سرفصل های مهم
آخرین پرواز گلدفینگر
توضیح مختصر
باند، گلدفینگر و آدجاب رو میکشه و ماموریت به پایان میرسه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوازدهم
آخرین پرواز گلدفینگر
دو روز بعد، فلیکس لیتر باند رو به فرودگاه آیدلوایلد نیویورک میرسوند. ام به باند گفته بود به دفتر مرکزی سرویس سرّی برگرده، بنابراین باند داشت با پرواز بعدی به لندن میرفت.
باند پرسید: “چه اتفاقی برای گلدفینگر افتاد؟” فلیکس گفت: “نمیدونیم. افراد من به قطار رسیدن، ولی هیچ کس توش نبود. گلدفینگر و آدجاب، همچنین رهبران باند یه جایی پیاده شده بودن. نمیدونیم کجا رفتن.” باند از نحوه پایان یافتن ماموریت خوشحال نبود. دزدی فورت ناکس متوقف شده بود. ولی باند، گلدفینگر رو نگرفته بود، و طلاهای بانک مرکزی انگلیس رو هم پس نگرفته بود. پنج تا رهبران باندها هم فرار کرده بودن. دو تا دختر انگلیسی، جیل و تیلی ماسترتون به قتل رسیده بودن و گلدفینگر هنوز آزاد بود.
وقتی به آیدلوایلد رسیدن، باند از فلیکس خداحافظی کرد و رفت داخل فرودگاه. تا هواپیما پرواز کنه، باند کمی وقت داشت، بنابراین برنامهریزی کرد که یک نوشیدنی بخوره و کمی خرید کنه.
یهو یک اعلانی از سیستم بلندگو شنید:
“آقای جیمز باند، مسافر پرواز بوآک شماره ۵۱۰ به مقصد لندن، لطفاً به باجه بلیط.”
باند به طرف باجه بلیط رفت.
مأمور پشت میز گفت: “میتونم گواهی سلامت شما رو ببینم؟” باند گواهیش رو از تو پاسپورتش در آورد و داد دست مامور.
مرد گفت: “خیلی متأسفم، آقا ولی پرواز شما از طریق گاندر کانادا میره. هواپیمای شما باید اونجا بشینه تا سوخت بگیره. به ما گفته شده که در گانار موردی از بیماری تیفوئید دیده شده. مسئولین دستور دادن. تمام مسافرهایی که از طریق گاندار میرن، باید از تیفوئید حفاظت بشن. باید آمپول بزنید.”
باند از آمپول متنفر بود. اطراف محوطهی درهای خروج بوآک رو نگاه کرد. خالی بود. عجیب بود.
پرسید: “مسافرهای دیگه کجا هستن؟”
مأمور در حالی که به پشت میز اشاره میکرد، گفت: “حالا دارن تزریقاتشون رو انجام میدن. لطفاً پشت سرم بیاید، آقا. فقط یک دقیقه طول میکشه.”
“خیلیخب.” باند رفت پشت باجه بلیط و پشت سر مرد از در رفت داخل یک دفتر. یه دکتر اونجا منتظر بود. یک کت سفید پوشیده بود و یک سوزن و سرنگ تو دستش بود.
به باند گفت: “لطفاً کتتون رو در بیارید و آستین پیراهنتون رو بکشید بالا.” یک دقیقه بعد، وقتی دکتر بهش آمپول زد، باند سوزن تیزی که رفت تو بازوش رو حس کرد.
باند گفت: “ممنونم.” آستینش رو کشید پایین و سعی کرد کتش رو برداره. ولی دستش بهش نرسید. دستش افتاد پایین پایین، به طرف زمین، و بدنش افتاد. پایین، پایین، پایین –
وقتی باند بیدار شد، در یک هواپیما با صندلیهای خالی زیاد بود. تمام چراغهای توی هواپیما روشن بودن. بیرون هوا تاریک بود.
باند پایین به بازوهاش نگاه کرد.
دستاش به صندلی بسته بودن. چه اتفاقی افتاده بود؟
باند به طرف راستش یه نگاه انداخت و شوک وحشتناکی بهش وارد شد. آدجاب اونجا نشسته بود و لباس فرم خطوط هوایی بوآک تنش بود!
