آدم‌دزدی

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: نیکولاس نیکلبای / فصل 8

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

آدم‌دزدی

توضیح مختصر

اسکوئر اسمایک رو میگیره و زندانی میکنه، ولی جان برادی به فرارش کمک میکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

آدم‌دزدی

وقتی اسمایک داشت از گوشه‌ی خیابان فرعی عبور می‌کرد، دستی رو روی یقه‌اش احساس کرد.

وقتی خانم نیکلبی، کیت و دوشیزه لا کریوی مشغول تزئین کلبه بودن و نیکلاس در کار جدیدش مشغول بود، اسمایک تمام وقتش رو صرف کار در باغچه می‌کرد. وقتی باغچه پر از گل شد، قلبش پر از شادی شد.

كیت یک شب كنارش ایستاد و به گل‌ها نگاه كرد و گفت: “تو باغ رو به محلی زیبا تبدیل كردی، اسمایک. همه‌ی ما از دیدن خوشحالیت خیلی خوشحالیم.”

خانم نیکلبی هم میدید که اسمایک با چه اشتیاقی کار می‌کنه و باغ چه لذت زیادی براش داره. اون هم خیلی به اسمایک علاقه پیدا کرد و مدتی بعد همه با اون به عنوان عضوی از خانواده رفتار می‌کردن. اسمایک هرگز اینقدر احساس خوشبختی نکرده بود.

یک شب، از خونه‌ی خانم لا کریوی به کلبه در شرق لندن برمی‌گشت. وقتی داشت از گوشه‌ی خیابون فرعی عبور می‌کرد، دستی روی یقه‌اش احساس کرد. بعد کشیده شد عقب و به دیواری فشار دادنش.

“خوب، چه سورپرایزی!” وکفورد اسکوئیر در حالی که با یک چشم به اسمایک نگاه می‌کرد، گفت. بعد رو کرد به پسرش که از شدت هیجان کنارش بالا و پایین می‌پرید. “واکفورد، پسرم، برو و یک کالسکه پیدا کن.”

اسمایک تا می‌تونست جنگید و لگد زد، اما برای فرار خیلی ضعیف بود. کمی بعد یک کالسکه رسید، و اسکوئیر اسمایک رو هل داد داخل. روبروی پسر ترسیده نشست و با لبخندی ناخوشایند بهش خیره شد. بعد با خنده‌ای بلند، چند ضربه به صورتش زد.

“خواب نیست!” خندید. “واقعیته. فکر کردی می‌تونی از دستم فرار کنی، مگه نه؟ خوب، اشتباه می‌کردی!”

“بذار برم خونه!” اسمایک داد زد و وحشیانه به اطراف نگاه کرد.

“میری خونه!” اسکوئر جواب داد و دوباره زدش. “به زودی برمیگردی سالن دوث‌بویز، جایی که بهش تعلق داری.”

بعد از طی مسیری طولانی، کالسکه بیرون خونه‌ای کوچیک با پنجره‌های سبز متوقف شد. اسکوئیر اسمايک رو از داخل کالسکه بيرون كشيد، به راننده پول داد و اسميک رو هل داد داخل خونه.

در اتاق جلویی، یک مرد چاق مشغول شام خوردن با همسرش بود. اسمش اسنولی بود و دو تا پسرش رو فرستاده بود سالن دوث‌بویز. وقتی اسکوئر و پسرش رو که در لندن بودن دعوت کرد تو خونه‌اش بمونن، اسکیرز بلافاصله قبول کرد - خیلی ارزون‌تر از موندن در ساراکان هد بود!

اسکوئر به زوج متعجب گفت: “این پسریه که فرار کرد و انگشتر همسرم رو دزدید. حیوان کوچیک ناسپاس! اگر اینجا خانم نبود، میزدمش!”

“کجا میموند؟” آقای اسنولی پرسید.

“احتمالاً پیش اون مرد نیکلبی. درسته، اسمایک؟”

اسمایک از جواب دادن امتناع کرد، بنابراین اسکویر هلش داد طبقه‌ی بالا داخل یک اتاق کوچیک. کفش و کت پسر رو گرفت و داخل زندانیش کرد.

صبح روز بعد، اسكوئر همراه پسرش در حال صرف صبحانه در ساراکن هد بود كه سه نفر وارد کافه شدن. دخترش، فنی، همراه دوستش تیلدا و همسر جدید تیلدا، جان برودی، تازه برای تعطیلات کوتاه مدت در لندن از یورکشایر اومده بودن. وقتی همه صبحانه می‌خوردن، اسکوئر از اسمایک بهشون گفت.

