مادلین بری

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: نیکولاس نیکلبای / فصل 10

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

مادلین بری

توضیح مختصر

پیرمردی میگه میخواد با مادلین ازدواج کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دهم

مادلین بری

نیکولاس از اتاق بیرون رفت و از پله‌ها پایین رفت و قلبش پر از شادی بود. بالاخره عشقش رو پیدا کرده بود!

روز بعد، نیکلاس هر اتفاقی که افتاده بود رو به چارلز چریبل گفت. چارلز با دقت گوش داد.

گفت: “داستانت متعجبم نکرد. عموت امروز صبح به دیدار ما اومد. اومده بود اینجا تا از تو شکایت کنه و گوش‌های ما رو با دروغ مسموم کنه. اما ما گوش ندادیم و وادارش کردیم بره.”

“چطور می‌تونم از شما تشکر کنم؟” نیکلاس با خیال راحت از اینکه دوستان خیلی خوبی داشت، گفت.

چارلز جواب داد: “با نگفتن چیز بیشتری در مورد این موضوع. نگران نباش. ما از تو و خانوادت حمایت میکنیم. اما حالا کاری برات دارم. یک کار خاصه. مدتی پیش به طور اتفاقی یک خانم جوان رو در دفتر من دیدی. یا شاید فراموش کردی.”

نیکلاس گفت: “وای نه، آقا،” و احساس هیجان زیادی در اون ایجاد شد. “خیلی خوبی به یاد میارمش.”

چارلز گفت: “مادرش زن خیلی زیبایی بود. من عاشقش بودم، اما اون با مرد دیگه‌ای ازدواج کرد. زندگی اونها خوش نبود. یک دختر داشتن - دختری که در دفتر من دیدی - اما هیچ پولی نداشتن. دوازده ماه قبل از مرگش، مادر برای کمک اومد پیش من. بهش پول دادم که شوهرش پول رو هدر داد. وقتی فوت کرد، زنی غمگین و دلشکسته بود.

شوهرش هنوز زنده است. به آد‌های زیادی بدهکاره و در مکانی مخفی زندگی می‌کنه تا از دست اونها پنهان باشه. دخترش دو سال طولانی کار کرد تا بهش پول بده، اما بالاخره به کمک احتیاج داشت. اومد پیشم چون من دوست مادرش بودم و من بهش پیشنهاد کمک دادم. اما اون فقط مقدار بسیار کمی از پول رو قبول کرد. من میخواستم بیشتر بهش کمک کنم، اما قبول نکرد. پدرش هنوز زنده است و از من متنفره. می‌دونه همسرش در واقع می‌خواست با من ازدواج کنه. اگه می‌دونست پول از طرف من اومده، همه رو هدر می‌داد. مادلین مخفیانه، معمولاً شبانه میاد سراغم، اما فقط مبلغ کمی قبول می‌کنه. این وضعیت نمی‌تونه ادامه پیدا کنه، نیکلاس، و من می‌خوام تو به من کمک کنی.

نیکلاس گفت: “خوشحال میشم. میخوای چه کاری برات انجام بدم؟”

هنرمند فوق‌العاده‌ایه، اما چیزی نمی‌فروشه. می‌تونی به دیدنش بری و پول چند تا نقاشی رو پرداخت کنی. مدلین می‌دونه من و ند فرستادیمت، اما پدرش نمی‌دونه تو هیچ سفارشی ندادی. پول خوبی پرداخت میکنی و پدرش نمی‌فهمه پول از طرف من و ند هست.”

البته نیکولاس بلافاصله موافقت کرد کمک کنه.

این خانم جوان و پدرش (که اسمش بری بود) در یک خونه‌ی ارزان قیمت و کثیف در نزدیکی زندان زندگی می‌کردن. نیکلاس با اضطراب در زد و به طبقه‌ی بالا راهنمایی شد. اگرچه وسایل زیادی نبود، اما اتاق کوچیک پر از گل و نقاشی بود. و سر یک میز کوچک کنار پنجره بانوی جوان رویاهای نیکلاس نشسته بود! بی سر و صدا نقاشی می‌کرد، و به نظر نیکلاس زیباتر از همیشه بود.

