فصل پنجم

مجموعه: کارآگاه هرکول پوآرو / کتاب: قرار ملاقات با مرگ / فصل 17

فصل پنجم

توضیح مختصر

پوآرو با لیدی وستهولم و دوشیزه پیرس درباره‌ی اون روز صحبت کرد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

نفر بعد لیدی وستهولم وارد شد و با اعتماد به نفس و مهم به نظر می‌رسید. پشت سرش دوشیزه آمابل پیرس بود که کمی پشت لیدی وستهولم، در پس زمینه نشست.

لیدی وستهولم با صدای بلند گفت: “خوشحالم که بهتون کمک می‌کنم، مسیو پوآرو. این یک وظیفه عمومیه.” قبل از اینکه پوآرو بتونه ازش بپرسه اون روز بعد از ظهر دقیقاً چه اتفاقی افتاده، مدتی درباره وظیفه‌ی عمومیش صحبت کرد.

لیدی وستهولم گفت: “بعد از ناهار تصمیم گرفتم استراحت کنم. صبح کاملاً خسته کننده بود. دوشیزه پیرس با من موافقت کرد.”

دوشیزه پیرس آه کشید “آه، بله. بعد از صبح خسته بودم. صعودی خیلی خطرناک و خسته کننده بود.”

“پس بعد از ناهار هر دوی شما به چادرهاتون رفتید؟” پوآرو پرسید:

لیدی وستهولم جواب داد: “بله.”

“خانم بوینتون اون موقع در دهانه‌ی غارش نشسته بود؟”

لیدی وستهولم گفت: “بله، نشسته بود.”

“هر دوی شما تونستید خانم بوینتون رو ببینید؟”

دوشیزه پیرس گفت: “آه، بله. میدونید، اون روبرو بود کمی با فاصله و اون بالا.”

لیدی وستهولم توضیح داد. “غارها، اون بالا در لبه‌ی صخره بودن. پایینِ لبه چند تا چادر بود. بعد یه رودخونه‌ی کوچیک بود- در حقیقت فقط یک نهر بود- و اون طرف نهر خیمه و چند تا چادر دیگه بود. چادرهای دوشیزه پیرس و من نزدیک خیمه بود اون سمت راست خیمه بود و من سمت چپ. ورودی چادرهامون رو به لبه بود، ولی البته با فاصله.”

پوآرو گفت: “تقریباً ۲۰۰ یارد،

باور دارم. اینجا نقشه‌ای از اردوگاه دارم. میگه لنوکس بوینتون و زنش نادین، در غار کنار خانم بوینتون بودن. پایین، ولی بیشتر به سمت راست- تقریباً روبروی خیمه- چادرهای رایموند، کارول و گینورا بوینتون بود. سمت راست گینورا بوینتون چادر دکتر جرارد بود و بغل چادر اون چادر دوشیز کینگ بود. اون طرف نهر، کنار خیمه در سمت چپ، چادر شما بود، لیدی وستهولم و چادر آقای کاپ. چادر دوشیزه پیرس سمت راست خیمه بود،

درسته

لیدی وستهولم موافقت کرد که اونطور بود.

“ممنونم. کاملاً روشنه. لطفاً ادامه بده، لیدی وستهولم.”

لیدی وستهولم گفت: “تقریباً یک ربع به چهار به چادر دوشیزه پیرس رفتم تا ببینم میخواد برای قدم زدن بریم یا نه. دوشیزه پیرس در ورودی چادرش نشسته بود و میخوند. موافقت کردیم حدود نیم ساعت بعد وقتی آفتاب کمتر گرمه شروع کنیم. به چادرم برگشتم و حدوداً ۲۵ دقیقه‌ای خوندم. بعد به دوشیزه پیرش ملحق شدم و رفتیم برای قدم زدن. به نظر همه در اردوگاه خواب بودن- هیچکس اون اطراف نبود. وقتی دیدم خانم بوینتون اون بالا تنها نشسته، به دوشیزه پیرس پیشنهاد دادم که باید قبل از اینکه بریم ازش بپرسیم

چیزی میخواد یا نه.”

