سرفصل های مهم
جناب مالبری هاوک
توضیح مختصر
جناب مالبری کیت رو پسندیده، ولی کیت ازش بدش میاد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
جناب مالبری هاوک
کیت با عصبانیت زمزمه کرد: “بذارید فوراً برم، آقا.”
“دختر عزیزم، چرا وانمود میکنی اینقدر از من بدت میاد؟”
بلافاصله بعد از اینکه نیکلاس لندن رو ترک کرد، کیت شغلش رو در خیاطی از دست داد.
مادرش به روزنامهها نگاه كرد و به سرعت يک تبليغ جالب پيدا كرد: زنی به نام خانم ويتترلی به دنبال يک مصاحب بود. هرچند کیت واقعاً کار رو نمیخواست، اما از وقایع اخیر خیلی خسته و ناراحت بود و نمیخواست بحث کنه. با مادرش برای مصاحبه با خانم ویترلی رفت.
خانم ویترلی - زنی عصبی و بد ظاهر - در خونهای بزرگ حوالی میدان اسلون، منطقهای بسیار گران قیمت لندن، زندگی میکرد. لطافت و ذکاوت کیت خوشحالش کرد و کار مصاحب بودن رو به کیت پیشنهاد داد.
خانم نیکلبی خیلی هیجانزده بود. فکر کرد: “خانم ویترلی خیلی بیمار به نظر میرسه. شاید به زودی بمیره و آقای ویترلی - آقایی خوش ظاهر! - عاشق کیت بشه. از کیت میخواد باهاش ازدواج کنه و همهی مشکلات ما به پایان میرسه!”
یک هفته بعد از مصاحبه، کیت همهی وسایلش رو برد خونهی خانم ویترلی و شروع به کار کرد.
رالف نیکلبی یک مشتری تجاری خیلی مهم داشت، آقای مالبری هاوک، یک پیرمرد زشت و پولدار، که یک بار موقع شام کیت رو در خونهی رالف دیده بود. متأسفانه برای کیت، این پیرمرد وحشتناک کیت رو خیلی پسندیده بود. وقت شام کنارش نشسته بود و تمام شب کیت رو با شوخیهای بیادبانه و لبخندهای وحشتناک با لبهای خیسش خجالتزده کرده بود. کیت چنان از رفتار بیادبانهی مرد ناراحت شده بود که میز رو ترک کرده بود. جناب مالبری بعد از شام به رالف گفته بود میخواد دوباره كیت رو ببینه. از رالف خواست بهش کمک کنه و رالف فوراً موافقت کرد، چون فکر میکرد برای کسب و کارش خوبه.
قرار ملاقاتی برای جناب مولبری با خانم نیکلبی در دفتر کارش ترتیب داد. خانم نیکلبی جناب مالبری رو دوست داشت چون در مورد اون و دخترش حرفهای خیلی خوبی میزد.
“چه دختر زیبا و باهوشی!” گفت. “اما تعجب نمیکنم. چنین مادر زیبا و باهوشی داره.”
خانم نیکلبی با افتخار لبخندی زد و اجازه داد جناب مولبری با اون بره خونه.
وقتی جناب مولبری خداحافظی کرد، خانم نیکلبی با هیجان چشمهاش رو بست. فکر کرد: “باورم نمیشه. چه آقای خوبی! حتی شوهر بهتری از آقای ویترلی برای کیت میشه!”
یک روز عصر، جناب مولبری خانم نیکلبی رو دعوت کرد همراش بره تئاتر.
بهترین لباسهاش رو پوشید و همراه جناب مولبری در گرانترین صندلیها نشست.
جناب مولبری مست بود، اما خانم نیکلبی اهمیتی نمیداد. احساس غرور میکرد که کنار چنین آقای خوش لباسی نشسته - مخصوصاً که علاقهی زیادی به دخترش داشت.
داشت برای بیستمین بار میگفت که کیت چقدر زیباست که ناگهان حرفش رو قطع کرد. “گوش کن!” گفت. “چند نفر اومدن به صندلیهای کناری. مطمئنم یکی از صداها رو میشناسم.”
