سرفصل های مهم
فصل دوازدهم
توضیح مختصر
بازرس اتاق خانم نیکولتیس رو میگرده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوازدهم
هرکول پوآرو وسط جملهای که داشت دیکته میکرد، مکث کرد و دست تکون داد. “این نامه مهم نیست. دوشیزه لمون اگه ممکنه خواهرتون رو با تلفن برام وصل کنید.”
چند دقیقه بعد، گوشی رو از دست منشیش گرفت. “خانم هابارد، امیدوارم مصدع اوقاتتون نیستم.”
“به هیچ عنوان. خیلی خوشحالم که بهم تلفن کردید، مسیو پوآرو.”
“مشکلاتی وجود داشته، بله؟”
“بله این روش خوب گفتنش هست. بازرس شارپ امروز با حکم تفتیش اومد و خانم نیکولتیس اینجا بود و سر من داد میزد.”
پوآرو گفت: “متأسفم فقط یه سؤال کوچیک برای پرسیدن دارم. شما لیستی از چیزهایی که ناپدید شده بودن رو برام فرستادید ولی اونها رو به ترتیبی که برداشته شده بودن، نوشته بودید؟”
“نه، متأسفم، فقط همونطور که بهشون فکر میکردم، نوشتمشون.”
“براتون سخت میشه که بخاطر بیارید و بنویسید که ترتیب مناسب چی بود؟”
“خوب، باور دارم کوله پشتی اول بود، و چراغ برق و بعد دستبند و پنکیک، نه- کفش مجلسی. در هر صورت، هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم.”
“ممنون، مادام.” پوآرو تلفن رو قطع کرد. “از خودم راضی نیستم، دوشیزه لمون. فراموش کردم اصول معمولم از نظم و رویه رو به کار بگیرم. باید از اول از توالی دقیق این اتفاقات مطمئن میشدم.”
بازرس شارپ که با حکم تفتیش به جاده هیکوری برگشت خواستار مصاحبهای با خانم نیکولتیس شد که شنبهها همیشه برای رسیدگی به حسابها میومد. توضیح داد که میخواد چیکار کنه.
خانم نیکولتیس گفت: “ولی این توهینه! دانشجوهام همه میرن. من ویران میشم…”
“مادام، این یه پروندهی قتله.”
“قتل نیست- خودکشیه.”
“پس از اینجا شروع میکنم. از اتاق نشیمن شما.”
“اینجا، نه! من قبول نمیکنم “ خانوم نیکولتیس داد زد. “من بالاتر از قانونم.”
“هیچکس بالاتر از قانون نیست. پس، لطفاً کنار بایستید.” از میز شروع کرد. یک جعبه شکلات بزرگ و انبوهی کاغذ تمام چیزی بود که پیدا کرد. از اونجا به طرف کمد حرکت کرد. “اینجا قفله. میتونم لطفاً کلید رو بگیرم.”
“هرگز!” خانم نیکولتیس داد زد:
“مجبور میشید لباسهام رو پاره کنید تا کلید رو بگیرید.”
کاب، ابزار رو بیار.” بازرس شارپ گفت: “
خانم نیکولتیس فریادی از خشم کشید. بازرس شارپ هیچ توجهی نکرد. ابزار آورده شد. دو تا تق تق تیز و در باز شد و کلکسیون بزرگی از بطریهای خالی برندی از کمد بیرون ریخت.
خوک!”
خانم نیکولتیس داد زد: “
بازرس گفت: “ممنونم، مادام. کارمون اینجا تموم شد.” یک معما- معمای حالات روحی خانم نیکولتیس حالا حل شده بود.
خانم هابارد که یک فنجان چای دست خانم نیکولتیس میداد، گفت: “اینو بخور،
و به زودی حالت بهتر میشه. دیگه چیزی برای نگرانی وجود نداره.”
“برای تو مشکلی نیست. من، باید نگران باشم. دیگه برام امن نیست.”
“امن؟” خانم هابارد متعجب بهش نگاه کرد.
خانم نیکولتیس اصرار کرد: “اینجا کمد خصوصی من بود. هیچ کس نمیدونست توی کمد خصوصی من چی هست. و حالا میدونن. ممکنه فکر کنن- چی فکر میکنن؟”
“منظورتون از اونها کی هست؟”
خانم نیکولتیس سرش رو تکون داد. “خدا رو شکر اینجا نمیخوابم.”
