سرفصل های مهم
برگشت به لندن
توضیح مختصر
نیکلاس و اسمایک لندن رو ترک میکنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
برگشت به لندن
“آقا، این پسر رو برمیگردونی به مدرسهای که بهش تعلق داره؟”
“برنمیگردونم.”
نیومن نوگس بالای خونهای نزدیک میدان طلایی اقامتگاهی داشت.
یک شب که از سر کار برمیگشت خونه، دو تا مسافر خسته و خیس دید که صبورانه بیرون درش منتظرن. اونها رو مستقیم دعوت کرد و مقداری سوپ گرم و لباس خشک بهشون داد.
وقتی سه نفری دور آتش نشسته بودن، نیکلاس توضیح داد: “نامهات رو خوندم. همونطور که پیشنهاد داده بودی، آدرست رو از هتل کراون گرفتم. بهم بگو، مادر و خواهرم چطورن؟”
“خوب. عموت اجازه داده در یک خونهی قدیمی خالی که متعلق به اونه زندگی کنن. نزدیک رودخانه است و هنگام ورود در وضعیت وحشتناکی به سر میبرد. بوی بد میداد و کثیف بود و همه جا پر از موش صحرایی بود.” وقتی این رو گفت، حالت عجیبی از صورتش عبور کرد. نیکلاس نفهمید نیومن سرگرم شده یا حالش به هم خورده. نیومن با دیدن اضطراب چهرهی نیکلاس، ادامه داد: “اما مادر و خواهرت دو اتاق رو تمیز کردن و اونجا رو مکان کاملاً راحتی کردن. و مجبور به پرداخت هیچ اجاره ای نیستن.”
نیکلاس آسوده خاطر شد. توضیح داد: “میخواستم قبل از دیدن اونها بیام اینجا. نمیخواستم براشون مشكل غیرضروری ایجاد كنم” بعد ماجراهای اخیرش رو در سالن دثبویز توصیف كرد.
وقتی حرفش رو تموم کرد، نیومن با جدیت بهش نگاه کرد. گفت: “جوان عزیزم، اگر اینطور رفتار کنی هرگز در دنیا پیشرفت نخواهی کرد. اما من به تو افتخار میکنم!”
“عموم هنوز چیزی در این مورد نشنیده؟” نیکلاس پرسید. نیومن چند بار دهنش رو باز و بسته کرد، اما چیزی نگفت. نیکلاس گفت: “دیر یا زود باید خبر بد رو بدونم. لطفاً حالا بهم بگو.”
نیومن از روی صندلی بلند شد و یک ورق کاغذ از کشو برداشت. این نسخهای از نامهای بود که رالف دو روز قبل از فنی اسکوئر دریافت کرده بود. در این نامه، شرح داده بود كه نیكولاس چطور به پدرش حمله كرده، یک حلقه ارزشمند دزدیده و با اسمایک، “یک پسر شرور و ناسپاس” فرار كرده.
نیکلاس با عصبانیت گفت: “دروغ میگه. باید عموم رو پیدا کنم و بهش بگم در واقعیت چه اتفاقی افتاده.”
نیومن جواب داد: “عموت خارج از شهره. تا سه روز برنمیگرده. تا برگرده به این نامه جواب نمیده. نگران نباش. هیچ کس دیگهای ازش خبر نداره.”
“مطمئنی؟” حتی مادر و خواهرم هم؟ پس باید برم و اونها رو ببینم.”
نیومن گفت: “نه، نباید بری. وقتی عموت برگشت باهاش صحبت کن.”