وقتی دید باند بیدار شده، زنگ زد. یک دقیقه بعد، پوسی گالور اومد. اون هم لباس فرم خطوط هوایی بوآک رو پوشیده بود.
گفت: “سلام، خوشتیپ!”
باند با حیرت پرسید: “چه اتفاقی داره میفته؟”
گالور با لبخند گفت: “هیجانزده نشو.” و به آرومی از کنارش رد شد و یه کابین خلبان رفت. چند دقیقه بعد، گلدفینگر از کابین خلبان اومد بیرون و به طرف باند اومد. اون هم لباس فرم خلبان خطوط هوایی بوآک رو پوشیده بود.
گفت: “خوب، آقای باند، من یک اشتباه خیلی بزرگ درباره تو انجام دادم. باید تو و دختر رو وقتی فرصتش رو داشتم، میکشتم. و حالا سوالات زیادی ازت دارم.”
باند گفت: “به سوالاتت جواب میدم، گلدفینگر. ولی اول دستام رو باز کن و برام کمی ویسکی بوربن بیار.”
گلدفینگر گفت: “خیلیخب. آدجاب، دستای آقای باند رو باز کن. زنگ خانم گالور رو بزن، بعد برو بشین رو صندلی جلوی آقای باند. نباید بذاری ازت رد بشه و به کابین خلبان هواپیما بره.” چند دقیقه بعد، پوسی گالور برای باند یک لیوان ویسکی آورد. گلدفینگر در صندلی روبروی باند نشست و منتظر موند تا حرف بزنه.
باند لیوانش رو برداشت. یهو یه تیکه کاغذ کوچیک دید که به ته لیوان چسبیده. سریع تمام ویسکیش رو خورد و کلمات روی ته لیوان رو خوند: من میخوام با تو کار کنم. با عشق.پ
باند در حالی که به طرف مجرم بزرگ مو قرمز برگشت و نگاهش کرد، گفت: “خب، حالا، گلدفینگر. چه اتفاقی افتاد؟ و کجا داریم میریم؟”
گلدفینگر گفت: “من از قطار در ریل فرعی که سه تا از کامیونهام کنارش منتظر بودن پیاده شدم. یکی از کامیونها تمام شمشهای طلای من رو که از بانک نیویورک گرفته بودم، حمل میکرد. به همه رهبران باند به جز خانم گالور شلیک کردم،” گلدفینگر ادامه داد. “بعد با مسکو تماس گرفتم و با دوستانم در اسمرش صحبت کردم. باور دارم که اونا رو میشناسی. بهشون گفتم چه اتفاقی افتاده. اونها اسم تورو شناختن، آقای باند. بهم گفتن که تو مامور ۰۰۷ یکی از اعضای سرویس سرّی بریتانیا هستی. بعد من همه چیز رو خیلی واضح متوجه شدم.”
گلدفینگر ادامه داد: “دوستای من میخوان سوالات زیادی ازت بپرسن. بنابراین تصمیم گرفتم تو رو به اتحادیه جماهیر شوروی بیارم. کارکنهای آلمانی من خلبان هستن. اونها کارکنان بوآک رو در فرودگاه آیدلوایلد بستن و لباسهامون رو با اونها عوض کردیم. بهت کلک زدن و دارو تزریق کردن آسون بود. بعد هواپیمای بوآک رو دزدیدیم، تمام شمشهای طلا رو روش بار زدیم و پرواز کردیم. حالا در مسیر مسکو هستیم.” گلدفینگر لبخند زد، ولی چشمهاش سرد و ظالم بودن.
به تندی گفت: “آقای باند، ما معامله کردیم. باید همه چیز رو بهم بگی. کی به تو دستور داده بود من رو تعقیب کنی؟ و تو چطور تونستی نقشههای من رو خراب کنی؟”
باند به گلدفینگر کمی از حقیقت گفت. ولی همه چیز رو بهش نگفت.
در آخر گفت: “حالا، همونطور که میبینی گلدفینگر، تو به زور فرار کردی. اگه تیلی ماسترتون به گنوا نمیرفت، ماموریت من موفق میشد. پلیس تو رو میگرفت و حالا تو زندان بودی.”
گلدفینگر برگشت به کابین خلبان و هواپیما از روی زمین سیاه به پرواز ادامه داد.