روی صندلی کنار شومینه‌ی خالی پدرش نشسته بود - یک مرد ۵۰ ساله و بیمار که خیلی مسن‌تر به نظر می‌رسید.

“مدلین، این کیه؟” آقای بری گفت. “کی گفته غریبه‌ها می‌تونن اینجا به دیدنمون بیان؟”

نیکلاس گفت: “من اومدم تا هزینه‌ی چند تا نقاشی رو که دختر شما برام کشیده پرداخت کنم، آقای بری،” و یک پاکت گذاشت جلوی دختر روی میز.

آقای بری گفت: “مادلین، پول رو چک کن.”

مادلین به آرومی گفت: “من مطمئنم که پول درسته، پدر.”

“اگر درسته، زنگ رو بزن. به خدمتکار بگو برام روزنامه، مقداری میوه تازه و یک بطری شراب تهیه کنه!”

نیکلاس گفت: “همچنین می‌خوام چیز دیگه‌ای هم سفارش بدم. شاید تصویری از درختان پارک؟ نگران زمان و هزینه نباشید. دوست دارید دوباره کی سر بزنم؟”

مادلین با خجالت به نیکلاس نگاه کرد و گفت: “سه چهار هفته بعد.”

“نه - زودتر!” پدرش گفت. “قبل از اون موقع به پول بیشتری نیاز خواهیم داشت!”

نیکلاس از اتاق بیرون رفت و از پله‌ها پایین رفت و قلبش پر از شادی بود. بالاخره عشقش رو پیدا کرده بود!

در همین حین، رالف در فاصله چند مایلی، با شخصی در دفتر کارش صحبت می‌کرد. آرتور گراید هم وام‌دهنده بود. پیرمرد زشت حدوداً هفتاد و پنج ساله‌ای بود، با چونه‌ای نوک‌تیز، دهانی بدون دندان و پوستی زرد ناسالم. اما این مانع صحبت او در مورد عشق نشد!

آرتور گراید گفت: “من مرد خوش شانسی هستم. قصد ازدواج دارم.”

“تو؟ کی می‌خواد باهات ازدواج کنه؟” رالف لبخند تحقیرآمیزی زد. “یه پیرزن بی‌دندون به زشتی خودت؟”

آرتور گفت: “نه. یک دختر جوان زیبا با چشمانی تیره و لب‌های سرخ دوست داشتنی - و فقط هجده سال داره!”

“اسمش چیه؟” رالف با نگاهی سرد به گرید خیره شد.

والتر بری رو به یاد میاری؟ ما هر دو باهاش کار کردیم، و اون به هر دوی ما بدهکاره. طی شش ماه گذشته چندین بار به دیدنش رفتم. ۱۷۰۰ پوند به من بدهکاره.”

رالف گفت: “و به من هم بیش از ۹۰۰ پوند بدهکاره. اما چرا الان در موردش به من میگی؟”

“خوب، من قصد دارم با دخترش، مادلین ازدواج کنم. هنوز از پدرش درخواست نکردم، اما موافقت میکنه. اگر اجازه بده با دخترش ازدواج کنم، بدهی‌هاش رو فراموش می‌کنم. حتی بهش مقداری پول و محلی برای زندگی اون طرف رودخانه میدم. من با دکترش صحبت کردم، زیاد زنده نمیمونه. مطمئناً با درخواستم موافقت می‌کنه، اینطور فکر نمی‌کنی؟ دخترش باید ازش اطاعت کنه، اما به کمکت احتیاج دارم.”

“چطور؟”

“من یک مرد خجالتی و عصبی هستم. نیاز دارم عوض من با پدرش صحبت کنی. تو میونت با حرف زدن خوبه. به حرفت گوش میده.”

“چیز دیگه‌ای هم هست، نه؟” رالف گفت، چشمانش رو تنگ کرد و چهره‌ی پیر و زشت آرتور رو بررسی کرد.

“نه، نه.”

“دروغ نگو. من می‌شناسمت. تو مثل من حریصی. اگه همه چیز رو به من نگی، کمکت نمی‌کنم.”

“خوب، خونه‌ی کوچکی هست که متعلق به این دختره. هیچ کس ازش خبر نداره - حتی خودش. اگه باهاش ازدواج کنم، خونه مال من میشه.”

