سرفصل های مهم
فصل ششم
توضیح مختصر
پوآرو با لنوکس بوینتون صحبت کرد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
لنوکس بوینتون با قدمی سریع و مطمئن وارد اتاق شد. به جای اینکه خسته به نظر برسه، حالا سرزنده و کاملاً بیدار و مضطرب، به نظر میرسید.
پوآرو مؤدبانه بلند شد. “صبح بخیر، مسیو بوینتون. برای صحبت با من ازتون ممنونم.”
لنوکس با بدخلقی گفت: “چرا از همه سؤال میپرسید؟ این چیزیه که میخوام بدونم.”
پوآرو گفت: “اگه نمیخواید جواب بدید.؟”
لنوکس بوینتون سریع گفت: “نه، به هیچ وجه. فقط همش به نظر غیر ضروری میرسه.”
پوآرو جواب داد: “متوجهم. ولی فقط مسئله روال عادی کار هست. حالا، باور دارم بعد از ظهرِ مرگ مادرتون، شما اردوگاه در پترا رو ترک کردید و برای قدم زدن رفتید؟”
“بله، همه رفتیم. به غیر از مادر و گینورا.”
“مادرتون اون موقع بیرون غارش نشسته بود؟”
لنوکس گفت: “بله، هر روز بعد از ظهر اونجا مینشست.”
“اردوگاه رو کی ترک کردید؟” پوآرو پرسید:
“کمی بعد از سه فکر کنم.”
“و کی از قدم زدنتون برگشتید؟”
لنوکس گفت: “نمیدونم کی بود. شاید ساعت چهار یا پنج. تقریباً یک یا دو ساعت بعد از این که رفته بودم.”
“موقع قدم زدن از کنار کسی رد شدید؟ به عنوان مثال دو تا خانمی که روی تخته سنگی نشسته بودن؟”
“نمیدونم. بله، فکر کنم رد شدم.”
“وقتی به اردوگاه برگشتید با مادرتون صحبت کردید؟”
“بله- بله، صحبت کردم.”
“اون از احساس بیماری شکایت نکرد؟”
“نه- نه، کاملاً خوب به نظر میرسید.”
“میتونم بپرسم هر دوی شما چی گفتید؟”
لنوکس مکث کرد. “گفت من زود برگشتم و من گفتم
بله زود برگشتم.” دوباره مکث کرد و به سختی فکر کرد. “من گفتم گرم بود. اون- اون زمان رو ازم پرسید و گفت ساعتش متوقف شده. ازش گرفتم، بیدارش کردم،
زمان رو تنظیم کردم و دوباره بستم به مچش.” پوآرو حرفش رو قطع کرد. “و ساعت چند بود؟”
“بیست و پنج دقیقه به پنج بود.”
پوآرو به ملایمت گفت: “پس زمان دقیق برگشتتون به اردوگاه رو میدونید.”
لنوکس سرخ شد. “بله، چقدر احمقم! متأسفم مسیو پوآرو، نمیتونم به شکل مناسبی فکر کنم. تمام این نگرانی…”
پوآرو سریع گفت: “آه! میفهمم. و بعد چه اتفاقی افتاد؟”
لنوکس ادامه داد: “از مادر پرسیدم چیزی میخواد یا نه. گفت نه. و بعد به خیمه رفتم. به نظر هیچ کدوم از خدمتکارها اونجا نبودن. کمی آب خوردم و اونجا نشستم و روزنامههای قدیمی رو خوندم و فکر میکنم به خواب رفتم. بعد نادین اومد داخل.”
“و دیگه مادرتون رو دوباره زنده ندیدید؟” پوآرو پرسید:
“نه.”
“وقتی باهاش صحبت کردید، به نظر عصبانی یا ناراحت میرسید؟”
“نه، دقیقاً مثل همیشه بود.”
“درباره مشکلی با یکی از خدمتکارها صحبت نکرد؟” لنوکس خیره شد. “نه، به هیچ وجه.”
“و این تمام چیزی هست که میتونید به من بگید؟”
“متأسفانه بله.”
“ممنونم، مسیو بوینتون همش همین.”
به نظر نمیرسید لنوکس میخواد بره. “چیز دیگهای نیست؟”
پوآرو جواب داد: “هیچی. لطفاً میتونید از زنتون بخواید نفر بعدی بیاد داخل؟”
وقتی لنوکس به آرومی میرفت بیرون، پوآرو روی کاغذ کنارش نوشت؛ ال.بی
۴:۳۵ بعد از ظهر.
متن انگلیسی فصل
Chapter six
Lennox Boynton came into the room with a quick, confident step. Instead of looking exhausted, he now looked lively and wide awake - and nervous.
‘Good morning, Monsieur Boynton.’ Poirot stood up politely. ‘Thank you for talking to me.’
‘Why are you asking everyone questions?’ Lennox said crossly. ‘That’s what I want to know.’
‘If you do not want to answer -‘ Poirot said.
Lennox Boynton said quickly, ‘No, not at all. Only - it seems - all so unnecessary.’
‘I understand,’ replied Poirot, ‘but it is just a matter of routine. Now, on the afternoon of your mother’s death, I believe you left the camp at Petra and went for a walk?’
‘Yes. We all went - except mother and Ginevra.’
‘Was your mother then sitting outside her cave?’
‘Yes, she sat there every afternoon,’ said Lennox.
‘When did you leave the camp?’ asked Poirot.
‘Soon after three, I believe.’
‘And when did you return from your walk?’
‘I don’t know what time it was,’ said Lennox. ‘Four or five o’clock, perhaps. About an hour or two after I left.’
‘Did you pass anyone on your way back? Two ladies sitting on a rock, for instance?’
‘I don’t know. Yes, I think I did.’
‘Did you speak to your mother when you got back to the camp?’
‘Yes - yes, I did.’
‘She did not complain of feeling ill?’
‘No - no, she seemed perfectly all right.’
‘May I ask what you both said?’
Lennox paused. ‘She said I was back soon. I said, yes, I was.’ He paused again, thinking hard. ‘I said it was hot. She - she asked me the time - said her watch had stopped. I took it from her, wound it up. set the time, and put it back on her wrist.’ Poirot interrupted. ‘And what time was it?’
‘It - it was twenty-five minutes to five.’
‘So you do know exactly the time you returned to the camp,’ said Poirot gently.
Lennox reddened. ‘Yes, how stupid of me! I’m sorry, Monsieur Poirot, I can’t think properly. All this worry -‘
‘Oh! I understand,’ said Poirot quickly. And what happened next?’
‘I asked my mother if she wanted anything,’ continued Lennox. ‘She said no. Then I went to the marquee. None of the servants seemed to be there. I drank some water and sat there reading the old newspapers - and I think I fell asleep. Then Nadine came in.’
And you did not see your mother alive again?’ asked Poirot. ‘No.’
‘Did she seem annoyed or upset when you talked to her?’
‘No, she was exactly as usual.’
‘She did not speak about any trouble with one of the servants?’ Lennox stared. ‘No, nothing at all.’
And that is all you can tell me?’
‘I am afraid so - yes.’
‘Thank you, Monsieur Boynton - that is all.’
Lennox didn’t seem to want to go. ‘Er - there’s nothing else?’
‘Nothing,’ replied Poirot. ‘Please could you ask your wife to come in next?’
As Lennox went out slowly, Poirot wrote on the paper beside him, L.B. 4.35 p.m.