دوشیزه پیرس موافقت کرد “بله، پیشنهاد دادی کارت خیلی با ملاحظه بود. ولی اون خیلی بی‌ادب بود!”

لیدی وستهولم توضیح داد وقتی پایین لبه قدم می‌زدیم، پرسیدم می‌تونیم کاری براش انجام بدیم. میدونی، مسیو پوآرو، تنها جوابی که بهمون داد، یه صدای خرناس بود! یه خرناس! طوری بهمون نگاه کرد که انگار- انگار هیچی نیستیم!”

“واقعاً خیلی بی‌ادبانه بود!

دوشیزه پیرس که سرخ می‌شد، گفت:

فکر می‌کنم درباره چیزی که گفتی، حق داشتی.”

“به دوشیزه پیرس گفتم شاید خانم بوینتون مسته!

لیدی وستهولم گفت:

رفتارش خیلی عجیب بود.”

“رفتار خانم بوینتون اون روز زودتر عجیب بود- شاید موقع ناهار؟” پوآرو پرسید:

لیدی وستهولم که فکر میکرد، گفت: “نه، نه. رفتارش اون موقع کاملاً عادی بود.”

دوشیزه پیرس گفت: “درست قبل از اینکه از اردوگاه خارج بشیم، از دست اون خدمتکار خیلی عصبانی بود.”

“آه! بله، به خاطر میارم به نظر از دستش خیلی عصبانی میرسید!” لیدی وستهولم ادامه داد: “البته، وقتی خدمتکارها انگلیسی صحبت نمی‌کنن، سخته ولی وقتی سفر می‌کنی، باید با خارجی‌ها صبور باشی.”

“کدوم خدمتکار بود؟”پوآرو پرسید:

لیدی وستهولم گفت: “یکی از خدمتکاران بادیه‌نشین اردوگاه رفت بالا پیش خانم بوینتون و اون هم خیلی عصبانی بود- نمیدونم چرا. مرد بیچاره تا میتونست سریع از اونجا دور شد. و اون عصاش رو بهش تکون داد و فریاد زد.”

“چی گفت؟”

“خیلی دور بودیم که بخوایم بشنویم. حداقل من چیزی نشنیدم تو شنیدی، دوشیزه پیرس؟”

“نه، نشنیدم. فکر می‌کنم خانم بوینتون ازش خواسته بود چیزی از چادر دخترش گینورا براش بیاره، یا شاید عصبانی بود برای اینکه به چادر دخترش رفته بود- دقیقاً نمیدونم.”

چه شکلی بود؟” پوآرو از دوشیزه پیرس پرسید: “

اون سرش رو تکون داد. “در حقیقت نمی‌دونم خیلی دور بود.”

لیدی وستهولم گفت: “مردی بلندتر از قد متوسط بود و چفیه‌ی معمول بادیه‌نشین دور سرش بسته بود. شلوارش خیلی پاره بود و زیاد تعمیر شده بود شوکه‌کننده بود! و مچ‌بندهاش خیلی نامرتب بودن. نیاز هست این مردها بهتر مدیریت بشن!”

“می‌تونی بهم بگی کدوم خدمتکار بود؟”

لیدی وستهولم گفت: “فکر نمی‌کنم. صورتش رو ندیدیم خیلی دور بود.”

پوآرو متفکرانه گفت: “به این فکر می‌کنم چیکار کرده که خانم بوینتون رو اونقدر عصبانی کرده. باید بفهمیم. لطفاً ادامه بده، لیدی وستهولم.”

لیدی وستهولم گفت: “به آرومی قدم زدیم

و بعد دکتر جرارد رو دیدیم. خیلی بیمار به نظر می‌رسید.”

دوشیزه پیرس اضافه کرد: “داشت می‌لرزید. همه جاش میلرزید.”