پوسی گالور یک بشقاب ساندویچ آورد. اون گرسنه بود و سریع خوردشون. اون یک دستمال سفید زیر ساندویچها گذاشته بود. داخل دستمال، باند یک خودکار پیدا کرد. پوسی داشت باهاش کار میکرد!
حالا بیشتر چراغهای هواپیما خاموش بودن. باند نشست و تا میتونست سریع فکر کرد.
به خودش گفت: “گلدفینگر نباید دوباره فرار کنه. هواپیما نباید به مسکو برسه. باید فرود اضطراری بکنه. ولی چطور میتونم گلدفینگر رو مجبور کنم که هواپیما رو بنشونه؟ شاید بتونم یک آتشسوزی به راه بندازم.”
بعد، یهو باند یه نقشه داشت. یک فکر وحشتناک، ترسناک و دیوانهوار بود. نمیدونست نقشه به کار میاد یا نه، ولی تنها شانسش بود.
یک پیام روی دستمال سفید نوشت. وقتی پوسی گالور از کنار صندلی رد شد، دستمال رو انداخت رو زمین. پوسی دستمال رو برداشت و پیام رو خوند: “من یک نقشه دارم. برو و بشین. کمربندت رو ببند.”
با عشق، ج.
پوسی به ملایمت گفت: “موفق باشی، خوشتیپ” و بوسیدش. بعد به طرف صندلیش نزدیک کابین خلبان رفت.
آدجاب در صندلی جلوی باند نشسته بود. باند میتونست انعکاس صورت کرهای رو در پنجره کنار صندلی ببینه. آدجاب خواب نبود. اون صاف به جلو خیره شده بود و دستهای قدرتمندش رو زانوهاش بودن.
باند منتظر بود آدجاب خسته بشه و به خواب بره. ولی آدجاب تکون نخورد.
یک ساعت گذشت، بعد دو ساعت گذشت. باند وانمود کرد به خواب رفته. یه صدای آروم از تو دماغش درآورد. بعد بالاخره آدجاب سرش رو برگردوند و تو صندلیش تکون خورد، به طوری که راحتتر باشه.
این همون فرصت مناسبی بود که باند منتظرش بود. سریع چاقوی کوچیک رو از تو پاشنهی کفشش درآورد. بعد خیلی خیلی آروم دستش رو به طرف پنجره کنار آدجاب برد. در حالی که با یک دستش محکم کمر صندلیش رو گرفته بود، و تو دست دیگهاش چاقو داشت، چاقو رو به وسط پنجره نشانه گرفت. یهو، با چاقو صاف زد از وسط پنجره.
بلافاصله، یک صدای محکم و بعد صدای بلند سوت اومد. هوای توی هواپیما شروع به بیرون رفتن از تو سوراخ داخل پنجره کرد. یهو بدن آدجاب به شدت به طرف سوراخ کشیده شد. هوا با یک نیروی وحشتناک داشت از شیشه شکسته بیرون میرفت، و بدن آدجاب رو هم با خودش میبرد.
وقتی سر آدجاب از پنجره رد شد، یک صدای شکستن بلند اومد و شونههاش به قاب پنجره خوردن. بعد کل بدن آدجاب به آرومی از هواپیما بیرون کشیده شد. سینهاش رد شد، بعد شکمش و پاهاش. باند کمرش رو محکم با تمام نیرویش گرفته بود.
هواپیمای بزرگ یک شیرجه تند زد و شروع به سقوط کرد. باند وقتی هواپیما با سرعت زیاد پایین میرفت، صدای جیغ موتورها رو شنید. بشقابها، لیوانها، کاغذها و بالشها از توی شیشه پنجره نیست شدن. حالا اکسیژن کافی داخل هواپیما نبود و باند نمیتونست نفس بکشه. در عرض چند ثانیه، از هوش رفت.
وقتی یه نفر محکم بهش لگد زد، بیدار شد. اون از درد فریاد کشید و طعم خون رو تو دهنش حس کرد. پای شخص به سینه باند و بعد به شکمش ضربه زد.
باند چشماش رو باز کرد. تمام چراغهای هواپیما روشن بودن و خیلی سرد بود. گلدفینگر بالای سر باند ایستاده بود. صورتش عصبانی و ظالم بود. یک تفنگ کوچیک به طرف باند گرفته بود.
