سرفصل های مهم
داستان خارقالعاده
توضیح مختصر
شاهزاده شایسته درباره جواهرات به بازرس کلسی گفت.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
داستان خارقالعاده
بازرس کلسی نفر بعد با مادمازل انجل بلانچ صحبت کرد. تقریباً ۳۵ ساله با موهای قهوهای مرتب بود و یک کت و دامن ساده پوشیده بود. توضیح داد اولین ترمش در میدوبانک هست. در فرانسه معلم بود، ولی در انگلیس اولین بارش بود. فکر نمیکرد یه ترم دیگه در میدوبانک بمونه. گفت: “درست نیست در مدرسهای که قتل اتفاق میفته، بمونی.”
“دوشیز اسپرینگر رو خوب میشناختید؟” بازرس کلسی پرسید:
مادمازل بلانچ گفت: “نه،
رفتار بد و صدای بلندی داشت- و با من بیادب بود. دوست نداشت برم سالن ورزشی. من اطراف رو نگاه میکردم و اون به من میگفت نباید اونجا باشم. طوری با من صحبت میکرد انگار یه دانشآموزم نه یه معلم.”
کلسی گفت: “حتماً باید آزاردهنده باشه.”
مادمازل بلانچ ادامه داد: “و بعد سرم داد کشید. کلید در رو برداشته بودم و فراموش کرده بودم برگردونم سر جاش. فکر میکرد میخوام بدزدمش؟ اخلاق یه خوک رو داشت! حداقل معلمهای دیگه مؤدبن.”
بعد از اینکه مادمازل بلانچ به چند تا سؤال جواب داد، از اتاق خارج شد.
کلسی گفت: “پس دوشیزه اسپرینگر دوست نداشت آدمها از سالن ورزشی دیدار کنن. به این فکر میکنم که چرا؟ چیزی اونجا مخفی کرده بود؟ خب، بذار بقیه کارکنان رو ببینیم.”
دوشیزه بلیک جوون و جدی بود با صورتی گرد و خوشقلب. چیزی که بتونه کمک کنه برای گفتن نداشت. دوشیزه اسپرینگر رو خیلی کم دیده بود و هیچ نظری نداشت که چی ممکن بود منجر به مرگش بشه.
تمام چیزی که دوشیزه روان گفت، این بود که دوشیزه اسپرینگر خیلی بیادب بود و به این اشاره کرده بود که در مدارس دیگه اسرار آدمها رو فهمیده بود.
بازرس کلسی نفر بعد اَن شاپلند رو دید. ظاهر مرتب و کاریش رو تأیید کرد.
گفت: “خب، دوشیزه شاپلند،
میتونید چیزی درباره مرگ دوشیزه اسپرینگر به من بگید؟”
اَن گفت: “متأسفانه نه. من اتاق نشیمن خودم رو دارم و کارکنان دیگه رو زیاد نمیبینم. و حتی حالا هم نمیتونم اتفاقی که افتاده رو باور کنم. چرا یه نفر باید بخواد وارد سالن ورزشی بشه و به دوشیزه اسپرینگر شلیک کنه؟ چرا به سادگی فرار نکردن؟”
درحالیکه به چیزهایی که مادمازل بلانچ گفته بود، فکر میکرد، کلسی پرسید: “به من گفته شده که دوشیزه اسپرینگر دوست نداشت آدمها از سالن ورزشی دیدار کنن. چیزی به شما گفته بود؟”
اَن شاپلند گفت: “نه، ولی من فقط یک یا دو بار در سالن بودم. گرچه شنیدم که دوشیزه اسپرینگر در این باره خیلی نسبت به دوشیزه بلانچ بیادب بوده.”
“چیزی درباره زندگی شخصی دوشیزه اسپرینگر میدونید؟”
اَن جواب داد:
“نه، فکر نمیکنم کسی میدونست.”
“و چیز دیگهای هست- شاید درباره سالن ورزشی- که بتونید به من بگید؟”
“خب…” اَن مردد موند. “یه بار باغبان جدید رو دیدم که از اونجا بیرون میومد. نباید میرفت اونجا- باید در حال کار بود.” اخم کرد. “و با من هم بیادب بود.” بعد از اینکه اَن خارج شد، کلسی یادداشتی از این برداشت. بعد قبل از اینکه دوشیزه بالسترود وسط کارش بیاد، از خدمتکاران مدرسه بازجویی کرد، ولی چیز به درد بخوری نفهمید.
