سرفصل های مهم
فصل دوم سالن دوثبویز
توضیح مختصر
وضعیت زندگی پسرها در سالن دوثبویز خیلی بده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
سالن دوثبویز
قلب نیکلاس برای این بچههای بیچاره که باهاشون چنین برخورد ظالمانهای میشد، پر از ترحم شد.
وکفورد اسکئیرز مردی عجیب و غریب با موهای صاف و چرب بود. کت مشکیش براش خیلی بزرگ بود و شلوارش هم خیلی کوتاه. اما عجیبترین چیز در موردش صورتش بود. فقط یک چشم داشت که شبیه پنجرهای کثیف بود. وقتی لبخند میزد، به نظر میرسید که با نور سبز ترسناکی میدرخشه.
اول، آقای اسكیرز مایل نبود نیكولاس رو به عنوان دستیارش قبول کنه چون خیلی جوان بود و نرفته بود دانشگاه. ولی بعد از چند کلمه حرف آروم با عموی پسر، کار رو به نیکلاس پیشنهاد داد. گفت: “کالسکه فردا صبح ساعت هشت میره. نباید دیر کنی.”
نیکلاس ساعت شش صبح روز بعد از خواب بیدار شد و با عجله به سمت ساراکن هد رفت. وقتی به آقای اسکیرز کمک میکرد چند پسر کوچیک و با ظاهر ترسیده رو سوار کالسکه کنه، از دیدن مادر و خواهرش تعجب کرد. عموش اونها رو برای خداحافظی آورده بود.
“چرا ما رو بیدار نکردی؟” خانم نیکلبی در حالی که دستهاش رو مینداخت دور پسرش گفت. “بدون صبحانه رفتی!”
“وقتی برای این نیست، نیکلبی!” اسکوئر با بیادبی حرفش رو قطع کرد و کتش رو برای مقابله با سرما دکمه کرد. “سریعاً سوار کالسکه شو. یکی از پسرهای من کم مونده بیفته. اگه حالا پسری بمیره، من بیست پوند از دست میدم!”
کیت که برادرش رو از اونجا دور میکرد، زمزمه کرد: “نیکلاس عزیز. به چه نوع مکانی میری؟”
نیکلاس که دست خواهرش رو فشار میداد، جواب داد: “نمیدونم، کیت. فکر میکنم مردم یورکشایر نسبت به مردم لندن خشنتر هستن.”
“اون یه مرد کوچیک زننده است. خیلی بیادبه.”
نیکلاس بهش یادآوری کرد: “اما کارفرمای منه.”
نیکلاس خواهر و مادر گریانش رو بوسید و با عموش دست داد. بعد پرید روی صندلیش در کالسکه.
هرچند، وقتی داشت خداحافظی میکرد، اتفاق عجیبی افتاد. یک نفر به آرومی شروع به کشیدن پاش کرد. پایین رو نگاه کرد و مردی لاغر و قد بلند با چشمانی عجیب و وحشی دید.
“این چیه؟” وقتی مرد نامهی کثیفی فشار داد تو دستش، نیکلاس پرسید.
مرد با اضطراب زمزمه کرد: “تو من رو نمیشناسی، اما من برای عموت کار میکنم. این رو بگیر و بخون.”
قبل از اینکه نیکلاس بتونه حرف دیگهای بزنه، مرد رفته بود.
سفر به یورکشایر طولانی و ناراحتکننده بود. در بین راه برف شدید بارید و همه احساس سرما و گرسنگی کردن. ساعت شش عصر روز بعد، بالاخره رسیدن به پل گرتا. آقای اسكیرز و نیكولاس پسرها رو از کالسکه پیاده کردن و اونها رو سوار گاری كوچیكی كردن.
“تا سالن دوثبویز راه زیاده، آقا؟” وقتی گاری از پل گرتا خارج شد، نیکلاس از اسکیرز پرسید.
اسکریر جواب داد: “حدوداٌ سه مایل. اما ما این بالا بهش “سالن” نمیگیم - فقط در لندن میگیم، چون بهتر به گوش میرسه.”
اسکیرر با خودش خندید و نیکلاس به تاریکی خیره شد تا به سالن دوثبویز رسیدن. بعد فهمید. “سالن” فقط یک خونهی دراز، کم ارتفاع و با ظاهر سرد و چند ساختمان قدیمی مزرعهای پشتش بود.
