو به من میگن. وقتی آدما حرف میزنن، معمولاً حقیقت رو میگن برای این که آسونتر از تمام مدت دروغ گفتنه و بنابراین حقیقت روشن میشه. ولی ممکنه هیچ مدرکی نباشه.”
سرهنگ گفت: “وقتی حقیقت رو بفهمم، میتونم تصمیم بگیرم بعد چیکار کنم. ولی نمیتونم زمان زیادی بهت بدم. فقط تا ۲۴ ساعت میتونم همه رو در آمان نگه دارم.”
پوآرو به آرومی گفت: “فردا شب حقیقت رو خواهی داشت.”
متن انگلیسی فصل
Chapter three
‘So Raymond Boynton said that!’ exclaimed Colonel Carbury. ‘He is definitely the most obvious suspect. It will be difficult to prove anything, but if it is murder, we must do something!’
‘What do you think, Dr Gerard?’ asked Poirot.
‘Mrs Boynton was an unpleasant woman - and with a weak heart she could have died at any time,’ said Dr Gerard slowly. ‘Now she is dead her family are free.’
‘So you are satisfied?’ said Poirot.
‘No!’ said Dr Gerard, hitting the table with his hand. ‘I am not “satisfied”. I am a doctor - I try to save life, not to take it. It is not right for a human being to die before her time has come.’
‘Dr Gerard doesn’t like murder,’ said Colonel Carbury, pouring them more drinks. ‘And neither do I.’
‘Very well,’ said Poirot. ‘I will find out exactly who killed Mrs Boynton - if she was killed. I will find out the truth.’
‘How will you do that?’ asked Dr Gerard.
‘I will carefully examine the evidence, and use method and reason.’ replied Poirot. ‘First, I need to decide whether this murder was planned and carried out by all the Boynton family, or just one of them.’
‘If it’s just one of them,’ said Dr Gerard, ‘it’s most likely to be Raymond Boynton.’
‘I agree,’ said Poirot. ‘The words I overheard and the fact that his story does not fit with Miss King’s story, make him the obvious suspect. Tell me, Dr Gerard, are Raymond Boynton and Miss King attracted to each other?’
The Frenchman nodded. ‘Definitely - they seem to like each other very much.’
‘Aha! I believe I have seen Miss King - in the Solomon Hotel. After she spoke to Raymond Boynton he stood still - as if in a dream - blocking the exit from the lift. Three times I had to say “Pardon” before he heard me and moved.’
Poirot thought for a moment. ‘So Miss King is involved with the Boynton family, and could have wanted Mrs Boynton to die. We must remember that when we consider her medical evidence.’
Colonel Carbury coughed. ‘Can I interrupt?’ he asked. ‘Those words you overheard, “Don’t you agree that she’s got to be killed?” Who was Raymond Boyton speaking to?’
‘A good point,’ said Poirot. ‘I had not forgotten it. He must have been speaking to a member of his family. Dr Gerard, can you tell us about the Boyntons from a professional point of view - as a doctor?’
‘Raymond and Carol Boynton were in a very nervous state,’ said the doctor. ‘Lennox Boynton appeared to have given up hope - he was lifeless and quiet. I believe that Nadine, his wife, was deciding whether or not to leave her husband.’ He described his conversation with Jefferson Cope.
‘And what about the younger daughter, Ginevra?’ asked Poirot.
Dr Gerard looked serious. ‘She may have a mental illness called schizophrenia,’ he said. ‘She is trying to escape her real life by living in a fantasy world - she says she is in danger, with enemies all around her.’
‘But they all know who did it!’ said Colonel Carbury unexpectedly. ‘They’re all hiding something!’
‘They will tell me what they know,’ said Poirot confidently. ‘When they talk, people normally tell the truth because it is easier than telling lies all the time - and so, the truth becomes clear. But there may be no proof.’
‘Once I know the truth, said the Colonel, ‘I can decide what to do next. But I can’t give you much time. I can only keep everyone here in Amman for another twenty-four hours.’
‘You will have the truth by tomorrow night,’ said Poirot quietly.