رالف که متفکرانه لبخند میزد، گفت: “خوب. موافقم بهت کمک کنم. اما باید قول بدی کل پولی که بری به من بدهکار هست رو پرداخت کنی. ۵۰۰ پوند هم اضافی می‌خوام.”

پس از شکایت زیاد، گراید ناخواسته موافقت کرد. دو نفر بلافاصله برای ملاقات با والتر بری حرکت کردن و نیم ساعت بعد از گوش دادن به رالف، بری با ازدواج دخترش یک هفته بعد موافقت کرد.

زندگی برای نیکلبی‌ها در کلبه خوب بود. برادران چریبل اغلب بهشون سر می‌زدن. بعضی اوقات، برادرزاده‌شون، فرانک رو که تازه از خارج از کشور برگشته بود، با خودشون می‌آوردن. شب‌های شاد زیادی با هم سپری میکردن.

اگرچه نیکلاس هم خوشحال بود، اما نگران اسمایک بود. پسر اخیراً خیلی ساکت شده بود. به نظر می‌رسید داره ضعیف میشه و زمان بیشتری تنها در اتاقش سپری میکرد. با این حال، دکتر به نیکلاس گفت نگران نباشه.

آدم‌ربایی تجربه بدی برای اسمایک بود و اون برای فراموش کردن نیاز به زمان داشت.

یک شب، وقتی فرانک چریبل در مورد ماجراهاش در خارج از کشور به خانم نیکلبی و کیت می‌گفت، نیکلاس رفت اتاق اسمایک. پسر آرام در رختخوابش دراز کشیده بود.

“چی شده؟” نیکلاس به آرامی پرسید. “حالت بده؟”

اسمایک جواب داد: “نه، خوبم.”

“اما خیلی غمگین به نظر میای. نمی‌خوای به من بگی چرا؟”

“نمی‌تونم. الان نه. از خودم متنفرم که اینجوری هستم. شما همه با من خیلی خوب و مهربان هستید. اما قلبم پره. نمی‌دونی چقدر پره. روزی، دلیلش رو بهت میگم.

متن انگلیسی فصل

Chapter ten

Madeline Bray

Nicholas left the room and went down the stairs, his heart illed with happiness. He had found his love at last!

The next day, Nicholas told Charles Cheeryble everything that had happened. Charles listened carefully.

‘Your story does not surprise me,’ he said. ‘Your uncle visited us this morning. He came here to complain about you, to poison our ears with lies. But we refused to listen and made him leave.’

‘How can I ever thank you?’ Nicholas said, relieved that he had such good friends.

‘By saying nothing more about the subject,’ Charles replied. ‘Don’t worry. We shall protect you and your family. But now I have a job for you. It’s a special job. You accidentally saw a young lady in my office some time ago. Or perhaps you have forgotten…

‘Oh no, sir,’ Nicholas said, a feeling of great excitement rising inside him. ‘I remember it very well.’

‘Her mother was a very beautiful woman,’ Charles said. ‘I was in love with her, but she married another man. Their life was not happy. They had a daughter - the girl you saw in my office - but they had no money. Twelve months before her death, the mother came to me for help. I gave her money, which her husband wasted. When she died, she was a sad, heart-broken woman.

‘Her husband is still alive. He owes money to a lot of people, and he lives in a secret place to hide from them. His daughter worked for two long years to give him money, but eventually she needed help. She came to me because I had been a friend of her mother’s, and I offered to help her. But she only accepted a very small amount of money. I wanted to help her more, but she refused. Her father is still alive and he hates me. He knows that his wife really wanted to marry me. If he knew the money came from me, he would waste it all. Madeline comes to me secretly, usually by night, but only accepts the smallest amount of money. This situation cannot continue, Nicholas, and I want you to help me.

‘I’d be glad to,’ Nicholas said. ‘What do you want me to do?’

She’s a wonderful artist, but she doesn’t sell anything. You can visit her and pay for some paintings. Madeline will know that Ned and I have sent you, but her father will not know that you have not ordered any. You will pay a good price and her father will not know that the money comes from Ned and myself.’

Nicholas, of course, agreed to help at once.

