چراغ جادوی جدید به جای قدیمی‌

مجموعه: کارآگاه هرکول پوآرو / کتاب: گربه میان کبوترها / فصل 12

چراغ جادوی جدید به جای قدیمی‌

توضیح مختصر

یک زن یک راکت نو برای جنیفر آورد و راکت قدیمیش رو برد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوازدهم

چراغ جادوی جدید به جای قدیمی‌

دوشیزه بالسترود وقتی بازرس کلسی و آدام کل ماجرا رو توضیح می‌دادن، با دقت بهشون گوش داد. وقتی حرفشون تموم شد، با آرامش گفت: “خیلی جالبه،”

و هنوز هم باغبان من باقی می‌مونی؟”

از آدام پرسید: “

جواب داد: “اگه براتون اشکالی نداشته باشه،

در این صورت حواسم میتونه به همه چیز باشه.”

دوشیزه بالسترود گفت: “امیدوارم انتظار قتل دیگه‌ای نداشته باشی. فکر نمی‌کنم میدوبانک بتونه تاب دو تا قتل در یک ترم رو داشته باشه.”

بازرس کلسی گفت: “نه، نه،

و نمی‌خوایم هیچ خبری در این باره در روزنامه‌ها چاپ بشه. میگیم دوشیزه اسپرینگر رفته بود چند تا سارق رو بگیره که اتفاقی بهش شلیک کردن.”

“و کارتون با سالن ورزشی تموم شد؟دوشیزه بالسترود پرسید:

میخوایم اگه بتونیم دوباره ازش استفاده کنیم؟”

“به زودی می‌تونید دوباره ازش استفاده کنید. ما مکان رو گشتیم و هیچی پیدا نکردیم.” مکث کرد. “فقط یه چیز دیگه هست که می‌خوام ازتون بپرسم. این ترم اتفاقی افتاده بود که باعث نگرانیتون بشه یا خاطرتون رو پریشان کنه؟”

دوشیزه بالسترود لحظه‌ای ساکت بود. به آرومی گفت: “من این حس رو داشتم که مشکلی وجود داره،

ولی دقیقاً نمیدونم چی.” مکث کرد. “فکر می‌کنم روز اول ترم یه چیز مهم رو از چشم انداختم.” درباره خانم آپ‌جان و لیدی ورونیکا کارلتون مست توضیح داد.

آدام علاقه‌مند شد. گفت: “پس خانم آپ‌جان از پنجره‌ی جلو بیرون رو نگاه کرده و یه نفر رو شناخته. بعد، بعدها درباره کارش در طول جنگ و مأموران مخفی صحبت کرده.”

دوشیزه بالسترود گفت: “بله، درسته.”

کلسی گفت: “نیاز هست با خانوم آپ‌جان صحبت کنیم.” هر چه زودتر

دوشیزه بالسترود گفت: “فکر می‌کنم در حال حاضر در سفر خارج از کشوره،

بذار از دخترش جولیا بپرسم.” زنگ خبر روی میزش رو فشار داد. وقتی جوابی نیومد، لحظه‌ای از اتاقش بیرون رفت و از دختری که از اونجا رد میشد، خواست جولیا آپ‌جان رو بیاره.

آدام گفت: “باید قبل از اینکه اون بیاد، من برم. من فقط یه باغبانم.” بلند شد. اضافه کرد: “و دوشیزه بالاسترود، اشکالی نداره با چند تا از کارمنداتون خیلی صمیمی بشم، به عنوان مثال مادمازل بلانچ؟”

دوشیزه بالاسترود ناراحت به نظر رسید، ولی موافقت کرد. “گمون می‌کنم باید هر کاری میتونید رو انجام بدید.”

آدم قبل از اینکه بره، گفت: “و اگه با چند تا از دخترها در باغچه دیدار کنم، فقط سعی دارم اطلاعات بدست بیارم. ممکنه چیزی بدونن.”

جولیا آپ‌جون به زودی در رو زد. دوشیزه بالسترود گفت: “بیا تو، جولیا. فقط میخواستم آدرس مادرت رو ازت بپرسم- نیاز هست باهاش ارتباط برقرار کنم.”

جولیا توضیح داد: “ولی مامان رفته آناتولی، در ترکیه. با اتوبوس.”

“با اتوبوس؟” دوشیزه بالسترود با تعجب گفت:

جولیا با سرش تصدیق کرد. گفت: “مادر این جور سفر کردن رو دوست داره. آدم اذیت میشه، ولی ارزونتره. احتمالاً تا سه هفته به شهر وان میرسه.”

دوشیزه بالسترود گفت: “متوجهم. بگو ببینم جولیا، مادرت تا حالا گفته که یه نفر رو اینجا- در میدوبانک- دیده، که در خلال جنگ می‌شناخته؟”

“نه دوشیزه بالسترود،

مطمئنم که نگفته.”

“خوب، ممنونم جولیا. همش همین.”

جنیفر ساتکلیف درحالیکه راکتش رو تاب میداد، از زمین تنیس دور شد. از اینکه بد بازی کرده بود ناراحت بود- درباره تنیس خیلی جدی بود.