وقتی اسکوئر داستانش رو تموم کرد، جان برادی گفت: “پسر بیچاره. کجا نگهش می‌داری؟”

اسکوئر جواب داد: “طبقه‌ی بالاى محل اقامتم.”

جان برادی بلند خندید و دست مدیر مدرسه رو فشرد. “باهوش‌ترین مدیر مدرسه‌ی انگلیس!” گفت. “تبریک میگم!”

اسکوئر در حالی که دستش رو می‌کشید، گفت: “ممنونم. خوش شانسیه که امروز اومدید. ما فردا صبح برمی‌گردیم یورکشایر. اگه امروز عصر برای خوردن چایی با من نیایید، دیگه ما رو در لندن نمی‌بینید.”

جان برادی قول داد: “امشب ساعت شش در محل اقامت شما خواهیم بود.”

اسکوئر آدرس آقای اسنولی رو به کشاورز داد و بعد با پسرش رفت.

عصر همون روز، جان بروودی، تیلدا و فنی دقیقاً ساعت شش رسیدن خونه‌ی اسنولی. وقتی مشغول چای خوردن در اتاق جلویی بودن، جان به طرز عجیبی ساکت به نظر می‌رسید.

بعد از مدت کوتاهی گفت: “حالم زیاد خوب نیست. احتمالاً به خاطر سفر طولانی و هیجان هست. فکر می‌کنم باید نیم ساعت دراز بکشم.”

تیلدا بهش کمک کرد بره طبقه‌ی بالا به اتاق خواب اسکوئر. جان چشم‌هاش رو بست و تیلدا برگشت طبقه‌ی پایین.

به بقیه گفت: “مثل یک نوزاد خوابیده.”

در حقیقت، جان برودی اصلاً خواب نبود. وقتی همسرش رفت طبقه‌ی پایین، از تخت پایین اومد، کفش‌هاش رو در آورد و به آرامی از اتاق خارج شد. کلید اتاق کنار اتاق اون هنوز روی در بود. آروم کلید رو چرخوند، در رو باز کرد و با عجله رفت داخل، جایی که اسمایک آروم روی تخت زیر پتوی نازکی خوابیده بود.

جان دست بزرگش رو به آرامی گذاشت روی دهن اسمایک و زمزمه کرد: “نترس. اینجام تا بهت کمک کنم فرار کنی.”

اسمیک که نمی‌دونست این غریبه درشت هیکل کیه و از ترس می‌لرزید، با کشاورز رفت اتاق خواب کناری و اونجا کت و کفشش رو روی صندلی پیدا کرد. اونها رو پوشید و دنبال مرد درشت هیکل بی سر و صدا از پله‌ها پایین رفت. وقتی شنید اسکوئر و بقیه در اتاق جلو حرف میزنن، بیشتر ترسید.

وقتی رسیدن پایین پله‌ها، جان زمزمه کرد: “نگران نباش. اطمینان حاصل میکنم که هیچ کس دنبالت نیاد.” بی سر و صدا در ورودی رو باز کرد. “زود باش! الان برو!”

اسمایک نگاهی سردرگم اما قدرشناسانه به برودی انداخت و دوید به دل تاریکی.

چند ساعت بعد، رسید به محل اقامت نیومن نوگس و بعد از یک نوشیدنی گرم، داستانش رو براش تعریف کرد.

وقتی اسمایک صحبتش رو تموم کرد، نوگس گفت: “خسته‌ای. باید شب اینجا بمونی. من به بقیه میگم برگشتی. کل روز نگرانت بودن.”

اما اسمیک حاضر نشد تنها بمونه و با نوگس در خیابان‌های تاریک و خالی لندن قدم زد. دقیقاً وقتی هوا روشن میشد رسیدن کلبه‌ی نیکلبی.

همه از دیدن اسمایک آسوده خاطر شدن. تبریک و گفتگوی پر سر و صدای زیادی شد و اسمایک حالا که دوباره با خیال راحت در کنار “خانواده‌اش” بود، از خوشحالی گریه کرد.

متن انگلیسی فصل

Chapter eight

Kidnap

As Smike was crossing the corner of a side-street, he felt a hand on his collar.

While Mrs Nickleby, Kate and Miss La Creevy were busy decorating the cottage and Nicholas was busy in his new job, Smike spent all his time working in the garden. As the garden filled with flowers, his heart filled with happiness.

‘You’ve made the garden a place of great beauty, Smike,’ Kate told him one evening, standing next him and looking at the flowers. ‘We’re all so happy to see you so happy.’

Mrs Nickleby also saw how enthusiastically he worked and how much pleasure the garden gave him. She became very fond of him, too, and soon everybody was treating him as a member of the family. Smike had never felt so happy.