لیدی وستهولم گفت: “بلافاصله فهمیدم مالاریا داره. پیشنهاد دادم باهاش به اردوگاه برگردم و براش کمی کوینین بیارم، ولی اون گفت خودش داره.”

دوشیزه پیرس گفت: “مرد بیچاره. بده که یه دکتر بیمار باشه.”

لیدی وستهولم ادامه داد: “به قدم زدن ادامه دادیم

و بعد روی یک تخته سنگ نشستیم با چشم‌اندازی خیلی خوب به تمام مناظر- هر چند هنوز می‌تونستیم اردوگاه رو ببینیم.”

دوشیزه پیرس زمزمه کرد: “خیلی رمانتیک بود-

یک اردوگاه وسط صخره‌های به رنگ قرمز رُزی.”

“کسی دیگه‌ای رو دیدید؟”پوآرو پرسید:

لیدی وستهولم گفت: “بله. لنوکس بوینتون و زنش در راه برگشت به اردوگاه از کنارمون رد شدن.”

“با هم بودن؟”

“نه، لنوکس بوینتون اول اومد. انگار آفتاب زیادی بهش خورده بود- طوری راه می‌رفت انگار سرگیجه داره.”

“وقتی لنوکس بوینتون به اردوگاه برگشت، چیکار کرد؟” پوآرو پرسید:

این بار دوشیزه پیرس اول صحبت کرد. گفت: “رفت مادرش رو ببینه، ولی فقط یک یا دو دقیقه موند.”

لیدی وستهولم گفت: “بعد رفت تو غار خودش و بعد اومد پایین توی خیمه.”

“زنش نادین چیکار کرد؟” پوآرو پرسید:

لیدی وستهولم گفت: “اون چند دقیقه بعد از کنار ما رد شد. ایستاد و با ما صحبت کرد- کاملاً مؤدبانه.”

دوشیزه پیرس گفت: “فکر می‌کنم خیلی خوبه. قطعاً خیلی خوبه.”

“برگشتن نادین بوینتون رو به اردوگاه تماشا کردید؟”

“بله،

لیدی وستهولم گفت: اون رفت بالا و تقریباً ۱۰ دقیقه با خانم بوینتون صحبت کرد. بعد از اون اومد پایین به خیمه جایی که شوهرش بود.”

“بعد چه اتفاقی افتاد؟”پوآرو پرسید:

لیدی وستهولم گفت: “اون آمریکایی عجیب، آقای کاپ، اومد

و بهمون گفت چند تا خرابه‌ی جالب این نزدیکی‌ها هست

و ما رو برد که اونا رو ببینیم، و بعد تقریباً ۲۰ دقیقه به شش برگشتیم اردوگاه.”

“خانم بوینتون هنوز همون جایی که ترکش کرده بودید، نشسته بود؟” پوآرو پرسید:

لیدی وستهولم جواب داد: “بله، ولی من باهاش صحبت نکردم. به چادرم رفتم، کفشم رو عوض کردم و پاکت چای چینی خودم رو بیرون آوردم

و رفتم به خیمه و به محمد گفتم کمی چایی درست کنه و اطمینان حاصل کنه که آب به طور مناسبی جوشیده باشه.”

“کس دیگه‌ای در خیمه بود؟” پوآرو پرسید:

“آه، بله. لنوکس و نادین بوینتون در انتهایی نشسته بودن و می‌خوندن، و کارول بوینتون هم اونجا بود.”

“و آقای کاپ؟”

دوشیزه پیرس گفت: “اون با چایی خورد هرچند گفت چایی نوشیدن عادت آمریکایی‌ها نیست.”

“و بعد چه اتفاقی افتاد؟” پوآرو گفت:

لیدی وستهولم گفت: “رایموند و گینورا بوینتون مدت کوتاهی بعد اومدن داخل. دوشیزه کینگ آخر رسید. وقت شام آماده بود، یکی از خدمتکارها فرستاده شد که به خانم بوینتون بگه. مرد بدو با همکارش برگشت و با محمد صحبت کرد، که با دوشیزه کینگ رفتن بیرون. وقتی دوشیزه کینگ برگشت، به خانواده بوینتون گفت که مرده.”