گفت: “شاهزاده شایسته- یکی از دانشآموزان خارجیمون- میخواد با شما صحبت کنه، بازرس. خواهرزادهی امیر ابراهیم هست و فکر میکنه شخص خیلی مهمیه.”
یک دختر لاغر، تیره، با قد متوسط اومد داخل. “شما پلیس هستید؟” پرسید:
کلسی با لبخند گفت: “بله، درسته. لطفاً بهم بگید درباره دوشیزه اسپرینگر چی میدونید.”
شایسته گفت: “بهتون میگم،
آدمهایی اینجا هستن که این مکان رو زیر نظر گرفتن.” صداش رو به طور چشمگیری پایین آورد. “میخوان منو بدزدن. بعد از داییم پول زیادی میخوان- فدیه- که منو آزاد کنن.”
این چیزی نبود که کلسی انتظارش رو داشت. با تردید گفت: “امم- خب- شاید،
ولی حتی اگه درست هم باشه، چه ربطی به مرگ دوشیزه اسپرینگر داره؟”
شایسته گفت: “حتماً ازشون خبردار شده.” طوری صحبت میکرد که انگار داره از خودش لذت میبره. “شاید ازشون پول خواسته که ساکت بمونه. اونا در سالن ورزشی ملاقات کردن ولی به جای اینکه بهش پول بدن، بهش شلیک کردن.”
بازرس کلسی گفت: “خوب- امم- نمیدونم چی بگم.” مکث کرد. پرسید: “این فکر خود شماست یا دوشیزه اسپرینگر چیزی در این باره گفته بود؟”
شایسته با اخم گفت: “تنها چیزی که دوشیزه اسپرینگر به من میگفت، این بود که «سریعتر بدو».”
“پس این احتمال وجود داره که شما تمام اینها رو تصور میکنید؟” کلسی با ملایمت اظهار کرد:
شایسته خیلی رنجید. “متوجه نیستید! پسر عموی من شاهزاده علی یوسفِ رمت بود. در انقلاب کشته شد. قرار بود وقتی بزرگتر شدم، باهاش ازدواج کنم، بنابراین من شخص مهمیم. شاید این آدمها فکر میکنن من میدونم جواهرات کجان.”
“کدوم جواهرات؟” کلسی با تعجب گفت:
شایسته به آرامش گفت: “پسر عموم، شاهزاده علی جواهرات زیادی داشت که ارزش پولی زیادی داشتن. اونا در انقلاب نیست شدن. من نزدیکترین فامیل علی بودم و حالا اون مرده و جواهرات به من تعلق دارن.”
بازرس کلسی مطمئن نبود چی رو باور کنه. “کسی چیزی درباره این جواهرات به شما گفته؟” پرسید:
شایسته قبول کرد: “نه.”
بازرس کلسی تصمیمی گرفت. به خوبی گفت: “فکر میکنم حرف خارج از منطق میزنید.”
شایسته با عصبانیت بهش نگاه کرد. در حالی که بلند میشد و از در خارج میشد، گفت: “من فقط چیزی که میدونم رو بهتون میگم.”
“آدم دزدی و جواهرات افسانهای! “کلسی به خودش گفت:
دیگه چی؟
متن انگلیسی فصل
Chapter ten
Fantastic story
Inspector Kelsey next talked to Mademoiselle Angele Blanche. She was about thirty-five with neat brown hair, and she wore a plain coat and skirt. It was her first term at Meadowbank, she explained.
She had been a teacher in France, but this was her first time in England. She didn’t think she would stay at Meadowbank for another term. ‘It is not nice to be in a school where murders take place,’ she said.
‘Did you know Miss Springer well?’ Inspector Kelsey asked.
‘No,’ said Mademoiselle Blanche. ‘She had bad manners and a loud voice - and she was rude to me. She did not like it when I went to the Sports Pavilion. I was looking around and she told me that I should not be there. She spoke to me as if I was a pupil, not a teacher.’
‘That must have been annoying,’ said Kelsey.
