فصل شانزدهم

مجموعه: کارآگاه هرکول پوآرو / کتاب: هیکوری دیکوری داک / فصل 16

فصل شانزدهم

توضیح مختصر

پت به نیگل میگه مورفین رو خالی کرده بود و توش جوش شیرین ریخته بود. و حالا اون جایی که گذاشته بود، نیست.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل شانزدهم

“لطفاً سالی، میتونم سؤالی ازت بپرسم؟”

سالی و آکی‌بمبو داشتن در رستورانی در رجنتس پارک با هم ناهار می‌خوردن.

آکی‌بمبو با ناراحتی گفت: “تمام امروز صبح، خیلی ناراحت بودم. به هیچ عنوان نمی‌تونستم به سؤالات استادم جواب بدم. اون ازم راضی نیست. ولی فکر کردن جز به اتفاقات خیابان هیکوری برام خیلی سخته.”

سالی گفت: “متوجهم. من هم همین احساس رو دارم.”

“پس به خاطر همین هم هست که ازت می‌خوام چیزهای مشخصی رو بهم بگی. این براکیک، میگن یه جور اسیده؟ یه چیز خیلی قوی؟”

“نه. بی‌ضرره.”

“منظورت اینه که میتونی بریزی توی چشمت؟”

“درسته. مردم به همین خاطر استفادش می‌کنن.”

“آه، پس توضیحش میده. آقای چاندرا لال یه بطری کوچیک سفید با پودر سفید داره، و پودر رو میریزه تو آب داغ و چشم‌هاش رو باهاش میشوره. تو حموم نگهش میداره، و بعد یه روز اونجا نبود، و اون خیلی عصبانی شد. ممکنه براکیک باشه؟”

“این جریان براکیک چی هست؟”

“بعداً بهت میگم. نیاز هست بیشتر در موردش فکر کنم.”

سالی گفت: “خب، دوره نیفت که به همه بگی. نمیخوام جسد تو جسد بعدی باشه، آکی‌بمبو.”

دو

“والری، فکر می‌کنی بتونی کمی توصیه بهم بدی.

جین گفت:

درباره انجام کار درست هست.”

“پس من آخرین شخصی هستم که باید ازش بخوای. من هیچ وقت کار درست انجام نمیدم خب، اغلب انجام نمیدم.”

“آه، والری، همچین چیزایی نگو! ولی فرض کنیم تو چیزی میدونی، چیزی درباره کسی، باید به پلیس بگی؟”

“عجب سؤال احمقانه‌ای! نمیتونی به همچین چیزی به شکل کلی جواب بدی این چی هست که می‌خوای بگی یا نگی؟”

“درباره‌ی یه پاسپورته.”

“یه پاسپورت؟” والری صاف نشست. “پاسپورت کی؟”

“پاسپورت نیگل. اون یه پاسپورت جعلی داره.”

“باور نمیکنم.”

“ولی داره. و والری، فرض کنیم سیلیا دربارش فهمیده و اونو کشته؟”

“خیلی بعید به نظر میرسه. ولی پاسپورت نیگل رو چطور دیدی؟”

“خب، داشتم دنبال چیزی تو پرونده‌ام میگشتم و حتماً اشتباهی تو پرونده‌ی نیگل رو نگاه کردم. هر دو تو اتاق مشترک بودن.”

والری نسبتاً با ناباوری خندید. “امیدوار بودی چی پیدا کنی؟”

“هیچی، فقط درست فکر نمی‌کردم. پس پرونده رو باز کردم و داشتم چیزها رو مرتب میکردم….”

“جین، این مضخرفه. پرونده‌ی نیگل خیلی بزرگتر از پرونده‌ی توئه و رنگش هم متفاوته. پس، خیلی‌خب، فرصت نگاه کردن به وسایل نیگل رو پیدا کردی و نگاه کردی.”

جین بلند شد. “اگه میخوای ناخوشایند بشی، من…”

“آه، بشین! والری گفت: حالا دارم علاقه‌مند میشم.”

