سرفصل های مهم
فصل هشتم
توضیح مختصر
پوآرو با کارول بوینتون صحبت میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
بعد از اینکه پوآرو در کاغذش نوشت، ان. بی ۴:۴۰ بالا رو نگاه کرد و دید که کارول بوینتون وارد اتاق میشه. وقتی نشست، پوآرو با علاقه به موهای قرمز قهوهای کارول و دستهای عصبیش نگاه کرد. صورتش هیچ رنگ یا حالت خاصی نداشت.
پوآرو گفت: “حالا مادمازل، ممکنه لطفاً بهم بگی اون روز بعد از ظهر چیکار کردی؟”
جواب کارول سریع اومد- انگار از قبل تمرین کرده بود. “بعد از ناهار همه برای قدم زدن رفتیم. به اردوگاه برگشتم…” پوآرو حرفش رو قطع کرد. “تا اون موقع همه با هم بودید؟”
“نه، بیشتر وقت من با برادرم رایموند و دوشیزه کینگ بودم. بعد خودم تنهایی قدم زدم.”
“و کی به اردوگاه برگشتید؟”
“باور دارم حول و حوش پنج و ده دقیقه بود.”
پوآرو نوشت سی بی ۵۰۱۰. “و بعد چی؟”
کارول گفت: “مادرم هنوز جلوی غارش نشسته بود. من رفتم بالا و باهاش حرف زدم، و بعد رفتم تو چادر خودم.”
“میتونی به خاطر بیاری هر دوی شما دقیقاً چی گفتید؟”
“من فقط گفتم خیلی گرم بود و اینکه میرم دراز بکشم. مادرم گفت همون جایی که نشسته میمونه.”
“چیزی در موردش وجود داشت که غیر عادی یا متفاوت به نظر برسه؟” پوآرو پرسید:
“نه،
حداقل…” کارول مکث کرد. “اون به رنگ عجیبی بود- صورتش قرمزتر از همیشه بود.”
“شاید شوکی داشته؟ پوآرو اشاره کرد:
چیزی درباره مشکلی با یکی از خدمتکارها نگفت؟”
“نه، به هیچ وجه.”
پوآرو ادامه داد: “و بعد چیکار کردی، مادمازل؟”
“به چادرم رفتم و حدوداً نیم ساعت دراز کشیدم. بعد به خیمه رفتم. لنوکس و نادین اونجا بودن و میخوندن. به یه مجله نگاه کردم.”
“سر راهت به خیمه، دوباره با مادرت صحبت کردی؟” پوآرو پرسید:
“نه،
صاف رفتم پایین حتی بهش نگاه هم نکردم. بعد تو خیمه موندم، تا- تا دوشیزه کینگ بهمون گفت مرده. این تمام چیزیه که من میدونم.”
پوآرو به جلو خم شد. “و مادمازل وقتی فهمیدی مادرت مرده- ببخشید نامادریت مرده- چه احساسی داشتی؟”
کارول با نامطمئنی گفت: “شوک بزرگی بود.”
“بود؟”
صورت کارول سرخ شد. با درموندگی، با ترس در چشمهاش، به پوآرو نگاه کرد.
“شوک بزرگی بود، مادمازل؟ مکالمهای که با برادرت رایموند یک شب در اورشلیم داشتی رو به خاطر میاری؟” از سفید شدن صورتش، فهمید که حدسش درست بود. “شما از کجا میدونید؟”
زمزمه کرد:
“قسمتی از مکالمهتون شنیده شده.”
“آه!” کارول صورتش رو با دستاش پنهان کرد و شروع به گریه کرد. هرکول پوآرو یک دقیقه منتظر موند، بعد به آرومی گفت: “هر دو نقشهی کشتن نامادریتون رو میکشیدید.”
کارول، شکسته، زد زیر گریه ما اون شب دیوونه بودیم- دیوانه.” اون صاف نشست و موهاش رو از روی صورتش کنار زد. “شما نمیدونید چطور بود! سفر کاملاً آشکار کرده بود که چقدر با آدمهای دیگه فرق داریم. و گینورا- مادر داشت بدترش میکرد! من و رای میترسیدیم گینورا دیوونه بشه. اون شب در اورشلیم من و رای به قدری هیجانزده بودیم
که فکر میکردیم کشتن مادر کار درستیه!
ولی در حقیقت این کار رو انجام ندادیم. روز بعد به نظر احمقانه و اشتباه میرسید! مادر به طور طبیعی از نارسایی قلبی مرد. مسیو پوآرو، من و رای هیچ ربطی به این قضیه نداریم.”
پوآرو به آرومی گفت: “مادمازل، قسم میخوری که خانم بوینتون در نتیجه عمل شما نمرده؟”
کارول سرشو بلند کرد. محکم گفت: “قسممیخورم که هیچوقت آسیبی بهش نرسوندم.”
