سرفصل های مهم
فصل هجدهم
توضیح مختصر
آقای آکیبومبو میگه احتمالاً لن باتسون مورفین رو با پودر بوراکیک عوض کرده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هجدهم
یک صندلی به آقای آکیبمبو تعارف شد. “ممنونم. میدونین، بعضی وقتها شکم درد میگیرم. بعضی وقتها یه قرص کوچولو میخورم و بعضی وقتها پودر شکم. بعد از اون،” آکیبومبو لبخند زد “حالم خیلی بهتر میشه.”
خانم هابارد گفت: “ما همه این چیزها رو متوجهیم. حالا وارد قسمت بعدی بشید.”
“بله،
خب، همونطور که گفتم، این اتفاق اوایل هفته گذشته برام افتاد. بعد از شام در اتاق مشترک بود و فقط الیزابت اونجا بود بهش گفتم: «جوششیرین داری من مال خودم رو تموم کردم.» و اون گفت: «نه،
ولی وقتی داشتم دستمالی رو که ازش قرض گرفته بودم، سر جاش میذاشتم، کمی تو کشوی پت دیدم. برات میارم.» بنابراین اون رفت طبقهی بالا و با یک شیشه تقریباً خالی برگشت. ازش تشکر کردم و یک قاشق چایخوری توی آب ریختم و خوردمش.”
“یک قاشق چایخوری؟ یک قاشق چایخوری!” بازرس بهش نگاه کرد. “شما یک قاشق چایخوری مورفین خوردید؟”
“ولی من فکر میکردم جوش شیرینه. و بعد، بعد از اون، بیمار شدم ولی واقعاً بیمار بودم.”
“نمیتونم بفهمم چرا نمردید!”
آقای آکیبمبو ادامه داد. “بنابراین، روز بعد وقتی حالم بهتر شد، شیشه و پودر خیلی کمی که ازش باقی مونده بود رو به داروساز بردم، و گفتم لطفاً به من بگید این چیه؟”
“بله؟”
“و گفت بعداً برگرد و بعد گفت: «تعجب نداره! این جوششیرین نیست. این براکیکه. میتونی توی چشم بریزی، بله، ولی اگه یک قاشق چایخوری ازش بخوری، بیمارت میکنه.»”
“براکیک؟ ولی براکیک چطور رفته بود تو اون شیشه؟ چه اتفاقی برای مورفین افتاده؟” بازرس شارپ سرش رو تکون داد.
آکیبمبو گفت: “داشتم به دوشیزه سیلیا فکر میکردم، و اینکه چطور مرد، و اینکه بعد از اینکه مرده، حتماً یه نفر اومد تو اتاقش و شیشه خالی مورفین و یه تیکه کاغذ کوچیک که نوشته خودش رو کشته رو گذاشته اونجا.”
آکیبومبو مکث کرد و بازرس سرش با سرش تصدیق کرد.
“و فکر میکنم اگه یکی از دخترها بوده، براش آسون بوده ولی اگه یک مرد بوده، آسون نبوده. بنابراین فکر میکنم و میگم، فرض کنیم یه نفر از خونهی ما هست، ولی در اتاق بغل دوشیزه سیلیا. بیرون پنجرهی اون یه بالکنه و بیرون پنجرهی سیلیا هم یه بالکنه. بنابراین اگه اون یه آدم درشت و قوی هست، میتونه از اون طرف بپره.”
خانم هابارد گفت: “اتاق بغل سیلیا در خونهی دیگه، خوب، اتاق نیگل هست و- و…”
“اتاق لن باتسون.” انگشت بازرس کاغذ تا شدهی توی دستش رو لمس کرد.