“خب، این پاسپورت اونجا بود. و یک اسم روش داشت. استنفورد یا استنلی و من فکر کردم چقدر عجیبه که نیگل پاسپورت یه نفر دیگه رو داره. بازش کردم و عکس داخلش، عکس نیگل بود.”

والری خندید. “بدشانسی، جین. این یه توضیح ساده داره. پت به من گفت به شرطی که نیگل اسمش رو عوض کنه، براش کمی پول به جا گذاشته شده. پس همش همینه. اسم واقعیش استنفورد یا استنلی بود، یا همچین چیزی.”

“آه!” جین مأیوس به نظر رسید.

والری گفت: “امیدوارم سری بعد شانس بهتری داشته باشی.”

“نمی‌فهمم منظورت چیه.”

“دوست داری نیگل با پلیس تو دردسر بیفته.”

جین گفت: “ممکنه باورم نکنی والری، ولی تمام کاری که می‌خواستم بکنم انجام وظیفه بود “ و از اتاق خارج شد.

“نیگل، چیزی هست که باید بهت بگم.”

“چیه پت؟” نیگل داشت سخت تو کشوش رو نگاه میکرد. “یادداشت‌هام رو چیکار کردی؟”

“آه، نیگل، باید گوش بدی! باید در مورد چیزی حقیقت رو بهت بگم.”

“امیدوارم در مورد قتل نباشه؟” نیگل خندید. “هیکوری دیکوری، داک، موش دوید بالای ساعت، پلیس گفت: «دالی.» می‌خوام بدونم آخر سر، کی تو ساعت میمونه.”

“نه .البته که نه! ولی یه روز وقتی جوراب‌هات رو رفو کرده بودم و می‌ذاشتمشون تو کشوت…”

“بله؟”

“و بطری مورفین اونجا بود. اونی که دربارش بهم گفته بودی، نیگل توی کشوت بود، جایی که هر کسی می‌تونست پیداش کنه.”

“چرا؟ به غیر از تو کس دیگه‌ای تو جوراب‌های منو نگاه نمی‌کنه.”

“خوب، فکر کردم اشتباهه بنابراین بطری رو از کشو درآوردم و سم رو خالی کردم و به جاش جوش شیرین ریختم.”

“منظورت اینه که وقتی به لن و کولین گفتم این مورفینه، توش فقط جوش شیرین بود؟ ولی این شرط‌بندی رو خراب می‌کنه!”

“نیگل نگه داشتنش اونجا واقعاً خطرناک بود.”

“پس با مورفین چیکار کردی؟”

“ریختمش تو بطری جوش شیرین و پشت کشوی دستمال‌هام قایمش کردم.”

نیگل سرش رو تکون داد. “واقعاً پت، تو عقل داری؟ هدفت چی بود؟”

“احساس کردم اونجا امن‌تره. من اتاق خودم رو دارم و تو اتاق خودت رو شریکی. نمی‌خواستم در این باره هیچ وقت چیزی بهت بگم ولی الآن باید بگم. برای اینکه، میدونی، اونجا نیست.”

“منظورت اینه که…”

نیگل شوکه به نظر رسید. “یه جایی در این مکان، یه بطری هست که روش نوشته جوش شیرین و حاوی مورفینه و ممکنه هر لحظه یه نفر که شکم درد داره یه قاشق پر ازش بخوره؟ اگه انقدر در بارش ناراحت بودی، چرا دارو رو دور نریختی؟”

“برای اینکه فکر میکردم با ارزشه و باید به بیمارستان برگردونده بشه. همین که شرطت رو بردی، می‌خواستم از سیلیا بخوام برش گردونه.”

“خب، کی ناپدید شده؟”

“نمیدونم. قبل از روزی که سیلیا بمیره، دنبالش گشتم ولی نتونستم پیداش کنم.”