پوآرو در صندلیش تکیه داد و متفکرانه سبیلش رو لمس کرد. “نقشهتون دقیقاً چی بود؟”
پرسید:
در ذهنش قبل از اینکه کارول جواب بده، ثانیهها رو شمرد- یک، دو، سه.
کارول بالاخره گفت: “ما نقشهای نداشتیم. هیچ وقت اونقدر پیش نرفتیم.”
پوآرو بلند شد. “همش همین، مادمازل. ممکنه به برادرتون بگید نفر بعد بیاد داخل؟”
کارول به آرومی به طرف در رفت. “مسیو پوآرو، حرفام رو باور میکنید؟
مشتاقانه گفت:
من حقیقت رو بهتون گفتم- گفتم!”
هرکول پوآرو جواب نداد کارول بوینتون از اتاق خارج شد.
متن انگلیسی فصل
Chapter eight
After writing N.B. 4.40 on his paper, Poirot looked up to see Carol Boynton enter the room. As she sat down, Poirot looked with interest at Carol’s red-brown hair and nervous hands. Her face had no colour or expression.
‘Now, mademoiselle,’ Poirot said, ‘will you please tell me what you did that afternoon?’
Carol’s answer came quickly, as if she had practised it before. ‘After lunch we all went for a walk. I returned to the camp -‘ Poirot interrupted. ‘Were you all together until then?’
‘No, I was with my brother Raymond and Miss King for most of the time. Then I walked off on my own.’
‘And what time did you return to the camp?’
‘I believe it was just about ten minutes past five.’
Poirot wrote down C.B. 5.10. ‘And what then?’
‘My mother was still sitting in front of her cave,’ said Carol. ‘I went up and spoke to her, and then went on to my tent.’
‘Can you remember exactly what you both said?’
‘I just said it was very hot and that I was going to lie down. My mother said she would stay where she was.’
‘Was there anything about her that seemed unusual or different?’ asked Poirot.
‘No. At least -‘ Carol paused. ‘She was a strange colour - her face was redder than usual.’
‘She may have had a shock, perhaps?’ suggested Poirot. ‘Did she say anything about trouble with one of the servants?’
‘No - no, nothing at all.’
Poirot continued, ‘And what did you do next, mademoiselle?’
‘I went to my tent and lay down for about half an hour. Then I went down to the marquee. Lennox and Nadine were there reading. I looked at a magazine.’
‘Did you speak to your mother again on your way to the marquee?’ asked Poirot.
‘No. I went straight down - I didn’t even look at her. Then I stayed in the marquee until - until Miss King told us she was dead. That’s all I know.’
Poirot leaned forward. ‘And what did you feel, mademoiselle, when you found that your mother - pardon, your stepmother - was dead?’
Carol said uncertainly, ‘It was - a great shock.’
‘Was it?’
Carol’s face went red. She stared at Poirot helplessly, with fear in her eyes.
‘Was it such a great shock, mademoiselle? Do you remember a conversation you had with your brother Raymond one night in Jerusalem?’ His guess was right - he knew from the way her face went white. ‘How do you know about that?’ she whispered.
‘Part of your conversation was overheard.’
‘Oh!’ Carol hid her face in her hands and started to cry. Hercule Poirot waited a minute, then he said quietly, ‘You were both planning to kill your stepmother.’
Carol sobbed out brokenly, ‘We were mad - mad - that evening!’ She sat up and pushed her hair from her face. ‘You don’t understand what it was like! Travelling made it so obvious how different we were to other people. And Ginevra - mother was making her worse! Ray and I were afraid that Ginevra was going mad! That evening in Jerusalem, Ray and I were overexcited. We thought that killing mother was the right thing to do! But we didn’t really do it. The next day it seemed stupid - and wrong! Mother died naturally of heart failure. Monsieur Poirot - Ray and I had nothing to do with it.’
‘Will you swear to me, mademoiselle,’ said Poirot quietly, ‘that Mrs Boynton did not die as the result of any action of yours?’
Carol lifted her head. ‘I swear,’ she said steadily, ‘that I never harmed her.’
Poirot leaned back in his chair, and thoughtfully stroked his moustache. ‘What exactly was your plan?’ he asked. In his mind he counted the seconds before Carol answered - one, two, three.
‘We didn’t have a plan,’ said Carol at last. ‘We never got that far.’
Poirot stood up. ‘That is all, mademoiselle. Will you tell your brother to come in next?’
Carol went slowly to the door. ‘Monsieur Poirot, you do believe me?’ she said passionately. ‘I’ve told you the truth - I have!’
Hercule Poirot did not answer, and Carol Boynton went slowly out of the room.