روز بعد، نیکلاس اقامتگاه کوچیک و ارزونی برای خودش و اسمایک پیدا کرد و بلافاصله شروع به جستجوی کار کرد. به یک آژانس کاریابی کوچیک اما شلوغ نزدیک خیابان آکسفورد، در مرکز لندن رفت و اونجا بهش پیشنهاد شد به عنوان معلم فرانسه برای دخترهای یک تاجر محلی کار کنه. نیکلاس کار رو با خوشحالی قبول کرد. وقتی داشت بیرون میرفت، دختری حدوداً هجده ساله از خیابان وارد شد. وقتی دختر با خجالت از کنارش میگذشت، نیکلاس کشید یک طرف. اونقدر زیبا بود که نیکلاس مدتها ایستاد و تماشاش کرد. هرگز چنین چهرهی معصوم و دوستداشتنی ندیده بود، اگرچه چیزی غمانگیز در چشمهای آبی ملایمش وجود داشت. بالاخره، برگشت و رفت خونه، قادر نبود جلوی فکر کردن به اون رو بگیره.
دو روز بعد، نیکلاس به دیدار عموش رفت که تازه برگشته بود لندن. عموش خونه نبود، بنابراین به جاش به دیدن خانم لا کریوی رفت.
“آقای نیکلاس!” خانم لا کریوی وقتی میکلاس رو جلوی درش دید، با خوشحالی داد زد. بیا تو. باید برای صبحانه به من ملحق بشی. خیلی لاغر به نظر میرسی و رنگ صورتت پریده.”
وقتی صبحانه میخوردن، خانم لا کریوی ازش پرسید چرا برگشته لندن. نیکلاس بهش توضیح داد چه اتفاقی افتاده. بعد گفت: “اومدم اینجا چون میخوام داییم رو ببینم. باید قانعش کنم که دزد نیستم. امروز صبح رفتم خونهاش، اما خونه نبود. قبل از اینکه این دروغها درباره من رو به مادر و خواهرم بگه، باید ببینمش. شاید بتونی کمکم کنی.”
“چطور میتونم این کار رو بکنم؟” خانم لا کریوی که نگران به نظر میرسید، پرسید.
“مادر و خواهرم نمیدونن من از یورکشایر برگشتم. میتونی نشونم بدی کجا زندگی میکنن؟ میخوام قبل از عموم ببینمشون.”
دوشیزه لا کری اون رو مستقیم برد خونهی کنار رودخونه و نیکلاس با دیدنش شوکه شد. پنجرههاش گِلی بودن و دیوارهاش خیس و کثیف. احتمالاً سالها خالی مونده بود. خانم لا کروی اون رو از در، به راهرویی تاریک و بودار راهنمایی کرد و از چند تا پله بالا رفتن. بیرون در تازه نقاشی شدهای ایستاد.
گفت: “خودشه. من و مادرت سخت کار کردیم تا اینجا رو تا حد ممکن راحت کنیم.”
با این حال، وقتی میخواست در رو بزنه، توقف کرد. صدای عمیق مردی از داخل اتاق به گوش میرسید. رالف نیکلبی قبل از اونها رسیده بود!
با خانم نیکلبی و کیت در مورد نیکلاس حرف میرد، و هر دو گریه میکردن.
“این غیرممکنه!” کیت گفت. “نیکلاس دزد نیست. مادر، چطور میتونی بشینی و به چنین چیزهایی گوش بدی؟”
خانم نیکلبی، که هرگز قادر نبود شرایط رو درک کنه، فقط با صدای بلندتری توی دستمالش گریه کرد.
“اگر برادرزادهام بی گناهه، چرا از ما پنهان میشه؟” رالف گفت. “متأسفانه هر دو باید این واقعیت رو قبول کنید که اون یک جنایتکار خطرناکه.”
“این یک دروغه!” صدایی عصبانی فریاد زد و نیکلاس سریع وارد شد.
رالف برگشت و با عصبانیت به برادرزادهاش خیره شد.
کیت دستهاش رو انداخت دور برادرش و داد زد: “نیکلاس عزیز. آروم باش، کار احمقانهای انجام نده.”
“آروم باشم؟” نیکلاس که صورتش از خشم سرخ شده بود، جواب داد. “چطور میتونم در مقابل این مرد آروم باشم؟ اون منو به مکانی شیطانی فرستاد تا برای ظالمترین مردی که در عمرم شناختم کار کنم. و حالا گوش خانوادهی من رو علیه من مسموم میکنه.”