“قبل از روزی که بمیره، اونجا نبود؟”

پاتریشا با صورت سفید گفت: “فکر می‌کنم خیلی احمق بودم. نیگل، فکر می‌کنی باید به پلیس بگم؟”

“فکر می‌کنم بله، باید بگی. و همش تقصیر من میشه!”

“آه، نه نیگل عزیز، تقصیر من بود. من..”

“این من بودم که دزدیدمش. اون موقع به نظر خیلی سرگرم‌کننده می‌رسید، ولی حالا- ببین پت، احتمالاً فراموش کردی کجا گذاشتیش.” نیگل بلند شد. “بیا بریم به اتاقت و دنبالش بگردیم.”

چهار

“نیگل، اونا لباس زیرهای منن.”

“واقعاً پت، حالا نمیتونی خجالتی بازی در بیاری. زیر شورت‌ها درست جاییه که احتمالاً یه بطری رو مخفی می‌کنی، مگه نه؟”

“بله، ولی مطمئناً من…”

در آروم زده شد و سالی فینچ وارد شد. چشم‌هاش گرد شدن. پت با دست‌های پر از جوراب‌های نیگل روی تخت نشسته بود، و نیگل مثل یه سگ هیجان‌زده داشت توده‌ای از لباس‌ها رو می‌گشت، در حالی که دور و برش شورت‌هایی ریخته بود.

سالی گفت: “محض رضای خدا، اینجا چه خبره؟”

نیگل گفت: “دنبال جوش‌شیرین می‌گردیم.”

“جوش‌شیرین؟ چرا؟”

با لبخند گفت: “شکم درد دارم.”

“فکر کنم من دارم.”

“فایده‌ای نداره، سالی. باید مال پت باشه. مال اون، تنها نوعیه که به مشکل مشخص من کمک می‌کنه.”

سالی گفت: “شما دیوونه‌اید.”

“جوش شیرین منو ندیدی، دیدی، سالی؟”

پت پرسید

“نه.” سالی مکث کرد. “ولی یه نفر اینجا- نه، نمیتونم به خاطر بیارم- تمبر داری، پت؟ می‌خوام یه نامه بفرستم و تمبر ندارم.”

“اونجا تو کشوئه.”

سالی کشو رو باز کرد یک کتاب تمبر پیدا کرد یکی برداشت و کمی پول روی میز گذاشت. “ممنونم. این نامه‌ی تو رو هم پست کنم؟”

“بله- نه، فکر می‌کنم منتظر بمونم.”

وقتی سالی از اتاق خارج شد، پت جوراب‌ها رو انداخت و انگشتاش رو با اضطراب به هم پیچید. “نیگل؟ چیز دیگه‌ای هم هست که باید بهت بگم. میترسم عصبانی بشی.”

“من کارم از عصبانی بودن گذشته. فقط میترسم. اگه سیلیا با مورفینی که من دزدیده بودم، مسموم شده باشه، احتمالاً به زندان میرم.”

“هیچ ربطی به اون نداره. در مورد پدرته.”

“چی؟” نیگل برگشت، یک حالت شوک روی صورتش بود.

“می‌دونی خیلی بیماره، مگه نه؟”

“برام مهم نیست چقدر بیماره.”

“دیشب تو رادیو گفت. «آقای آرتور استنلی، داروساز، در شرایط خیلی بدیه.»”

“خیلی خوبه که آدم مشهور باشه. تمام دنیا می‌فهمه که بیماری.”

“نیگل، اگه داره میمیره، باید به دیدنش بری.”

“نه، قطعاً نمیرم. ممکنه در حال مرگ باشه، ولی هنوز هم همون آدمه.”

“نباید اینطور باشی نیگل،

که بخشش نداشته باشی.”

“گوش بده، پت- یه بار بهت گفتم اون مادرمو کشته.”