“آقای چاندرا لال وقتی بوراکیکش اونجا نبود، خیلی عصبانی بود، و بعد وقتی پرسیدم، گفت بهش گفته شده توسط لن باتسون برداشته شده…”
“مورفین از کشوی نیگل برداشته شده، و با بوراکیک عوض شده. بعد پاتریشا لین اومده و جوش شیرین رو با چیزی که فکر میکرده مورفین هست، عوض کرده، ولی در حقیقت پودر بوراکیک بوده. بله. فهمیدم…”
“بهتون کمک کردم، بله؟” آقای آکیبمبو مؤدبانه پرسید:
“بله، ممنونم. اممم، هیچ کدوم از اینها رو تکرار نکنید.”
“نه، آقا. خیلی دقت میکنم.” آقای آکیبمبو از اتاق خارج شد.
خانم هابارد گفت: “لن باتسون. آه! نه. همیشه خیلی خوب به نظر میرسید.”
شارپ گفت: “در مورد جنایتکارهای زیاد این حرف زده شده.” به آرومی کیسهی کاغذی رو باز کرد. توش دو تا موی قرمز مجعد بود…
خانم هابارد گفت: “آه عزیزم.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER EIGHTEEN
Mr Akibombo was offered a chair. ‘Thank you. You see, sometimes I have a stomach ache. Sometimes I take a small pill, and sometimes stomach powder. After that,’ Akibombo smiled, ‘I feel much better.’
Mrs Hubbard said, ‘We understand all about that. Now get on to the next part.’
‘Yes. Well, as I say, this happens to me early last week. It was after supper in the common room and only Elizabeth was there and I say to her, “Have you bicarbonate, I have finished mine.”
And she says, “No. But, I saw some in Pat’s drawer when I was putting back a handkerchief I borrowed from her.
I will get it for you.” So she goes upstairs and comes back with a bottle, almost empty. I thank her and I put a teaspoon of it in water and drink it.’
‘A teaspoon? A teaspoon! The Inspector looked at him. ‘You swallowed a teaspoon of morphia?’
‘But I think it is bicarbonate. And then, afterwards, I was ill, but really ill.’
‘I can’t make out why you’re not dead!’
Mr Akibombo continued. ‘So then, next day, when I am better, I take the bottle and the tiny bit of powder that is left in it to a chemist and I say, please tell me what is this?’
‘Yes?’
‘And he says come back later, and then he says, “No wonder! This is not the bicarbonate. It is the boracic. You can put it in the eyes, yes, but if you swallow a teaspoonful it makes you ill.’”
‘Boracic? But how did boracic get into that bottle? What happened to the morphia?’ Inspector Sharpe shook his head.
‘I have been thinking,’ said Akibombo, ‘of Miss Celia and how she died and that someone, after she was dead, must have come into her room and left there the empty morphia bottle and the little piece of paper that say she killed herself.’
Akibombo paused and the Inspector nodded.
‘And I think if it is one of the girls it will be easy, but if a man, not so easy. So I think, and I say, suppose it is someone in our house, but in the next room to Miss Celia’s?
Outside his window is a balcony and outside hers is a balcony too. So if he is big and strong he could jump across.’
‘The room next to Celia’s in the other house,’ said Mrs Hubbard, ‘Well, that’s Nigel’s and - and.’
‘Len Bateson’s.’ The Inspector’s finger touched the folded paper in his hand.
‘Mr Chandra Lal was very angry when his boracic was not there and later, when I ask, he says he has been told that it was taken by Len Bateson.’
‘The morphia was taken from Nigel’s drawer and boracic was exchanged for it. Then Patricia Lane came along and exchanged soda bicarbonate for what she thought was morphia, but which was really boracic powder. Yes. I see.’
‘I have helped you, yes?’ Mr Akibombo asked politely.
‘Yes, thank you. Don’t - er - repeat any of this.’
‘No, sir. I will be most careful.’ Mr Akibombo left the room.
‘Len Bateson,’ said Mrs Hubbard. ‘Oh! No. He’s always seemed so nice.’
‘That’s been said about a lot of criminals,’ said Sharpe. Gently he opened his little paper bag. In it were two red curly hairs.
‘Oh dear,’ said Mrs Hubbard.