سرفصل های مهم
فصل هفتم
توضیح مختصر
سیلیا آستین به قتل رسید.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
دوشیزه لمون، اگه نگیم هرگز، به ندرت دیر میکرد. طوفان، بیماری، مشکلات حمل و نقل، هیچ کدوم از اینها به نظر اون رو تحت تأثیر قرار نمیداد. ولی دوشیزه لمون امروز صبح، نفسزنان به جای ۱۰، ۱۰ و ۵ دقیقه رسید.
“بینهایت متأسفم، مسیو پوآرو. داشتم از آپارتمان خارج میشدم که خواهرم زنگ زد- خیلی ناراحت. یکی از دانشجوها خودکشی کرده.”
“اسم دانشجو چی بوده؟”
“دختری به اسم سیلیا آستین.”
“چطور؟”
“فکر میکنن مورفین خورده.”
“ممکنه تصادفی بوده باشه؟”
“آه، نه. یادداشت گذاشته.”
پوآرو به ملایمت گفت: “انتظار این رو نداشتم، نه. و با این حال درسته انتظار چیزی رو داشتم.” به دوشیزه لمون نگاه کرد. “لطفاً به هر نامهای که میتونید جواب بدید. من- من به جاده هیکوری میرم.”
گرونیمو، پوآرو رو به داخل راه داد. “آقا، ما مشکل بزرگی اینجا داریم. دختر امروز صبح تو رختخوابش مرده. اول دکتر اومد. حالا یک بازرس پلیس اومده. با خانم هابارد طبقهی بالاست. چرا باید بخواد خودش رو بکشه، در حالی که دیشب نامزد کرده بود که ازدواج کنه؟”
“نامزد کرده بود؟”
“بله، بله، با آقای کولین.” گرونیمو در اتاق مشترک رو برای پوآرو باز کرد. “شما اینجا میمونید، بله؟ وقتی پلیس بره، به خانم هابارد میگم شما اینجایید.”
طبقه بالا، خانم هابارد با بازرس شارپ بود که داشت سؤال میپرسید. یک مرد درشت، با ظاهری راحت و رفتاری ملایم بود که عزمش رو مخفی میکرد.
گفت: “یک رسیدگی خواهد بود. بنابراین باید حقایق رو درست بدست بیاریم. حالا، میگید این دختر اخیراً ناراحت بود؟”
“بله.”
“ماجرای عشقی بود؟”
“دقیقاً نه.” خانم هابارد مکث کرد.
“فکر میکنید شاید دلیلی برای کشتن خودش داشته؟”
“بازرس شارپ، دختر چند تا کار خیلی احمقانه انجام داده بود ولی…”
“بله؟”
“خب، به مدت سه ماه اشیایی ناپدید میشدن چیزهای کوچیک- منظورم اینه که مهم نبودن. پول نبود.”
“و این دختر مسئولش بود؟”
“بله،
پریشب یکی از دوستهای من، برای شام اومد. مسیو هرکول پوآرو شاید اسمش رو بشناسید؟”
چشمهای بازرس شارپ گرد شد. “مسیو هرکول پوآرو؟ حالا، خیلی جالبه.”
“بعد از شام سخنرانی کوتاهی برامون کرد و در مورد این حقیقت که اشیا دزدیده شدن، بحث کردیم. جلوی همه اونها بهم توصیه کرد که برم پیش پلیس.”
“توصیه کرد، درسته؟”
“بعد از اون سیلیا اومد به اتاقم و همه چیز رو قبول کرد. اون خیلی ناراحت بود.”
“میخواستید به پلیس بگید؟”
“نه،
اون میخواست پول همه چیز رو بده و در این باره همه باهاش خیلی خوب بودن.”
“از نظر مالی در مضیقه بود؟”
نه،
خانم هابارد گفت: “ اون شغلی به عنوان داروساز در بیمارستان سنت کاترین داشت و پول کمی از خودش داشت. گمون میکنم میل و اشتیاق به دزدی بود. میدونید، مرد جوونی بود که اون بهش علاقه داشت.”