“میدونم که گفتی، و میدونم که مادرت رو خیلی زیاد دوست داشتی،

ولی نیگل، شوهرهای زیادی نامهربونن و زن‌هاشون رو ناراحت می‌کنن،

ولی اینکه بگی پدرت رو مادرت رو کشته در حقیقت درست نیست.”

“در این باره خیلی زیاد می‌دونی، مگه نه؟”

“میدونم یه روز ناراحت میشی که قبل از اینکه بمیره، با پدرت آشتی نکردی. به همین خاطر هم هست که…” پت مکث کرد. “به همین خاطر هم هست که به پدرت نامه نوشتم بهش گفتم…”

“براش نامه نوشتی؟ همون نامه‌ای هست که سالی می‌خواست پست کنه؟” نیگل به طرف میز رفت. نامه رو برداشت تیکه تیکه پاره‌اش کرد و انداخت توی سطل کاغذ باطله. “این از این!”

“واقعاً، نیگل، میتونی نامه رو پاره کنی ولی نمی‌تونی جلوی من رو از نوشتن یه نامه‌ی دیگه بگیری.”

“خیلی احمقی. نفهمیدی وقتی گفتم پدرم مادرم رو کشته، داشتم یک واقعیت ساده رو بیان می‌کردم؟ مادرم به علت خوردن بیش از اندازه داروی خوابش مرده بود. در رسیدگی گفتن که اشتباهی خورده. ولی اشتباهی نخورده بود. بهش داده شده بود- عمداً- توسط پدرم. می‌خواست با یه زن دیگه ازدواج کنه و مادرم ازش طلاق نمی‌گرفت. یک قتل ساده بود. اگه جای من بودی چیکار میکردی؟ به پلیس می‌گفتی؟ مادرم اینو نمی‌خواست. بنابراین تنها کاری که می‌تونستم رو انجام دادم- بهش گفتم می‌دونم- و خونه رو ترک کردم- برای همیشه. حتی اسمم رو هم عوض کردم.”

“نیگل، متأسفم. هیچ خوابش رو هم نمی‌دیدم که…”

“خوب، حالا میدونی. در مورد آرتور استنلی محترم. ولی گذشته از همه اینها، اون یکی زنش، باهاش ازدواج نکرد. فکر می‌کنم حدس زده بود که چیکار کرده.”

“نیگل، عزیزم، چقدر وحشتناک…”

“خیلی‌خوب،

دیگه در این مورد حرف نمیزنیم. بذار برگردیم سر کار جوش شیرین. حالا دوباره با دقت به اینکه با اون چیز دقیقاً چیکار کردی، فکر کن. فکر کن، پت.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SIXTEEN

‘Please, Sally, may I ask you a question?’

Sally and Akibombo were having lunch together in a restaurant in Regent’s Park.

‘All this morning,’ said Akibombo sadly, ‘I have been very upset. I cannot answer my professor’s questions at all. He is not pleased with me. But I find it very hard to think except of what goes on at Hickory Road.’

‘I understand,’ said Sally. ‘I feel the same.’

‘So that is why I am asking you please to tell me certain things. This boracic, it is an acid, they say? Something very strong?’

‘No. It’s harmless.’

‘You mean, you could put it in your eyes?’

‘That’s right. That’s what people use it for.’

‘Ah, that explains that then. Mr Chandra Lal, he has little white bottle with white powder, and he puts powder in hot water and washes his eyes with it. He keeps it in bathroom and then it was not there one day and he was very angry. That would be boracic?’

‘What is all this about boracic?’

‘I’ll tell you later. I need to think some more about it.’

‘Well, don’t go around telling everyone,’ said Sally. ‘I don’t want yours to be the next dead body, Akibombo.’

II

‘Valerie, do you think you could give me some advice?’ said Jean. ‘It’s about doing the right thing.’

‘Then I’m the last person you should ask. I never do the right thing - well not often.’

‘Oh, Valerie, don’t say things like that! But suppose you know something, something about someone, should you should tell the police?’