خانم هابارد گفت: “خانم نیکولتیس اگه از چیزی میترسید، بهتر نیست به من بگید چی هست؟”
خانم نیکولتیس نگاهی سریع از چشمهای تیرهاش بهش کرد. “خودتون گفتید قتلی توی این خونه بوده بنابراین، نفر بعدی کی خواهد بود؟”
“پس اگه دلیلی برای انقدر نگرانیتون وجود داره، بهم بگید…”
خانم نیکولتیس حرفش رو قطع کرد. “شما جاسوسید- همیشه اینو میدونستم. اگه دروغهایی درباره من گفته بشه، من میفهمم کی گفته.”
خانم هابارد گفت: “اگه میخواستید برم، کافی بود بگید.”
“نه، نمیرید. من اجازه نمیدم.”
خانم هابارد گفت: “آه، خیلیخب. ولی واقعاً فهمیدن اینکه چی میخواید، خیلی سخته. بعضی وقتها فکر میکنم خودتون هم نمیدونید چی میخواید.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWELVE
Hercule Poirot paused in the middle of a sentence that he was dictating and waved a hand. ‘This letter is not important. If you please, Miss Lemon, get me your sister on the telephone.’
A few moments later he took the receiver from his secretary’s hand. ‘I trust, Mrs Hubbard, that I am not disturbing you?’
‘Not at all. I’m so glad you’ve phoned, Monsieur Poirot.’
‘There have been difficulties, yes?’
‘That’s a very nice way of saying it. Inspector Sharpe came with a search warrant today and I’ve got Mrs Nicoletis here shouting at me.’
‘I am sorry,’ Poirot said, ‘it is just a little question I have to ask. You sent me a list of those things that had disappeared, but did you write that list in the order they were taken?’
‘No, I’m sorry, I just wrote them down as I thought of them.’
‘Would it be too difficult for you to remember and write what was the proper order?’
‘Well, the rucksack, I believe, was the first, and the light bulbs and then the bracelet and the compact, no - the evening shoe. Anyway, I’ll do the best I can.’
‘Thank you, Madame.’ Poirot hung up the phone. ‘I am displeased with myself, Miss Lemon. I forgot to employ my usual principles of order and method. I should have made quite sure from the start, the exact sequence of these events.’
On arrival back at Hickory Road with a search warrant, Inspector Sharpe had demanded an interview with Mrs Nicoletis, who always came on Saturdays to do the accounts. He had explained what he was about to do.
‘But it is an insult, that!’ Mrs Nicoletis said. ‘My students, they will all leave. I shall be ruined.’
‘Madam, this is a murder case.’
‘It is not murder - it is suicide.’
‘So, I’ll start here, in your sitting room.’
‘Here, no! I refuse,’ Mrs Nicoletis shouted. 7 am above the law.’
‘No one is above the law. So, please, stand aside.’ He started with the desk. A large box of chocolates and a mass of papers were all he found. He moved from there to a cupboard. ‘This is locked. Can I have the key, please?’
‘Never!’ shouted Mrs Nicoletis. ‘You will have to tear my clothes off me before you get the key!’
‘Get the tool. Cobb,’ said Inspector Sharpe.
Mrs Nicoletis gave a cry of anger. Inspector Sharpe took no notice. The tool was brought. Two sharp cracks and the door was open and a large collection of empty brandy bottles poured out of the cupboard.
‘Pig!’ cried Mrs Nicoletis.
‘Thank you, Madam,’ said the Inspector. ‘We’ve finished in here.’ One mystery, the mystery of Mrs Nicoletis’s moods, was now solved.
‘Drink this,’ said Mrs Hubbard, handing Mrs Nicoletis a cup of tea. ‘And you’ll soon feel better. There is nothing more to worry about now.’
‘That is all very well for you. Me, I have to worry. It is not safe for me any longer.’
‘Safe?’ Mrs Hubbard looked at her, surprised.
‘It was my private cupboard,’ Mrs Nicoletis insisted. ‘Nobody knew what was in my private cupboard. And now they do know. They may think - what will they think?’
‘Who do you mean by they?’
Mrs Nicoletis shook her head. ‘Thank goodness I do not sleep here.’
Mrs Hubbard said, ‘Mrs Nicoletis, if you are afraid of something, wouldn’t it be best to tell me what it is?’
Mrs Nicoletis gave her a quick look from her dark eyes. ‘You have said yourself, there has been a murder in this house, so who may be next?’
‘Then tell me if you have any reason to be so anxious.’ Mrs Nicoletis interrupted her. ‘You are a spy - I always knew it. If lies are told about me I shall know who told them.’
‘If you wish me to leave,’ said Mrs Hubbard, ‘you only have to say so.’
‘No, you are not to leave. I will not allow it.’
‘Oh, all right,’ said Mrs Hubbard. ‘But really, it’s very difficult to know what you do want. Sometimes I don’t think you know yourself what you want.’