خانم نیکلبی گوش داد و دهنش رو از تعجب باز کرد. به جلو خم شد و از لای پردهی بین صندلیها نگاه کرد. “کیت!” گفت. “چه سورپرایز خوبی!”
“مادر!” کیت به همان اندازه متعجب جواب داد. “اینجا چیکار میکنی؟” بعد متوجه مردی شد که پشت مادرش در سایه نشسته. به کیت لبخند میزد و پشت دستش رو میبوسید.
“اون مردی که همراهته کیه؟” کیت زمزمه کرد.
“به ذهنت هم نمیرسه.” خانم نیکلبی با صدای بلند جواب داد بطوریکه خانم ویترلی شنید. “جناب مالبری هاوک هست.”
کیت پیرمرد وحشتناک رو از مهمانی شام عموش به یاد آورد و رنگ صورتش پرید. هرچند، خانم نیکلبی نگاه عجیب روی صورت دخترش رو با خجالت - خجالت عشق - اشتباه گرفت!
خانم ویترلی هم مثل خانم نیکلبی هیجانزده بود، چون جناب مولبری هاوک یک آقای مهم بود. به شوهرش گفت از جناب مولبری و خانم نیكلبی دعوت كنه كه پیش اونها بشینن.
خانم نیکلبی در حالی که دخترش رو میبوسید گفت: “کیت عزیزم. لحظهای چقدر بیمار به نظر رسیدی! من رو ترسوندی!”
کیت جواب داد: “چیزی نبود، مادر،” اما برای توضیح دادن احساسات واقعیش خیلی دیر بود.
کیت مؤدبانه به جناب مولبری سلام کرد، بعد سرش رو به طرف صحنه چرخوند. جناب مالبری کل شب پشت سرش نشست و کیت نتونست از نمایش لذت ببره. وقتی نمایش به پایان رسید، جناب مولبری بازوش رو گرفت. کیت سعی کرد فرار کنه و دور بشه، اما جناب مولبری کشیدش عقب.
گفت: “عجله نکن.”
“کیت با عصبانیت زمزمه کرد: “فوراً بذار برم، آقا.”
“دختر عزیزم، چرا وانمود میکنی اینقدر از من بدت میاد؟”
“وانمود!” کیت تکرار کرد. “چقدر بیادبید، آقا، که اینطور با من صحبت میکنید!”
جناب مولبری گفت: “وقتی عصبانی هستی زیباتر به نظر میایی،” و صورتش رو به صورت کیت نزدیک کرد.
کیت که ازش فاصله میگرفت، گفت: “ازت متنفرم، آقا. احساسات من رو تمسخر میکنی. اگر اجازه ندی بلافاصله به دوستانم بپیوندم، پشیمون میشی. من هم میتونم بیادب باشم. میدونم چطور مردی مثل شما رو در ملا عام خجالتزده کنم.”
جناب مولبری لبخند زد، اما دستش رو رها نکرد. وقتی رسیدن جلوی تئاتر، کیت با عصبانیت ازش دور شد. بدون هیچ حرفی با سرعت از کنار مادرش و ویترلیها رد شد. بعد پرید تو کالسکهی در حال انتظار، رفت به تاریکترین گوشه و گریه کرد.
روز بعد، کیت نامهای طولانی از مادرش دریافت کرد که در اون انتخاب شوهر آینده رو بهش تبریک گفته بود! کیت بیشتر از همیشه ناراحت بود، اما باید سعی میکرد ناراحتیش رو فراموش کنه. کارش این بود که کنار خانم ویترلی سرحال باشه.
اون روز بعد از ظهر، در حالی که مشغول کتاب خوندن برای کارفرماش بود، در زده شد.
خانم ویترلی از روی مبلش لبخند زد: “جناب مالبری هاوکه. من بهش اجازهی ملاقات دادم. راضی نیستی؟”
قبل از اینکه کیت جواب بده، در باز شد و جناب مولبری وارد اتاق شد. بیش از یک ساعت با دو خانم نشست. آقای ویترلی هم کنار اونها نشست و از دیدار چنین مهمان مهمی لذت برد. اما کیت نخواست رفتارش صمیمانه باشه.