وقتی نیکلاس با پسرها در گاری نشسته بود، اسکیرر پرید پایین و فریاد زد تا کسی دروازه رو باز کنه. چند دقیقه بعد، پسری قد بلند با لباسهای نازک و کهنه از خونه بیرون اومد.
“چرا اینقدر طول دادی، اسمایک؟” اسکریر فریاد زدن.
“ببخشید آقا، اما کنار آتش خوابم برده بود.”
“آتش؟ چه آتشی؟” مدیر مدرسه با عصبانیت پرسید.
“خانم اسكیرز گفت میتونم برای گرم شدن تو آشپزخونه كنار آتیش بنشینم.”
اسكیرز جواب داد: “خانم اسكیرز احمقه. تو سرما بهتر بیدار میمونی!”
پسری که اسمش اسمایک بود دروازه رو باز کرد و با اضطراب به اسکیرز نگاه کرد. چند دقیقه بعد، نیکلاس با پسرها و چمدانها بیرون در ایستاده بود. به خونهی با ظاهر سرد با پنجرههای تیرهاش نگاه کرد و آه کشید. از خونه و خانوادهاش خیلی دور بود و هرگز این چنین احساس تنهایی نکرده بود.
زندگی در سالن دوثبویز خیلی سخت بود. در مدرسه گرمایشی وجود نداشت و پسرها مجبور بودن صبحها با سطل آب یخ خودشون رو بشورن. هر روز همون لباس رو میپوشیدن و همیشه گرسنه بودن. خانم اسکریز هر روز یک سوپ غلیظ و وحشتناک بهشون میداد که آقای اسکریز بهش میگفت “دارو”. این ارزونترین غذایی بود که میتونستن پیدا کنن.
کلاس سرد و کثیف بود با پنجرههای شکسته. چند میز قدیمی و دراز برای بچهها و دو تا میز جلوی اتاق وجود داشت - یکی برای اسکوئرز، و یه میز کوچیک دیگه برای دستیارش. در طول درس، پسرها آروم مینشستن و از سرما میلرزیدن. نامههایی که از خونه میاومدن جلوی کل کلاس باز میشدن و اسکریر کل پول اونها رو میگرفت. همین کار رو با بستههای لباس هم میکرد. اگر پسرها شکایت میکردن، اسکیرز با یک چوب بزرگ اونها رو میزد. نیکولاس با چشمان اشکآلود از خشم این اتفاقات رو تماشا میکرد، اما برای انجام کاری احساس ناتوانی میکرد.
اسکیرر همهی لباسهایی که از پسرها میدزدید رو به پسرش، واکفورد جوان میداد. البته اون تنها پسر مدرسه بود که هرگز سرد و گرسنهاش نبود. اون هم مثل پدرش زننده بود. فعالیت مورد علاقهاش لگد زدن به پسرهای دیگه و به گریه انداختن اونها بود. اگر سعی میکردن از خودشون دفاع کنن، واکفورد جوان اونها رو به پدرش گزارش میداد و اونها بیرحمانه مجازات میشدن.
قلب نیکلاس برای این بچههای بیچاره، که چنین ظالمانه باهاشون برخورد میشد، پر از ترحم بود. تمام زیبایی معصومیت از چهرههای رنگ پریده و لاغر اونها از بین رفته بود. هرگز خندیدن اونها رو نشنیده بود و دیگه امیدی در چشمان کسل و تهی اونها نبود.
مخصوصاً برای پسری به اسم اسمایک ناراحت بود. بزرگتر از پسرهای دیگه بود - حدوداً هجده یا نوزده ساله. برای سنش قد بلندی داشت اما لباس بچهگانه میپوشید که براش خیلی کوتاه بودن. درسی نداشت، اما مجبور بود همهی کارهای سخت و کثیف اطراف مدرسه رو انجام بده. اگر اشتباهی میکرد، آقای اسكیرز كتکش میزد و سرش فریاد میکشید. پدر و مادری که نمیخواستنش، اسمایک رو سالها قبل در مدرسه رها کرده بودن. با این حال، اسکیرز هنوز هم از جایی براش پول میگرفت. در مدرسه نگهش داشته بود چون مفید بود.