“ببخشید…”

جنیفر بالا رو نگاه کرد، و از دیدن زن بلوند خوش پوش که پیراهن آبی پوشیده بود و یه کلاه بزرگ گذاشته بود و سر راه ایستاده بود، تعجب کرد. زن یه بسته‌ی صاف و دراز تو دستش گرفته بود. انگار همین الان از پشت پرچین بیرون اومده بود، ولی جنیفر به این فکر نکرد.

زن با لهجه آمریکایی صحبت کرد. “به این فکر می‌کردم که می‌تونید به من بگید کجا میتونم دختری به اسم…” به کاغذ نگاه کرد “جنیفر ساتکلیف رو پیدا کنم؟”

جنیفر با تعجب گفت: “من جنیفر ساتکلیف هستم.”

“خوب، عجیب نیست؟

زن گفت:

درست دختری هستی که می‌خواستم ببینم. بذار توضیح بدم. دیروز با خاله‌ات ناهار می‌خوردم- یا مادر تعمیدیت بود؟ متأسفانه نمی‌تونم اسمش رو بخاطر بیارم. ولی به هر حال، اون می‌دونست من به میدوبانک میام و از من خواست که این راکت تنیس جدید رو بهت بدم. اون گفت که تو یکی می‌خواستی.”

جنیفر خوشحال شد. “حتماً خالم بوده- خاله جینا، خانم کامپبل.”

“بله، حالا به خاطر میارم. اسمش همین بود،

کامپبل.” زن بسته رو به جنیفر داد.

جنیفر سریع بازش کرد. “آه، این فوق‌العاده است! وقتی راکت تنیس نوی نوش رو دید، از هیجان داد زد:

خیلی ممنونم که آوردینش!”

زن گفت: “مشکلی نداشت،

و خاله‌ات از من خواست که راکت کهنه‌ات رو با خودم برگردونم تا سیم‌هاش رو از نو محکم کنن.” راکتی که جنیفر انداخته بود رو برداشت.

جنیفر بدون اینکه توجه زیادی بکنه، گفت: “فکر نمی‌کنم واقعاً ارزش این رو داشته باشه که سیم‌هاش از نو کشیده بشه.” داشت راکت جدیدش رو تاب میداد و می‌خواست امتحانش کنه.

زن گفت: “ولی یه راکت اضافی همیشه به درد بخوره.” در حالی که به ساعتش نگاه می‌کرد، گفت: “آه عزیزم،

خیلی دیرتر از اونیه که فکر میکردم. حالا باید برم. از دیدارت خوشحال شدم.”

در طول راه به طرف دروازه دوید.

جنیفر قبل از اینکه بره تو جولیا رو پیدا کنه، پشت سرش داد زد: “خیلی ممنونم.”

“راکت تنیس جدیدم رو ببین! به دوستش گفت:

خاله جینا برام فرستاده.” به جولیا نشونش داد. “دوست‌داشتنی نیست؟”

جولیا راکت جدید رو پسندید. “راکت قدیمی رو چیکار کردی؟”

“آه، زن بردش. با خاله جینا سر ناهار آشنا شده بود. خاله جینا راکت قدیمی رو می‌خواست تا سیم‌هاش رو از نو بکشن.”

جولیا اخم کرد. “ولی راکت تو نیاز نداشت سیم‌هاش محکم بشه.”

“آه، نیاز داشت، جولیا. سیماش خیلی شل شده بود.”

جولیا گفت: “ولی این راکت من بود که نیاز بود سیم‌هاش کشیده بشه. تو گفتی راکت تو- اینی که الان دست منه- قبلاً سیم‌هاش کشیده شده.”

جنیفر با تعجب گفت: “بله، درسته،

شاید خاله جینا فکر کرده اگه من یه راکت جدید می‌خوام، به خاطر اینه که قدیمیه نیاز به کشیده شدن سیم‌هاش داره. چه اهمیتی داره؟”

جولیا به آرومی گفت: “گمون کنم در واقع اهمیتی نداره. ولی فکر می‌کنم عجیبه. مثل داستان علاءالدینه- میدونی- مثل چراغ جادوی جدید به جای قدیمی.”

متن انگلیسی فصل

Chapter twelve

New Lamps for old

Miss Bulstrode listened carefully to Inspector Kelsey and Adam as they explained the whole story. ‘Very interesting,’ she said calmly, when they had finished. ‘And will you still be my gardener?’ she asked Adam.

‘If you don’t mind,’ he replied. ‘Then I can keep an eye on things.’

‘I hope you’re not expecting another murder,’ said Miss Bulstrode. ‘I don’t think Meadowbank could survive two murders in one term.’

‘No, no,’ said Inspector Kelsey. ‘And we don’t want any news about this in the papers. We’ll say that Miss Springer went to catch some burglars, who then shot her by accident.’

‘And have you finished with the Sports Pavilion?’ Miss Bulstrode asked. ‘We’d like to use it again if we can.’

‘You’ll be able to use it again soon. We’ve searched the place - and found nothing.’ He paused. ‘There’s only one more thing I have to ask you. Has anything happened this term that’s made you worried or uneasy?’