‘And then she shouts at me,’ continued Mademoiselle Blanche. ‘I had picked up the key to the door and forgot to put it back. Did she think I was going to steal it? She had the manners of a pig! The other teachers, at least they are polite.’
After answering a few more questions, Mademoiselle Blanche left the room.
‘So, Miss Springer didn’t like people visiting the Sports Pavilion,’ said Kelsey. ‘I wonder why? Was she hiding something there? Oh well, let’s see the rest of the staff.’
Miss Blake was young and serious with a round, good-natured face. She had nothing to say that could help. She had seen very little of Miss Springer and had no idea of what could have led to her death.
All Miss Rowan said was that Miss Springer was very rude, and had hinted that in other schools she had discovered people’s secrets.
Next Inspector Kelsey saw Ann Shapland. He approved of her neat and businesslike appearance.
‘Well, Miss Shapland,’ he said. ‘Can you tell me anything about Miss Springer’s death?’
‘I’m afraid not,’ said Ann. ‘I have my own sitting room, and I don’t see much of the other staff. And even now I still can’t believe what happened. Why would anyone want to break into the Sports Pavilion and shoot Miss Springer? Why didn’t they just run away?’
Thinking of what Mademoiselle Blanche had said, Kelsey asked, ‘I’ve been told that Miss Springer didn’t like people visiting the Sports Pavilion. Did she say anything to you?’
‘No,’ said Ann Shapland, ‘but I’ve only been to the Pavilion once or twice. Though I did hear that Miss Springer was quite rude to Mademoiselle Blanche about it.’
‘Do you know anything about Miss Springer’s private life?’
‘No,’ replied Ann. ‘I don’t think anyone did.’
‘And is there anything else - perhaps about the Sports Pavilion - that you can tell me?’
‘Well -‘ Ann hesitated. ‘I did see the new gardener coming out of there once. He shouldn’t have been in there - he was supposed to be working.’ She frowned. ‘And he was rude to me.’ Kelsey made a note of this after Ann left.
Then he questioned the school servants, but learned nothing helpful, before he was interrupted by Miss Bulstrode.
‘Princess Shaista - one of our foreign pupils - would like to speak to you, Inspector,’ she said. ‘She’s the niece of the Emir Ibrahim, and thinks she’s quite an important person.’
A slim, dark girl of medium height came in. ‘You are the police?’ she asked.
‘Yes, that’s right,’ said Kelsey, smiling. ‘Please tell me what you know about Miss Springer.’
‘I will tell you,’ said Shaista. ‘There are people here watching this place.’ She lowered her voice dramatically. ‘They want to kidnap me. Then they will ask my uncle for a lot of money - a ransom - before they let me go.’
This was not what Kelsey had expected. ‘Er - well - perhaps,’ he said doubtfully. ‘But - even if this is true - what has it got to do with the death of Miss Springer?’
‘She must have found out about them,’ said Shaista. She sounded as if she was enjoying herself. ‘Perhaps she asked them for money to keep silent. They meet at the Sports Pavilion, but instead of giving her money they shoot her.’
‘Well - er -‘ said Inspector Kelsey, ‘I don’t know what to say.’ He paused. ‘Is this your own idea,’ he asked, ‘or did Miss Springer say something about it?’
‘The only thing Miss Springer ever said to me was “Run faster”,’ said Shaista sulkily.
‘So it’s possible that you’re imagining all this?’ Kelsey suggested gently.
Shaista was very annoyed. ‘You do not understand! My cousin was Prince Ali Yusuf of Ramat. He was killed in the revolution. I was going to marry him when I was older, so I am an important person. Perhaps these people think I know where the jewels are.’
‘What jewels?’ said Kelsey with surprise.
‘My cousin, Prince Ali, had many jewels, worth much money,’ Shaista said calmly. ‘They disappeared in the revolution. I was Ali’s nearest relation, and now he is dead the jewels belong to me.’
Inspector Kelsey wasn’t sure what to believe. ‘Has anyone said anything to you about these jewels?’ he asked.
‘No,’ admitted Shaista.
Inspector Kelsey made a’decision. ‘I think,’ he said pleasantly, ‘that you’re talking nonsense.’
Shaista looked at him angrily. ‘I am just telling you what I know,’ she said, standing up and walking out of the door.
‘Kidnapping and fabulous jewels!’ said Kelsey to himself. ‘What next?’