کیت بهش التماس کرد: “صبور باش. آروم باش. بهمون بگو واقعاً چه اتفاقی افتاده.”
نیکلاس گفت: “این درسته که به مدیر مدرسه حمله کردم. اما این کار رو کردم تا پسری بیچاره و بیگناه رو از مرگ حتمی نجات بدم. متأسف نیستم. اگر دوباره فرصتش پیش میومد همین کار رو میکردم.”
“میشنوید؟” رالف رو کرد به خانم نیکلبی و گفت. پسرت حتی متأسف هم نیست!”
“آه عزیزم!” خانم نیکلبی داد زد. “نمیدونم چه فکری کنم.”
“اما من دزد نیستم!” نیکولاس با افتخار به عموش خیره شد و ادامه داد. “بعد از اینکه اون مدرسهی وحشتناک رو ترک کردم، یک حلقه در جیبم پیدا کردم. انگشتر ارزونی بود. معتقدم خانم اسکوئر اون رو گذاشته بود اونجا تا من رو دزد جلوه بده. من بلافاصله حلقه رو برگردوندم مدرسه.”
“و اون پسر چی، اسمیک؟” کیت پرسید. “درسته که با اون فرار کردی؟”
“آره. اون پسریه که از دست مدیر مدرسه نجاتش دادم. سالها تو اون مدرسه با بیرحمی باهاش برخورد شده. میخواست با من بیاد و حالا هم با منه.”
رالف گفت: “پس همه چیز درسته. انکار نمیکنی! آقا، پسر رو برمیگردونی به مدرسهای که بهش تعلق داره؟”
“این کار رو نمیکنم.”
“امتناع میکنی؟” رالف گفت. “پس باید به حرفم گوش بدی.”
“چرا؟ من دیگه به هیچ کدوم از دروغهات گوش نمیدم.”
“پس با مادرت صحبت میکنم. اون دنیای واقعی رو درک میکنه. خانم، من سعی کردم با پیدا کردن کار صادقانه برای پسرتون به شما کمک کنم، اما اون پسری تنبل، خودخواه و ناسپاسه. اگه پیش شما بمونه، من به اون یا شما کمک نمیکنم. اگر اون پسر بمونه، همین حالا ترکتون میکنم. دیگه هیچ وقت من رو نمیبینید.”
خانم نیکلبی از پشت دستمالش جواب داد: “شما با ما مهربان بودید، آقا، اما من نمیتونم پسرم رو بفرستم بره، حتی اگه مقصر این جرم وحشتناک باشه.”
“چرا میگی “اگر” مادر؟” کیت پرسید. “تو که میدونی اون بیگناهه.”
خانم نیکلبی جواب داد: “من نمیدونم چه فکری کنم. نیکلاس بعضی اوقات خیلی بدخلقه و عموت خیلی با ما خوب بوده. اما بیاید دیگه در این مورد صحبت نکنیم. من نمیتونم پسرم رو بفرستم. حتی اگر به این معنی باشه که یک پنی هم در دنیا نداشته باشیم.”
رالف به سمت در برگشت، اما نیکلاس مانعش شد. گفت: “نیاز نیست شما از اینجا برید. من میرم و شما مدتی طولانی من رو نمیبینی.”
“نیکلاس!” کیت گفت و دوباره دستهاش رو انداخت دور برادرش. “نمیتونی بری. اگر بری، قلبم رو میشکنی.”
نیکلاس به آرومی جواب داد: “مجبورم. اگر بمونم، فقط ناراحتی براتون به ارمغان میارم. قول میدم همدیگه رو فراموش نکنیم. مطمئنم روزهای بهتری از راه میرسن.”
به آرامی خواهرش رو بوسید، بعد دوباره رو کرد به عموش. زمزمه کرد: “خانوادهام رو به شما میسپارم، آقا. اما قول میدم - اگر اتفاق بدی برای اونها بیفته، مجازات میشد.”