“و خانواده خانم بوینتون وقتی خبر رو شنیدن چیکار کردن؟”پوآرو پرسید:

برای اولین بار لیدی وستهولم و دوشیزه پیرس نمی‌دونستن چی بگن. لیدی وستهولم مردد گفت: “خب، اونها- اونها خیلی ساکت بودن. همه با دوشیزه کینگ رفتن بیرون. دوشیزه پیرس و من خیلی معقولانه جایی که بودیم موندیم.” دوشیزه پیرس پشیمون به نظر می‌رسید آشکارا می‌خواسته بره و ببینه چه اتفاقی افتاده!

لیدی وستهولم تموم کرد “بعدها، قبل از خانواده بوینتون شام خوردیم، تا اونا بتونن تنها بخورن. بعد از شام، من، دوشیزه

پیرس و دوشیزه کینگ به چادرهامون برگشتیم، در حالی که آقای کاپ، دوست خانواده، پیش بوینتون‌ها موند. این تمام چیزی هست که من می‌دونم، مسیو پوآرو.”

“وقتی دوشیزه کینگ مرگ مادرشون رو بهشون گفت، تمام خانواده‌ی بوینتون خیمه رو ترک کردن؟” پوآرو از لیدی وستهولم پرسید:

“بله- نه. فکر کنم دختر کوچیک‌تر، گینورا موند. به خاطر میاری، دوشیزه پیرس؟”

“بله، فکر می‌کنم کاملاً مطمئنم که موند.”

“گینورا بوینتون چیکار کرد؟”پوآرو پرسید:

چیزی گفت؟

“نه لیدی وستهولم اخم کرد. “اون- امم- فقط نشست همونجا.”

دوشیزه پیرس یهو گفت: “اون انگشت‌هاش رو به هم پیچید. صورتش چیزی نشون نمیداد، ولی دستاش می‌پیچیدن و می‌چرخیدن.”

“چیز دیگه‌ای هست، مسیو پوآرو؟” لیدی وستهولم پرسید:

پوآرو داشت فکر می‌کرد. گفت: “نه، هیچی. شما خیلی روشن و واضح بودید.”

لیدی وستهولم با رضایت گفت: “من حافظه خوبی دارم.”

پوآرو گفت: “یک چیز آخر لیدی وستهولم،

لطفاً اطراف رو نگاه نکنید. میتونید بگید دوشیزه پیرس امروز چی پوشیده؟”

لیدی وستهولم دلخور به نظر رسید، ولی گفت: “دوشیزه پیرس یه لباس نخی راه راه سفید و قهوه‌ای پوشیده، و کمری از چرم قرمز، آبی و بژ،

و جوراب ساق بلند بژ ابریشمی و کفش‌های چرم قهوه‌ای

یک سوراخ در جوراب چپش وجود داره. یک گردنبند آبی روشن و انگشتر پروانه نقره رو انگشت سوم دست راستش داره.” لیدی وستهولم مکث کرد.”چیز دیگه‌ای هست؟” به سردی پرسید:

پوآرو گفت: “عالیه، مادام! شما همه چیز رو می‌بینید!” لیدی وستهولم بلند شد و از اتاق خارج شد. دوشیزه پیرس که با ناراحتی به جورابش نگاه می‌کرد، شروع کرد به دنبالش رفتن.

پوآرو گفت: “یک لحظه لطفاً، مادمازل.”

“بله؟” دوشیزه پیرس مضطربانه نگاه کرد.

پوآرو به جلو خم شد. “این گل‌های وحشی رو روی میز می‌بینید؟”

دوشیزه پیرس که خیره شده بود، گفت: “بله.”

“و وقتی اول وارد اتاق شدید، متوجه شدید که یک یا دو بار عطسه کردم.”

