سرفصل های مهم
فصل یازدهم
توضیح مختصر
الیزابت میگه سیلیا بهش گفته بود یه نفر تو این خونه پاسپورت جعلی داره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل یازدهم
لن باتسون و کولین مکناب هر دو موافقت کردن که داستان شرطبندی و دور ریختن سم درسته. شارپ بعد از اینکه بقیه رفتن، کولین مکناب رو نگه داشت.
“آقای مکناب، من نمیخوام براتون موجب درد و رنج بیشتر از اونی که بتونم کمک کنم بشم.”
کولین گفت: “نیازی نیست شما خودتون رو نگران احساسات من بکنید و صورتش چیزی نشون نمیداد. “فقط هر سؤالی که فکر میکنید به دردتون میخوره رو از من بپرسید.”
“این نظر شما بود که رفتار سیلیا آستین منشاء روانشناسی داره؟”
“هیچ شکی در این باره وجود نداشت. دوران کودکیش خیلی سخت بود، برای اینکه…”
“بله، مطمئنم.” بازرس شارپ نمیخواست یه داستان دیگه از دوران کودکی بد اقبال بشنوه. داستان نیگل کافی بود. “شما مدتی بود که بهش جذب شده بودید؟”
کولین گفت: “اینطور نمیگفتم. بدون شک در ناخودآگاه، ولی ازش آگاه نبودم.”
“سیلیا اینجا دشمنی داشت؟”
“نه، بازرس. سیلیا خوب دوست داشته میشد. فکر نمیکنم دلیل کشته شدنش مسئلهی شخصی بوده باشه.”
“منظورتون از اینکه مسئله شخصی نبود، چیه؟”
“فعلاً نمیخوام بگم. درباره خودم مطمئن نیستم.”
بازرس نمیتونست اونو از این وضعیت تغییر بده.
دو تا دانشجوی آخر که مصاحبه شدن، سالی فینچ و الیزابت جانستون بودن.
سالی یک دختر جذاب با موهای قرمز و چشمهای روشن و باهوش بود. بعد از سؤالات معمول، گفت: “بازرس، میخوام بهتون بگم که فکر میکنم یک اشکال خیلی بزرگ در مورد این خونه وجود داره.”
“منظورتون اینه که شما از چیزی میترسید، دوشیزه فینچ؟”
سالی با سرش تصدیق کرد. “بله،
این مکان چیزی که به نظر میرسه، نیس و شرط میبندم اون خانم نیکولتیس پیر افتضاح میدونه.”
“جالبه. میتونید روشنتر باشید.”
سالی سرش رو تکون داد. “نه
تمام چیزی که میتونم بهتون بگم، اینه که چیزی ناخوشایند اینجا در جریانه، بازرس. آدمهای دیگه هم این رو احساس میکنن. آکیبومبو احساس میکنه. اون ترسیده. باور دارم الیزابت هم احساس میکنه، ولی چیزی نمیگه. و فکر میکنم سیلیا چیزی در موردش میدونست.”
“چیزی در مورد چی میدونست؟”
“حرفهایی بود که شب گذشته گفت. دربارهی روشن کردن همه چیز. اون به بخش خودش درباره چیزی که در جریانه اقرار کرده بود ولی فکر میکنم چیزی درباره کسی میدونست. فکر میکنم دلیل کشته شدنش این بود.”
“ولی اگه چیزی تا این حد جدی بود…”
سالی حرفش رو قطع کرد. “فکر میکنم نمیدونست تا چه حد جدیه.”
“متوجهم. ممنونم. حالا آخرین باری که سیلیا رو دیدید، در اتاق مشترک بعد از شام شب گذشته بود؟”
“بعد از اون دیدمش. وقتی رفتم بالا بخوابم، اون داشت از در جلو بیرون میرفت.”
“نسبتاً تعجبآوره.”
“فکر میکنم میرفت کسی رو ببینه.”
“کسی از بیرون
یا کسی از دانشجوها؟”
“خب، فکر میکنم یکی از دانشجوها بود. برای اینکه اگه میخواست با کسی خصوصی صحبت کنه، جایی نبود که بتونه توی خونه این کار رو انجام بده.”
“میدونید کی برگشت؟”
“نه.”
“ممنونم، دوشیزه فینچ.”
بازرس آخر از همه با الیزابت جانستون صحبت کرد. “سیلیا آستین گفت اون نبود که ورقهای شما رو خراب کرده بود. باور کردید؟”
“فکر نمیکنم سیلیا این کارو کرده باشه. نه.”
“نمیدونید کی این کار رو کرده؟”
“جوابِ آشکار نیگل چاپمن هست. ولی به نظرم میرسه زیادی واضحه. نیگل باهوشه
و از جوهر خودش استفاده نمیکرد.”
“و اگه نیگل نیست، کیه؟”
“این سختتره. ولی فکر میکنم سیلیا میدونست کی بود.”
“اینطور بهتون گفت؟”
“نه واقعاً ولی دیشب، قبل از شام، اومد بهم بگه که هرچند اشیا رو اون دزدیده بود، ولی کار من رو خراب نکرده بود. گفتم باورش دارم بعد پرسیدم اون میدونه کی این کار رو کرده.”