نیکلاس بدون هیچ حرف دیگهای از اتاق خارج شد و چند روز بعد، اون و اسمایک لندن رو ترک کردن.
متن انگلیسی فصل
Chapter four
Return to London
‘Will you, sir, return that boy to the school where he belongs?’
‘I will not.’
Newman Noggs had lodgings at the top of a house near Golden Square.
Arriving home from work one night, he saw two tired, wet travellers waiting patiently outside his door. He invited them straight in and gave them some hot soup and some dry clothes.
‘I read your letter,’ Nicholas explained as the three of them sat around the fire. ‘I got your address from the Crown Hotel, as you suggested. Tell me, how are my mother and sister?’
‘Well. Your uncle is letting them live in an empty old house that belongs to him. It’s near the river, and it was in a terrible condition when they first moved in. It was smelly and dirty, with rats everywhere.’ A strange expression crossed his face when he said this. Nicholas did not know whether Newman felt amused or sickened. ‘But your mother and sister have cleaned a couple of rooms and made them quite comfortable,’ Newman continued, noticing the anxious look on Nicholas’s face. And they don’t have to pay any rent.’
Nicholas looked relieved. ‘I wanted to come here before visiting them,’ he explained. ‘I didn’t want to cause them any unnecessary problems.’ He then described his recent adventures at Dotheboys Hall.
When he had finished, Newman looked at him seriously. ‘My dear young man,’ he said, ‘you’ll never make progress in the world if you behave like that… but I’m proud of you!’
‘Has my uncle heard about it yet?’ Nicholas asked. Newman opened and shut his mouth several times, but did not say anything. ‘I must know the bad news sooner or later,’ Nicholas said. ‘Please tell me now.’
Newman rose from his chair and took a piece of paper from a drawer. It was a copy of a letter which Ralph had received from Fanny Squeers two days earlier. In it, she described how Nicholas had attacked her father, stolen a valuable ring and run away with Smike ‘an evil, ungrateful boy’.
‘She’s lying,’ Nicholas said angrily. ‘I must find my uncle and tell him what really happened.’
‘Your uncle’s out of town,’ Newman replied. ‘He won’t be back for three days. He won’t answer this letter before he returns. Don’t worry. Nobody else knows about it.’
‘Are you sure? Not even my mother and sister? Then I must go and see them.’
‘No, you mustn’t,’ Newman said. ‘Speak to your uncle when he returns.’
The next day, Nicholas found small, cheap lodgings for himself and Smike, and immediately started looking for a job. He went to a small but busy job agency near Oxford Street, in the centre of London, where he was offered work as a French teacher for the daughters of a local businessman. Nicholas accepted the job happily. As he was walking out, a girl of about eighteen years old came in from the street. He stood to one side as she shyly walked past him. She was so beautiful that he stood and watched her for a long time. He had never seen such a lovely, innocent face, although there was something sad about her soft blue eyes. Eventually, he turned away and walked home, unable to stop thinking about her.
Two days later, Nicholas went to visit his uncle, who had just returned to London. His uncle was not at home, so he went instead to see Miss La Creevy.
‘Mr Nicholas!’ Miss La Creevy cried happily when she saw him at her door. Come in. You must join me for breakfast. You look so thin, and your face is so pale.’
While they were having breakfast, Miss La Creevy asked him why he had returned to London. Nicholas explained to her what had happened. Then he said, ‘I came here because I want to see my uncle. I have to persuade him that I’m not a thief. I went to his house this morning, but he wasn’t at home. I must see him before he tells my mother and sister these lies about me. Perhaps you can help me.’
‘How can I do that?’ Miss La Creevy asked, looking worried.
‘My mother and sister don’t know that I’ve returned from Yorkshire. Could you show me where they live? I want to see them before my uncle does.’
Miss La Creevy took him straight to the house by the river, and Nicholas was shocked when he saw it. It’s windows were covered with mud, and its walls were wet and dirty. It had probably been empty for many years. Miss La Creevy led him through the door, across a dark, smelly hall and up some stairs. She stopped outside a freshly painted door.