به نظر صمیمی نبودن کیت برای جناب مالبری جذاب بود و تا دو هفته هر روز میرفت اونجا. هرچند، با روشن شدن احساسات اون نسبت به کیت، تغییری در رفتار خانم ویترلی ایجاد شد. اون که به توجهی که به کیت میکرد، حسادت میکرد، نسبت به کیت صمیمیتش رو از دست داد.
بیچاره کیت هرگز اینقدر غمگین نبود. همین طوری هم مجبور بود از دیدارهای هر روز بعد از ظهر جناب مولبری هاوک رنج ببره. حالا مجبور بود از سردی روزافزون خانم ویترلی نسبت به خودش هم رنج ببره. بالاخره، دو زن با هم مشاجره بزرگی کردن و کیت با شتاب رفت خونهی عموش.
رالف نیکلبی در دفترش مشغول شمردن پول بود که برادرزادهاش رسید. نیکلبی سریع پول رو پنهان کرد، یک کیف پول خالی گذاشت روی میزش و به نیومن نوگس گفت دختر رو به داخل راهنمایی کنه.
“خوب، عزیزم، حالا چی شده؟” پرسید.
وقتی از جناب مولبری بهش گفت چشمهاش از شدت خشم درخشیدن. گفت: “اون مرد بیادب و ناخوشایندی هست. مادر فکر میکنه اون یک نجیبزاده است، اما اشتباه میکنه. چرا بهش اجازه دادید از این طریق با من دیدار کنه؟”
چیزی در ابراز غرور کیت رالف رو به یاد نیکلاس انداخت. گفت: “میبینم که از خون اون پسر در تو هم وجود داره.”
“امیدوارم وجود داشته باشه!” کیت جواب داد. “و من بهش افتخار میکنم. از اونجا که فرزند برادر شما هستم، دیگه این توهینها رو قبول نمیکنم.”
“چه توهینهایی، دختر؟”
“اون مرد با من مثل یک اسباببازی رفتار میکنه. عمو، شما باید جلوش رو بگیری. مطمئنم که بهم کمک میکنی. من کسی رو جز شما ندارم که بهم توصیه بده یا از من محافظت کنه.
لطفا کمکم کن.”
“چطور میتونم کمکت کنم، بچه؟” رالف گفت و از روی صندلیش بلند شد و پشت میزش بالا و پایین رفت.
“بهش بگو ولم کنه.”
رالف سرش رو تکان داد: “نه. من نمیتونم این کار رو بکنم.” کیت با تعجب بهش نگاه کرد. “اون مشتری مهمیه. نمیتونم آزردهاش کنم. باید با این موضوع کنار بیای. به زودی ازت خسته میشه. فقط صبور باش.”
“صبور!” کیت داد زد. “من ترجیح میدم در خیابان زندگی کنم تا اینکه دوباره اون مرد رو ببینم.”
قبل از اینکه رالف حرف دیگهای بزنه، کیت از اتاق خارج شد. وقتی داشت در رو پشت سرش میبست، از دیدن نیومن نوگس که در راهرو ایستاده بود تعجب کرد.
گفت: “من همه چیز رو شنیدم. حق داری که در مقابل اون قوی باشی. آه، بله! ها-ها-ها! اوه، بله، بیچاره.” به آرامی از راهرو عبور کرد و در رو باز کرد تا کیت بره بیرون به خیابون. زمزمه کرد: “ناراحت نباش. به زودی میبینمت. ها-ها-ها. و همینطور یک نفر دیگه. بله، بله.”
کیت جواب داد: “متشکرم،” و با عجله از کنارش رد شد. “خیلی مهربونی.”
کیت به سرعت برگشت خونهی خانم ویترلی و سعی کرد حرفهای عجیب نیومن رو درک کنه. نمیدونست نیومن نامهای از نیکلاس دریافت کرده. برادرش و اسمایک در یک شرکت تئاتر کوچک در جنوب انگلیس کار میکردن. نیومن آدرس نیکلاس رو میدونست و قصد داشت هرچه زودتر درباره مشکلات کیت براش نامه بنویسه.
