عمو رالف

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: نیکولاس نیکلبای / فصل 1

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

عمو رالف

توضیح مختصر

برادر آقای رالف فوت میکنه و اون باید از همسر و فرزندان برادرش مراقبت کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

عمو رالف

“می‌تونم شکستگی گردن یا شکستگی پا رو درک کنم، اما قلب شکسته رو درک نمی‌کنم.”

آقای رالف نیکلبی دفتر ضخیمی که شامل اسامی تمام افرادی بود که بهش بدهکار بودن رو بست. با لبخند راضیت‌باری فکر کرد کسب و کار وام‌دهیش اوضاع خوبی داره. زندگی هرگز بهتر از این نبوده. درست بود که هرگز ازدواج نکرده بود، دوستی نداشت و میان همسایه‌هاش محبوب نبود، اما براش اهمیتی نداشت. مردم تحسینش می‌کردن چون ثروتمند بود و این به اندازه کافی براش خوب بود. در دنیای اون، پول تنها چیزی بود که اهمیت داشت.

وقتی آقای نیکلبی به خاطر موفقیتش به خودش تبریک می‌گفت، در زده شد. مردی بلند قد و میانسال با چشمانی عجیب و وحشی وارد اتاق شد. نیومن نوگس، کارمند آقای نیکلبی بود.

“چی می‌خوای، نیومن؟” آقای نیکلبی که از این مزاحمت ناراحت شده بود، گفت.

منشی که یک چشمش به کارفرماش نگاه می‌کرد، و چشم دیگه‌اش به بیرون از پنجره، جواب داد: “نامه‌ای برای شما دارم.”

“خوب، بیارش اینجا، مرد!” آقای نیکلبی با بی‌حوصلگی گفت.

نیومن نامه رو با احتیاط از کت و شلوار نامناسب خود بیرون آورد، به آرومی برد سمت دیگه‌ی اتاق و داد به کارفرماش.

آقای نیکلبی سریع خوندش. گفت: “برادرم مرده. ناگهانی بود.” ایستاد، به طرف پنجره رفت و از پشت شیشه‌ی کثیفش متفکرانه به حیاط سیاه از دود پشت خونه‌اش خیره شد.

“بچه‌ها زنده هستن؟” نوگس پرسید.

آقای نیکلبی گفت: “متأسفانه برای من، بله. هر دوی اونها. و مادر هم. بی پولن و حالا انتظار دارن من ازشون مراقبت کنم. حالا همه در لندن هستن و منتظر کمک من. من چه اهمیتی به اونها میدم؟ هیچ وقت ندیدمشون.”

نوگس با حالت عجیبی روی صورتش به پشت کارفرماش نگاه کرد.

دقیقاً یک لبخند نبود، اما نگاهی از روی غم هم نبود. هیچ کس نمی‌تونست حالت صورت نیومن نوگس رو بفهمه.

آقای نیکلبی یک‌باره از جلوی پنجره برگشت و تصمیم گرفت: “کت و دستکش‌هام رو برام بیار، نیومن. باید دیداری داشته باشم.”

آقای نیکلبی به سرعت به سمت استراند، یکی از شلوغ‌ترین خیابان‌های لندن راه افتاد. چند بار در خونه‌ای کوچک رو زد و منتظر موند.

بالاخره در توسط یک دختر خدمتکار باز شد.

“خانم نیکلبی خونه است؟” پرسید.

“منظورتون دوشیزه لا کریوی هست؟” دختر جواب داد.

“نه، منظورم خانم نیکلبیه!”

صدایی از داخل خونه گفت: “آقا رو به بالا راهنمایی کن، هانا.”

آقای نیکلبی مستقیم از کنار دختر خدمتکار رد شد و وارد راهروی خونه شد و به سرعت از پله‌ها بالا رفت. در طبقه اول با یک زن میانسال ریزِ پرنده مانند، روبرو شد که دستکش‌های سیاه و پارچه‌ای زرد رنگ به دور سرش بسته بود.

زن با لبخندی دوستانه گفت: “اسم من خانم لا کریوی هست. من یک هنرمندم. می‌خواید نقاشی شما رو براتون ترسیم کنم؟ شما چهره‌ای فوق‌العاده جدی دارید. چشمان خیلی محکم!”

آقای نیکلبی با بی‌حوصلگی جواب داد: “من برای نقاشی نیومدم اینجا، خانم. دنبال خانم نیکلبی هستم. اینجاست؟”

زن گفت: “یک خانم از ییلاقات و دو فرزندش در طبقه دوم یک اتاق اجاره کردند. اون بیوه است.”