The young lady and her father (whose name was Bray) lived in a cheap, dirty house near the prison. Nicholas knocked on the door nervously, and was shown upstairs. Although there was not much furniture, the small room was filled with flowers and paintings. And at a little table by the window sat the young lady of Nicholas’s dreams! She was quietly painting, and seemed to Nicholas more beautiful than ever.

In a chair by the empty fireplace sat her father - a sick man in his fifties who looked much older.

‘Madeline, who is this?’ Mr Bray said. ‘Who said that strangers could visit us here?’

‘I’ve come to pay for some paintings that your daughter did for me, Mr Bray,’ Nicholas said, placing an envelope on the table in front of the girl.

‘Check the money, Madeline,’ Mr Bray said.

‘I’m sure the money’s correct, Father,’ Madeline said softly.

‘If that’s true, ring the bell. Tell the servant to get me a newspaper, some fresh fruit and a bottle of wine!’

‘I also want to order something else,’ Nicholas said. ‘Perhaps a picture of the trees in the park? Don’t worry about the time or cost. When would you like me to call again?’

‘Three or four weeks,’ Madeline replied, looking at Nicholas shyly.

‘No - sooner!’ her father said. ‘We’ll need more money before then!’

Nicholas left the room and went down the stairs, his heart filled with happiness. He had found his love at last!

Meanwhile, several miles away, Ralph was talking to a man in his office. Arthur Gride was also a moneylender. He was an ugly old man of about seventy-five years old, with a pointed chin, toothless mouth and unhealthy yellow skin. But this did not stop him from talking about love!

‘I’m a lucky man,’ said Arthur Gride. ‘I’m going to get married.’

‘You? Who would want to marry you?’ Ralph smiled scornfully. ‘A toothless old woman as ugly as yourself?’

‘No,’ Arthur said. ‘She’s a beautiful young girl with dark eyes, and lovely red lips - and she’s only eighteen years old!’

‘What s her name?’ Ralph asked, staring at Gride coldly.

‘Do you remember Walter Bray? We both did business with him, and he owes us both money. I’ve visited him several times over the last six months. He owes me 1700 pounds.’

‘And he owes me over 900 pounds,’ Ralph said. ‘But why are you telling me about him now?

‘Well, I’m going to marry his daughter, Madeline. I haven’t asked her father yet, but he’ll agree. If he lets me marry his daughter, I’ll forget his debts. I’ll even give him some money and a place to live across the river. I’ve talked to his doctor, and he won’t live long. He’s certain to agree to my request, don’t you think? His daughter will have to obey him, but I need your help.’

‘How?’

‘I’m a shy, nervous man. I need you to talk to the father for me. You’re good with words. He’ll listen to you.’

‘There’s something more, isn’t there?’ Ralph said, narrowing his eyes and studying Arthur’s ugly old face.

‘No, no…’

‘Don’t lie. I know you. You’re as greedy as I am. If you don’t tell me everything, I won’t help you.’

‘Well, there’s a little house that belongs to this girl. Nobody knows about it - not even her. If I marry her, the house will be mine.’

‘All right,’ Ralph said, smiling thoughtfully. ‘I agree to help you. But you must promise to pay me all of the money that Bray owes me. I also want an extra 500 pounds.’

After much complaining, Gride unwillingly agreed. The two men left immediately to visit Walter Bray and, after half an hour of listening to Ralph, Bray agreed to his daughter’s marriage one week later.

Life for the Nicklebys in their cottage was good. The Cheeryble brothers visited them often. Sometimes, they brought with them their nephew, Frank, who had just returned from abroad. They spent many happy evenings together.

Although Nicholas was happy, too, he was worried about Smike. The boy had recently become much quieter. He also seemed to be growing weaker, and spent more time alone in his room. However, the doctor told Nicholas not to worry.

The kidnap had been a bad experience for Smike, and he needed time to forget it.

One night, while Frank Cheeryble was telling Mrs Nickleby and Kate about his adventures abroad, Nicholas went up to Smike’s room. The boy was lying quietly in his bed.

‘What’s the matter?’ Nicholas asked softly. ‘Are you feeling ill?’

‘No, I’m all right,’ Smike replied.

But you seem so sad. Won’t you tell me why?’

‘I can’t. Not now. I hate myself for being like this. You’re all so good and kind to me. But my heart is full. You don’t know how full it is. One day, I’ll tell you the reason.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.