باند پای گلدفینگر رو گرفت و به شدت به یک سمت کشید. گلدفینگر از درد فریاد کشید و افتاد رو زمین. باند پرید رو گلدفینگر و انگشتاشو دور گلوی گلدفینگر بست. همون لحظه، گلدفینگر هم انگشتاش رو دور گلوی باند بست.
باند تا میتونست دستهاش رو محکم به همدیگه فشار داد. نیروی وحشتناکی از دستهای گلدفینگر دور گردنش حس میکرد. کی اول میمرد، گلدفینگر یا اون؟
صورت بزرگ گلدفینگر داشت قرمز میشد و یک صدای وحشتناک از تو دهنش میاومد. بالاخره، دستهاش که دور گلوی باند بودن، ضعیف شدن. بعد یک صدای نهایی و وحشتناک در آورد و بیحرکت موند. نفس نمیکشید. مرده بود.
باند به آرومی بلند شد. تفنگ کوچیک گلدفینگر رو زمین بود. باند برش داشت و به طرف کابین خلبان رفت. پوسی گالور با کمر صندلیش سفت تو صندلیش بود، ولی بیهوش بود. باند کنارش رو زانوهاش نشست. تو دهن پوسی هوا دمید تا اینکه به هوش اومد و دوباره عادی نفس کشید. بعد باند در کابین خلبان رو باز کرد. داخل کابین خلبان، پنج نفر بودن. همشون اعضای کارکنان آلمانی گلدفینگر بودن. باند اسلحه رو به طرف مردهای وحشتزده گرفت.
باند با صدای بلند گفت: “گلدفینگر مرده. اگه هر کدوم از شما حرکت کنید، یا از دستوراتم تبعیت نکنید، میکشمتون. خلبان، موقعیتمون چیه؟”
خلبان به باند گفت که دارن از بالای اقیانوس اطلس به طرف ساحل کانادا پرواز میکردن. اون همچنین گفت که سوخت کافی برای رسیدن به فرودگاه کانادا ندارن. باند میدونست همگی در خطری وحشتناک هستن. هواپیما باید روی دریا فرود میاومد. اون یک تماس رادیویی برقرار کرد. پیام گفت که هواپیما یک فرود اضطراری روی دریا انجام میده.
آدمهای روی کشتی هواشناسی در اقیانوس اطلس این تماس رو شنیدن. بهش گفتن شلیک هوایی میکنن. وقتی خلبان شعلهها رو دید، میتونه هواپیما رو در مسیر کشتی هواشناسی هدایت کنه.
باند به پنج تا مرد داخل کابین خلبان گفت: “همین که هواپیما به آب خورد، من درها رو باز میکنم تا برید بیرون. ولی اگر سعی کنید قبل از اون از کابین خلبان بیرون بیاد، بهتون شلیک میکنم.”
باند عقب عقب از کابین خلبان رفت بیرون و در رو بست. رفت کنار پوسی گالور و بهش گفت که چه اتفاقی قراره بیفته. هر دوی اونها جلیقه نجات پوشیدن و باند بهش گفت که زانو بزنه روی زمین و سرشو بذاره روی صندلی. بعد باند رو زانوهاش نشست و بدن اون رو محکم کنار بدن خودش نگه داشت.
هواپیما با سرعت تقریباً صد مایل در ساعت خورد به دریا. همینکه خورد به آب دو تیکه شد.
باند و پوسی از هواپیما افتادن بیرون تو دریای سرد یخی. وزن سنگین شمشهای طلای توی هواپیما، اون رو سریع کشید ته اقیانوس اطلس.
باند و پوسی تنها افرادی بودن که از هواپیما جون سالم به در بردن. روی آب سرد شناور بودن تا آدمهای کشتی هواشناسی اومدن و نجاتشون دادن. پنج تا مرد آلمانی داخل کابین خلبان کیفهایی از طلا تو دستشون بود و وزن سنگین شمشها اونها رو به ته اقیانوس کشیده بود.
باند و پوسی یک خوشامد عالی روی کشتی هواشناسی داشتن. ولی قبل از اینکه به کابینهاشون برای استراحت برده بشن، باند سوالات زیادی پرسید. همچنین با ام با رادیو کشتی صحبت کرد. بعد از اینکه با رئیسش صحبت کرد، باند به آرومی به طرف کابینش رفت. یک دوش آب گرم گرفت و لباسهای خشک پوشید. حالا احساس خستگی میکرد. رو تختش در کابین دراز کشیده بود و ویسکی میخورد.