One evening, he was walking back to the cottage in East London from Miss La Creevy’s house. As he was crossing the corner of a side-street, he felt a hand on his collar. Then he was pulled backwards and pushed against a wall.

‘Well, what a surprise!’ said Wackford Squeers, looking at Smike with his one eye. Then he turned to his son, who was jumping up and down with excitement next to him. ‘Wackford, my boy, go and find a coach.’

Smike fought and kicked as hard as he could, but he was too weak to escape. Soon a coach arrived and Squeers pushed Smike inside. He sat down opposite the frightened boy and stared at him with an unpleasant smile. Then, with a loud laugh, he hit Smike several times across the face.

‘It isn’t a dream!’ he laughed. ‘It’s real. You thought that you could escape me, didn’t you? Well, you were wrong!’

‘Let me go home!’ Smike cried, looking wildly around.

‘You are going home!’ Squeers replied, hitting him again. ‘You’ll soon be back at Dotheboys Hall, where you belong.’

After a long journey, the coach stopped outside a small house with green windows. Squeers pulled Smike out of the coach, paid the driver and pushed Smike into the house.

In the front room, a fat man was having dinner with his wife. His name was Snawley, and he had sent his two sons to Dotheboys Hall. When he had invited Squeers and his son to stay at his house while they were in London, Squeers had accepted immediately - it was much cheaper than staying at the Saracen’s Head!

‘Here’s the boy that ran away and stole my wife’s ring,’ Squeers told the surprised couple. ‘The ungrateful little animal! If there wasn’t a lady here, I would hit him!’

‘Where has he been staying?’ Mr Snawley asked.

‘Probably with that man Nickleby. Is that right, Smike?’

Smike refused to answer, so Squeers pushed him upstairs into a small room. He took the boy’s shoes and coat and locked him inside.

The next morning, Squeers was having breakfast at the Saracen’s Head with his son when three people walked into the coffee-room. His daughter, Fanny, with her friend Tilda and Tilda’s new husband, John Browdie, had just arrived from Yorkshire for a short holiday in London. While they were all having breakfast, Squeers told them about Smike.

‘Poor boy,’ John Browdie said when Squeers had finished his story. ‘Where are you keeping him?’

‘On the top floor of my lodgings,’ Squeers replied.

John Browdie laughed loudly and shook the schoolmaster’s hand. ‘The cleverest schoolmaster in all England!’ he said. ‘Congratulations!’

‘Thank you,’ Squeers said, pulling his hand away. ‘It’s lucky you came today. We’re travelling back to Yorkshire tomorrow morning. If you don’t come for tea with me this evening, you won’t see us again in London.’

‘We’ll be at your lodgings at six o’clock tonight,’ John Browdie promised.

Squeers gave the farmer Mr Snawley’s address, then left with his son.

That evening, John Browdie, Tilda and Fanny arrived at Snawley’s house at six o’clock exactly. John seemed strangely quiet while they were having tea in the front room.

After a short time he said, ‘I don’t feel very well. It’s probably the long journey and all the excitement. I think I need to lie down for half an hour.’

Tilda helped him upstairs into Squeers’s bedroom. John closed his eyes, and Tilda returned downstairs.

‘He’s sleeping like a baby,’ she told the others.

In fact, John Browdie was not sleeping at all. When his wife had gone downstairs, he got off the bed, took off his shoes and softly left the room. The key to the room next to his was still in the door. Quietly turning it, he opened the door and hurried inside, where Smike was lying quietly on the bed under a thin blanket.

‘Don’t be afraid,’ John whispered, putting his big hand gently over Smike’s mouth. ‘I’m here to help you escape.’

Not knowing who this big stranger was, and shaking with fear, Smike went with the farmer into the next bedroom, where he found his coat and shoes on a chair. He put them on and followed the big man quietly down the stairs. He felt even more frightened when he heard Squeers and the others talking in the front room.

‘Don’t worry,’ John whispered when they reached the bottom of the stairs. ‘I’ll make sure that no one follows you.’ He opened the front door quietly. ‘Quickly! Go now!’

Smike gave Browdie a confused but grateful look, and ran off into the darkness.

A few hours later, he arrived at Newman Noggs’s lodgings and, after a hot drink, told him his story.

‘You’re tired,’ Noggs said, when Smike had finished talking. ‘You must stay here for the night. I’ll tell the others that you’re back. They’ve been worried about you all day.’

But Smike refused to be left alone and walked with Noggs through the dark, empty streets of London. They arrived at the Nickleby’s cottage just as it was getting light.

Everybody was relieved to see him. There was much congratulation and noisy conversation, and Smike cried with happiness to be safely back with his ‘family’ again.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.