“یک بیوه‌ی فقیر؟”

“متأسفانه.”

آقای نیکلبی آهی کشید و گفت: “خودشه.”

دختر خدمتکار اون رو به طبقه‌ی بالا و اتاق کوچکی هدایت کرد. وقتی وارد شد، زنی که لباس مشکی بلندی به تن داشت از روی صندلی بلند شد. دختری زیبا حدوداً هفده ساله برای گرفتن بازوش رفت اون طرف اتاق. مرد جوانی، دو یا سه سال بزرگ‌تر از اون، اومد جلو و از رالف به عنوان عموش استقبال کرد.

“فکر کنم نیكولاس هستی؟” رالف گفت.

مرد جوان لبخند زد: “این اسم منه، آقا.”

رالف به لبخند برادرزاده‌اش جواب نداد، بلکه بلافاصله رو کرد به خانم نیکلبی. “خوب، خانم، حالت چطوره؟” گفت. “باید در غم و اندوه شجاع باشی. من همیشه هستم.”

خانم نیکلبی گفت: “این غم و اندوه معمولی نیست،” و دستمالش رو برد به چشم‌هاش.

رالف که با آرامش دکمه‌هاش رو باز می‌کرد، گفت: “مخالفم. خانم، هر روز شوهرها می‌میرن، زن‌ها هم میمیرن.”

نیکلاس که از همین حالا از عموش بدش می‌اومد، گفت: “و همچنین برادرها، آقا.”

رالف در حالی که می‌نشست، جواب داد: “بله، آقا، و سگ‌ها و گربه‌ها. شما در نامه‌تون نگفتید برادرم چطور فوت کرد، خانم.”

خانم نیکلبی با چشمان پر از اشک گفت: “هیچ کس نمی‌دونه. ما معتقدیم به دلیل شکستگی قلب فوت کرد.”

“غیرممکنه!” رالف با عصبانیت گفت. “می‌تونم شکستگی گردن یا شکستگی پا رو درک کنم، اما قلب شکسته رو درک نمی‌کنم. این بهانه‌ای برای افرادی هست که می‌خوان از بدهی‌هاشون فرار کنن.”

نیکلاس به آرومی گفت: “فکر می‌کنم بعضی از آدم‌ها قلبی برای شکستن ندارن.”

رالف روی صندلیش چرخید و با تمسخر به برادرزاده‌اش نگاه کرد. “این پسر چند ساله است؟” پرسید.

بیوه گفت: “نیکلاس تقریباً نوزده ساله است.”

“نوزده، هان؟” رالف گفت. “و کار هم داری؟”

نیکولاس با افتخار جواب داد: “هنوز نه، اما پیدا می‌کنم.”

رالف که با چشمانی سرد و خاکستری بهش خیره شده بود، گفت: “بهتره پیدا کنی. یک پنی در دنیا نداری، نه؟”

نیکلاس گفت: “درسته. اما نگران نباش. به کمکت نیازی نخواهم داشت.”

مادر نیکلاس از مرد جوان احساساتی خواهش کرد خودش رو کنترل کنه و از رالف خواست بی‌ادبی پسرش رو ببخشه.

رالف لبخند تحقیرآمیز دیگه‌ای به نیکلاس زد، بعد دوباره رو کرد به خانم نیکلبی. “خانم، شما در نامه‌تون گفتید که برادرم وقت مرگ چیزی برات به جا نذاشته.”

بیوه گفت: “درسته. برای پرداخت بدهی‌های شوهرم مجبور شدم خونه‌ام رو بفروشم و آخرین پولم رو در سفر به لندن خرج کردم.

امیدوار بودم بتونی به فرزندان برادرت کمک کنی. این آرزوی مرگ اون بود.”

“دخترت چیکار می‌تونه بکنه، خانم؟” رالف پرسید.

“کمی فرانسه و موسیقی آموخته.”

“و تو تا حالا کاری انجام دادی؟” رالف به نیکلاس گفت.

نیکلاس جواب داد: “نه.”

“فکر می‌کردم نه!” رالف که دوباره به خانم نیکلبی نگاه می‌کرد گفت. “شوهرت رویاپرداز بود، خانم. به همین دلیل شما رو بدون پول گذاشت و مشکل کمک به شما رو برای من گذاشت. اون مردی احمق و خودخواه بود.”

خانم نیکلبی موافقت کرد: “بله، به گمونم درسته. اون هیچ وقت به توصیه‌های من درباره‌ی پول گوش نداد. اغلب فکر می‌کنم وقتی باهاش ازدواج کردم اشتباه بزرگی کردم.”