‘What a stupid question! You can’t answer something like that in general terms. What is it you want to tell, or don’t want to tell?’

‘It’s about a passport.’

‘A passport?’ Valerie sat up. ‘Whose passport?’

‘Nigel’s. He’s got a false passport.’

‘I don’t believe it.’

‘But he has. And, Valerie, suppose Celia found out about it and he killed her?’

‘Sounds very unlikely. But how did you see Nigel’s passport?’

‘Well, I was looking for something in my case, and by mistake I must have looked in Nigel’s case. They were both in the common room.’

Valerie laughed rather unkindly. ‘What were you hoping to find?’

‘Nothing! I just wasn’t thinking properly, so I opened the case and I was just sorting through it.’

‘Jean, that’s nonsense. Nigel’s case is much bigger than yours and it’s a different colour. So, all right, you found a chance to look through Nigel’s things and you did.’

Jean stood up. ‘If you’re going to be unpleasant, I shall.’

‘Oh, sit down!’ said Valerie. ‘I’m getting interested now.’

‘Well, there was this passport. And it had a name on it. Stanford or Stanley, and I thought, how strange that Nigel has somebody else’s passport. I opened it and the photograph inside was Nigel!’

Valerie laughed. ‘Bad luck, Jean. There’s a simple explanation. Pat told me that Nigel was left some money on the condition that he changed his name. So that’s all it is. His original name was Stanfield or Stanley, or something like that.’

‘Oh!’ Jean looked very disappointed.

‘Better luck next time,’ said Valerie.

‘I don’t know what you mean.’

‘You would like to get Nigel in trouble with the police.’

‘You may not believe me, Valerie, but all I wanted to do was my duty,’ Jean said, and left the room.

111

‘Nigel, I’ve got something I must tell you.’

‘What is it, Pat?’ Nigel was looking urgently inside his chest of drawers. ‘What did I do with my notes?’

‘Oh, Nigel, you must listen! I’ve got to tell the truth about something.’

‘Not murder, I hope?’ Nigel laughed. ‘Hickory, di@kory, dock, the mouse ran up the clock. The police said “Boo”, I wonder who, will eventually stand in the dock?’

‘No, of course not! But one day when I had mended your socks and was putting them away in your drawer.’

‘Yes?’

‘And the bottle of morphia was there. The one you told me about, Nigel, it was there in your drawer where anybody could have found it.’

‘Why? Nobody else looks amongst my socks except you.’

‘Well, I thought it was wrong, so I took the bottle out of the drawer and I emptied the poison out of it, and I replaced it with some bicarbonate of soda.’

‘You mean that when I told Len and Colin that it was morphine, it was just bicarbonate of soda? But that might make the bet no good!’

‘Nigel, it was really dangerous keeping it there.’

‘So what did you do with the morphine?’

‘I put it in the bicarbonate of soda bottle, and I hid it at the back of my handkerchief drawer.’

Nigel shook his head. ‘Really, Pat, do you really have a brain? What was the point?’

‘I felt it was safer there. I have a room of my own, and you share yours. I wasn’t going to tell you about it, ever, but I must now. Because, you see, it’s gone.’

‘Do you mean.?’ Nigel looked shocked. ‘There’s a bottle with “Soda Bic” written on it, containing morphine, in this place somewhere, and at any time someone might take a spoonful of it if they’ve got a stomach pain? Why didn’t you throw the drug away if you were so upset about it?’

‘Because I thought it was valuable and ought to go back to the hospital. As soon as you had won your bet, I meant to ask Celia to put it back.’

‘So when did it disappear?’

‘I don’t know. I looked for it the day before Celia died and couldn’t find it.’

‘It was gone the day before she died?’

‘I suppose,’ said Patricia, her face white, ‘that I’ve been very stupid. Nigel, do you think I should tell the police?’

‘I suppose so, yes. And it’s going to be all my fault!’