“و اون چی گفت؟”
“گفت…” الیزابت لحظهای مکث کرد “گفت واقعاً نمیتونم مطمئن باشم، برای اینکه نمیفهمم چرا. ممکنه اشتباه یا اتفاق بوده باشه. مطمئنم هر کسی که این کارو کرده، دوست داره اقرار کنه. و چیزهایی هم هست که نمیفهمم، مثل چراغ برق روزی که پلیس اومد.”
“ماجرای این پلیس و چراغ برق چیه؟”
“نمیدونم. تمام چیزی که سیلیا گفت این بود که: «من اونها رو بیرون نیاوردم.» و بعد گفت: «به این فکر میکنم که ربطی به پاسپورت داره یا نه.» من گفتم: «چه پاسپورتی؟» و اون گفت: «فکر میکنم یه نفر ممکنه پاسپورت جعلی داشته باشه.»”
بازرس ساکت بود. بالاخره به نظر میرسید یک الگوی خیلی ضعیف داره شکل میگیره. یک پاسپورت. “دیگه چی گفت؟”
“فقط گفت: «در هر صورت، فردا بیشتر در موردش میدونم.» فردا بیشتر در موردش میفهمم. حرف خیلی جالبیه.”
بازرس دوباره وقتی داشت فکر میکرد، ساکت بود.
قبل از اینکه با گروهبان کاب به جاده هیکوری بیاد، به سابقهها نگاه کرده بود. خوابگاههایی که دانشجویان خارجی رو منزل میدادن، با دقت زیر نظر گرفته شده بودن. پلاک ۲۶ جاده هیکوری سابقه و پیشینه خوبی داشت. فقط یک تحقیق وجود داشت، زمانی که یه بررسی معمول از تمام خوابگاههای دانشجویان خارجی برای قتل زنی نزدیک کمبریج خواسته شده بود. این اتفاق مدتی قبل افتاده بود و احتمالاً نمیتونست ارتباطی با مرگ سیلیا آستین داشته باشه.
بالا رو نگاه کرد تا چشمهای باهوشِ مشکی الیزابت جانستون که بهش نگاه میکنن رو ببینه، و یهو گفت: “تا حالا این احساس رو داشتید که اشکالی در مورد این مکان وجود داره؟”
به نظر متعجب رسید. “اشکال از چه نظر؟”
“در حقیقت نمیدونم. به چیزی که دوشیزه فینچ بهم گفت فکر میکنم.”
“آه- سالی فینچ! آمریکاییها همه یک مدل هستن به همه چیز مشکوکن!”
علاقه بازرس بیشتر شد. پس الیزابت از سالی فینچ خوشش نمیومد. چرا؟ برای اینکه سالی آمریکایی بود؟ یا چون سالی آمریکایی بود، الیزابت آمریکاییها رو دوست نداشت؟
گفت: “متوجهید دوشیزه جانستون، ما از بیشتر آدمها حقایق رو میپرسیم. ولی وقتی یک نفر رو با درجه هوشی بالا میبینیم،” مکث کرد. جواب میداد؟
جواب داد. “چیزی که شما میخواید وضوح یک ذهن آموزشدیده است.”
بازرس شارپ با سر تصدیق کرد. “و به همین دلیل به نظر شما ارزش قائل میشم.”
الیزابت گفت: “به حرفهای سالی فینچ گوش نده، بازرس. اینجا یک خوابگاه خوب و با مدیریت خوب هست. مطمئنم که هیچ فعالیت سیاسی غیرقانونی اینجا پیدا نمیکنید.”
بازرس شارپ متعجب شده بود. “در حقیقت این فعالیتهای سیاسی نبود که من بهش فکر میکردم.”
“آه- متوجهم-“ اون کمی گیج شده بود. “داشتم به چیزی که سیلیا درباره پاسپورت گفته بود فکر میکردم. ولی مطمئنم دلیل مرگ سیلیا یک دلیل شخصی بود.”
“متوجهم. خوب، ممنونم، دوشیزه جانستون.”
بازرس شارپ نشست و به در بسته خیره شد بعد به طرف گروهبان کاب برگشت. “فردا با حکم تفتیش برمیگردم اینجا، گروهبان. تو این مکان یه خبراییه.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ELEVEN
Len Bateson and Colin McNabb both agreed that the story of the bet and the throwing away of the poison was true. Sharpe kept Colin McNabb back after the others had gone.
‘I don’t want to cause you any more pain than I can help, Mr McNabb -‘
‘You need not concern yourself with my feelings,’ said Colin, his face showing nothing. ‘Just ask me any questions which you think may be useful to you.’
‘It was your opinion that Celia Austin’s behaviour had a psychological origin?’
‘There’s no doubt about it. Her childhood had been very difficult because.’
‘Yes, I’m sure.’ Inspector Sharpe did not want to hear the story of yet another unhappy childhood. Nigel’s had been enough. ‘You had been attracted to her for some time?’