یک شب، نیکلاس روی تخت سخت و چوبیش در اتاق شلوغ و سردی که با چند پسر دیگه شریک بود نشسته بود. با ناراحتی به خونه فکر میکرد که یکمرتبه نامهای که مرد با چشمهای وحشی بهش داده بود رو به یاد آورد. نامه رو از جیبش بیرون آورد و خوند: جوان عزیز من، من دنیا رو میشناسم. پدرت نمیشناخت و تو هم نمیشناسی. اگر دنیا رو میشناختی، به این سفر نمیرفتی. اگر در لندن کمک خواستی عصبانی نشو، به هتل کراون، در میدان گلدن برو. آدرس من رو بهت میدن. میتونی شب بیای. سالها قبل مردم از شناختن من شرمنده نمیشدن. حالا همه چیز فرق کرده - اما این مهم نیست. آیندهای وجود نداره. نیومن نوگس.
وقتی نیکلاس دوباره نامه رو میذاشت تو جیبش، اتفاق عجیبی براش افتاد. چشمهاش پر از اشک شدن.
روز بعد، نیکلاس اسمایک رو دید که زانو زده و تلاش میکنه آتش روشن کنه. اسمایک با حالت وحشتزده به نیکلاس نگاه کرد.
نیکلاس با مهربانی گفت: “نترس. نمیخوام بهت آسیب بزنم. سردته؟”
اسمایک با دستهای نازک و کثیفش صورتش رو پوشوند و شروع به گریه کرد. گفت: “اگه تو این مکان وحشتناک بمونم قلبم میشکنه. قبل از رسیدن تو، یه پسر اینجا مرد. اون آخرین دوست من بود. درست قبل از مرگش، صورتش با لبخندی دوستداشتنی روشن شد. گفت میتونه صورت دوستهاش رو دور تخت ببینه. از خونه اومده بودن و لبخند میزدن و باهاش حرف میزدن. وقتی من میمیرم چه صورتهایی بهم لبخند میزنن؟ امیدی برای من نیست، زنده یا مرده. هیچ امیدی.”
نیکلاس به آرومی دستش رو گذاشت روی شونهی استخوانی پسر و گفت: “همیشه امیدی هست.”
بالاخره، اسمایک گریه رو تموم کرد و مثل یک حیوان وحشتزده رفت تو سایهها. نیکلاس با ناراحتی آهی کشید و به رختخواب رفت.
متن انگلیسی فصل
Chapter two
Dotheboys Hall
Nicholas’s heart was filled with pity for these poor children,who suffered such cruel treatment.
Wackford Squeers was a strange-looking man with flat, oily hair. His black jacket was much too big for him, and his trousers were much too short. But the strangest thing about him was his face. He only had one eye, which looked like a dirty window. When he smiled, it seemed to shine with a frightening green light.
At first, Mr Squeers was unwilling to accept Nicholas as his assistant because he was too young and had not been to college. But after a few quiet words with the boy’s uncle, he offered Nicholas the job. ‘The coach leaves at eight o’clock tomorrow morning,’ he said. ‘You mustn’t be late.’
Nicholas woke up at six o’clock the next morning and hurried to the Saracen’s Head. While he was helping Mr Squeers to lift a few small, frightened-looking boys onto the coach, he was surprised to see his mother and sister. His uncle had brought them to say goodbye.
‘Why didn’t you wake us?’ Mrs Nickleby said, throwing her arms around her son. ‘You left without breakfast!’
‘There’s no time for this, Nickleby!’ Squeers interrupted rudely, buttoning his coat against the cold. ‘Get onto the coach immediately. One of my boys has already nearly fallen off. If a boy died now, I’d lose twenty pounds!’
‘Dear Nicholas,’ whispered Kate, leading her brother away. ‘What kind of place are you going to?’
‘I don’t know, Kate,’ Nicholas replied, pressing his sister’s hand. ‘I suppose the people in Yorkshire are rougher than people in London.’
‘He’s a nasty little man. He’s so rude.’
‘But he’s my employer,’ Nicholas reminded her.
Nicholas kissed his tearful sister and mother and shook his uncle’s hand. Then he jumped up into his seat on the coach.
However, as he was waving goodbye, an odd thing happened. Somebody started pulling softly at his leg. He looked down and saw a tall, thin man with strange, wild eyes.
‘What’s this?’ Nicholas asked, when the man pushed a dirty letter into his hand.
‘You don’t know me,’ the man whispered nervously, ‘but I work for your uncle. Take it and read it.’
Before Nicholas could say another word, the man had gone.
The journey to Yorkshire was long and uncomfortable. It snowed heavily on the way, and everybody felt cold and hungry. At six o’clock the next evening, they finally arrived at Greta Bridge. Mr Squeers and Nicholas took the boys off the coach and put them into a small cart.