“بله؟”

“متوجه شدید که داشتم این گلها رو بو می‌کردم؟”

“خوب، در حقیقت، نمی‌دونم.”

“ولی به خاطر میارید که عطسه کردم؟”

“آه، بله، اونو به خاطر میارم.”

“آه، خب، اهمیتی نداره. به این فکر می‌کردم که این گل‌ها تب یونجه بهم دادن یا نه.”

تب یونجه؟ دوشیزه پیرس گفت: “

به خاطر میارم یه دخترخالم شدیداً گرفته بود.”

پوآرو با کمی سختی بالاخره از دست دوشیزه پیرس خلاص شد. وقتی در رو بست، به آرومی گفت: “ولی من عطسه نکردم. نه، من عطسه نکردم.”

متن انگلیسی فصل

Chapter five

Lady Westholme entered next, looking confident and important. She was followed by Miss Amabel Pierce, who sat down slightly behind Lady Westholme, in the background.

‘I am happy to help you, Monsieur Poirot,’ said Lady Westholme loudly. ‘It is my public duty.’ She talked about her public duty for some time before Poirot managed to ask her exactly what happened that afternoon.

‘After lunch I decided to rest,’ said Lady Westholme. ‘The morning had been quite tiring. Miss Pierce agreed with me.’

‘Oh, yes,’ sighed Miss Pierce. ‘I was very tired after the morning. It was such a dangerous and exhausting climb.’

‘So after lunch you both went to your tents?’ Poirot asked.

‘Yes,’ replied Lady Westholme.

‘Was Mrs Boynton then sitting at the mouth of her cave?’

‘Yes, she was,’ said Lady Westholme.

‘Could you both see Mrs Boynton?’

‘Oh, yes,’ said Miss Pierce. ‘She was opposite, you know - a little way along and up above.’

Lady Westholme explained. ‘The caves were up on a higher ridge of rock. Below the ridge were some tents. Then there was a small river - only a stream, really - and across that stream was the marquee and some other tents.

Miss Pierce and I had tents near the marquee - she was on the right side of the marquee and I was on the left. The opening of our tents faced the ridge, but of course it was some distance away.’

‘Nearly two hundred yards. I believe,’ said Poirot. ‘I have a plan of the camp here. It says that Lennox Boynton and his wife Nadine were staying in the cave next to Mrs Boynton’s.

Below but more to the right - almost opposite the marquee - were the tents of Raymond, Carol and Ginevra Boynton.

On the right of Ginevra Boynton’s tent was Dr Gerard’s, and next to his tent was that of Miss King. On the other side of the stream - next to the marquee on the left - is your tent, Lady Westholme, and the tent of Mr Cope.

Miss Pierce’s tent was on the right of the marquee. Is that correct?’

Lady Westholme agreed that it was.

‘Thank you. That is perfectly clear. Please continue, Lady Westholme.’

‘At about quarter to four I went to Miss Pierce’s tent to see if she wanted to go for a walk,’ said Lady Westholme. ‘Miss Pierce was sitting in the entrance of her tent, reading.

We agreed to start in about half an hour when the sun was less hot. I went back to my tent and read for about twenty-five minutes.

Then I joined Miss Pierce and we went for a walk. Everyone in the camp seemed asleep - there was no one about.

When I saw Mrs Boynton sitting up there alone, I suggested to Miss Pierce that we should ask her if she wanted anything before we left.’

‘Yes, you did. It was very thoughtful of you,’ agreed Miss Pierce. ‘But she was so rude about it!’

‘As we walked under the ridge,’ explained Lady Westholme, ‘I asked if we could do anything for her. Do you know, Monsieur Poirot, the only answer she gave us was a grunt! A grunt! She just looked at us as though we were - as though we were nothing!’

‘It was really very rude!’ said Miss Pierce, turning red. ‘I think you were right to say what you did.’

‘I said to Miss Pierce that perhaps Mrs Boynton was drunk!’ said Lady Westholme. ‘Her behaviour was very strange.’