‘This is it,’ she said. ‘Your mother and I have worked very hard to make this as comfortable as possible.’
However, as she was going to knock on the door, she stopped. There was the sound of a man’s deep voice from inside the room. Ralph Nickleby had arrived before them!
He was telling Mrs Nickleby and Kate about Nicholas, and they were both crying.
‘It’s impossible!’ Kate said. ‘Nicholas isn’t a thief. Mother, how can you sit and listen to such things?’
Mrs Nickleby, who had never been very good at understanding situations, just cried even more loudly into her handkerchief.
‘If my nephew’s innocent, why is he hiding from us?’ Ralph said. ‘I’m afraid you must both accept the fact that he’s a dangerous criminal.’
‘That’s a lie!’ an angry voice shouted, and Nicholas rushed in.
Ralph turned and stared angrily at his nephew.
‘Dear Nicholas,’ Kate cried, throwing her arms around her brother. ‘Be calm, don’t do anything foolish…’
‘Be calm?’ Nicholas replied, his face red with anger. ‘How can I be calm in front of this man? He sent me to an evil place to work for the cruellest man that I’ve ever known. And now he’s poisoning the ears of my family against me…’
‘Be patient,’ Kate begged him. ‘Calm down. Tell us what really happened.’
‘It’s true that I attacked the schoolmaster,’ Nicholas said. ‘But I did it to save a poor, innocent boy from certain death. I’m not sorry. I’d do the same again if I had the chance.’
‘Do you hear this?’ Ralph said, turning to Mrs Nickleby. ‘Your son isn’t even sorry!’
Oh dear! cried Mrs Nickleby. ‘I don’t know what to think.
‘But I’m not a thief!’ Nicholas continued, staring proudly at his uncle. ‘I found a ring in my pocket after I’d left that horrible school. It was a cheap ring. I believe that Mrs Squeers put it there to make me look like a thief. I sent it back to the school immediately.’
‘And what about the boy, Smike?’ Kate asked. ‘Is it true that you ran away with him?’
‘Yes. He’s the boy that I saved from the schoolmaster. He’s suffered years of cruel treatment at that school. He wanted to come with me, and he’s with me now.’
‘So everything is true,’ Ralph said. ‘You don’t deny it! Will you, sir, return that boy to the school where he belongs?’
‘I will not.’
‘You refuse?’ said Ralph. ‘Then you must listen to me.’
‘Why? I will not listen to any more of your lies.’
‘Then I will speak to your mother. She understands the real world. Ma’am, I tried to help you by finding your son honest work, but he is a lazy, selfish, ungrateful boy. I will not help him - or you, if he stays with you. If that boy stays, I will leave you now. You will never see me again.’
‘You’ve been kind to us, sir,’ Mrs Nickleby replied from behind her handkerchief ‘But I can’t send my own son away, even if he is guilty of these terrible crimes.’
‘Why do you say “if”, Mother?’ Kate asked. ‘You know he’s innocent.’
‘I don’t know what to think,’ Mrs Nickleby replied. ‘Nicholas is sometimes very bad-tempered, and your uncle has been so good to us. But let’s not talk about it anymore. I can’t send my own son away. Even if it means that we don’t have a penny in the world…’
Ralph turned towards the door, but Nicholas stopped him. ‘You needn’t leave this place, sir,’ he said. ‘I’ll go, and you won’t see me for a very long time.’
‘Nicholas!’ Kate said, throwing her arms again around her brother. ‘You can’t go. You’ll break my heart if you do.’
‘I have to,’ Nicholas replied gently. ‘If I stay, I’ll only bring you unhappiness. We won’t forget each other, I promise. And I’m sure that better days will come.’
He kissed his sister gently, then turned again to his uncle. ‘I leave my family to you, sir,’ he whispered. ‘But I promise - if anything bad happens to them, you’ll be punished.’
Nicholas left the room without another word and, a few days later, he and Smike left London.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.