“و به رابطشون پایان داد؟”
“آه، نه. کاملاً برعکس. اون خیلی شدید ازش دفاع کرد، و شب گذشته بهمون گفت نامزد کردن تا ازدواج کنن.”
بازرس شارپ خیلی متعجب به نظر رسید. “و بعد میره میخوابه و مورفین میخوره؟”
“نمیتونم بفهمم.” خانم هابارد سرش رو تکون داد:
“و با این حال حقایق آشکارن.” شارپ به تیکه کاغذ کوچیک پارهشده روی میز نگاه کرد.
خانم هابارد عزیز، من واقعاً متأسفم و این بهترین کاریه که میتونم انجام بدم.
“امضا نشده، ولی مطمئنید که دست خط اونه؟”
“بله.” ولی خانم هابارد نگران بود. چرا انقدر شدید احساس میکرد اشکالی در این باره وجود داره؟
بازرس گفت: “یه اثر انگشت خیلی مشخص روش وجود داره که قطعاً مال خودشه. مورفین تو یه بطری کوچیک با برچسب بیمارستان سنت کاترین روش بود پس احتمالاً دیروز با خودش آورده خونه تا خودکشی کنه.”
“واقعاً نمیتونم باور کنم. دیشب خیلی خوشحال بود.”
“خب، شاید وقتی رفته بالا بخوابه روحیهاش عوض شده. شاید در گذشتهاش بیشتر از اونی بود که شما دربارش میدونید. این مرد جوونش- اسمش چیه؟”
“کولین مکناب. اون در سنت کاترین دوره روانشناسی میگذرونه. سیلیا خیلی عاشقش بود فکر کنم بیشتر از اونی که اون دوستش داشت.”
“احتمالاً این، چیزها رو توضیح میده. همهی اون چیزی که باید میگفت رو بهش نگفته بود. آدمهای جوون خیلی رمانتیک هستن و بعضیوقتها انتظار زیادی از ماجراهای عشقی دارن.” بلند شد. “ممنونم، خانم هابارد. مادرش دو سال قبل مرده، و تنها فامیلش یک خالهی پیره باهاش ارتباط برقرار میکنیم.” تیکه کاغذ کوچیک با دست خط سیلیا رو برداشت.
خانم هابارد یهو گفت: “اون یه اشکالی داره؟”
“اشکال؟ از چه نظر؟”
“نمیدونم ولی احساس میکنم باید بدونم. آه، عزیزم، احساس میکنم امروز خیلی احمقم.”
“همهی اینها براتون خیلی سخت بود.” بازرس شارپ در رو باز کرد و بلافاصله روی گرونیمو که بهش تکیه داده بود، افتاد. گفت: “سلام. پشت در گوش وایستاده بودی، آره؟”
“نه، نه، گوش نمیدم- هیچ وقت! فقط با پیغامی اومده بودم.”
“متوجهم. چه پیغامی؟”
“یه آقای محترم طبقه پایینه که میخواد خانم هابارد رو ببینه.”
“خیلیخب. برو تو و بهش بگو.”
بازرس در راهرو پایین رفت، بعد وقتی شنید گرانیمو میگه: “آقای محترم سیبیلو منتظر دیدن شماست “ مکث کرد.
شارپ به خودش گفت: “آقای محترم سبیلو، آره “ و رفت طبقه پایین، داخل اتاق مشترک. “سلام، مسیو پوآرو. زمان زیادیه که همدیگه رو ندیدیم.”