متن انگلیسی فصل
Chapter five
Sir Mulberry Hawk
‘Let me go immediately; sir,’ Kate whispered angrily.
‘My dear girl, why do you pretend to dislike me so much?’
Soon after Nicholas had left London, Kate lost her job at the dressmaker’s.
Her mother looked through the newspapers and quickly found an interesting advertisement: a woman called Mrs Wititterly was looking for a companion. Although Kate did not really want the job, she was too tired and upset by recent events to argue. She went with her mother for an interview with Mrs Wititterly.
Mrs Wititterly - a nervous, ill-looking woman - lived in a large house near Sloane Square, a very expensive part of London. Kate’s gentleness and intelligence pleased her, and she offered Kate the job as her companion.
Mrs Nickleby was very excited. ‘Mrs Wititterly looks very ill,’ she thought. ‘Perhaps she’ll die soon and Mr Wititterly - a fine-looking gentleman! - will fall in love with Kate. He’ll ask her to marry him and all our troubles will end!’
A week after the interview, Kate moved all her things to Mrs Wititterly’s house and started work.
Ralph Nickleby had a very important business customer, Sir Mulberry Hawk, an ugly old man with lots of money, who had met Kate once at dinner at Ralph’s house. Unfortunately for Kate, this horrible old man had liked her a lot. He had sat next to her at dinner and had embarrassed her all evening with his rude jokes and horrible wet-lipped smiles. She had been so upset by his impolite behaviour that she had left the table. After dinner, Sir Mulberry had told Ralph that he wanted to meet Kate again. He asked Ralph to help him and Ralph agreed immediately, thinking that this would be good for his business.
He arranged for Sir Mulberry to meet Mrs Nickleby at his office. Mrs Nickleby liked Sir Mulberry because he said so many nice things about her and her daughter.
‘Such a beautiful, intelligent girl!’ he said. ‘But I’m not surprised. She has such a beautiful, intelligent mother.’
Mrs Nickleby smiled proudly, and let Sir Mulberry walk home with her.
When he had said goodbye, she closed her eyes with excitement. ‘I don’t believe it,’ she thought. ‘Such a fine gentleman! He will be an even better husband for Kate than Mr Wititterly!’
One evening, Sir Mulberry invited Mrs Nickleby to the theatre with him.
She put on her best clothes and sat with him in the most expensive seats.
Sir Mulberry was a drunk, but Mrs Nickleby did not care. She felt proud to be with such a well-dressed gentleman - especially as he was so interested in her daughter.
He was telling her for the twentieth time how beautiful Kate was when suddenly he stopped. ‘Listen!’ he said. ‘Some people have come into the next seats. I’m sure I recognise one of the voices.’
Mrs Nickleby listened, and opened her mouth with surprise. She bent forwards and looked around the curtain between the seats. ‘Kate!’ she said. ‘What a lovely surprise!’
‘Mother!’ Kate replied, equally surprised. ‘What are you doing here?’ Then she noticed a man sitting in the shadows behind her mother. He was smiling at Kate and kissing the back of his hand.
‘Who is that man with you?’ Kate whispered.
‘You’ll never guess!’ replied Mrs Nickleby loudly, so that Mrs Wititterly could hear. ‘This is Sir Mulberry Hawk.’
Kate remembered the horrible old man from her uncle’s dinner party, and her face went pale. However, Mrs Nickleby mistook the strange look on her daughter’s face for shyness - the shyness of love!
Mrs Wititterly was as excited as Mrs Nickleby, because Sir Mulberry Hawk was such an important gentleman. She told her husband to invite Sir Mulberry and Mrs Nickleby to sit with them.
‘Dear Kate,’ said Mrs Nickleby, kissing her daughter. ‘How ill you looked a moment ago! You frightened me!’
‘It was nothing, Mother,’ Kate replied, but it was too late to explain her true feelings to her.
She greeted Sir Mulberry politely, then turned her head towards the stage. Sir Mulberry sat behind her all evening, and she could not enjoy the play. When the play had finished, Sir Mulberry took her arm. Kate tried to escape and walk away, but Sir Mulberry pulled her back.
‘Don’t hurry,’ he said.