‘Oh, no, Nigel dear, it’s me. I -‘

‘I was the one who stole it. It all seemed to be very amusing at the time, but now - Look, Pat, you’ve probably just forgotten where you put it.’ Nigel stood up. ‘Let’s go along to your room and look.’

IV

‘Nigel, those are my underclothes.’

‘Really, Pat, you can’t go all shy now. Down among the panties is just where you would hide a bottle, now, isn’t it?’

‘Yes, but I’m sure I -‘

There was a slight knock on the door and Sally Finch entered. Her eyes widened. Pat, with a handful of Nigel’s socks, was sitting on the bed, and Nigel was digging into a pile of clothes like an excited dog, while panties lay all around him.

‘For goodness sake,’ said Sally, ‘what’s going on?’

‘Looking for bicarbonate,’ said Nigel.

‘Bicarbonate? Why?’

‘I’ve got a pain,’ he said, smiling. ‘In my stomach.’

‘I’ve got some, I believe.’

‘No good, Sally, it’s got to be Pat’s. Hers is the only type that will help my particular problem.’

‘You’re mad,’ said Sally.

‘You haven’t seen my bicarbonate, have you, Sally?’ Pat asked.

‘No.’ Sally paused. ‘But somebody here - no, I can’t remember - Have you got a stamp, Pat? I want to send a letter and I haven’t got any.’

‘In the drawer there.’

Sally opened the drawer, found a book of stamps, took one, and put some money on the desk. ‘Thanks. Shall I post this letter of yours at the same time?’

‘Yes - no, I think I’ll wait.’

When Sally had left the room, Pat dropped the socks and twisted her fingers nervously together. ‘Nigel? There’s something else I’ve got to tell you. I’m afraid you’ll be angry.’

‘I’m past being angry. I’m just frightened. If Celia was poisoned with the morphine that I stole, I shall probably go to prison.’

‘It’s nothing to do with that. It’s about your father.’

‘What?’ Nigel turned, a shocked expression on his face.

‘You do know he’s very ill, don’t you?’

‘I don’t care how ill he is.’

‘It said so on the radio last night. “Sir Arthur Stanley, the chemist, is in a very bad condition.’”

‘So nice to be famous. All the world hears when you’re ill.’

‘Nigel, if he’s dying, you should go to see him.’

‘No, I certainly will not! He may be dying, but he’s still the same person!’

‘You mustn’t be like that, Nigel. So unforgiving.’

‘Listen, Pat - I told you once, he killed my mother.’

‘I know you said so, and I know you loved her very much. But, Nigel, lots of husbands are unkind and it makes their wives unhappy. But to say your father killed your mother isn’t really true.’

‘You know so much about it, don’t you?’

‘I know that some day you’ll be sorry that you didn’t make peace with your father before he died. That’s why -‘ Pat paused. ‘That’s why I’ve written to your father - telling him -‘

‘You’ve written to him? Is that the letter Sally wanted to post?’ Nigel walked over to the desk. He picked the letter up, tore it into small pieces and threw it into the waste paper basket. ‘That’s that!’

‘Really, Nigel, you can tear the letter up, but you can’t stop me writing another.’

‘You’re so stupid. Did you not understand that when I said my father killed my mother, I was stating just a plain fact. My mother died from taking too much of her sleeping medicine. They said at the inquest that she took it by mistake.

But she didn’t take it by mistake. It was given to her, deliberately, by my father. He wanted to marry another woman, and my mother wouldn’t give him a divorce. It was plain murder. What would you have done in my place?

Told the police? My mother wouldn’t have wanted that. So I did the only thing I could do - told him I knew - and left home - for ever. I even changed my name.’

‘Nigel - I’m sorry. I never dreamed.’

‘Well, you know now. about the respected Arthur Stanley. But his other woman didn’t marry him after all. I think she guessed what he had done -‘

‘Nigel dear, how awful.’

‘All right. We won’t talk of it again. Let’s get back to this bicarbonate business. Now think back carefully to exactly what you did with the stuff. Think, Pat.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.