رالف با یک لبخند نیمه به شکایات خانم نیکلبی درباره شوهرش گوش داد. وقتی تموم کرد، به برادرزاده‌اش نگاه کرد و گفت: “میخوای کار کنی، آقا؟”

“البته که میخوام.”

“پس چیزی دارم که ممکنه برات جالب باشه.”

روزنامه‌ای از جیبش درآورد، و تبلیغاتی نشونش داد:

مدرسه پسران آقای وکفورد اسکوئیر، سالن دوسبویز، نزدیک پل گرتا در یورکشایر، به یک دستیار نیاز دارد. سالانه پنج پوند دستمزد پرداخت میشود. آقای اسكیرز در لندن، در هتل ساراکنز هد، اسنو هیل اقامت دارد.

کیت شکایت کرد: “سالی پنج پوند زیاد نیست. و یورکشایر خیلی دوره!”

خانم نیکلبی بهش گفت: “ساکت باش، عزیزم. مطمئنم عموت بهتر می‌دونه.”

نیکلاس می‌خواست بدونه: “و اگر این شغل رو به دست بیارم، چه اتفاقی برای مادر و خواهرم میفته؟”

رالف قول داد: “من از اونها مراقبت می‌کنم. برای خواهرت پیش خیاطی که می‌شناسم کاری پیدا می‌کنم. اما فقط درصورتیکه این شغل رو قبول کنی. می‌فهمی؟”

نیکلاس با فراموش کردن عصبانیت دقایقی قبل‌تر و فشردن دست عموش گفت: “پس موافقم. اگه آقای اسکرز من رو قبول کنه، من کار رو بر عهده میگیرم.”

رالف گفت: “قبولت میکنه - می‌تونم بهت قول بدم. حالا، کلاه و کتت رو بردار، جوان. باید فوراً بریم ساراکن هد!”

متن انگلیسی فصل

Chapter one

Uncle Ralph

‘I can understand a broken neck or a broken leg, but not a broken heart.’

Mr Ralph Nickleby closed the thick book that contained the names of all the people who owed him money. His money-lending business was doing well, he thought with a satisfied smile. Life had never been better. It was true that he had never married, he had no friends and he was unpopular with his neighbours, but he did not care. People admired him because he was rich, and that was good enough for him. In his world, money was the only thing that mattered.

While Mr Nickleby was congratulating himself on his own success, there was a knock at the door. A tall, middle-aged man with strange, wild eyes walked into the room. It was Newman Noggs, Mr Nickleby’s clerk.

‘What do you want, Newman?’ Mr Nickleby said, annoyed by his interruption.

‘I have a letter for you,’ the clerk replied, one eye looking at his employer, the other looking out of the window.

‘Well, bring it here, man!’ Mr Nickleby said impatiently.

Newman took the letter carefully out of his badly fitting suit, carried it slowly across the room and gave it to his employer.

Mr Nickleby read it quickly. ‘My brother’s dead,’ he said. ‘That was sudden.’ He stood up, walked across to the window, and stared thoughtfully through its dirty glass into the smoke-blackened yard behind his house.

‘Children alive?’ Noggs asked.

‘Unfortunately for me, yes,’ Mr Nickleby said. ‘Both of them. And the mother, too. No money, and now they expect me to take care of them. They’re all in London now, waiting for my help. What do I care about them? I never met them.’

Noggs looked at his employer’s back with a strange expression on his face.

It was not exactly a smile, but it was not a look of sadness either. Nobody could ever understand the expressions on Newman Noggs’s face.

‘Get me my coat and gloves, Newman,’ Mr Nickleby suddenly decided, turning away from the window. ‘I have a visit to make.’

Mr Nickleby walked quickly to the Strand, one of the busiest streets in London. He knocked several times on the door of a small house and waited.

The door was finally opened by a servant girl.

‘Is Mrs Nickleby at home?’ he demanded.

‘You mean Miss La Creevy?’ the girl replied.

‘No, I mean Mrs Nickleby!’

‘Show the gentleman up, Hannah,’ a voice called from inside the house.

Mr Nickleby walked straight past the servant girl into the hall of the house and quickly up the stairs. On the first floor he met a small, bird-like, middle- aged woman wearing black gloves and a yellow cloth tied around her head.

‘My name’s Miss La Creevy,’ the woman said with a friendly smile. ‘I’m an artist. Would you like me to paint your picture for you? You have a wonderfully serious face. Such strong eyes!’

‘I’m not here for a painting, madam,’ Mr Nickleby replied impatiently. ‘I’m looking for a Mrs Nickleby. Is she here?’