‘Had Mrs Boynton’s behaviour been strange earlier that day - at lunchtime, perhaps?’ asked Poirot.

‘N-No,’ said Lady Westholme, thinking. ‘No, her behaviour then had been fairly normal.’

‘She was very angry with that servant,’ said Miss Pierce, ‘just before we left the camp.’

‘Oh! Yes, I remember, she did seem very annoyed with him! Of course,’ continued Lady Westholme, ‘it is difficult when servants don’t speak English, but when you are travelling you must be patient with foreigners.’

‘What servant was this?’ asked Poirot.

‘One of the Bedouin servants in the camp,’ said Lady Westholme. ‘He went up to Mrs Boynton and she was very angry - I don’t know why.

The poor man went away as fast as he could, and she shook her stick at him and called out.’

‘What did she say?’

‘We were too far away to hear. At least I didn’t hear anything - did you, Miss Pierce?’

‘No, I didn’t. I think Mrs Boynton had asked him to get something from her daughter Ginevra’s tent - or perhaps she was angry because he went into her daughter’s tent - I don’t know exactly.’

‘What did he look like?’ Poirot asked Miss Pierce.

She shook her head. ‘Really, I don’t know - he was too far away.’

‘He was a man of more than average height,’ said Lady Westholme, ‘and wore the usual Bedouin cheffiyah round his head. His breeches were very torn and had been much repaired - shocking! - and his puttees were very untidy. These men need to be managed better!’

‘Could you tell me which servant it was?’

‘I don’t think so,’ said Lady Westholme. ‘We didn’t see his face - it was too far away.’

‘I wonder,’ said Poirot thoughtfully, ‘what he did to make Mrs Boynton so angry? We will have to find out. Please continue, Lady Westholme.’

‘We walked along slowly,’ said Lady Westholme. ‘And then we met Dr Gerard. He looked very ill.’

‘He was shaking,’ added Miss Pierce. ‘Shaking all over.’

‘I saw at once that he had malaria,’ said Lady Westholme. ‘I offered to go back to the camp with him and get him some quinine, but he said he had some with him.’

‘Poor man,’ said Miss Pierce. ‘It seems wrong for a doctor to be ill.’

‘We walked on,’ continued Lady Westholme. ‘And then we sat down on a rock, with a very good view of all the scenery - though we could still see the camp.’

‘So romantic,’ murmured Miss Pierce. ‘A camp in the middle of the rose-red rocks.’

‘Did you see anyone else?’ Poirot inquired.

‘Yes,’ said Lady Westholme. ‘Lennox Boynton and his wife passed us on their way back to the camp.’

‘Were they together?’

‘No, Lennox Boynton came first. He looked as if he had too much sun - he was walking as though he was dizzy.’

‘What did Lennox Boynton do when he returned to the camp?’ asked Poirot.

This time Miss Pierce managed to speak first. ‘He went to see his mother, but he stayed only a minute or two,’ she said.

‘Then he went into his cave and after that he went down to the marquee,’ said Lady Westholme.

‘What did his wife Nadine do?’ asked Poirot.

‘She passed us a few minutes later,’ said Lady Westholme. ‘She stopped and spoke to us - quite politely.’

‘I think she’s very nice,’ said Miss Pierce. ‘Very nice indeed.’

‘Did you watch Nadine Boynton return to the camp?’

‘Yes. She went up and spoke to Mrs Boynton for about ten minutes,’ said Lady Westholme. After that she went down to the marquee where her husband was.’

What happened next?’ inquired Poirot.

‘That strange American, Mr Cope, came along,’ said Lady Westholme. ‘He told us there were some interesting ruins nearby, and took us to see them. Then we walked back to the camp at about twenty minutes to six.’

‘Was Mrs Boynton still sitting where you had left her?’ asked Poirot.