یهو در باز شد و پوسی اومد داخل. فقط یه زیرپوش بزرگ، خاکستری و پشمی پوشیده بود.
دیگه شبیه یک گانگستر خشن نبود، شبیه یک دختر جوون بود. باند به صورت زیبا و چشمهای بنفشش نگاه کرد و لبخند زد.
گفت: “تو به کمی امعام نیاز داری.”
“امعام چیه؟”
“مراقبت عاشقانهی مهربانانه.”
پوسی گفت: “میخوام.”
موهای مشکی باند رو از رو صورتش کنار زد و تو چشمهای آبی-خاکستریش نگاه کرد.
“کی شروع میشه؟”
باند گفت: “حالا” و محکم از دهنش بوسید.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWELVE
Goldfinger’s Last Flight
Two days later, Felix Leiter was driving Bond to Idlewild Airport in New York. M had told Bond to return to the Secret Service’s headquarters, so Bond was catching the next plane to London.
‘What’s happened to Goldfinger,’ asked Bond. ‘We don’t know,’ said Felix. ‘My men caught up with the train but there was no one on it. Goldfinger and Oddjob had got off somewhere - So had the gang leaders. We don’t know where they went. ‘Bond wasn’t happy about the way that the mission had ended. The robbery of Fort Knox had been stopped. But Bond hadn’t caught Goldfinger and he hadn’t got the Bank of England’s gold back. The five gang leaders had also escaped. Two English girls - Jill and Tilly Masterton - had been murdered, and Goldfinger was still free.
When they got to Idlewild, Bond said goodbye to Felix and went inside the airport. He had some time before his flight departed, so he planned to have a drink and do some shopping.
Suddenly he heard an announcement from the loudspeaker system:
‘Will Mr. James Bond, a passenger on BOAC Flight number 510 to London, please come to the BOAC ticket counter.’
Bond walked across to the ticket counter.
‘Please can I see your health certificate,’ said the official behind the desk. Bond took out his certificate from his passport and handed it to the official.
‘I’m very sorry, sir,’ said the man, ‘but your flight is going via Gander in Canada. Your plane has to land there to get fuel. We’ve been told that there’s a case of typhoid at Gander. The authorities have given an order. All passengers travelling via Gander must have protection from typhoid. You must have an injection.’
Bond hated injections. He looked around the area near the BOAC departure gate. It was empty. This was strange.
‘Where are the other passengers,’ he asked.
‘They’re having their injections now,’ said the official, pointing behind the desk. ‘Please follow me, sir. It will only take a minute.’
‘All right.’ Bond stepped behind the ticket counter and followed the man through a door into an office. A doctor was waiting there. He was dressed in a white coat and he was holding a needle and syringe.
‘Please take off your jacket and pull up the sleeve of your shirt,’ he said to Bond. A minute later, Bond felt the sharp needle go into his arm as the doctor gave him the injection.
‘Thanks,’ Bond said. He pulled down his sleeve and tried to pick up his jacket. But he couldn’t reach it. His hand went down, down towards the floor and his body followed. Down, down, down–
When Bond woke up, he was in a plane with lots of empty seats. All the lights were on inside the plane. Outside, the sky was dark.
Bond looked down at his arms.
His hands were tied to his seat. What had happened?
Bond glanced to his right and got a terrible shock. Oddjob was sitting there, and he was dressed in a BOAC airline uniform!
When Oddjob saw that Bond was awake, he rang a bell. A minute later, Pussy Galore appeared. She was also wearing a BOAC airline uniform.
‘Hi, Handsome,’ she said.
‘What’s going on,’ asked Bond in astonishment.
‘Don’t get excited,’ she said, smiling. She walked slowly past him and disappeared into the cockpit. A few minutes later, Goldfinger came out of the cockpit and walked towards Bond. He was wearing a BOAC airline pilot’s uniform.
‘Well, Mr. Bond,’ he said, ‘I made a big mistake about you. I should have killed you and the girl when I had the opportunity. And now I have a lot of questions to ask you.’
