سرفصل های مهم
فصل چهارم
توضیح مختصر
هرکول پوآرو با سارا مصاحبه میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
هرکول پوآرو داشت با همه در اتاقی در هتلی در آمان مصاحبه میکرد. سارا کینگ اول بود. گفت: “نمیفهمم چرا با شما حرف میزنم. میدونم شما کارشناس جنایت هستید، مسیو پوآرو، ولی هیچ چیز عجیبی درباره مرگ خانم بوینتون وجود نداره. سفر به پترا برای زنی با مشکل قلبی خیلی زیاد بود،
و اگه شکی دارید، میتونید یک آزمایش پزشکی رسمی در اورشلیم انجام بدید.”
پوآرو توضیح داد: “ولی چیزی هست که دکتر جرارد به شما نگفته. موجودی دیجیتالین از کیف پزشکیش گم شده.”
“آه!
سارا که لحظهای فکر میکرد، گفت:
دکتر جرارد مطمئنه؟ اون موقع از مالاریا بیمار بود.”
“شبی که به پترا رسیده به کیفش نگاه کرده. تقریباً مطمئنه که دیجیتالین اون موقع اونجا بوده.”
“تقریباً.؟”سارا گفت:
پوآرو شونههاش رو بالا انداخت. “بله، شکی وجود داره همونطور که هر انسان صادقی احساس میکنه.”
سارا با سرش تصدیق کرد. موافقت کرد بله. همیشه نمیشه به آدمهایی که درباره چیزها احساس اطمینان میکنن، اعتماد کرد. ولی مسیو پوآرو، شواهد و مدارک خیلی کمی وجود داره. واقعاً نیاز هست شما قاطی بشید؟ بوینتونها به اندازهی کافی رنج و عذاب نکشیدن؟”
“پس شما فکر میکنید مُردهی خانم بوینتونِ خیلی ناخوشایند بهتر از زنده بودنشه؟
پوآرو پرسید:
ولی برای من مهم نیست قربانی چطور آدمی هست- خوب یا بد. من قتل رو تأیید نمیکنم.”
“قتل؟
سارا سریع نفسش رو کشید داخل.
چرا اینطور فکر میکنید؟”
پوآرو جواب داد: “مدارک دیگهای هم وجود داره، مادمازل. جای یک سرنگ روی بازوی زن مرده وجود داره،
و من خودم شنیدم که رایموند بوینتون میگه «موافق نیستی باید کشته بشه؟» بنابراین به این دلیل هست که مرگ خانم بوینتون رو تحقیق میکنم. بهم کمک میکنی؟”
رنگ صورت سارا پرید، ولی بعد از مکثی با سرش تصدیق کرد. به آرومی گفت: “بله،
فکر میکنم کاری که میکنی درسته.”
پوآرو جواب داد: “ممنونم، مادمازل. حالا، لطفاً بهم بگو دربارهی اون روز چی به خاطر میاری.”
سارا لحظهای فکر کرد. “صبح با محمد رفتیم بیرون. هیچ کدوم از بوینتونها با ما نبودن. اونا رو در ناهار دیدم وقتی ما اومدیم داخل، داشتن تموم میکردن. خانم بوینتون به شکل عجیبی با نشاط به نظر میرسید و اجازه داد خانوادهاش برن قدم بزنن خیلی غیر عادی بود.”
“فکر میکنی چرا این کار رو کرد؟” پوآرو پرسید:
سارا قبول کرد. “من گیج شده بودم. فکر کردم حتماً نقشه چیزی رو میکشه. بعد بوینتونها به غیر از گینورا که رفت توی چادرش دراز بکشه، رفتن. تقریباً ساعت سه و نیم، من و دکتر جرارد در قدم زدن به بقیه ملحق شدیم.”
“خانم بوینتون اون موقع کجا بود؟” پوآرو پرسید:
سارا گفت: “اون روی صندلیش بیرون غارش نشسته بود. من و دکتر جرارد مدتی با بقیه قدم زدیم، بعد تقریباً ساعت ۴ دکتر جرارد بیمار شد و برگشت به اردوگاه. بقیه ما به قدم زدن ادامه دادیم.”