‘A lady from the country and her two children have rented a room on the second floor,’ the woman said. ‘She’s a widow.’

‘A poor widow?’

‘I’m afraid so.’

‘That’s her,’ Mr Nickleby sighed.

The servant girl led him upstairs and into a small room. When he entered, a woman wearing a long black dress rose from her chair. A beautiful girl of about seventeen moved across the room to take her arm. A young man, two or three years older than his sister, stepped forwards and greeted Ralph as his uncle.

‘You are Nicholas, I suppose?’ Ralph said.

‘That is my name, sir,’ the young man smiled.

Ralph did not return his nephew’s smile, but turned immediately to Mrs Nickleby. ‘Well, madam, how are you?’ he said. ‘You must be brave in your sadness. I always am.’

‘This is no ordinary sadness,’ Mrs Nickleby said, putting her handkerchief to her eyes.

‘I disagree,’ Ralph said, calmly unbuttoning his coat. ‘Husbands die every day, ma’am, and wives, too.’

‘And brothers also, sir,’ Nicholas said, already beginning to dislike his uncle.

‘Yes, sir, and dogs and cats,’ Ralph replied, sitting down. ‘You didn’t say in your letter how my brother died, ma’am.’

‘Nobody knows,’ Mrs Nickleby said, her eyes filled with tears. ‘We believe that he died of a broken heart.’

‘Impossible!’ Ralph said angrily. ‘I can understand a broken neck or a broken leg, but not a broken heart. It is an excuse for people who want to escape their debts.’

‘Some people, I believe, have no hearts to break,’ said Nicholas quietly.

Ralph turned round in his chair and looked at his nephew with scorn. ‘How old is this boy?’ he demanded.

‘Nicholas is nearly nineteen,’ said the widow.

‘Nineteen, eh?’ said Ralph. ‘And do you have a job?’

‘Not yet,’ Nicholas answered proudly, ‘but I’ll find one.’

‘You’d better,’ Ralph said, staring at him with cold, grey eyes. ‘You haven’t got a penny in the world, have you?’

‘That’s true,’ Nicholas said. ‘But don’t worry. I won’t need your help.’

Nicholas’s mother begged the emotional young man to control himself and asked Ralph to forgive her son for his rudeness.

Ralph gave Nicholas another scornful smile, then turned to Mrs Nickleby again. ‘You say in your letter, ma’am, that my brother left you nothing when he died,’ he said.

‘That’s true,’ the widow said. ‘I’ve had to sell our home to pay my husband’s debts, and I’ve spent the last of my money on the journey to London.

‘I hoped that you would be able to help your brother’s children. That was his dying wish.’

‘What can your daughter do, ma’am?’ Ralph asked.

‘She has learnt a little French and music.’

‘And have you ever done anything?’ Ralph said to Nicholas.

‘No,’ Nicholas replied.

‘I thought not!’ Ralph said, looking again at Mrs Nickleby. ‘Your husband was a dreamer, ma’am. That’s why he left you with no money, and left me with the problem of helping you. He was a foolish, selfish man.’

‘Yes, that’s true, I suppose,’ Mrs Nickleby agreed. ‘He never listened to my advice about money. I often think that I made a bad mistake when I married him…’

Ralph listened to Mrs Nickleby’s complaints about her husband with a halfsmile. When she had finished, he looked at his nephew and said, ‘Are you willing to work, sir?’

‘Of course I am.’

‘Then I have something here that may interest you.’

He took a newspaper from his pocket, and showed him an advertisement:

Mr Wackford Squeers’s School for Boys, Dotheboys Hall, near Greta Bridge in Yorkshire, needs an assistant. He will be paid five pounds a year. Mr Squeers is staying in London, at the Saracens Head Hotel, Snow Hill.

‘Five pounds a year isn’t much,’ Kate complained. And Yorkshire is so far away!’

‘Be quiet, dear,’ Mrs Nickleby told her. ‘I’m sure your uncle knows best.’

‘And if I get this job,’ Nicholas wanted to know, ‘what will happen to my mother and sister?’

‘I will take care of them,’ Ralph promised. ‘I will find your sister a job with a dressmaker that I know. But only if you take this job. Do you understand?’

‘Then I agree,’ Nicholas said, forgetting his anger of minutes earlier and shaking his uncle’s hand. ‘I’ll take the job - if Mr Squeers will have me.’

He will accept you - I can promise you that,’ Ralph said. Now, get your hat and coat, young man. We must go to the Saracen’s Head immediately!’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.