‘Is it much further to Dotheboys Hall, sir?’ Nicholas asked Squeers when the cart had left Greta Bridge.
‘About three miles,’ Squeers replied. ‘But we don’t call it a “Hall” up here - only in London, because it sounds better.’
Squeers laughed to himself, and Nicholas stared into the darkness until they reached Dotheboys Hall. Then he understood. The ‘Hall’ was just a long, low, cold-looking house with a few old farm buildings behind it.
While Nicholas sat in the cart with the boys, Squeers jumped down and shouted for someone to open the gate. Several minutes later, a tall boy in old, thin clothes ran out of the house.
‘Why did you take so long, Smike?’ Squeers shouted.
‘Sorry, sir, but I fell asleep by the fire.’
‘Fire? What fire?’ the schoolmaster demanded angrily.
‘Mrs Squeers said that I could sit by the fire in the kitchen to keep warm.’
‘Mrs Squeers is a fool,’ Squeers replied. ‘You’d stay awake better in the cold!’
The boy called Smike opened the gate, looking nervously at Squeers. A few minutes later, Nicholas was standing outside the door with the boys and the luggage. He stared up at the cold-looking house with its dark windows and sighed. He was a long way from his home and family, and he had never felt so lonely.
Life at Dotheboys Hall was very hard. There was no heating in the school, and the boys had to wash with buckets of icy water in the mornings. They wore the same clothes every day, and they were always hungry. Mrs Squeers fed them a thick, horrible soup every day which Mr Squeers called their ‘medicine’. It was the cheapest food that they could find.
The classroom was cold and dirty with broken windows. There were a couple of old, long desks for the children, and two desks at the front of the room - one for Squeers, and a smaller one for his assistant. During the lessons, the boys sat quietly, shaking with the cold. Letters from home were opened in front of the whole class and Squeers took all their money. He did the same with packages of clothes. If the boys complained, Squeers hit them with a big stick. Nicholas watched this happen with tears of anger in his eyes, but he felt powerless to do anything.
Squeers gave to his son, young Wackford, all the clothes that he stole from the boys. He, of course, was the only boy in the school who was never cold and hungry. He was also as nasty as his father. His favourite activity was kicking the other boys and making them cry. If they tried to defend themselves, young Wackford reported them to his father and they were cruelly punished.
Nicholas’s heart was filled with pity for these poor children, who suffered such cruel treatment. All the beauty of innocence had disappeared from their pale, thin faces. He never heard them laughing, and there was no hope in their dull, empty eyes.
He was especially sorry for the boy called Smike. He was older than the other boys - about eighteen or nineteen years old. He was tall for his age but wore children’s clothes that were much too short for him. He did not have lessons, but was made to do all the hard, dirty jobs around the school. If he did something wrong, Mr Squeers beat him and shouted at him. Smike had been left at the school many years earlier by parents who did not want him. However, Squeers still received money for him from somewhere. He kept him at the school because he was useful.
One evening, Nicholas sat on his hard, wooden bed in the crowded, unheated room that he shared with several other boys. He was thinking sadly of home when suddenly he remembered the letter which the man with wild eyes had given him. He took it out of his pocket and read: My dear young man, I know the world. Your father did not, and you do not either. If you knew the world, you would not go on this journey. If you ever want help in London don’t be angry, go to the Crown Hotel, in Golden Square. They will give you my address. You can come at night. Many years ago, people were not ashamed to know me. Now things are different - but that is not important. There is no future. Newman Noggs.
While Nicholas was putting the letter back in his pocket, a strange thing happened to him. His eyes filled with tears.
The next day, Nicholas saw Smike on his knees, trying to light a fire. Smike looked up at Nicholas with a frightened expression.
‘Don’t be afraid, ‘ Nicholas said kindly. ‘I’m not going to hurt you. Are you cold?’
Smike covered his face with his thin, dirty hands and started crying. ‘My heart will break if I stay in this horrible place,’ he said. ‘Before you arrived, a boy died here. He was my last friend. Just before he died, his face was lit up by a lovely smile. He said that he could see the faces of his friends around his bed. They had come from home and they were smiling and talking to him. What faces will smile at me when I die? There’s no hope for me, alive or dead. No hope.’
‘There’s always hope,’ Nicholas said gently, resting his hand on the boy’s bony shoulder.
Eventually, Smike stopped crying and moved away, like a frightened animal, into the shadows. Nicholas sighed sadly and went to bed.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.