‘I’ll answer your questions, Goldfinger,’ said Bond. ‘But first, untie my hands and bring me some bourbon whisky.’
‘All right,’ said Goldfinger. ‘Oddjob, untie Mr. Bond’s hands. Ring the bell to call Miss Galore, then get into the seat in front of Mr. Bond. You must not let him get past you to the cockpit of the plane. ‘A few minutes later, Pussy Galore brought Bond a glass of whisky. Goldfinger sat in the seat opposite Bond and waited for him to speak.
Bond picked up his glass. Suddenly he saw a small piece of paper stuck to the bottom of the glass. Quickly, he drank all the whisky and read the words through the bottom of the glass: I want to work with you. Love, P.
‘Now, then, Goldfinger,’ said Bond, turning to look at the red-haired master criminal. ‘What happened? And where are we going?’
‘I left the train at a siding where three of my trucks were waiting,’ said Goldfinger. ‘One truck was carrying all my gold bullion which I had taken out of the bank in New York. ‘I shot all the gang leaders, except Miss Galore,’ Goldfinger continued. ‘Then I called Moscow and spoke to my friends in SMERSH. I believe that you know them. I told them what had happened. They recognized your name, Mr. Bond. They told me that you are Agent 007 - a member of the British Secret Service. Then I understood everything very clearly.
‘My friends want to ask you many questions,’ Goldfinger went on. ‘So I decided to bring you to the Soviet Union. My German employees are pilots. They tied up the BOAC staff at Idlewild Airport and we changed clothes with them. It was easy to trick you and give you an injection. Then we stole the BOAC plane, loaded all the gold bullion into it, and took off. Now we’re on our way to Moscow.’ Goldfinger smiled but his eyes were cold and cruel.
‘Mr. Bond, we have made a bargain,’ he said sharply. ‘Now you must tell me everything. Who ordered you to follow me? And how were you able to destroy my plans?’
Bond told Goldfinger some of the truth. But he didn’t tell him everything.
‘So you see, Goldfinger, you only just escaped,’ he said at last. ‘If Tilly Masterton hadn’t gone to Geneva, my mission would have succeeded. The police would have caught you and you would be in prison now.’
Goldfinger went back into the cockpit and the plane flew on over the dark land.
Pussy Galore brought Bond a plate of sandwiches. He was hungry and ate them quickly. She’d put a white napkin under the sandwiches. Inside the napkin, Bond found a pen. Pussy was working with him!
Most of the lights inside the plane had now been turned off. Bond sat and thought as fast as he could.
‘Goldfinger must not escape again,’ he said to himself. ‘The plane mustn’t reach Moscow. It must make an emergency landing. But how can I make Goldfinger land the plane? Perhaps I can start a fire.’
Then suddenly, Bond had a plan. It was a mad, frightening, terrible idea. He didn’t know if the plan would work, but it was his only chance.
He wrote a message on the white napkin. When Pussy Galore walked past his seat, he dropped the napkin onto the floor. Pussy picked it up and read the message: I’ve thought of a plan. Go and sit down. Fasten your seatbelt.
Love, J.
‘Good luck, Handsome,’ said Pussy softly, and she kissed him. Then she walked to her seat near the cockpit.
Oddjob was sitting in the seat in front of Bond. Bond could see the Korean’s face reflected in the window next to the seat. Oddjob wasn’t asleep. He was staring straight Allead and his powerful hands were on his knees.
Bond was waiting for Oddjob to become tired and sleep. But Oddjob didn’t move.
One hour passed, then two. Bond pretended to fall asleep himself. He made a soft noise through his nose. Then at last, Oddjob turned his head and moved in his seat so that he was more comfortable.
This was the opportunity that Bond had been waiting for. Quietly, he took the small knife out from the heel of his shoe. Then very, very slowly, he moved his hand towards the window next to Oddjob. Holding his seatbelt tightly with one hand and the knife in the other, Bond pointed the knife at the centre of the window. Suddenly, he struck the centre of the window with the knife.
Immediately, there was a bang and a loud whistling noise. The air in the plane began to rush out through the hole in the window. Suddenly, Oddjob’s body was pulled violently towards the hole. The air was rushing out of the broken window with a terrible force, and it was taking Oddjob’s body with it.