‘Yes,’ Lady Westholme replied, ‘but I didn’t speak to her. I went to my tent, changed my shoes and got out my own packet of China tea. I then went to the marquee and told Mahmoud to make some tea - and to make sure the water was boiled properly! ‘ ‘Was there anyone in the marquee?’ Poirot asked.

‘Oh, yes. Lennox and Nadine Boynton were sitting at one end reading, and Carol Boynton was there too.’

‘And Mr Cope?’

‘He had some tea with us,’ said Miss Pierce, ‘though he said tea-drinking wasn’t an American habit.’

And then what happened?’ said Poirot.

‘Raymond and Ginevra Boynton came in shortly afterwards,’ said Lady Westholme. ‘Miss King arrived last.

When dinner was ready, one of the servants was sent to tell Mrs Boynton. The man came running back with his colleague and spoke to Mahmoud, who went out with Miss King. When she came back Miss King told Mrs Boynton’s family that she was dead.’

And what did Mrs Boynton’s family do when they heard the news?’ asked Poirot.

For the first time Lady Westholme and Miss Pierce didn’t know what to say. ‘Well,’ said Lady Westholme uncertainly, ‘they - they were very quiet.

They all went out with Miss King. Miss Pierce and I very sensibly stayed where we were.’ Miss Pierce looked regretful - she had obviously wanted to go and see what was happening!

‘Later,’ finished Lady Westholme, ‘we had dinner before the Boynton family so they could eat alone. After dinner I, Miss

Pierce and Miss King went back to our tents, while Mr Cope - as a friend of the family - stayed with the Boyntons. That’s all I know, Monsieur Poirot.’

‘When Miss King told them of the death of their mother, did all the Boynton family leave the marquee?’ Poirot asked Lady Westholme.

‘Yes - no. I think that the youngest girl, Ginevra, stayed behind. Do you remember, Miss Pierce?’

‘Yes, I think - I am quite sure she did.’

‘What did Ginevra Boynton do?’ asked Poirot. ‘Did she say anything?’

‘No,’ Lady Westholme frowned. ‘She - er - she just sat there.’

‘She twisted her fingers together,’ said Miss Pierce suddenly. ‘She didn’t show anything on her face, but her hands were twisting and turning.’

‘Is there anything else, Monsieur Poirot?’ asked Lady Westholme.

Poirot had been thinking. ‘No, nothing,’ he said. ‘You have been very clear - and certain.’

‘I have an excellent memory,’ said Lady Westholme with satisfaction.

‘One last thing, Lady Westholme,’ said Poirot. ‘Please do not look round. Can you describe what Miss Pierce is wearing today?’

Lady Westholme looked annoyed, but said, ‘Miss Pierce is wearing a striped brown and white cotton dress, and a belt of red, blue and beige leather. She is wearing beige silk stockings and brown leather shoes. There is a hole in her left stocking. She is wearing a bright blue necklace and a silver butterfly ring on the third finger of her right hand.’ Lady Westholme paused. ‘Is there anything else?’ she asked coldly.

‘Excellent, madame!’ said Poirot, ‘You see everything!’ Lady Westholme stood up and left the room. Miss Pierce, looking down sadly at her left stocking, started to follow.

‘One moment, please, mademoiselle,’ said Poirot.

‘Yes?’ Miss Pierce looked up nervously.

Poirot leaned forward. ‘Do you see these wild flowers on the table?’

‘Yes,’ said Miss Pierce - staring.

‘And you noticed that when you first came into the room I sneezed once or twice?’

‘Yes?’

‘Did you notice if I had just been smelling these flowers?’

‘Well - really - I don’t know.’

‘But you remember that I sneezed?’

‘Oh yes, I remember that!’

‘Ah, well, it is of no importance. I just wondered if these flowers gave me hay fever.’

‘Hay fever?’ said Miss Pierce. ‘I remember a cousin of mine had it very badly.’

With some difficulty Poirot finally got rid of Miss Pierce. ‘But I did not sneeze,’ he said quietly, when he had shut the door. ‘No, I did not sneeze.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.