پوآرو به آرومی از جایی که داشت یک قفسه کتاب رو نزدیک شومینه بررسی میکرد، برگشت. “مسلماً- بله، بازرس شارپه، مگه نه؟ ولی شما در این قسمت از لندن کار نمیکردید؟”
“دو سال قبل اومدم اینجا. پس میخوام بدونم چرا اون شب اومدید اینجا که برای دانشجوها سخنرانی جرمشناسی بکنید؟”
پوآرو لبخند زد. “ولی خانم هابارد اینجا خواهر منشی عالی من، دوشیزه لمون هست. بنابراین وقتی از من خواست…” “وقتی از شما خواست در مورد اتفاقات اینجا تحقیق کنید، اومدید. در حقیقت همینه، مگه نه؟”
“درست میگید.”
“ولی چرا؟ یه دختر احمق چند تا چیز برداشته. چرا توجه شما رو جلب کرده، مسیو پوآرو؟”
پوآرو سرش رو تکون داد. “انقدرها هم ساده نیست.”
“چرا نیست؟شارپ گفت: نمیفهمم.”
“نه، و من هم نمیفهمم. اشیای که برده شدن- الگویی درست نمیکنن- با عقل جور در نمیومد. و اتفاقهای دیگهای افتاد که هدفشون این بود که با الگوی سیلیا آستین جور در بیان- ولی جور در نمیومدن. بیمعنی بودن و بعضی از اونها خیلی بیرحمانه بودن،
ولی سیلیا بیرحم نبود.”
“اون یک فرد عاشق سرقت بود؟”
“من خیلی به این شک دارم. نظر من این هست که دزدیدن اشیای ارزونقیمت به خاطر جلب توجه یک مرد جوون مشخص بود.”
“کولین مکناب؟”
“بله. اون عاشق کولین بود که هیچوقت بهش توجه نمیکرد. بنابراین به جای اینکه دختری زیبا و خوش اخلاق باشه، یک مجرم جوون شد. کولین مکناب بلافاصله بهش علاقهمند شد.”
“باید خیلی احمق باشه.”
“به هیچ عنوان. اون یه روانشناس مشتاقه.”
“آه، یکی از اونها! حالا فهمیدم.” بازرس شارپ لبخند زد. “پس دختر نسبتاً باهوش بوده.”
“به شکل تعجبآوری بوده. و فکر میکنم این ایده توسط یک نفر دیگه بهش پیشنهاد شده.”
شارپ گفت: “ولی باز هم نمیفهمم. اگه این ماجرای عشق به سرقت، موفقیتآمیز بود، چرا خودکشی کرده؟”
“جواب اینه که خودکشی نکرده. کاملاً مطمئنی که کرده؟”
“واضحه، مسیو پوآرو و…”
در باز شد و خانم هابارد در حالی که از خودش خیلی راضی به نظر میرسید، اومد داخل. “پیداش کردم. یهو به ذهنم اومد. منظورم اینه که چرا اون یادداشت خودکشی اشکال داشت. سیلیا نمیتونست اونو نوشته باشه.”
“چرا نه خانم هابارد؟” شارپ پرسید:
“برای اینکه با جوهر سرمهای نوشته شده. و سیلیا دیروز صبح موقع صبحانه خودکارش رو با جوهر سبز پر کرد-
اون جوهر اون بالا به طرف قفسه رفت و بطری تقریباً خالی رو بالا گرفت. “مطمئنم که اون تیکه کاغذ از نامهای که دیروز برای من نوشته بود، و من هیچ وقت بازش نکردم، پاره شده.”
“باهاش چیکار کرد؟ به خاطر میارید؟”
خانم هابارد سرش رو تکون داد. “من اینجا تنهاش گذاشتم و حتماً فراموشش کرده.”
“و یک نفر پیداش کرده و بازش کرده. یک نفر که…” بازرس مکث کرد. “متوجه هستید که معنیش چی هست؟ یک نفر احتمال استفاده از کلمات با معنای باز رو در نامهاش به شما دیده- که پیشنهاد چیز کاملاً متفاوتی رو میداد. پیشنهاد خودکشی رو میداد بنابراین معنیش اینه که…”
هرکول پوآرو گفت: “قتل.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
Miss Lemon was rarely, if ever, late. Storms, illness, transport failure - none of these things seemed to affect her. But this morning Miss Lemon arrived, breathless, at five minutes past ten instead of at ten o’clock.