Miss Bulstrode was silent for a moment. ‘I have had a feeling that something is wrong,’ she said slowly. ‘But I don’t know exactly what it is.’ She paused. ‘I think that I missed something important on the first day of term.’ She explained about Mrs Upjohn and the drunken Lady Veronica Carlton.

Adam was interested. ‘So Mrs Upjohn looked out of the front window and recognized someone,’ he said. ‘Then later she was talking about her work during the war, and secret agents.’

‘Yes, that’s right,’ said Miss Bulstrode.

‘We need to talk to Mrs Upjohn,’ said Kelsey. ‘As soon as possible.’

‘I think she’s travelling abroad at the moment,’ said Miss Bulstrode. ‘Let me ask her daughter, Julia.’ She pressed the buzzer on her desk. When there was no answer, she stepped out of her room for a moment and asked a passing girl to get Julia Upjohn.

‘I should go before she gets here,’ Adam said. ‘I’m only the gardener.’ He stood up. ‘And Miss Bulstrode,’ he added, ‘will it be all right if I become very friendly with some of your staff - Mademoiselle Blanche, for example?’

Miss Bulstrode looked unhappy, but agreed. ‘I suppose you must do everything you can.’

‘And if I meet some of the girls in the garden, I’m only trying to get information,’ Adam said, before he left. ‘They may know something.’

Soon Julia Upjohn knocked at the door. ‘Come in, Julia,’ said Miss Bulstrode. ‘I just wanted to ask for your mother’s address - I need to contact her.’

‘But mother’s gone to Anatolia - in Turkey,’ Julia explained. ‘On a bus.’

‘On a bus?’ said Miss Bulstrode with surprise.

Julia nodded. ‘Mother likes travelling like that,’ she said. ‘It’s uncomfortable, but cheap. She’ll probably arrive in the city of Van in about three weeks.’

‘I see,’ said Miss Bulstrode. ‘Tell me, Julia, did your mother ever say that she’d seen someone here - at Meadowbank - who she knew during the war?’

‘No, Miss Bulstrode. I’m sure she didn’t.’

‘Well, thank you, Julia. That’s all.’

Jennifer Sutcliffe walked away from the tennis courts, swinging her racquet. She was annoyed that she had played badly - she was very serious about tennis.

‘Excuse me -‘

Jennifer looked up, surprised to see a well-dressed blonde woman, wearing a blue dress and a big hat, standing on the path. The woman was holding a long, flat package. It was as if she had just stepped out from behind the hedge - but Jennifer didn’t think of that.

The woman spoke with an American accent. ‘I wonder if you can tell me where I can find a girl called - she looked at a piece of paper -‘Jennifer Sutcliffe?’

‘I’m Jennifer Sutcliffe,’ said Jennifer with surprise.

‘Well, isn’t that extraordinary?’ the woman said. ‘You’re just the girl I want to see. Let me explain. I was at lunch yesterday with your aunt - or was it your godmother? - I’m afraid I can’t remember her name. But anyway, she knew I was coming to Meadowbank and asked me to give you this new tennis racquet. She said you’d been asking for one.’

Jennifer was delighted. ‘It must have been my aunt - Aunt Gina, Mrs Campbell.’

‘Yes, I remember now. That was the name. Campbell.’ The woman gave Jennifer the package.

Jennifer opened it quickly. ‘Oh, it’s wonderful!’ she exclaimed, as she saw the brand new tennis racquet. ‘Thank you so much for bringing it!’

‘It was no trouble,’ the woman said. ‘And your aunt asked me to bring your old racquet back with me - for restringing.’ She picked up the racquet that Jennifer had dropped.

‘I don’t think it’s really worth restringing,’ said Jennifer, but without paying much attention. She was swinging her new racquet and wanted to try it.

‘But an extra racquet is always useful,’ said the woman. ‘Oh dear,’ she said, looking at her watch. ‘It’s much later than I thought. I must go now. It was nice to meet you.’

She ran along the path towards the gate.

‘Thank you very much,’ Jennifer called out after her, before going inside to find Julia.

‘Look at my new tennis racquet!’ she said to her friend. ‘Aunt Gina sent it to me.’ She showed it to Julia. ‘Isn’t it lovely?’

Julia admired the new racquet. ‘What have you done with the old one?’

‘Oh, the woman took it. She met Aunt Gina at lunch. Aunt Gina wanted the old racquet so she can restring it.’

Julia frowned. ‘But your racquet didn’t need restringing.’

‘Oh, it did, Julia. The strings were very loose.’

‘But it was my racquet that needed restringing,’ said Julia. ‘You said your racquet - the one I have now - had already been restrung.’

‘Yes, that’s true,’ said Jennifer in surprise. ‘Perhaps Aunt Gina just thought that if I wanted a new racquet, it was because the old one needed restringing. What does it matter?’

‘I suppose it doesn’t really matter,’ said Julia slowly. ‘But I do think it’s strange. It’s like the story of Aladdin - you know - like new lamps for old.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.