“همه با هم بودید؟”پوآرو پرسید:
سارا گفت: “اول بودیم بعد نادین بوینتون و آقای کاپ به یک طرف رفتن و کارول، لنوکس، رایموند و من به طرف دیگه. بعدها، رایموند و من تنها روی تخته سنگی با هم نشستیم و وقتی رایموند برگشت، من موندم تا به منظره نگاه کنم. تقریباً پنج و نیم فکر کردم باید به اردوگاه برگردم و ساعت شش رسیدم تقریباً غروب بود.”
“وقتی به اردوگاه برگشتید خانم بوینتون رو دیدید؟”
سارا جواب داد: “بله،
هنوز بیرون غارش نشسته بود. من به خیمه رفتم همه اونجا بودن، به غیر از دکتر جرارد. من توی چادرم خودمو شستم و بعد به خیمه برگشتم. یکی از خدمتکارها رفت که به خانم بوینتون درباره شام بگه،
و بدو برگشت که بگه بیماره، با عجله برای کمک رفتم بیرون، ولی همین که لمسش کردم، فهمیدم مرده. برای اینکه مشکل قلبی داشت، فکر کردم تو خواب مرده.”
“نظری داشتید که خانم بوینتون چه مدت هست که مرده؟”
سارا گفت: “در حقیقت نه فکر کردم به شکل واضحی بیش از یک ساعته که مرده- شاید بیشتر.”
“بیش از یک ساعت؟
پوآرو گفت:
مادمازل کینگ، میدونی رایموند بوینتون تقریباً نیم ساعت قبل با مادرش صحبت کرده بود و میگه اون موقع زنده و خوب بود.”
سارا به پوآرو نگاه نکرد، ولی سرش رو تکون داد. “حتماً رایموند اشتباه کرده. حتماً زودتر از اون بوده.”
“نه، مادمازل، نبود.” پوآرو متوجه شد که دهن سارا خیلی محکم و مصمم هست.
سارا گفت: “خب، من جوون هستم و جسد زیادی هم ندیدم ولی مطمئنم که خانم بوینتون حداقل یک ساعت بود که مرده بوده- اگه بیشتر نبود!”
هرکول پوآرو گفت: “پس میتونی توضیح بدی چرا رایموند بوینتون گفت مادرش زنده بود، در حالی که مرده بوده؟”
سارا گفت: “هیچ فکری ندارم. تمام بوینتونها دربارهی زمان نسبتاً مبهم هستن اونا خانوادهی خیلی عصبی هستن.”
پوآرو پرسید: “با خانم بوینتون صحبت کرده بودید؟” صورت سارا سرخ شد. “بله، صحبت کرده بودم روزی که خانم بوینتون اورشلیم رو ترک کرد قبول کرد. “باعث شدم خیلی احمق به نظر برسم.” سارا با بیتمایلی به پوآرو گفت چه اتفاقی افتاده. اون علاقهمند به نظر میرسید و سؤالات زیادی پرسید. پوآرو توضیح داد: “برام مهمه که خانم بوینتون رو درک کنم و بدونم ذهنش چطور کار میکرد. نظر شما در موردش با ارزشه. بابت کمکتون ممنونم، مادمازل حالا با شاهدهای دیگه صحبت میکنم.”
سارا بلند شد. “ببخشید، مسیو پوآرو، ولی چرا منتظر معاینهی رسمی پزشکی نمیمونید؟ بعد میفهمید خانم بوینتون به قتل رسیده یا نه.”
پوآرو دستش رو به شکل مهمی تکون داد. اعلام کرد: “این روش هرکول پوآرو هست.” سارا اخم کرد و از اتاق خارج شد.
متن انگلیسی فصل
Chapter four
Hercule Poirot was interviewing everyone in a hotel room in Amman. Sarah King was first. ‘I don’t understand why I’m talking to you,’ she said.
‘I know you’re an expert on crime, Monsieur Poirot, but there was nothing strange about Mrs Boynton’s death.
The journey to Petra was too much for a woman with a bad heart. And if there’s any doubt you can have an official medical examination in Jerusalem.’
‘But there is something that Dr Gerard has not told you,’ explained Poirot. ‘A supply of digitalin is missing from his medicine bag.’
‘Oh!’ said Sarah, thinking for a moment. ‘Is Dr Gerard sure? He was ill with malaria at the time.’
‘He looked in his bag on the night he arrived in Petra. He is almost certain that the digitalin was there then.’
‘Almost - ?’ said Sarah.
Poirot shrugged his shoulders. ‘Yes, there is a doubt - as any honest person would feel.’