‘I’m extremely sorry, Monsieur Poirot. I was just about to leave the flat when my sister rang up, very upset. One of the students has committed suicide.’
‘What is the name of the student?’
‘A girl called Celia Austin.’
‘How?’
‘They think she took morphia.’
‘Could it have been an accident?’
‘Oh no. She left a note.’
Poirot said softly, ‘It was not this I expected, no,. and yet it is true, I expected something.’ He looked at Miss Lemon. ‘Please answer what letters you can. Me, I will go round to Hickory Road.’
Geronimo let Poirot in. ‘Sir, we have here big trouble. The girl, she is dead in her bed this morning. First the doctor came. Now comes an Inspector of the police. He is upstairs with Mrs Hubbard. Why would she wish to kill herself, when last night she was engaged to be married?’
‘Engaged?’
‘Yes, yes, to Mr Colin.’ Geronimo opened the door of the common room for Poirot. ‘You stay here, yes? When the police go, I will tell Mrs Hubbard you are here.’
Upstairs, Mrs Hubbard was with Inspector Sharpe, who was asking questions. He was a big, comfortable-looking man with a gentle manner that hid his determination.
‘There will have to be an inquest,’ he said. ‘So we must get the facts right. Now, this girl had been unhappy lately, you say?’
‘Yes.’
‘Love affair?’
‘Not exactly.’ Mrs Hubbard paused.
‘You think perhaps she had a reason for killing herself?’
‘Inspector Sharpe, the girl had done some very stupid things, but.’
‘Yes?’
‘Well, for three months things have been disappearing - small things, I mean - nothing important. No money.’
‘And this girl was responsible?’
‘Yes. The night before last a friend of mine came to dinner. A Monsieur Hercule Poirot - perhaps you know the name?’
Inspector Sharpe’s eyes opened rather wide. ‘Monsieur Hercule Poirot? Now that’s very interesting.’
‘He gave us a little talk after dinner and we discussed the fact that things had been stolen. He advised me, in front of them all, to go to the police.’
‘He did, did he?’
Afterwards, Celia came to my room and admitted everything. She was very upset.’
‘Were you going to tell the police?’
‘No. She was going to pay for everything, and everyone was very nice to her about it.’
‘Was she short of money?’
‘No. She had a job as a pharmacist at St Catherine’s Hospital and a little money of her own. It was kleptomania, I suppose,’ said Mrs Hubbard. ‘You see, there was a young man she was fond of.’
And he ended their relationship?’
‘Oh no. The complete opposite. He defended her very strongly, and last night he told us that they were now engaged to be married.’
Inspector Sharpe looked very surprised. ‘And then she goes to bed and takes morphia?’
‘I can’t understand it.’ Mrs Hubbard shook her head.
‘And yet the facts are clear.’ Sharpe looked at the small, torn piece of paper on the table.
Dear Mrs Hubbard, I really am sorry and this is the best thing I can do.
‘It’s not signed, but you are sure it’s her handwriting?’
‘Yes.’ But Mrs Hubbard was worried. Why did she feel so strongly that there was something wrong about it?
‘There’s one clear fingerprint on it which is definitely hers,’ said the Inspector. ‘The morphia was in a small bottle with the label of St Catherine’s Hospital on it, so she probably brought it home with her yesterday in order to commit suicide.’
‘I really can’t believe that. She was so happy last night.’
‘Well, perhaps her mood changed when she went up to bed. Perhaps there was more in her past than you know about. This young man of hers - what’s his name?’
‘Colin McNabb. He’s doing a Psychology course at St Catherine’s. Celia was very much in love with him, more, I think, than he was with her.’