‘Let me go immediately, sir,’ Kate whispered angrily.
‘My dear girl, why do you pretend to dislike me so much?’
‘Pretend!’ Kate repeated. ‘How impolite of you, sir, to talk to me in this way!’
‘You look prettier when you’re angry,’ Sir Mulberry said, moving his face closer to hers.
‘I hate you, sir,’ Kate said, pulling back from him. ‘You show scorn for my feelings. If you do not let me join my friends immediately, you’ll be sorry. I can be rude, too. I know how to embarrass a man like you in public.’
Sir Mulberry smiled, but did not let go of her arm. When they had reached the front of the theatre, Kate pulled away from him angrily. She hurried past her mother and the Wititterlys without a word. Then she jumped into the waiting carriage, threw herself into the darkest corner and cried.
The next day, Kate received a long letter from her mother, congratulating her on her choice of future husband! Kate felt more upset than ever, but she had to try to forget her unhappiness. Her job was to be cheerful with Mrs Wititterly.
That afternoon, while she was reading to her employer, there was a knock on the door.
‘That’s Sir Mulberry Hawk,’ Mrs Wititterly smiled from her sofa. ‘I gave him permission to visit. Aren’t you pleased?’
Before Kate could answer, the door opened and Sir Mulberry walked into the room. He sat with the two ladies for over an hour. Mr Wititterly sat with them, too, enjoying the visit of such an important guest. But Kate refused to be friendly.
Sir Mulberry seemed to find Kate’s unfriendliness attractive, and he visited the house every day for the next two weeks. However, as his feelings for Kate became clearer, there was a change in Mrs Wititterly’s behaviour. Jealous of the attention that he gave to Kate, she became less friendly towards her.
Poor Kate had never been so sad. She already had to suffer Sir Mulberry Hawk’s visits every afternoon. Now she had to suffer Mrs Wititterly’s increasing coldness towards her, too. Eventually, the two women had a big argument, and Kate hurried to her uncle’s house.
Ralph Nickleby was counting money in his office when his niece arrived. He quickly hid the money, put an empty purse on his desk and told Newman Noggs to show her in.
‘Well, my dear, what’s the matter now?’ he asked.
Her eyes shone with anger as she told him about Sir Mulberry. ‘He’s such a rude, unpleasant man,’ she said. ‘Mother thinks that he’s a gentleman, but she’s wrong. Why did you allow him to meet me in this way?’
Something about her proud expression reminded Ralph of Nicholas. ‘There is some of that boy’s blood in you, I see,’ he said.
‘I hope there is!’ replied Kate. ‘And I’m proud of it. As I am your brother’s child, I will not accept these insults anymore.’
‘What insults, girl?’
‘That man treats me like a toy. Uncle, you have to stop him. I’m sure that you will help me. I have no one to advise me or protect me except for you.
Please help me.’
‘How can I help you, child?’ Ralph said, rising from his chair and walking up and down behind his desk.
‘Tell him to leave me alone.’
‘No,’ Ralph shook his head. ‘I can’t do that.’ Kate looked at him in surprise. ‘He’s an important customer. I can’t afford to offend him. You’ll have to live with it. He’ll soon get bored with you. Just be patient…’
‘Patient!’ Kate cried. ‘I’d rather live on the street than have to see that man again.’
Before Ralph could say another word, she left the room. As she was closing the door behind her, she was surprised to find Newman Noggs standing in the hall.
‘I heard everything,’ he said. ‘You’re right to be strong in front of him. Oh, yes! Ha-ha-ha! Oh, yes, you poor thing.’ He walked slowly across the hall and opened the door to let her out into the street. ‘Don’t be sad,’ he whispered. ‘I shall see you soon. Ha-ha-ha. And so will somebody else. Yes, yes.’
‘Thank you,’ Kate answered, hurrying past him. ‘You’re very kind.’
She walked quickly back to Mrs Wititterly’s house, trying to understand Newman’s strange words. She did not know that Newman had received a letter from Nicholas. Her brother and Smike were working for a small theatre company in the south of England. Newman knew Nicholas’s address, and planned to write to him about Kate’s problems as soon as he could.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.