Sarah nodded. ‘Yes,’ she agreed. ‘People who always feel sure about things can’t always be trusted. But Monsieur Poirot, there is very little evidence.
Do you really need to be involved? Haven’t the Boyntons suffered enough?’
‘So you think that the very unpleasant Mrs Boynton is better dead than alive?’ asked Poirot. ‘But to me it does not matter what the victim is like - good or bad. I do not approve of murder.’
‘Murder?’ Sarah breathed in quickly. ‘Why do you think that?’
‘There is other evidence, mademoiselle,’ replied Poirot. ‘There is the mark of a syringe on the dead woman’s wrist. And I myself heard Raymond Boynton say “Don’t you agree that she’s got to be killed?”
So that is why I am investigating Mrs Boynton’s death. Will you help me?’
Sarah’s face had turned pale, but after a pause she nodded. ‘Yes,’ she said quietly. ‘I think what you’re doing is right.’
‘Thank you, mademoiselle,’ replied Poirot. ‘Now, please tell me what you remember about that day.’
Sarah thought for a moment. ‘In the morning we went out with Mahmoud. None of the Boyntons were with us.
I saw them at lunch - they were finishing as we came in. Mrs Boynton seemed strangely cheerful, and she let her family go for a walk - it was very unusual.’
‘Why do you think she did that?’ asked Poirot.
‘I was puzzled.’ admitted Sarah. ‘I thought she must be planning something. Then the Boyntons left - all except Ginevra, who went to lie down in her tent. Dr Gerard and I joined the others on their walk, at about half-past three.’
‘Where was Mrs Boynton then?’ asked Poirot.
‘She was sitting in her chair outside her cave,’ said Sarah. ‘Dr Gerard and I walked with the others for a while, and then Dr Gerard became ill and went back to the camp at about four. The rest of us went on walking.’
‘Were you all together?’ Poirot asked.
‘We were at first,’ said Sarah, ‘then ‘Nadine Boynton and Mr Cope went one way and Carol, Lennox, Raymond and I went another.
Later Raymond and I sat down alone on a rock together, and when Raymond left I stayed to look at the view. At about half-past five I thought I should go back to the camp, and arrived at six - it was just about sunset.’
‘Did you see Mrs Boynton as you came back to the camp?’
‘Yes,’ replied Sarah. ‘She was still sitting outside her cave. I went to the marquee - everyone was there except Dr Gerard. I washed in my tent and then came back to the marquee. One of the servants went to tell Mrs Boynton about dinner, and came running back to say she was ill.
I hurried out to help, but as soon as I touched her I knew she was dead. Because she had a heart problem, I thought she could have died in her sleep.’
‘Did you have an opinion on how long Mrs Boynton had been dead?’
‘Not really,’ said Sarah, ‘though she had clearly been dead for over an hour - perhaps longer.’
‘Over an hour?’ said Poirot. ‘Do you know, Mademoiselle King, that Raymond Boynton spoke to his mother about half an hour earlier, and says that she was then alive and well?’
Sarah didn’t look at Poirot, but she shook her head. ‘Raymond must have made a mistake. It must have been earlier than that.’
‘No, mademoiselle, it was not.’ Poirot noticed that Sarah’s mouth was very firm and determined.
‘Well,’ said Sarah, ‘I’m young and I haven’t seen many dead bodies, but I’m sure that Mrs Boynton had been dead at least an hour - if not more!’
‘So can you explain,’ said Hercule Poirot, ‘why Raymond Boynton said that his mother was alive when she was dead?’
‘I’ve no idea,’ said Sarah. ‘All the Boyntons are rather vague about times - they’re a very nervous family.’
‘And did you ever speak to Mrs Boynton?’ Poirot inquired: Sarah’s face reddened. ‘Yes, I did - on the day Mrs Boynton left Jerusalem,’ she admitted.
‘I made myself look very silly.’ Sarah unwillingly told Poirot what had happened. He seemed interested and asked lots of questions.
‘It is important for me to understand Mrs Boynton, and know how her mind worked,’ explained Poirot. ‘Your opinion of her is valuable.
Thank you for your help, mademoiselle - I will now speak to the other witnesses.’
Sarah stood up. ‘Excuse me, Monsieur Poirot, but why don’t you wait until after the official medical examination? Then you will know if Mrs Boynton was murdered or not.’
Poirot waved his hand importantly. ‘This is the method of Hercule Poirot,’ he announced. Sarah frowned, and left the room.