There was a crash as Oddjob’s head went through the window and his shoulders hit the window frame. Then Oddjob’s whole body was pulled slowly out of the plane. His chest went through, then his stomach and his legs. Bond held on to his seatbelt with all his strength.
The huge plane went into a steep dive and began to fall. Bond heard the scream of the engines as the plane went down, faster and faster. Plates, glasses, papers and pillows disappeared out through the broken window. Now there wasn’t enough oxygen inside the plane and Bond couldn’t breathe. In a few seconds, he became unconscious.
Bond woke up when someone kicked him hard. He cried out in pain and he tasted blood in his mouth. The person’s foot struck Bond’s chest and then his stomach.
Bond opened his eyes. All the lights were on in the plane and it was very cold. Goldfinger was standing over Bond. His face was angry and cruel. He was pointing a small gun at Bond.
Bond grabbed Goldfinger’s foot and pulled it violently to one side. Goldfinger screamed in pain and fell to the floor. Bond leapt onto Goldfinger and closed his fingers around Goldfinger’s throat. At the same time, Goldfinger closed his own fingers around Bond’s throat.
Bond pressed his hands together as hard as he could. He felt the terrible strength of Goldfinger’s hands around his own neck. Who would die first, Goldfinger or him?
Goldfinger’s large face was becoming red and a terrible noise was coming out of his mouth. At last, his hands around Bond’s throat became weaker. Then he made a final, terrible noise and lay still. He’d stopped breathing. He was dead.
Bond stood up slowly. Goldfinger’s small gun was lying on the floor. Bond picked it up and walked towards the cockpit. Pussy Galore was fastened in her seat by her seatbelt, but she was unconscious. Bond got down onto his knees beside her. He blew air into Pussy’s mouth until she was conscious and breathing normally again. Then he opened the door of the cockpit. Inside the cockpit, there were five men. They were all members of Goldfinger’s German staff. Bond pointed the gun at the frightened men.
‘Goldfinger is dead,’ said Bond loudly. ‘If anyone moves or disobeys an order, I’ll kill him. Pilot, what’s our position?’
The pilot told Bond that they were flying over the Atlantic Ocean, towards the coast of Canada. But he also said that they didn’t have enough fuel to reach an airport in Canada. Bond knew that they were all in terrible danger. The plane would have to land in the sea. He sent out a call on the radio. The message said that the plane would be making an emergency landing into the sea.
The men on a weathership in the Atlantic heard his call. They told him that they would fire flares. When the pilot saw the flares he could guide the plane down to the position of the weathership.
‘As soon as the plane hits the water,’ Bond told the five men in the cockpit, ‘I’ll open the doors so that you can get out. But if you try to leave the cockpit before then, I’ll shoot you.’
Bond stepped backwards out of the cockpit and closed the door. He went to Pussy Galore and told her what was going to happen. They both put on life-jackets and he told her to kneel down on the floor, with her head on the seat. Then Bond got down on his knees too and held her body tightly against his own.
The plane crashed into the sea at about a hundred miles an hour. As it hit the water, it broke in two pieces.
Bond and Pussy were thrown out of the plane and into the ice-cold sea. The weight of the heavy gold bullion on board the plane quickly pulled it down to the bottom of the Atlantic Ocean.
Pussy and Bond were the only people to escape from the plane. They floated in the cold water until men from the weathership came to rescue them. The five German men in the cockpit were carrying bags of gold and the weight of the bullion pulled them down to the bottom of the ocean.
Bond and Pussy were given a wonderful welcome on the weathership. But before they were taken to their cabins to rest, Bond had answered a lot of questions. He’d also spoken to M on the ship’s radio. After he’d spoken to his boss, Bond had walked slowly to his cabin. He’d taken a hot shower and put on dry clothes. Now he was feeling very tired. He was lying on the bed in his cabin, drinking whisky.
Suddenly the door opened and Pussy came in. She was wearing only a large, grey, woolen jersey.
She no longer looked like a tough gangster, she looked like a young girl. Bond looked at her pale, beautiful face and her violet eyes, and smiled.
‘You need some TLC,’ he said.
‘What’s TLC?’
‘Tender Loving Care.’
‘I’d like that,’ said Pussy.
She pushed Bond’s black hair off his face and looked into his grey- blue eyes.
‘When is it going to start?’
‘Now,’ said Bond, and kissed her hard on the mouth.