‘I would not say that,’ said Colin. ‘Subconsciously no doubt, but I was not aware of it.’
‘Had Celia any enemies here?’
‘No, Inspector. Celia was well liked. I do not think it was a personal matter, the reason she was killed.’
‘What do you mean by “not a personal matter”?’
‘I do not wish to say at the moment. I’m not clear about it myself.’
The Inspector could not move him from that position.
The last two students to be interviewed were Sally Finch and Elizabeth Johnston.
Sally was an attractive girl with red hair and bright, intelligent eyes. After the usual questions she said, ‘Inspector, I would like to tell you that I think there’s something very wrong about this house.’
‘You mean you’re afraid of something, Miss Finch?’
Sally nodded. ‘Yes. The place isn’t what it seems. And I’ll bet you that awful old Mrs Nicoletis knows about it.’
‘That’s interesting. Can you be clearer?’
Sally shook her head. ‘No. All I can tell you is that something unpleasant is going on here, Inspector. Other people feel it too. Akibombo does. He’s frightened. I believe Elizabeth does, but she wouldn’t say anything. And I think that Celia knew something about it.’
‘Knew something about what?’
‘There were things she said that last day. About clearing everything up. She had admitted her part in what was going on, but I think she knew something, about someone. That’s the reason I think she was killed.’
‘But if it was something as serious as that.’
Sally interrupted him. ‘I think she had no idea how serious it was.’
‘I see. Thank you. Now the last time you saw Celia was in the common room after dinner last night?’
‘I saw her after that. When I went up to bed she was going out of the front door.’
‘That’s rather surprising.’
‘I think she was going to meet someone.’
‘Someone from outside. Or one of the students?’
‘Well, I think that it was one of the students. Because if she wanted to speak to somebody privately, there was nowhere she could do it in the house.’
‘Do you know when she returned?’
‘No.’
‘Thank you, Miss Finch.’
Last of all the Inspector talked to Elizabeth Johnston. ‘Celia Austin said that it was not she who damaged your papers. Do you believe her?’
‘I do not think Celia did it. No.’
‘You don’t know who did?’
‘The obvious answer is Nigel Chapman. But it seems to me a little too obvious. Nigel is clever. He would not use his own ink.’
‘And if not Nigel, who then?’
‘That is more difficult. But I think Celia knew who it was.’
‘Did she tell you so?’
‘Not really; but yesterday evening before dinner she came to tell me that though she had stolen the things, she had not damaged my work. I said I believed her, then asked if she knew who had done so.’
‘And what did she say?’
‘She said -‘ Elizabeth paused a moment, ‘she said, “I can’t really be sure, because I don’t see why. It might have been a mistake or an accident. I’m sure whoever did it would really like to admit it. And there are some things I don’t understand, like the light bulbs the day the police came.’”
‘What’s this about the police and light bulbs?’
‘I don’t know. All Celia said was, “I didn’t take them out.” And then she said, “I wondered if it had anything to do with the passport?” I said, “What passport?” And she said: “I think someone might have a forged passport.’”
The Inspector was silent. Here at last a faint pattern seemed to be taking shape. A passport. ‘What more did she say?’
‘She just said, “Anyway I shall know more about it tomorrow.’” ‘I shall know more about it tomorrow. That’s a very interesting remark.’
The Inspector was again silent as he considered.
Before coming to Hickory Road with Sergeant Cobb, he had looked up the records. Hostels which housed foreign students were carefully watched. Number 26 Hickory Road had a good record.
There had only been one inquiry when there was a routine check of all hostels for a foreign student wanted for the murder of a woman near Cambridge.
This had happened some time ago and could not possibly have any connection with the death of Celia Austin.
He looked up to see Elizabeth Johnston’s dark intelligent eyes watching him and suddenly said, ‘Have you ever had a feeling that something was wrong about this place?’
She looked surprised. ‘In what way - wrong?’
‘I don’t really know. I’m thinking of something Miss Finch said to me.’
‘Oh - Sally Finch! Americans are all the same, suspicious of everything!’
The Inspector’s interest grew. So Elizabeth disliked Sally Finch. Why? Because Sally was an American? Or did Elizabeth dislike Americans just because Sally was an American?
He said, ‘You understand, Miss Johnston, we just ask most people for facts. But when we meet someone with a high level of intelligence -‘ He paused. Would she respond?
She did. ‘What you want is the clarity of a trained mind.’
Inspector Sharpe nodded. ‘That’s why I would value your opinion.’
Elizabeth said, ‘Don’t listen to Sally Finch, Inspector. This is a good, well-run hostel. I am certain that you will find no illegal political activities here.’
Inspector Sharpe was surprised. ‘It wasn’t really political activities I was thinking about.’
‘Oh - I see -‘ She was a little confused. ‘I was thinking of what Celia said about a passport. But I am sure that the reason for Celia’s death was a private one.’
‘I see. Well, thank you, Miss Johnston.’
Inspector Sharpe sat staring at the closed door, then turned to Sergeant Cobb. ‘I’m coming back here tomorrow, Sergeant, with a search warrant. There’s something going on in this place.’