‘That probably explains things. She hadn’t told him everything she should have. Young people are very romantic and sometimes expect too much of love affairs.’ He stood up. ‘Thank you, Mrs Hubbard. Her mother died two years ago and the only relative is an elderly aunt - we’ll contact her.’ He picked up the small piece of paper with Celia’s writing on it.
‘There’s something wrong about that,’ said Mrs Hubbard suddenly.
‘Wrong? In what way?’
‘I don’t know - but I feel I should know. Oh dear, I feel so stupid this morning.’
‘It’s all been very difficult for you.’ Inspector Sharpe opened the door and immediately fell over Geronimo, who was pressed against it. ‘Hello,’ he said. ‘Listening at doors, eh?’
‘No, no, I do not listen - never! I am just coming in with message.’
‘I see. What message?’
‘There is gentleman downstairs to see Mrs Hubbard.’
‘All right. Go in and tell her.’
The Inspector walked down the passage and then paused as he heard Geronimo say, ‘The gentleman with the moustache, he is waiting to see you.’
‘Gentleman with the moustache, eh,’ said Sharpe to himself, and went downstairs and into the common room. ‘Hello, Monsieur Poirot. It’s a long time since we met.’
Calmly Poirot turned from where he had been examining a bookshelf near the fireplace. ‘Surely - yes, it is Inspector Sharpe, is it not? But you did not work in this part of London?’
‘I moved here two years ago. So I would like to know why you came along here the other night to give a talk on criminology to students.’
Poirot smiled. ‘But Mrs Hubbard here is the sister of my wonderful secretary, Miss Lemon. So when she asked me -‘ When she asked you to investigate what had been going on here, you came along. That’s it really, isn’t it?’
‘You are correct.’
‘But why? A silly girl taking a few things. Why did that interest you, Monsieur Poirot?’
Poirot shook his head. ‘It is not so simple as that.’
‘Why not? I don’t understand,’ Sharpe said.
‘No, and I do not understand. The things that were taken - they did not make a pattern - they did not make sense. And other things happened that were meant to fit in with the pattern of Celia Austin - but they did not fit in. They were meaningless, and some were even cruel. But Celia was not cruel.’
‘She was a kleptomaniac?’
‘I very much doubt it. It is my opinion that stealing these cheap objects was to attract the attention of a certain young man.’
‘Colin McNabb?’
‘Yes. She was in love with Colin McNabb, who never noticed her. So instead of being a pretty, well-behaved girl, she became a young criminal. Colin McNabb was immediately interested in her.’
‘He must be very stupid.’
‘Not at all. He is a keen psychologist.’
‘Oh, one of those! I understand now.’ Inspector Sharpe smiled. ‘So, the girl was rather clever.’
‘Surprisingly so. And I think the idea had been suggested to her by someone else.’
‘But still,’ said Sharpe, ‘I don’t understand. If this kleptomania business was successful, why did she commit suicide?’
‘The answer is that she did not commit suicide. Are you quite sure that she did?’
‘It’s obvious, Monsieur Poirot and -‘
The door opened and Mrs Hubbard came in looking very pleased with herself. ‘I’ve got it. It came to me suddenly. Why that suicide note looked wrong, I mean. Celia couldn’t possibly have written it.’
‘Why not, Mrs Hubbard?’ asked Sharpe.
‘Because it’s written in blue-black ink. And Celia filled her pen with green ink - that ink over there - at breakfast time yesterday morning.’ She went to the shelf and held up the nearly empty bottle. ‘I am sure that the piece of paper was torn out of the letter she wrote to me yesterday - and which I never opened.’
‘What did she do with it? Can you remember?’
Mrs Hubbard shook her head. ‘I left her alone in here and she must have just forgotten about it.’
‘And somebody found it and opened it. somebody -‘ The Inspector paused. ‘You understand what this means? Somebody saw the possibility of using the opening words of her letter to you - to suggest something very different. To suggest suicide - So this means -‘
‘Murder,’ said Hercule Poirot.